پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه حكيم فردوسی فردوسی استاد تراژدی

حكيم فردوسی

فردوسی استاد تراژدی

برگرفته از كتاب «... كه از باد و باران...» رويه 225 تا 254

 

دکتر محمود صناعی

موضوع اصلی گفتار، بحث از فردوسی به عنوان استاد هنر تراژدی است. در آغاز بحث باید بگویم از اشکالی که ممکن است به ذهن بیاید آگاهم و آن اینست که تراژدی طبق تعریف ارسطو نوعی نمایشنامه است و شعر فردوسی شعر نقلی است. لیکن در آنچه خواهد آمد نظر من به تعریف صوری تراژدی نیست، وقتی معنی و ماهیت تراژدی را در نظر گیریم، متوجه خواهیم شد که داستان فریدون و سه پسر، داستان کیخسرو، داستان فرود، داستان رستم و سهراب و از همه بزرگتر داستان رستم و اسفندیار تراژدی به صورت عالیترین نوع آن است. حقیقت اینست که استاد بزرگ توس را از این لحاظ نه تنها بزرگترین استاد تراژدی در ادبیات ایران باید خواند بلکه او را باید همپایه سوفوکلس اوری پیدس و شکسپیر، یکی از تراژدی نویسان بزرگ جهان به شمار آورد.

قبل از ورود به بحث اصلی به صورت مقدمه از ماهیت تراژدی بحث خواهم کرد. در آنچه خواهد آمد به نظر روانشناسان دربارة آفرینش هنری و بخصوص به نظر فروید و پیروان او به اختصار اشاره خواهم کرد زیرا آنچه ایشان در این باره یافته‌اند درک حقیقت را بر ما آسان می‌کند.

 تراژدی چیست؟
نخستین بحث منطقی و منظم دربارة شعر و منجمله دربارة تراژدی از ارسطو و به ما رسیده است . ارسطو در کتاب هنر شاعری با بوطیقا تراژدی را چنین وصف می‌کند: تراژدی عبارت است از تقلید یک عمل جدی و کامل که دارای طول معینی باشد، سخن در هر قسمت آن به وسیله‌ای مطبوع و دلنشین گردد، تقلید به صورت روایت نباشد و در صحنه به نمایش آید. وقایع باید حس رحم و ترس را بر انگیزد تا تزکیة این عواطف را موجب گردد.(2)
ارسطو آنگاه این سؤال را مطرح می‌کند که وقایع ترس آور و ترحم انگیز کدامند. جواب او را از همان کتاب نقل می‌کنم:
پس ببینیم کدام وقایع ترس آورتر و کدام رحم انگیزترند. اینگونه وقایع باید ناچار میان کسانی روی دهد که یا دوستند یا دشمنند یا نه دوستند نه دشمن.
اگر میان دو دشمن روی دهد نه نفس عمل رحم انگیز تواند بود نه قصد ارتکاب آن (صرف نظر از اینکه مشاهدة رنج دیگران بخودی خود حس ترحم را در ما بر می‌انگیزد) و اگر میان کسانی روی دهد که با یکدیگرند نه دوستند و نه دشمن باز نتیجه همان خواهد بود.
ولی هرگاه فاجعه میان کسان یک خاندان روی دهد چنانکه برادر قاتل برادری شود،  فرزند خون پدر را بریزد، مادری فرزندی یا فرزندی مادر را بکشد یا هریک از اینان نسبت به آن دیگری مرتکب عمل شنیعی شود یا قصد ارتکاب چنان کاری کند، شاعر باید در جستجوی چنین وقایعی باشد.
داستانها و روایاتی را که از گذشتگان به ما رسیده است نباید تغییر داد همچون داستان کشته شدن کلوتمنسرClytemnestre  بدست اورستسOrestes  یا هلاکت اریفولEriphyle  بدست الکمئون Alecmeonولی در عین حال با اینگونه داستانها برای شاعر مجال هنر نمایی باقی است و بر عهدة اوست که این داستان را به طرزی شایسته بکار برد.(3)
ارسطو وحدت موضوع و وحدت زمان و مکان را جزء شرایط اساسی تراژدی می‌شمارد. نکتة دیگری که ارسطو به تأکید می‌گوید آن است که تراژدی باید اعمال آدمیان را نشان دهد نه اخلاق آنها و نشان دهد چگونه مصائبی که بر آدمیان وارد می‌شود نتیجة مسلم اعمال آنهاست. در اینجا روانشناسی جدید نظر ارسطو را قبول ندارد، چه اعمال آدمی نتیجة مسلم اخلاق و شخصیت اوست. اگر شخصیت کسی را درست بشناسیم می‌دانیم که ناچار است و ناگزیر که در وضع معینی از او سرزند. از توس سردار خودسر و خودخواه معروف کیخسرو انتظار نمی‌شد داشت که دستور کیخسرو را درست اجرا کند و از کشور برادرش فرود نگذرد و فاجعه به وجود نیاورد.
ارسطو در جای دیگر کتاب این سؤال را مطرح می‌کند که چرا از دیدن تراژدی لذت می‌بریم. جواب خود او مبهم است و مختصر آن اینست که آموختن و درک کردن لذت بخش است. در جای دیگر از نظریة تزکیه یا پالایش بحث می‌کند. از زمانی که ارسطو نظریة پالایش را آورده است تاکنون دانشمندان بحث کرده‌اند که آیا تراژدی حس رحم و ترس را در ما بر می‌انگیزد تا ما را از دست این حس رها کند یا اینکه با بیدار کردن حس ترس و رحم ما را آدمی بهتر می‌‌سازد. تا زمان فروید روانشناس معروف اتریشی جواب این سؤال به درست داده نشده بود و او بود که نخستین بار نشان داد  چگونه برون ریختن تعارضات نهفتة روانی و آشکار شدن انگیزه های سرکوب شده از تنش ها و فشارهای روانی ما کم می‌کند و تأثیر روان درمانی دارد.
برای آنکه آنچه راجع به تراژدی می‌گویم روشن تر شود داستان دو تراژدی معروف سوفوکلس یعنی ادیپوس پادشاهOdipus Rex  و آنتی گونAntigone  را در نظر بگیریم.
از لائیوسLaios  چادشاه تبسThebes  و زن او جوکاستJocaste  پسری آمد که او را ادپیوس نام نهادند. غیبگویان به لائیوس گفته بودند که پسر او، او را خواهد کشت و مادرش را به زنی خواهد گرفت. لائیوس ادپیوس کودک را بر آب رودخانه نهاد. یکی از شاهان مجاور او را از آب گرفت و چون پسر خود بزرگ کرد. چون غیبگویان سرنوشت ادیپوس را به او گفتند از کشور پدرخواندة خود، که او را پدر واقعی می پنداشت، فرار کرد. در ضمن راه به مسافری برخورد و با او نزاع  کرد و بی آنکه او را بشناسد او را کشت. این مسافر پدر واقعی او لائیوس بود. وقتی به شهر تبس رسید چون به سؤالات غول آدمخوار جواب داد و شر او را از سر اهل آن شهر کوتاه کرد او را به پادشاهی برداشتند و ملکة جوکاست را به زنی او  دادند. ادیپوس از مادر خود صاحب فرزندان شد ولی وقتی حقیقت آشکار شد جوکاست زن و مادر خود را کشت و ادیپوس خود را کور کرد و راه آوارگی در پیش گرفت.
تراژدی دیگر سوفوکلس، آنتی گون نام دارد که از زمان او تا کنون چندین بار آن را از سر نوشته اند و در روزگار ما ژان انویJean Anouilh  نویسندة فرانسوی آن را بصورت جدید بیان کرده است. موضوع تراژدی آنتی گون چنین است:
پس از ادیپوس، اتیوکلسEtiocles  یک از دو پسر او شاه تبس می‌شود و پسر دیگر پلی نیسز Polinicesتبعید می‌شود.
پلی نیسز پس از مدتی با برادر به جنگ بر می‌خیزد و در جنگ تن به تن هر دو برادر کشته می‌شوند. کرئون Creon خویشاوند آن دو شاه تبس می‌شود و دستور می‌دهد جسد اتیوکلس شاه قانونی را با جلال به خاک بسپارند، ولی جسد پلی نیسز برادر یاغی را در آفتاب بگذارند تا طعمة پرندگان شود و فرمان می‌دهد هرکس بکوشد آئین دینی را دربارة او اجرا کند و بر جسد او خاک بریزد به مرگ محکوم خواهد شد، زیرا باید روح برادر یاغی پیوسته در آن جهان سرگردان بماند. آنتی گون خواهر آندو و نامزد پسر کرئون تصمیم می‌گیرد بر جسد برادر خاک بریزد تا روح او از سرگردانی نجات یابد. پند و اندرز کرئون سودی نمی‌کند و آنتی گون محکوم به مرگ می‌شود. وقتی او را زنده به گور می‌کنند پسر کرئون با شمشیر خود را هلاک می‌کند و مادر او نیز جام زهر می‌نوشد. 
در تراژدی‌های یونان تقدیر و سرنوشت نقش مهمی بر عهده دارند. این سرنوشت تغییر ناپذیر است و قدرت بشری نمی‌تواند از وقوع آن جلوگیری کند. شاید به این علت است که گفته‌اند در تراژدی‌های یونان آدمیان بازیچۀ امیال و هوسهای خدایانند.
 آنتی گون دختر جوان ادیپوس، چنانکه او را می‌شناسیم، مجبور است برای نجات روح برادر خود به آئین دین بر او خاک بریزد و کرئون با آنکه نهایت محبت را به آنتی گون دارد و امید دارد آن دختر عروس او بشود، مجبور است قانونی را که اساس اجتماع بر آن است اجرا کند و او را محکوم به مرگ سازد. هیچ واقعه ای از پدید آمدن فاجعه نمی‌تواند جلوگیری کند. مثل این است که آنچه باید بشود بر لوح ازلی نوشته شده است و آنچه مقدر است خواهد شد. تراژدی بیان تضادها و تعارضات روانی آدمی است. حقیقت این تعارضات و تضادها که بیشتر در قسمت ناهشیار روان صورت می‌گیرد،
 در تراژدی یونانی گذشته از بازیگران اصلی دسته سرایندگانChorus  با آواز و موسیقی به تأثیر نمایش کمک می‌کردند. وقتی به دورة الیزابت اول در انگلستان و عصر طلایی تئاتر در آن کشور می‌رسیم می بینیم سراینده در تراژدی به یک نفر تبدیل می‌شود که وظیفة او تعبیر و توجیه اعمال و بیان افکار نهانی بازیگران است. در تئاتر امروزه سراینده همین وظیفه را دارد. بهترین وصفی که از تراژدی در ادبیات معاصر جهان دیده‌ام جائی است که سراینده در نمایشنامه آنتونی گون نوشتة ژان انوی فرانسوی فاجعه ای را که اتفاق خواهد افتاد توجیه می‌کند. ژان انوی از زبان سراینده می‌گوید:
ماشین (فاجعه) دقیق و سریع کار می‌کند. از روز اول به چرخهای آن روغن زده اند و بدون اصطکاک می‌چرخد. مرگ و خیانت و اندوه در جنبش هستند و مقدر است که به دنبال آنها طوفان و اشک و بی جنبشی بیاید. بی جنبشی از هر نوع که بخواهید: از آن بی جنبشی که همه جا را فرا می گیرد وقتی ساطور دژخیم در آخر پرده بالا می‌رود؛ از آن بی جنبشی که پدید می‌آید وقتی در آغاز واقعه عاشق و معشوق با قلب عریان و بدنهای برهنه برای نخستین بار در اتاق تاریک رویاروی هم ایستاده اند و از هر جنبشی وحشت دارند.
تراژدی صریح است و آرام بخش است و بی نقص. هیچ شباهتی به ملودرام ندارد. در ملودرام آدمیان خبیث دیده می شوند؛ دخترانی دیده می شوند که مورد ستم قرار گرفته اند؛ در ملودرام انتقام گیرندگان را می بینیم و پشیمانی واپسین دم آنان را تماشا می کنیم؛ مرگ در ملودرام نفرت انگیز است زیرا به آسانی ممکن بود از وقوع آن جلوگیری کرد. لیکن در تراژدی چیزی را دگرگون نمی‌توان کرد و هیچ چیز مورد تردید نیست و سرنوشت هریک از بازیگران مشخص و معلوم است. این روشنی و صراحت آرامبخش است. در تراژدی نوعی همدردی میان بازیگران موجود است. آنکه می کشد همانقدر مجبور و بی گناه است که آنکس که کشته می شود. تراژدی آرام بخش است زیرا امید، آن دروغزن فریبنده، را آنجا راهی نیست. امید معدوم است و سرنوشت روشن است و تغییر ناپذیر.
تراژدی بزرگ در ادبیات جهان بسیار کم به وجود آمده است. در یونان باستان فقط در مدت کوتاهی در قرن پنجم پیش از میلاد به وجود آمد. نمایندگان برجسته آن دوره سوفلکس و اوری پیدس بوده اند. در رم تراژدی اصیل و بزرگ هیچگاه وجود نیامد. در انگلستان زمان شکسپیر و در ادبیات کلاسیک اسپانیا و فرانسه به تراژدی بزرگ بر می‌خوریم. در قرن نوزدهم نویسندگان کشورهای اسکاندیناوی و بخصوص هنریک ایبسنHenrik Ibsen  نوع جدیدی از تراژدی را به وجود آوردند. در روزگار ما می‌توان یوجین اونیل امریکائی و سارتر و ژان آنوی و کامو را در فرانسه به عنوان بزرگترین استادان تراژدی نام برد.
بعلت محدود بودن وقت چهار داستان از داستانهای شاهنامه را انتخاب می‌کنم تا نشان دهم که موضوع آنها تعارضات اساسی و پایدار روح آدمی است و ماهیت آنها تراژدی به کاملترین شکل آن است: این چهار داستان عبارتند از: داستان ایرج و برادران – داستان کیخسرو – داستان فرود و داستان رستم و اسفندیار.

الف – داستان ایرج و برادران
داستان ایرج و برادران داستان حسادتیست که برادران بزرگتر به برادر کوچکتر پیدا می کنند به آن دلیل که او را نزد پدر گرامی تر از خود می بینند و غاصب حقوق خود می پندارند. داستان ایرج و برادران تراژدی به کاملترین صورت خویش است؛ نه از پشیمانی اثری دیده می‌شود و نه از تغییر سرنوشت. هم از آغاز داستان می‌بینیم که تقدیر تغییر ناپذیر در کار است. فریدون از ستاره شناسان سرنوشت ایرج را می‌پرسد و می‌شنود که:
از اختر بدین سان نشانی نمود   که آشوبش و جنگ بایست بود
شد اندوهگین شاه چون آن بدید   یکی باد سرد از جگر برکشید
به ایرج برآشفته دیدش سپهر   نبد سازگاریش با او به مهر
فریدون جهان را به سه بخش می‌کند: تخت و تاج پادشاهی ایران را به ایرج که پسر کهتر است و روم و خاور را به سلم و توران را به تور می‌بخشد. این بخشش کینة دو پسر دیگر را بر می‌انگیزد به پدر پیغام می‌فرستد که اگر ایرج تاج و تخت را رها نکند و گوشه‌ای از جهان نگیرد از ایران و از ایرج دمار بر می‌آورند. فریدون از ایرج می‌خواهد که به جنگ برادران برود:
تو گر پیش شمشیر مهر آوری   سرت گردد آزرده از داوری
لیکن ایرج که امیدوار است تقدیر را تغییر دهد به پدر می‌گوید که از شاهی ایران دست خواهد کشید و پیش برادران خواهد رفت و کین آنان را به مهر تبدیل خواهد کرد. ایرج پیش برادران می‌رود. وقتی آنجا می رسد دل لشکریان برادران او همه پر از مهر ایرج می‌شود:
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه   که او بد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی   دل از مهر و دیده پر از چهر اوی
سپاه پراکنده شد جفت جفت   همه نام ایرج بد اندر نهفت
که اینت سزاوار شاهنشهی   جز این را مبادا کلاه مهی
به لشکر نگه کرد سلم از کران   سرش گشت زان کار لشکر گران
مهری که در دل لشکریان سلم و تور نسبت به ایرج پدید می‌آید آتش حسد آن دو برادر را تیزتر می‌کند. در گفتگوئی که میان آن سه روی می‌نماید هرچه ایرج بیشتر نرمی می‌کند کین آن دو افروخته تر می‌شود. عاقبت تور کرسی زر را بر سر ایرج می‌زند. التماس ایرج در مقابل برادران از لطیف ترین قسمتهای شاهنامه است:
نیامدش گفتار ایرج پسند    نه نیز آشتی نزد او ارجمند
ز کرسی بخشم اندر آورد پای   همی گفت و بر خاست هزمان ز جای
یکایک بر آمد ز جای نشست   گرفت آن گران کرسی زر بدست
بزد بر سر خسرو تاج دار    ازو خواست ایرج بجان زینهار
«نیایدت»گفت «ایچ ترس از خدای  نه شرم از پدر خود همینست رای
مکش مر مرا کت سرانجام کار   بگیرد به خون منت روزگار
مکن خویشتن را ز مردم کشان   کزین پس نیابی خود از من نشان
پسندی و همداستانی کنی   که جان داری و جان ستانی کنی
میازار موری که دانه کش است    که جان دارد و جان شیرین خوش است
بسنده کنم زین جهان گوشه ای   بکوشش فراز آورم توشه ای
به خون برادر چه بندی کمر   چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز   مکن با جهاندار یزدان ستیز»
سخن چند بشنید و پاسخ نداد   دلش بود پر خشم و سر پر ز باد
یکی خنجر از موزه بیرون کشید   سراپای او چادر خون کشید
برادران سر ایرج را در تابوت زر می‌گذارند و پیش پدر می‌فرستند . تراژدی ایرج اینجا پایان می پذیرد لیکن تراژدی فریدون ادامه می‌یابد. از ایرج دختری به جا می‌ماند و از او منوچهر می‌زاید. فریدون منوچهررا به کین خواهی پدر با لشکری به مقابلة سلم و تور می‌فرستد. منوچهر در جنگهایی که پیش می‌آید تور و سلم را می‌کشد و سر آنان را نزد فریدون می‌فرستد. فریدون جهان را به منوچهر می‌سپارد و خود:
کرانه گزید از سر تاج و گاه   نهاده بر خود سر آن سه شاه
همی هر زمان زار بگریستی   بدشواری اندر همی زیستی
بنوحه درون هر زمانی بزار   چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من   از آن سه دل افروز دل سوز من
پر از خوندل و پر ز گریه دوروی   چنین تا زمانه سر آمد بر اوی

ب – داستان کیخسرو
شاهی کیخسرو و پسر سیاوش از پرشکوهترین دورانهای شاهنشاهی ایران و دوران درخشان پهلوانی ایرانیان است. در شاهنامه می‌خوانیم که چون سیاوش پسر کیکاوس از پدر دلتنگ شد به توران رفت و نزد افراسیاب جاه و جلال یافت و دختر او فرنگیس را به زنی گرفت. آنگاه بر اثر حسادت گرسیوز برادر افراسیاب به امر افراسیاب کشته شد. پسر او کیخسرو را پیران وزیر نیکخواه افراسیاب نزد شبانان بزرگ کرد و از آسیب افراسیاب ایمن داشت تا گیو پسر گودرز به توران آمد و او را با خود به ایران برد. کیخسرو پس از جنگهای بسیار بر افراسیاب نیای مادری خود دست یافت و به کین خواهی پدرش او را بکشت.
تراژدی کیخسرو وقتی آغاز می شود که او بر همة جهان پیروز شده است و دشمنان خود را برانداخته و آنچه خواستنی است بدست آورده و فرمانروای جهان گشته است.
شباهت کلی میان داستان کیخسرو و داستان هملت قهرمان تراژدی شکسپیر را پیش از من یک دانشمند آلمانی اتویی ریچک متوجه شده است.(4) لیکن اتویی ریچک متوجه نشده است که وضع روحی کیخسرو پس از دست یافتن به همة آرزوهای خود به  وضع روحی هملت شبیه می‌شود آن گاه که حقیقت را دربارة قتل پدر خود از شبح پدر که بر او ظاهر شده است می شنود.
در اینجا مجال بحث تفصیلی از این مطالب نیست (در جای دیگر از آن به تفصیل بحث کرده‌ام) همینقدر به اختصار می‌گویم که کیخسرو ناهشیارانه دچار این رنج و حس گناهکاری شده بود که در نابود کردن پدر خود دست داشته است. وحشت از اینکه مانند جمشید و کاووس بر خداوند طغیان کند در حقیقت وحشت از طغیان دوباره بر پدر بود. چند بیت از فردوسی را دربارة حیرت کیخسرو نقل می‌کنم:
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه   از آن ایزدی کار و آن دستگاه
همی گفت«هر جای آباد و بوم   ز هند و ز چین اندرون تا به روم
هم از خاوران تا در باختر    ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی   مرا گشت فرمان و تخت و مهی
جهان از بداندیش بی بیم گشت   فراوان مرا روز بر سر گذشت
ز یزدان همه آرزو یافتم    دگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی    بد اندیشه و کیش اهریمنی
شوم بد کنش همچو ضحاک و جم   که با تور و سلم اندر آیم به هم
ز یکسو ز کاووس دارم نژاد   دگر سو ز توران پر از کین و باد
چو کاووس و چون جادو افراسیاب   که جز روی کژی ندیدی بخواب
به یزدان شوم ناگهان ناسپاس   به روشن روان اند آرم هراس
ز من بگسلد فرة ایزدی    گرایم به کژی و نابخردی
کیخسرو دچار این وضع می‌شود که اگر زنده بماند ممکن است به یزدان ناسپاس شود، چنانکه جمشید و کاووس پیش از او شده بودند، و در نتیجه نفرین ابدی بر او بماند.
آنگاه به سالار بار می‌گوید که هیچکس را به دیدن او راه ندهد و یک هفته بدین ترتیب به زاری و نیایش و لابه به درگاه یزدان سر می کند. روز هشتم که پهلوانان و بزرگان او به دیدنش می‌روند همه از حال او در شگفتی می افتند به او می‌گویند:
«همه پهلوانان ترا بنده ایم   سراسر به دیدار تو زنده ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک   به گیتی نماندت ز کس ترس و باک
ندانیم اندیشة شهریار    چرا تیره گشت اندرین روزگار
ترا زین جهان روز بر خوردن است   نه هنگام تیمار و پژمردن است
گر از ما به چیزی بیازرد شاه   ور آزار او هست ما را گناه
بگوید به ما تا دلش خوش کنیم   پر از خون رخ و دل پر آتش کنیم»
کیخسرو باز به کنج عزلت می‌رود. پهلوانان زال و رستم را از سیستان می‌خواهند بلکه آن دو بتوانند شاه را اندرز دهند. آنگاه کیخسرو سروش را به خواب می بیند که به او می‌گوید:
«به همسایگی داور پاک جای   بیابی درین تیرگی در مپای»
کوشش زال و رستم نیز بی ثمر می‌ماند و کیخسرو به آنها می‌گوید که می خواهد جهان را رها کند و به پیش داور پاک برود. زال:
به ایرانیان گفت«کاین رای نیست   خرد را به مغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان   پرستنده ام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم که این کس بگفت   چنو گفت ما را نباید نهفت
مگر دیو با او همآواز گشت   که از راه یزدان سرش بازگشت»
باز کوشش زال و رستم بی ثمر می‌ماند. کیخسرو شاهی را به لهراسب می‌سپارد. به پهلوانان خود منشور و خلعت می‌دهد و به سوی مقصدی نامعلوم به راه می‌افتد. .لشکریان و پهلوانان او زاری کنان با او می‌روند. کیخسرو در نیمه راه لشکریان و لهراسب را باز می‌گرداند. توس و گیو و بیژن و گستهم با او می‌مانند و همگی در برف نا پدید می‌شوند.
براستی استادانی مانند واگنر و بتهون و سیبلیوس می‌باید فاجعة کیخسرو را با موسیقی که از کلمات تواناتر است بیان کنند. اندوه و افسردگی و خود تباه سازی مردی که از او کامرواتر در جهان کس نبود یکی از درام های بزرگ ادبیات جهانست و تراژدی به معنی واقعی کلمه است. پایان کار کیخسرو را در شعر سحر آسای فردوسی باید خواند.

ج - داستان فرود
هنگامی که سیاوش، پسر کیکاوس، در توران بود، پیران، وزیر افراسیاب، دختر خود جریره را به او داد و از او فرزندی به دنیا آمد که فرود نام یافت. فرود برادر کیخسرو در کلات، جایی میان ایران و توران، پادشاهی داشت. کیخسرو در راه کین‌خواهی از افراسیاب توس را با لشگری بزرگ روانة توران کرد ولی به او گفت که از راه کشور برادرش، هرچند کوتاه و آباد است، نگذرد و از راه بیابان برود. تراژدی فرود با گماشتن توس به سپهسالاری لشکر آغاز می‌شود.
آگاهی به خلق و خوی توس برای پیش بینی فاجعه‌ای که پیش خواهد آمد ضروری است. توس سردار پر ادعا و خیره سر ایران همان کس است که یکبار بر کاووس شوریده است و کیخسرو را سزاوار شاهی ندانسته و همان کس است که گیو به او گفته است:
ز افسر سر تو از آن شد تهی                                 که نه مغز بودت نه رای مهی
و دربارة او به گودرز گفته است «که رأی و خرد نیست با توس جفت»
وقتی توس به سر دو راهی می‌رسد تصمیم می‌گیرد که بر خلاف دستور شاه از کشور فرود بگذرد و اندرز گودرز او را سودی نمی‌دهد.
 فرود پسر سیاوش، وقتی آمدن سپاه ایران را از دور می‌بیند پیش جریره مادر خردمند خود می‌رود و از او می‌پرسد چه باید کرد.
جریره زنی بود مام فرود    ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان    چنین گفت«کای بانوی بانوان
از ایران سپاه آمد و بوق و کوس   به پیش بزرگان سپهدار توس
چه گوئی چه باید کنون ساختن   نباید که آرد یکی تاختن»
جریره بدو گفت که «ای رزم ساز   بدین روز هرگز مبادت نیاز
به ایران برادرت شاه نوست   جهاندار بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر    ز هم خون و از مهرة یک پدر
به گیتی کسی چون سیاوش نبود   سزد گر زمانه مر او را ستود
بدو داد پیران مرا از نخست   وگرنه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر    همه تاجدار و همه نامور
برادرت چون کینه جوید همی   روان سیاوش بشوبد همی
ترا پیش باید به کین تاختن   کمر بر میان بستن و ساختن»
جریره به پسر خود می گوید که پیش رود و گردنکشان سپاه ایران را بخواهد و خلعت و خوان دهد و خود پیشاپیش سپاه ایران برای کین خواهی از خون پدر به توران رود. فرود می پرسد که از سپاهیان ایران با که باید آغاز سخن کند. جریره می گوید بهرام و زنگة شاوران دوستان پدر او بودند و باید با این دو پهلوان آغاز سخن کند. آنگاه می گوید تخوار را همراه ببرد تا بزرگان ایران را به او نشان دهد:
«تو زایدر برو بی سپه با تخوار   مدار این سخن بر دل خویش خوار
چو پرسی ز گردان و گردنکشان   تخوار دلاور بگوید نشان
کز ایران که و مه شناسد همه   بگوید نشان شبان و رمه»
فرود همراه تختوار برای دیدن سپاه ایران بر سر کوه می‌رود. تخوار پرچمهای بزرگان ایران را که در میان آنها فریبرز پسر کاووس و عموی فرود نیز دیده می‌شود یک به یک به فرود نشان می‌دهد و این قسمت از زیباترین قطعات وصفی شاهنامه است. از آن سوی توس دو مرد ناشناس را بر بالای کوه می‌بیند:
چو ایرانیان از بر کوهسار    بدیدند ناگه فرود و تخوار
برآشفت از ایشان سپهدار توس   فروماند بر جای پیلان و کوس
چنین گفت که «از لشکر نامدار   سواری بباید همی کامکار
که جوشان شود زین میان گروه   براند دمان تا سر برز کوه
ببیند که این دو دلاور که‌اند   بدان تند بالا ز بهر چه اند
گر ایدون که از لشکر ما یکی است   زند بر سرش تازیانه دویست
وگر باشد او نیز پرخاشجوی   ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید کشانش بخاک   بیارد ندارد ز کس ترس و باک
وگر زانکه باشد ز کار آگهان   که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدو نیم باید زدن    فرو هشتن از کوه و باز آمدن.»
بهرام این کار را بر عهده می‌گیرد . وقتی به قلة کوه نزدیک می‌شود تخوار به فرود می‌گوید که این پهلوان باید از خانوادة گودرز باشد. برخورد بهرام با فرود چنان زیبا و استادانه وصف شده است که از مهیج ترین قسمتهای شاهنامه است و من این قسمت را عیناً از شاهنامه نقل می‌کنم:
چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ   بغرید بر سان غرنده میغ
«چه مردی» بدو گفت «بر کوهسار  نبینی همی لشکر بی شمار
مگر نشنوی بانگ و آوای کوس   نترسی ز سالار بیدار توس؟»
فردوش چنین پاسخ آورد باز   که «تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد   میالای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی نه من گور دشت   بدین گونه بر ما نباید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من   به گردی و مردی و نیروی تن
سر و پای و دست و دل و مغز و هوش  زبان سراینده و چشم و گوش
و تا پایان ...
فرود از توس و لشکریانش دعوت می‌کند یک هفته پیش او بمانند و پس از آن با هم به توران بروند. بهرام می گوید پیغام او را به توس خواهد رسانید.
ولیکن سپهبد خردمند نیست    سر و مغز او از در پند نیست
مرا گفت «بنگر که بر تیغ کیست    چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
به گرز و به خنجر سخن گوی و بس   چرا ماند این روز بر کوه کس»
اگر این سپهبد خیره‌سر رام شود خود او به مژده پیش فرود خواهد آمد. لیکن اگر جز او کسی بیاید فرود نباید بر او ایمن شود. بهرام به پیش توس باز می‌گردد و به او می‌گوید که بر سر کوه فرود شاهزادة ایران، پسر سیاوش و برادر کیخسرو و شاهنشاه ایران است. گفتگوی میان توس و بهرام را از فردوسی بشنوید:
چنین داد پاسخ ستمکاره توس   که «من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را به نزد من آر   سخن را مکن هیچ از او خواستار
گر او شهریار است پس من که ام   بدین لشکر اندر ز بهر چه ام
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه   برین کوه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان   مگر آنچه دارد سپه را زیان
بترسیدی از بی هنر یک سوار؟   نه شیر ژیان بود بر کوهسار»
وز آن پس چنین گفت با سرکشان   که «ای نامداران و دشمن کشان
یکی نامور خواهم و نامجوی   که آرد سوی کوه و این ترک روی
سرش را به خنجر ببرد ز تن    به پیش من آرد در این انجمن»
میان را به بست اندر آن ریونیر   همی زان نبردش پر آمد قفیز
بدو گفت بهرام که «ای پهلوان   مکن هیچ بر خیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه   دلت را به شرم آور از روی شاه
که پیوند شاه است و همزاد اوی   سواریست نام آور و جنگجوی
که گر صد سوار از میان گروه   شود پیش او تا سر تیغ کوه
ز چنگش رهائی نیابد به جان   غم آری همی بر دل شادمان»
سپهبد شد آشفته از گفت اوی   نشد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامداران چند    بتازند تا سوی کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند   نبرد ورا گردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد   که «این کار یکسر مدارید خرد
بر آن کوه بر خویشتن کیخسرو است  که یک سوی او به ز صد پهلو است
هر آنکس که روی سیاوش بدید   بخواهد ز دیدار او آرمید»
چو بهرام داد از فرود آن نشان   ز ره بازگشتند گردنکشان
پند بهرام آتش خشم توس را تیزتر می‌کند. به داماد خود ریو نیز فرمان می‌دهد که فرود را زنده یا کشته پیش او آورد . بدین ترتیب سیل خانمان کن تراژدی سرازیر می‌شود. طومار فاجعه از این پس به سرعت باز می‌شود و مانند قانون طبیعت آنچه بودنی است می‌شود. نه توس خودکامه خیره سر می‌تواند جز آنچه می‌کند بکند و نه فرود سرافراز مغرور دلاور چاره‌ای جز جنگیدن و کشتن و کشته شدن دارد. پهلوانان و سرداران دیگر ایران که همه مهر فرود را در دل دارند مهره های بی ارادة بازی تقدیرند و جز جنگ و پیکار راهی دیگر ندارند.
فرود نخست ریونیز داماد توس و آن گاه زراسب  پسر توس را می‌کشد و چون توس خود به جنگ او می رود اسب او را با تیر می‌زند. سرداران ایران تحمل این خواری را نمی‌توانند کرد و همه لشکریان حمله می‌برند. لشکریان فرود نیز در دژ را می‌بندند و به دفاع می‌پردازند. بیژن و رهام به فرود حمله می‌کنند و رهام از پشت سر فرود را با تیغ می‌زند. فرود ناتوان به دژ باز می‌گردد و همانجا جان می‌دهد. کنیزکان فرود خود را از دژ به پائین می‌اندازند و هلاک می‌کنند. جریره پس از آنکه همه اسبان را می‌کشد دژ را آتش می زند و خود را نیز هلاک می‌سازد.
داستان فرود از شاهکارهای فردوسی است و در سراسر ادبیات فارسی از آن بهتر کم می‌توان یافت. تراژدی به معنی واقعی کلمه است. دست تقدیر و سرنوشت در کار است و از آدمیان کوچک و فناپذیر چیزی ساخته نیست چنانکه ژان انوی می گوید: این داستان مثل تراژدی بزرگ و بی نقص و آرام بخش و روان است. محال است سیل خروشان فاجعه ناگهان بازایستد یا تغییر مسیر دهد. آنچه بودنی است خواهد بود. در همة این داستان یک سطر اضافی و یک جملة نامربوط نیست. طومار فاجعه به سرعت باز می شود و آنچه بودنی است برق آسا پیش می آید.
سؤالی که در تحلیل روانی فاجعة فرود مطرح می‌توان کرد اینست که آیا کیخسرو با گسیل داشتن توس، که او را خوب می‌شناخت، به جنگ توران و اصرار کردن به او که از کشور برادرش فرود نگذرد ناهشیارانه توس را به جنگ برادر نفرستاده بود؟ شاید بتوان گفت که تعارض اصلی و اساسی ولی پنهانی میان شخصیت کیخسرو و فرود است و فاجعه زادة این تعارض است. انتخاب توس به سرداری سپاه که تعارض میان او و فرود آشکار است، از لحاظ روانی سرپوشی برای تعارض اصلی است.

د – داستان رستم و اسفندیار
داستان اسفندیار در حقیقت مرکب از دو تراژدی است. یکی وقتی از نظر رابطة گشتاسب و اسفندیار به داستان نگاه کرده شود. از این لحاظ داستان حسادت پدر بر پسر است که به فاجعه منتهی می‌گردد.
لیکن در اینجا نظر ما به برخورد میان اسفندیار و رستم است.
به قول نلد که دانشمند معروف آلمانی (5) «برخورد این دو پهلوان یکی از عمیق ترین کشمکشهای روحی کلیة حماسه های ملی دنیا بشمار می رود.»
هگل  Hegelفیلسوف آلمانی معتقد است عالیترین نوع تراژدی آن است که موضوع آن کشمکشی باشد که هر دو طرف منازعه در آن ذیحقند، هریک بر اثر اعمالی که از آنها سر می‌زند دچار مصیبت می‌شوند، ولی در آنچه می‌کنند حق به جانب آنهاست. هگل تراژدی آنتی گون را مثال می‌آورد که سابقاً به آن اشاره کرده‌ایم.
داستان کشمکش رستم و اسفندیار عالیترین نوع این گونه تراژدی است. در ادبیات فارسی مسلماً بی نظیر است و در ادبیات جهان نظائر آن زیاد نیست. در این تراژدی کشمکش دو تن را تماشا می‌کنیم که هردو پهلوانان گزیده و محبوب ایرانند و گناهی از هیچیک از آنان سر نزده است. تا پایان داستان با هر دو همدردی داریم. بیهوده می‌خواهیم که تقدیر دگرگون شود و این دو از پرخاش‌گری باز ایستند. بیهوده امیدواریم هر دو تندرست بمانند و آشتی کنند و یکی بدست دیگری تباه نشود. از هیچیک کمترین خطائی سر نمی‌زند و هیچیک از دو پهلوان از راه مردی و مردمی نمی‌گردند. هردو آزاده‌اند و آزادگی آنان فاجعه را بر سرشان فرود می‌آورد. سیلی از مواد گداخته از دهانة آتش فشانی جاریست و مقدر است آنچه درد مسیل اوست نابود کند.«قضا به لابة مظلوم و ناله محروم دگر نمی شود». هنر فردوسی در بیان داستان چنان بلند پایه است که اگر او فقط این یک داستان را می نوشت همچنان از سخن سرایان طراز اول کشور ما می‌بود.
داستان چنین شروع می شود که گشتاسب پدر اسفندیار به او فرمان می دهد که به سیستان برود و رستم را که مدتیست به درگاه نیامده است و نافرمان شده است بند بر پای نهد و به درگاه او آورد. پند و اندرز اسفندیار به پدر سودی نمی دهد:
چنین پاسخ آوردش اسفندیار   که «ای پر هنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رسم کهن   بر اندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جوی ننگ و نبرد   از آن نامداران برانگیز کرد
چه جوئی نبرد یکی مرد پیر   که کاووس خواندی ورا شیر گیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد    همه شهر ایران بدو بود شاد»
گشتاسب بر سر آنچه گفته است می‌ایستد و به اسفندیار فرمان می‌دهد:
«چو آنجا شوی دست رستم ببند   بیارش به بازو فکنده کمند»
اسفندیار دلشکسته پیش مادرش کتایون می‌رود و مادرش او را اندرز می‌دهد که از این کار ناصواب سر باز زند:
«ز گیتی همی پند مادر نیوش   به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل   به پیکار خوار آیدش رود نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید    ز شمشیر او گم کند راه شید
همی شاه هاماوران را بکشت   نیازست گفتن کس او را درشت
بکین سیاوش ز افراسیاب    ز خون کرد گیتی چو دریای آب
از آن گرد چندانکه گویم سخن   هنرهاش هرگز نیاید به بن»
در جواب مادر:
چنین پاسخ آوردش اسفندیار   که «ای مهربان این سخن یاد دار
همان است رستم که دانی همی   هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی    نیاید پدید ار بجوئی بسی
مر او را به بستن نباشد سزا   چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم    که چون بشکنی دل ز تن بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه   چگونه گذارم چنین پیشگاه»
آنگاه اسفندیار از مادر گریان خود جدا می‌شود و لشکر به سیستان می‌برد. در راه نشانه های فاجعه می‌بینند ولی اعتنا نمی‌کند. وقتی به نزدیک سیستان می‌رسد پسر خود بهمن را با پیامی به نزد رستم می‌فرستد، پیامی پر از ستایش و سرزنش، و از او درخواست می‌کند که بگذارد او را دست بسته پیش شاهنشاه برد و سوگند می‌خورد که:
چو ایدر بیائی و فرمان کنی   روان از نشستن پشیمان کنی
به خورشید و روشن روان زریر   به جان پدرم آن گرانمایه شیر ...
رستم از دیدن بهمن شاد و خرم می‌شود ولی وقتی پیغام اسفندیار را می‌شنود «پر اندیشه» می‌شود. پیغامی پر ستایش و نیایش به اسفندیار می‌فرستد و او را دعوت می‌کند تا مهمان او باشد و می‌پذیرد که همراه او پیش گشتاسب برود و اگر گناهی کرده است پوزش بخواهد، لیکن اسفندیار را از پرخاشجوئی بر حذر می‌دارد و پس از اینکه خدمات خود را به شاهان و ایران بر می‌شمارد به او می‌گوید:
سخنهای ناخوش ز من دور دار   به بدها دل دیو رنجور دار
تو بر راه من بر ستیزه مریز   که من خود یکی مایه ام در ستیز
ندیدست کس بند بر پای من   نه بگرفت شیر ژیان جای من
به مردی ز دل دور کن آز و کین   جهان را به چشم جوانی مبین
پیغام رستم سودی نمی‌بخشد. به دیدن اسفندیار می‌رود و او را می‌بیند و در آغوش می‌کشد. هر دو با هم می‌خورند و شادی می کنند لیکن شادی ای که اندوه و فاجعه ناگزیر در پی آن است.
اسفندیار شاهزاده ایران که پهلوانی ها و دلاوریهای او را فقط با هنرنمائی های رستم می توان سنجید از گشتاسب دستور دارد رستم را دست بسته به درگاه شاه برد. گشتاسب هم پدر اوست و هم شاه او و چنانکه خود می‌گوید:
اگر سر بپیچم ز فرمان شاه   بدان گیتی آتش بود جایگاه
مادر او نتوانسته بود او را وادار به سرپیچی از فرمان پدر کند، فرمانی که خود او می‌دانست فرمانی سفیهانه است؛ پسر او بهمن نمی‌تواند او را از جنگ با رستم بازدارد؛ پشوتن برادرش او را اندرز می‌دهد که از جنگ با رستم پرهیز کند و راه دوستی در پیش گیرد ولی اندرز او نیز سودی ندارد. اسفندیار آگاه است که اگر از فرمان پدر سر پیچد سرنوشت او در هر دو گیتی تباهی است و چاره‌ای جز اطاعت فرمان ندارد.
از آن سوی دل رستم از کاری که پیش آمده است پر درد و پر اندیشه است:
دل رستم از غم پر اندیشه شد   جهان پیش چشمش چو یک بیشه شد
که «گر من دهم دست بند ورا   و گر سر فرازم گزند ورا
دو کار است هر دو به نفرین و بد   گزاینده رسمی نو آئین و بد
هم از بند او بد شود نام من   هم از کشتنش بد سرانجام من
به گرد جهان هر که راند سخن   نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی نرست   به زابل شد و دست او را ببست
همه نام من بازگردد به ننگ   نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد   شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریار جوان را بکشت   بدان کو سخن گفت با او درشت
به من بر پس از مرگ نفرین بود   همه نام من پیر بی دین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی   نماند به زابلستان رنگ و بوی
گسسته شود تخم دستان سام   ز زابل نگیرد کسی نیز نام»
زال پدر رستم چون داستان را می‌شنود به او می‌گوید که از سیستان بگریزد و خود را پنهان کند، لیکن پهلوانی که نگهبان تاج و تخت شاهان بسیار بوده است و دشمنان ایران را با دلاوریهای خود تباه کرده است و حتی پسر گرامی خود را به خاطر پادشاه خود با دست خود کشته است، تحمل این ننگ را نمی‌تواند کرد.
سرزنش‌ها و ستایش‌های رستم و اسفندیار یکدیگر را، بدان امید که راهی برای آشتی بیابند، بی ثمر می‌ماند. گیر و داری که در درون هریک از دو پهلوان فرمانرواست میان آن دو نیز حاکم است. بنا بر طبیعت خود و طبق قانون مسلمی که انحراف از آن در قدرت هیچیک نیست هیچیک نمی تواند پیش دیگری گردن خم کند. نه نافرمانی شاه و پدر برای اسفندیار ممکن است نه پذیرفتن بند و بردگی برای رستم. هریک در آنچه می کند محکوم خلق و خوی خویشتن است و جز آن نمی تواند کرد. پیداست که پایان کار آن دو جنگ است ولی جنگی که برای هیچیک شادی پیروزی در پی ندارد؛ جنگی که تماشاگر صحنه نمی تواند شکست یا پیروزی هیچیک از دو هماورد را بخواهد و آرزو کند.
جنگ با اسفندیار برای رستم چنان ناگوار است که گوئی سهراب زنده شده است و باید از نو به جنگ او برود. به هر چاره ای دست زده است تا با او جنگ نکند ولی اسفندیار جز اینکه او را دست بسته پیش شاه برد هیچ راه دیگری را نمی‌پذیرد. وقتی برای نخستین بار در میدان نبرد با هم روبرو می‌شوند برای اینکه تشنگی اسفندیار را به خون ریختن سیراب کند:
چنین گفت رستم به آواز سخت   که «ای شاه شادان دل نیکبخت
بدین گونه مستیز و تندی مکوش   به داننده بگشای یکباره گوش
اگر جنگ خواهی و خون ریختن   بدین سان تکاپوی و آویختن
بگو تا سوار آورم زابلی    که باشند با جوشن کابلی
تو ایرانیان را بفرمای نیز    که تا گوهر آید پدید از پشیز
بدین رزمگه شان به جنگ آوریم   خود ایدر زمانی درنگ آوریم
بباشد به کام تو خون ریختن   برین گونه سختی برآویختن»
لیکن اسفندیار پاسخ می‌دهد:
«مبادا چنین هرگز آئین من   سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهیم   خود اندر جهان تاج بر سر نهیم
منم پیش هرگه که جنگ آیدم   اگر پیش جنگ نهنگ آیدم
ترا گر همی یار در جنگ یزدان بود  سر و کار با بخت خندان بود
توئی جنگ جوی و منم جنگ خواه  بگردیم یک با دگر بی سپاه
ببینیم تا اسب اسفندیار    سوی آخور آید همی بی سوار
و یا بارة رستم جنگجوی    به ایوان نهد بی خداوند روی
وقتی پس از روز اول جنگ به خواهش زال سیمرغ برای مرهم نهادن بر زخمهای رستم و یاوری به او می‌آید حس می‌کنیم مثل این است که در وصف نیروهائی که بر جهان فرمانروایند نیز بر سر رستم و اسفندیار دو دستگی و تنازع افتاده است. اسفندیار روئین تن است و از تیغ و تیر ایمن است و این خواست خدایان است. لیکن سیمرغ چارة کار را به رستم می آموزد و نشان می‌دهد که چگونه او را نابود می‌توان کرد. این نیز خواست خدایان است. تراژدی از سطح آدمیان فناپذیر تجاوز می‌کند و تراژدی آسمانی می‌شود.
لیکن سیمرغ راز سپهر را به رستم می‌گوید:
بدو گفت سیمرغ که «از راه مهر   بگویم همی با تو راز سپهر
که هرکس که خون یل اسفندیار   بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج   رهائی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیش شوربختی بود   چو بگذشت در رنج و سختی بود
رستم این همه را می‌داند. وقتی روز دوم با تیر چوب گز به میدان جنگ اسفندیار می‌رود از نو پیش او لابه و زاری می‌کند، زاری و لابه ای که هیچگاه پیش کسی کمتر از خداوند نکرده‌است ولی اسفندیار از جنگ روی بر نمی‌تابد:
دگر باره رستم زبان برگشاد   «مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من زشت و جان تو خوار   که جز بد نیاید از این کارزار
هزارانت گوهر دهم شاهوار   همان تاج با یاره و گوشوار
در گنج سام و نریمان و زال   گشاده کنم پیشت ای بی همال
همه پاک پیش تو گرد آورم   ز کابلستان نیز مرد آورم
همه مر تو را پاک فرمان برند   گه رزم بدخواه را بشکرند
وزان پس به پیشت پرستار وش   روم تا به پیش شه کینه کش
ز دل دور کن شهریارا تو کین   مده دیو را در تن خود کمین
جز از بند دیگر ترا دست هست   بمن بر تو شاهی و یزدان پرست
که از بند تو جاودان نام بد   بماند مرا، بد به تو کی سزد»
به رستم چنین گفت اسفندیار   که «تا چند گویی همی نابکار
مرا گوئی از راه یزدان بگرد   ز فرمان شاه جهان دیده مرد
که هر کو ز فرمان شه شد برون   خداوند را کرده باشد فسون
جز از رزم یا بند چیزی مجوی   چنین گفتنیهای خیره مگوی»
چو دانست رستم که لابه بکار   نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را بزه کرد و آن تیر گز   که پیکانش را داده بد آب رز
هم آنکه نهادش ورا در کمان   سر خویش کردش سوی آسمان
همی گفت «کای داور ماه و هور   فزایندة دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا   روان مرا هم توان مرا
که من چند کوشم که اسفندیار   مگر سر بگرداند از کارزار
تو دانی به بیداد کوشد همی   بمن جنگ و مردی فروشد همی
به باد افره این گناهم مگیر   تو ای آفرینندة ماه و تیر»
چو در کار چندی بدیدش درنگ   که رستم همی دیر شد سوی جنگ
بدو گفت که «ای رستم نامدار   بشد سیر جان تو از کارزار؟
ببینی کنون تیر گشتاسبی   دل شیر و پیکان لهراسبی»
تهمتن گز اندر کمان راند زود   بدان سان که سیمرغ فرموده بود
بزد راست بر چشم اسفندیار   سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی    از او دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدان پرست   بیفتاد چاچی کمانش ز دست
کشتن اسفندیار نه تنها به تباهی رستم می‌انجامد، بلکه دوران پر شکوه پهلوانی ایران را نیز به پایان می‌رساند. تراژدی از حد زمین خاکی فراتر می رود. مثل این است که انفجار کرات آسمانی را نظاره می‌کنیم.
این همه دربارة معنی تراژدی بود. توانائی فردوسی در بیان آنچه اصل است و خودداری او از پرداختن به فروع بی اهمیت چنان است که هریک از تراژدیهای بزرگ فردوسی را می‌ توان بدون افزایش و کاهش بر صحنه آورد. بگذارید فردوسی مانند سرایندة یونانی داستان را بیان کند و بگذارید بازیگران بی آنکه نیازی باشد یک کلمة زائد بر آنچه فردوسی بر دهان آنان گذاشته است چیزی بگویند بازی کنند و طومار تراژدی را بگسترانند.
تراژدیهای فردوسی داستان دردهای کوچک و زودگذر آدمیان نیست، بیان کشمکشهای پایدار روحی آدمیان است به زبانی و با هنری که از آن فصیح تر و زیباتر هیچ گویندة فارسی نتوانسته است. از این رو سخن او زنده مانده و بر دلها نشسته است.
پی‌نوشت‌ها
۱- متن سخنرانی روانشاد دکتر محمود صناعی در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران به تاریخ 16 اردیبهشت ماه 1348 از نشریه شماره 1 موسسه روانشناسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی.
 ۲- ارسطو: هنر شاعری – بوطیقا، ترجمه فتح الله مجتبایی، بنگاه نشر اندیشه 1337 فصل 6 قطعه 2.
۳- همان کتاب فصل چهارده قطعات 6 تا 10.
4- jiriczeh, o., hamlet in Iran, zeitschrift des vereins, fur volkskunde, 1900 bd x S 353.
این مقاله را آقای یزدانیان در شماره‌های اردیبهشت و خرداد و تیر 1328 در مجلۀ یغما ترجمه و چاپ کرده‌اند. دوست گرامی من آقای مینوی مرا متوجۀ این ترجمه کردند.
5- تئودور نلدکه، حماسه ملی ایران، ترجمۀ بزرگ علوی، از انتشارات دانشگاه تهران سال 1327، صفحۀ 113.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید