شاهنامه

خان هشتم در شاهنامه فردوسی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

شهین کریمی ـ کارشناس ارشد ادبیات فارسی

مقدمه:

مقاله حاضر با هدف شناخت «خان هشتم» در شاهنامه فردوسی، تدوین شده است. در این مسیر، از چگونگی گرفتار شدن رستم به دست برادرش شغاد بداندیش به همکاری شاه کابل، پدرزن شغاد و کندن چاه در زمین نخجیرگاه سخن رفته است و سرانجام کار شغاد بدگهر به دست رستم که با تیر او را به درخت چناری که پشت آن کمین کرده بود، دوخت.

***

زال در حرمسرای خویش، جز رودابه مادر رستم که شاه زنان اوست؛ از کنیزکی آفتا‌ب‌روی، خواننده و نوازنده رود، صاحب پسری می‌شود که به خوب‌رویی از ماه، گرو می‌برد. زال ستاره‌شناسان کشمیر و کابل و دیگر کشورها را به نزد خود فراخواند تا سرنوشت او را برایش بگویند. هریک از اخترگران، شمار سپهر برگرفت و پس از هم‌اندیشی باهم، در پایان کار به زال گفتند: این کودک شوم و بداختر است؛ وقتی که بزرگ شد جنگاور و دلیر می‌شود و تخمهٔ سام نریمان را تباه می‌کند و در این خاندان شکست می‌آورد.

دستان سام با شنیدن این سخنان، غمگین شد و به‌سوی خدا نالید و او ار به خدا سپرد و نامش را شغاد گذاشت و در تربیتش کوشید. و قتی که بزرگ شد، او را به پیش شاه کابل فرستاد. شغاد، اندک اندک در فنون جنگی، نام‌آور شد. پادشاه کابل وقتی که شایستگی او را دید، دخترش را به همسری به او داد.

چون در آن زمان پادشاه کابل، هرسال به اندازه گنجایش یک چرم گاو باج برای رستم فرستاد، انتظار داشت بعد از این که شغاد دامادش شد، دیگر رستم از او باج و خراج نگیرد. اما رستم هنگام گرفتن باج، آن را از او طلب کرد. شغاد از کار برادرش خشمگین شد و به فکر کشتن او افتاد و نیت خود را با شاه کابل در میان گذاشت.

شاه کابل، روزی به بهانه‌ای مهتران و سروران سپاه را فراخواند. وقتی که سرها از باده گرم شد، شغاد گفت: در این بزم، من از همه برترم؛ چون پدرم زال و برادرم رستم است. چه کسی گوهری نامورتر از من دارد؟

شاه کابل با شنیدن این سخن ناراحت شد و گفت: «آنان که تو را از خود رانده‌اند.» شغاد از این سخنان عصبانی شد و راهی زابل گشت. زال با دیدن شغاد، شاد شد و از حال شاه کابل پرسید. شغاد پاسخ داد که: «از او هیچ مپرس و نامش را بر زبان نیاور. او در انجمنی که همهٔ بزرگان و سران سپاه گرد آمده بودند، مرا خوار کرد و گفت که من فرزند تو نیستم و برای شما ارزشی ندارم. چون برادرم رستم از او باج می‌گیرد و از این به بعد به او باج نمی‌دهم و اگر بخواهد با شمشیر زبانش را می‌بندم. دلم از گفتهٔ او به درد آمده و از او روی برگردانم.»

رستم عصابی شد و گفت که به او و گفته‌هایش توجه مکن. من او را از میان برمی‌دارم و تو را جانشین او می‌کنم و بر تخت می‌نشانم. پس چند روز بعد از آن با لشکری آمادهٔ رفتن شدند و شغاد به رستم گفت: «فکر می‌کنم شاه کابل از خشم تو مطلع شده، از بدرفتاری با من پشیمان شده و گروهی از سپاهیان را به خواهشگری بفرستد.» رستم گفت پس نیازی به سپاه نیست و با زواره و صد سوار و صد پیاده حرکت کردند.

شغاد، پنهانی، سواری به سوی کابل فرستاد و به شاه پیغام داد که رستم بدون سپاه می‌آید، تو بیا از او امان بخواه. شاه کابل از شهر بیرون آمد؛ وقتی به رستم نزدیک شد، از اسب پیاده شد و کفش از پای درآورد و زمین را بوسید و پوزش خواست و گفت: از روی مستی گناهی کرده‌ام. امیدوارم که مرا ببخشی و «کنی تازه آیین و راه مرا». رستم گناه او را بخشید و بر او مهربانی کرد. نزدیک کابل جای سرسبزی بود؛ شاه در آنجا جشنی برپا کرد و چون سرها از باده گرم شد، شاه کابل گفت: نزدیک اینجا شکارگاهی است دیدنی که میش و گور بسیار دارد و کسی که اسبی تکاور دارد می‌تواند شکار بسیار بیفکند. رستم شوقش به شکار زیاد شد و کمان کیانی را به ترکش گذاشت و با زواره و چند نفر از نامداران، راه نخجیرگاهی را که در آن دهها چاه به شمشیر کنده و سر آنها را به خاشاک و خاک پوشانده بودند، در پیش گرفتند. وقتی که رخش به یکی از آن چاه‌ها رسید، از بوی خاک تازهٔ سرچاه، درنگ کرد و زمین را با نعل خود خراشید. رستم بر رخش نهیب زد. رخش وقتی که قدم در پیش گذاشت، در چاه افتاد و شکمش از تیزی شمشیرهای داخل چاه دریده شد. رستم که همهٔ بدنش به شدت مجروح شده بود، با سختی خود را تا نزدیک سر چاه بالا کشید. وقتی به اطراف نگاه کرد، شغاد بداندیش را دید و فهمید که سبب همهٔ آن بلاها اوست. در همان لحظه شاه کابل هم از راه رسید و به رستم گفت: چطور به چاه افتادی؟ بمان تا طبیبان را برای درمان بیاورم.

رستم به او گفت: ای مرد بدگهر چاره‌جوی، تو هم مدت زیادی نمی‌مانی و پسرم فرامرز انتقام مرا از تو خواهد گرفت.

و سپس به شغاد گفت: «حالا که به من بدی رسید، کمان مرا با دو تیر در پیشم بگذار تا اگر شیری برای شکار به اینجا آمد و قصد جان مرا کرد، آن را با تیر از خودم دور کنم.» وقتی شغاد رستم را مجروح و ناتوان دید، به او خندید و تیر و کمان را نزدیک او گذاشت. رستم به سختی کمان را گرفت. شغاد فهمید که قصد جان او را کرده است. خود را پشت درخت چنار کهنی پنهان کرد. رستم، درخت و شغاد را با تیر به هم دوخت و بعد خداوند را سپاس گفت که قبل از مردن، انتقام خود را از برادر زشتکارش گرفته است. رستم و زواره که به چاهی دیگر افتاده بودند، بعد از ساعتی جان سپردند. از میان سوارانی که همراه رستم به کابل آمده بودند، یکی به رنج و زحمت خود را به زابل رسانید و خبر کشته شدن تهمتن و زواره را به زال و دیگر بزرگان داد. زال جامه بر تن درید و خاک بر سر افشانده و فرامرز را با سپاهی گران به جنگ شاه کابل فرستاد.