جمعه, 31ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه حكيم فردوسی چرا به فردوسی حکیم می‌گوییم؟

حكيم فردوسی

چرا به فردوسی حکیم می‌گوییم؟

برگرفته از تارنگار خرد ایرانی

 

گفتگو از: فریبا دانشور

در شاهنامه، خرد و خردورزی منشاء تمام پیروزی‌ها، پیشرفت‌ها و نیکی‌هاست و در مقابل، شکست‌ها، پسرفت‌ها و غم‌ها حاصل نبود این گوهر ارزشمند است. از این روست که حکیم ابوالقاسم فردوسی در دیباچه و تمامی داستان های شاهنامه، خرد این ودیعه الهی را می ستاید و بر خردورزی تاکید می ورزد. برای واکاوی مفهوم حکمت و خرد در شاهنامه و چرایی حکیم نامیده شدن فردوسی، به سراغ استادی فرهیخته در عرصه ادبیات، حکمت و فلسفه رفتیم تا با تلمذ در محضرشان از خردنامه فردوسی نصیبی بریم.

دکتر اصغر دادبه که در سال ۱۳۸۱ به عنوان چهره ماندگار در عرصه ادبیات عرفانی معرفی شد، دانش آموخته رشته فلسفه و حکمت اسلامی از دانشگاه تهران است. وی که با سابقه بیش از ۳۰ سال تدریس در دانشگاه علامه طباطبایی در سال ۱۳۸۵ بازنشسته شد، هم اکنون عضو شورای علمی و مدیرگروه ادبیات فارسی دایرة المعارف بزرگ اسلامی و دانشنامه ایران و همچنین عضو هیئت علمی و مدیرگروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال است. افزون برنگارش چند کتاب که منتشر شده یا آماده چاپ است، از ایشان بیش از ۳۰۰ مقاله در مجله ها، مجموعه ها و دایرة المعارف بزرگ اسلامی چاپ شده است.

چرا فردوسی بزرگ ترین حماسه سرای جهان را «حکیم» می نامند؛ به بیان دیگر براساس چه شاخص هایی به فردوسی و شاعرانی چون خیام، ناصرخسرو، نظامی و سنایی حکیم گفته اند؟

حکمت، تمام معانی فلسفه یا بخشی از معانی فلسفه را بیان می‌کند. به تعبیر اهل منطق: اولا، حکمت با فلسفه نسبت تساوی دارد و هر معنایی که از فلسفه برمی آید از حکمت نیز برمی آید: فلسفه عقلی- استدلالی، حکمت عقلی- استدلالی؛ فلسفه عرفانی و اشراقی؛ حکمت عرفانی و اشراقی؛ فلسفه اخلاقی و ایمانی، حکمت اخلاقی و ایمانی و... یعنی که حکمت نیز چونان فلسفه دارای معنای عامی است که بر گونه های مختلف جهان بینی اطلاق می گردد، چنان که فی المثل کتاب «سیر حکمت در اروپا»، نوشته مرحوم محمدعلی فروغی حاوی انواع جهان بینی ها و فلسفه هاست. اطلاق حکمت بر فلسفه ابن سینا چنان که در عنوان کتاب «حکمت بوعلی» تالیف علامه حائری مازندرانی دیده می شود، جلوه ای از معانی عام حکمت به شمارمی آید، ثانیا، حکمت با فلسفه نسبت عموم و خصوص مطلق دارد، یعنی هر حکمتی، فلسفه (نوعی فلسفه) نیز هست، اما تنها برخی از انواع فلسفه، حکمت محسوب می شود و آن فلسفه های عرفانی و اشراقی و اخلاقی و ایمانی است و فلسفه عقلی- استدلالی حکمت به شمار نمی آید. حکیم نیز به تبع حکمت گاه با فیلسوف نسبت تساوی دارد و گاه نسبت عموم و خصوص مطلق.

و اما حکیم فردوسی و حکمت او: حکمتی که در شاهنامه از آن سخن می رود، حکمت ملی ایران است و آن حکمت اشراقی است که فردوسی در آغاز شاهنامه و نیز جای جای این اثر سترگ از آن سخن می گوید. حکمت ملی ایران؛ حکمت اشراقی به لحاظ نظری و معرفت شناسی مبتنی است بر شهود و به لحاظ عملی، حال و هوای اخلاقی دارد، زیرا دست یافتن به شهود اگر از یک سو مستلزم آموختن است از سوی دیگر مستلزم تزکیه باطن نیز هست و تزکیه باطن جز از طریق در پیش گرفتن شیوه های اخلاقی و عرفانی (که عرفان عملی خود نیز نوعی اخلاق است) میسر نخواهد بود. تامل بر این ابیات، منظر فکری و فلسفی حکیم فردوسی را روشن می سازد و نشان می دهد که او نه فقط زنده کننده زبان پارسی، اساطیر ایرانی و تاریخ ایران زمین که زنده کننده حکمت ملی ایران، یعنی حکمت اشراقی نیز هست. بنابراین اولا، به همین سبب به فردوسی لقب حکیم داده اند که شاهنامه جلوه گاه حکمت نظری و عملی است؛ حکمت نظر و عملی ملی ایران (در ادامه سخن بدان می پردازیم)؛ ثانیا، حکمت یعنی جامعیت و حکیم، متفکری است که جامعیت دارد و از مجموعه دانش های روزگار خود (البته به نسبت های مختلف) آگاه است. می توان با تامل در شاهنامه دانش های روزگار فردوسی را که ادامه و استمرار دانش های مردم ایران از روزگار باستان تا روزگار فردوسی است، استخراج کرد.

یک نکته مهم: معمولا در توجیه و تبیین این پرسش که چرا برخی از شاعران را حکیم خوانده اند (حکیم فردوسی، حکیم نظامی، حکیم عنصری، حکیم سوزنی و...) محققان بر «جامعیت» انگشت می نهند، اما همواره جای این پرسش هست که چرا به شاعران بزرگی چون عطار، مولوی، سعدی و حافظ لقب حکیم نداده اند؟ به نظر می رسد این مسئله با فلسفه حاکم بر هر دوران ارتباط دارد. فلسفه حاکم بر دوران شاعران بزرگ عصر سبک خراسانی یعنی فردوسی و نظامی و عنصری و... فلسفه مشایی یا ارسطویی است. جامعیت بیشتر میراث این فلسفه است و لاجرم حکیم هم لقبی است که با این فلسفه و حاکمیت این فلسفه در ارتباط است. (در سخنرانی های شهر کتاب که در باب نظامی ایراد کرده ام نیز بدین معنا پرداخته ام) این لقب را نه در عصر حاکمیت سبک عراقی بر شعر فارسی می بینیم نه در عصر حاکمیت سبک هندی- اصفهانی، اما این لقب به گونه ای رنگ پریده در دوران بازگشت ادبی- که تکرار سبک خراسانی و نیز تکرار سبک عراقی است- به سبب حاکمیت حال و هوای مربوط به سبک خراسانی، تا حدی بازمی گردد و مثلا قاآنی لقب حکیم می گیرد: حکیم قاآنی.

آیا می‌توان در شاهنامه نظامی فلسفی (=حکمی) باز جست و فردوسی را فیلسوف (=حکیم) خواند؟

چنان که در پاسخ پرسش نخست اشاره کردم، حکیم در زبان فارسی، گاه معادل و مترادف با فیلسوف به کار رفته است با فلسفه نسبت تساوی یافته و گاه نسبت عموم و خصوص مطلق: «هر فیلسوفی حکیم است/ هر حکیمی فیلسوف نیست».

وجه دوم بیانگر این معناست که حکمت، ناظر بر فلسفه‌هایی است که رنگ اخلاقی و ایمانی و حال و هوای اشراقی دارند. گذشته از آن که شعر، چونان حکمت های اشراقی و اخلاقی و ایمانی خاستگاهی عاطفی و احساسی دارد و با «دل» (در مفهوم عرفانی- فلسفی) در ارتباط است، شعر فارسی نیز از عهد رودکی تا عصر بهار و بعد از آن جلوه گاه مسائل و مباحثی است که با «دل» و «عشق» پیوند دارد، حتی اگر این مسائل و این مباحث همان مباحث فلسفی و حکمی باشد... به همین سبب و علت یا به همین اسباب و علل بر شاعران بزرگ، که جامع دانش های روزگار خویش بوده اند، لقب «حکیم» داده اند، نه لقب «فیلسوف». گذشته از این معانی بیان مسائل فلسفی نظم و نظامی می طلبد که با نظم و نظام حاکم بر شعر متفاوت است... با این همه اساس کار حکیم نیز همانند فیلسوف تفکر و تامل درجهان هستی است و شاهنامه گواه این تفکر و تأمل است. بنابراین اگر بر اصل «تفکر و تأمل» درنگ ورزیم و «نظم و نظام خاص» را نادیده گیریم و نسبت تساوی بین «فیلسوف» و «حکیم» را پیش چشم داشته باشیم، فردوسی را هم می توان فیلسوف خواند، اما اگر بر سنت حکمت و ادب ایران زمین تاکید ورزیم و به نسبت عموم وخصوص مطلق بین «فیلسوف» و «حکیم» وفادار مانیم باید فردوسی را «حکیم» بنامیم.

آیا می توان برای فردوسی مکتبی قائل شد و فی المثل چنانچه مکتب حافظ را «مکتب رندی» خوانده اند، مکتب فردوسی را «مکتب خردورزی» بخوانیم؟

باید عرض کنم فلسفه فرزند عقل است و حکمت زاده خرد و من در جای دیگر هم گفته ام و پیش از من هم دیگران نیز گفته اند که: شاهنامه کتاب خرد است؛ خردنامه است و بر این اساس و از این دیدگاه البته می توان مکتب فردوسی را «مکتب خردورزی» یا «مکتب خردمندی» خواند که گفتیم حکمت، زاده خرد است و فردوسی ده ها بار و صدها بار از خرد سخن گفته و بر خردورزی تاکید ورزیده است.

سده چهارم هجری قمری را عصر زرین فرهنگ اسلامی دانسته اند و فردوسی در چنین فضایی به سرودن شاهنامه پرداخت. اما این دوره طلایی دیری نمی پاید و نبرد با خرد و خردمندی آغاز می شود و با روی کار آمدن غزنویان شاهد اتفاقات تلخی هستیم که در منابع تاریخی به آن پرداخته شده است. با توجه به این که فردوسی نیز از گزند این دوره تلخ درامان نماند آیا می توان تاکید فردوسی بر خردورزی را ابزار نقد وی از شرایط روزگار تلقی کرد و آن را تعریضی به پادشاه بی خرد غزنوی دانست؟

باید بگویم که البته این امر نیز بر آن همه تاکید کردن بر خرد موثر بوده است. فردوسی و فردوسی ها همواره در طول تاریخ پرفراز و نشیب ایران دریغاگوی خرد بوده اند و دلی پرخون داشته اند از بی خردی های حاکمان و پیروی مردم در کار بی خردی که: الناس علی دین ملوکهم!

لطفا در باب نظام حکمی- فلسفی برآمده از خرد در شاهنامه توضیح بدهید.

اولا یادمان باشد که فردوسی پس از بیان توحید که با بیت معروف:

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

آغاز می شود، به مباحثی می پردازد که به لحاظی تبیین توحید است و به لحاظ طرح مباحث معرفت شناسی بر بنیاد حکمت ملی ایران؛ ثانیا، بی درنگ به «ستایش خرد» می پردازد تا تلویحا نشان دهد که نخستین آفریده و نیز برترین آفریده خرد (عقل) است که: «اول ما خلق ا... العقل» و به تعبیر خود او: «نخست آفرینش خرد را شناس» و بدین سان بر پایگاه خرد تاکید ورزد و بگوید:

خرد بهتر از هرچه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی و زویت غمی ست
و زویت فزونی و زویت کمی ست

... تا آخر که خواندنی و تامل کردنی است و در پرتو تامل، سخنان ارجمند و دیدگاه های حکمی- فلسفی از آن برآوردنی که این زمان بگذار تا وقت دگر...

و اما نظام حکمی- فلسفی که می توان از برخی ابیات توحیدیه شاهنامه برآورد؛ نظام معرفت شناسی ملی ایران:

ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارنده بر شده پیکر است

به بینندگان آفریننده را
نبینی، مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

***

خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه سخته کی گنجد او

***

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی

***

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

بر اساس این ابیات می‌توان نظام معرفت شناسی فردوسی را، که همانا نظام معرفت شناسی در فرهنگ ایران است، بازسازی کرد. فردوسی در مقام سخن گوی راستین فرهنگ ایران سخنانی گفت که قرب یک هزار سال بعد از زبان متفکری می شنویم که به قول خودش در فلسفه، انقلاب کپرنیکی کرد، از زبان کانت و طومار دو هزار ساله تفکری را در هم پیچید که اعلام می داشت؛ عقل می تواند به شناخت حقیقت برسد. سخن کانت به طور خلاصه این است؛ عقل [عقل ارسطویی - یونانی] تنها می تواند اموری را بشناسد که در زمان و مکان اند، یعنی فنومنون ها [نمودها] را و چون نومنون ها [حقایق] فراتر از زمان و مکان اند، شناخت آن ها از سوی عقل ممکن نیست... حال در سخنان فردوسی تأمل کنیم؛ دیدن، اولا دیدن با چشم است و بیت فردوسی [به بینندگان آفریننده را...] همواره به عنوان بیانی از نفی رویت خداوند، که مسئله ای است کلامی ذکر می شود؛ مسئله ای که بنا به باور اهل عقل [معتزله] تحقق آن ناممکن و بر طبق اعتقاد اهل نقل [اشاعره] ممکن است؛ ثانیا دیدن، در بیت فردوسی، قائم مقام حس کردن یا احساس کردن است یعنی دریافت یک چیز با یکی از حواس پنجگانه [یا هر چندگانه] ظاهری؛ دیدن، چشیدن، بوییدن، شنیدن و پسودن [لمس کردن] به گفته اهل بلاغت، دیدن، مجاز است به علاقه کلیت و جزئیت؛ ذکر جزء [دیدن: یکی از حواس] و اراده کل [احساس با حواس ظاهری] آفریننده [خدا] هم، مشمول همین قاعده است؛ هر آن چه به حس در نیاید و نسبت به آن تجربه حسی صورت نگیرد، امری است فراتجربه که از آن به حقیقت یا بود تعبیر می شود و خدا حقیقت الحقایق است. فردوسی آفریننده [خدا] را به عنوان کل، ذکر کرد و جزء و به تعبیر بهترین، جزءها [دیگر حقایق]را اراده کرده است. به بیان دیگر باز هم بر اساس ضرب المثل [چون که صد آمد نود هم پیش ماست] شناخت خدا به معنی شناخت تمام حقایق عالم است. نتیجه آن که: فردوسی در این بیت امکان شناخت حقایق یا نومنون ها را با حس [با حواس ظاهری] و از طریق تجربه حسی ناممکن اعلام کرده است.

در بیت سوم «اندیشه» فکر است و تعقل که عملکرد عقل ارسطویی یا عقل استدلالگر است و «جایگاه» همان مکان است؛ اندیشه به خدا راه ندارد، یعنی نمی توان خدا را با تعقل و به وسیله عقل شناخت؛ چرا که او برتر از جایگاه است یعنی در مکان نیست و لازمه شناخت عقل آن است که امر شناخته شده در مکان باشد. [همان سخنی که هزار سال بعد از زبان کانت شنیدیم] در بیت چهارم به سخن خود عمومیت بخشیده است؛ گوهران، یعنی عناصر و موالید [جماد و نبات و حیوان] که از آمیزش عناصر به بار می آیند. «هر چه زین گوهران بگذرد» یعنی امر فراتجربه و فراحس، همان نومنون ها که فارغ از زمان و مکان اند و لاجرم خرد [در این جا به معنی عقل ارسطویی یا عقل استدلالی است] بدان ها راه ندارد.

در بیت پنجم هم می گوید؛ خرد [عقل] آن چیزی را برمی گزیند و به شناخت آن نایل می آید که پیش تر دیده شده یعنی احساس شده است. بیت ششم هم تأکیدی بر مسئله عدم امکان شناخت خدا با عقل و اندیشه است، خدایی که جان آدمی و خرد [عقل] او را آفریده و سنجیده است، یعنی اندازه و میزان توانایی آن ها را تعیین کرده است.

با این حساب تکلیف خداشناسی و رابطه انسان و خدا چه می‌شود؟ اگر آفریدگان نتوانند آفریدگار خود را با عقل بشناسند پس چگونه می توانند با خدا رابطه برقرار کنند؟

درست است تا این جا انسان با یک بن بست روبه رو می شود و با این حکم منفی که «حقیقت ها و در رأس آن خدا را نه با تجربه حسی می توان شناخت، نه با عقل».

اما این بن بست شکستنی است و راه های دیگری نیز غیر از راه عقل محض به سوی حقیقت هست. راه های پیشنهاد شده و برگزیده در طول تاریخ این راه هاست؛ راه ایمان، راه شهود، راه اخلاق و بداهت، این راه ها، جمله، در این اصل مشترک اند که تزکیه و تصفیه باطن و آراسته شدن به فضایل اخلاقی، مشکل گشاست و چون باطن تزکیه شود و فضایل جانشین رذایل گردد خرد خام، پخته می شود و عقل، به توانایی دیگری دست می یابد که در شناخت حقیقت، موثر واقع می شود. کسی که در پرتو دانش و استدلال و آموختن فلسفه، به عقل بالفعل در حوزه دانش و فلسفه دست یافته است، در سایه اخلاق و تصفیه باطن، به پایگاهی می رسد که حقیقت را با همه وجود درمی یابد و در نتیجه «می پذیرد» و به تعبیر فردوسی «خستو» یعنی معترف و مقر می شود. بگذارید در این موضوع هم با سخنان کانت پیش برویم تا بدانیم ارزش و اهمیت سخن فردوسی، که همانا سخنی جز اصول و ارزش های فرهنگی ایران نیست، تا چه پایه است...

کانت با نقد عقل و نفی توانایی عقل [عقل نظری: عقل استدلالی: عقل ارسطویی] در حقیقت شناسی، به عنوان یک مسیحی معتقد و مومن در برابر این مشکل قرار گرفت که اگر حقیقت شناسی با عقل ممکن نیست، پس سه مسئله خدا، بقای روح و رستاخیز و معاد که لازمه دینداری است، چه می شود و چگونه باید با این سه مسئله برخورد کرد؟

کانت نیز همانند حکیم فردوسی از «خستو شدن و از گفتار بیکار یکسو شدن» یعنی ترک استدلال کردن، سخن گفت. حکمای ایران زمین، در عصر اسلامی ایران، نفس [روح] آدمی را دارای دو نیروی نظری و عملی می دانند و بر آن دو نام عقل نظری و عقل عملی می نهند، عقل نظری را دریابنده حقایق و عقل عملی را، که عرفا بر آن نام «دل» یا «قلب» می نهند، بازشناسنده نیک از بد و تعیین کننده تکلیف اخلاقی می شمرند. کانت نیز عقل را دارای دو جنبه می داند؛ جنبه استدلالی که همان عقل نظری است و جنبه ایمانی، که همان عقل عملی است. او در نقد خود از عقل نظری، بر خلاف نظر حکمای پیشین، توان این عقل را محدود به دریافت ظواهر [نمودها: فنومنون ها] کرد و اثبات وجود خدا، بقای روح و رستاخیز و معاد را فراتر از توان عقل نظری دانست و هر گونه سخن گفتن و استدلال کردن و برهان آوردن در این مسائل را - به تعبیر فردوسی - «گفتار بیکار» و بر طبق برخی نسخ شاهنامه «گفتار بیهوده» دانست که ره به جایی نمی برد و گوینده را گرفتار تناقض گویی می سازد. این مهم، پذیرش وجود خدا و بقای نفس و لزوم معاد، به نظر کانت، به عهده عقل عملی است تا عقل عملی زمینه «پذیرش» یا «خستو شدن» به این حقایق را فراهم آورد.

مبحث بسیار جالبی است؛ ممکن است در این زمینه توضیح بیشتری دهید؟

خلاصه سخنان کانت که جوهره آن را در سخنان حکیم فردوسی می توان بازیافت، چنین است:

- عدالت یک حقیقت غیرقابل انکار است.

- در این جهان عدالت چنان که باید اجرا نمی شود.

- بنابراین جایی دیگر باید (= رستاخیز یا معاد) تا عدالت اجرا شود و اجرا کننده ای باید (= خداوند) تا عدالت را اجرا کند و چیزی باید بماند تا عدالت در حق او اجرا شود (= بقای روح).

و این همان سخن فردوسی است؛ در داستان سیاوش بیان شده است:

چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان، بنده و بخت، خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد

حکما، از جمله فخرالدین رازی نیز بدین معنا پرداخته اند و از «لزوم اجرای عدالت» در جهان دیگر، به سبب بی عدالتی در این جهان سخن ها گفته اند. رازی در کتاب البراهین می گوید: «هر روز در دنیا نیکوکاری می بینیم و بدکردار می بینیم و مشاهده می کنیم که نیکوکار بمیرد، هیچ راحت نایافته، بلکه همه رنج دیده و بدکردار بمیرد هیچ رنج نایافته، بلکه همه راحت دیده...» تا به این نتیجه و بدین پذیرش برسد که این امر از حکمت حکیم [خدا] به دور است و عالمی دیگر باید تا عدالت اجرا شود... ملاحظه می‌فرمایید که سخنان بلند فردوسی که سخن حافظ و دیگر بزرگان فرهنگ ایران زمین نیز هست و «خستو شدن به هستی حق» هم چنان زنده است و سده ها بعد از زبان متفکری چون کانت چگونه بیان می‌شود؟ راستی را که زیر این آسمان کبود خیلی چیزها تازگی ندارد، تازگی اگر هست از آنِ لباس تازه ای است که به پیکر اندیشه های کهن می پوشانیم.

باید در پوشاندن این لباس توانایی و مهارت داشته باشیم تا دریابیم که اندیشه های اصیل فرهنگی ایران، کهن ناشدنی است [یک نکته بسیار مهم هم در این جا هست که برای پرهیز از درازتر شدن کلام فعلا از آن می گذرم و آن این که «غوره نشده مویز نباید شد» و دست یافتن به خرد عشق پس از کمال خرد عقل میسر است و الا...]

 

* روزنامه خراسان، ویژه‌نامه بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی ، مورخ دوشنبه 1391/02/25

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید