شاهنامه

زمان - شاهرخ مسکوب

برگرفته از کتاب ارمغان مور - جستاری در شاهنامه، صفحه 21-29

شاهرخ مسکوب

از نوروز آغاز می‌کنم که جمشید آن را بنیاد نهاد و «زمان» را نهادی نو بخشید. جمشید در شاهنامه بزرگ‌ترین پادشاه و در اسطوره نخستین انسان است (1). فریدون و کیخسرو دو جهانگشای پاکساز جهان از بد اهریمن «ضحاک و افراسیاب»، دو رستاخیز کننده‌اند، اما جمشید نه این است و نه آن، او پادشاهی «بنیانگذار» است که به یاری «روشن روان»، به یاری آگاهی و دانشی که در اوست زندگی وحشی وار آدمیان را سامان و قراری «متمدنانه» می‌دهد: به پنجاه سال آهن را از سنگ برون می‌کشد و از آن جنگ افزارهایی چون جوشن و سپر و شمشیر و جزو اینها می‌سازد، پنجاه سال دیگر رشتن و بافتن و جامه بریدن، دوختن و شستن می‌آورد.

آنگاه در پنجاه سال دینیاران و رزمیان و کشاورزان و پیشه‌وران را ایجاد می کند و استخوان بندی اجتماع شکل می‌گیرد. پس از آن دیوان را به دیوارکشی و برافراشتن برح و بارو و سرا و سر پناه وا می‌دارد، گوهرها و سنگ‌های گرانبها و بوهای خوش را می‌یابد، رازهای پزشکی و کشتی سازی و راندن بر آب را می‌گشاید، به آسمان می‌رود و در آن بالای بلند بر پشت دیوان «چو خورشید تابان میان هوا» می‌درخشد. در روزگار او نه کسی از درد و رنج آگاه بود و نه از مرگ. او فرمانروای آدمیان و دیوان و همۀ جهان بود. پس «به گیتی جز از خویشتن را ندید»، دعوی خدایی کرد، فرۀ ایزدی از او گسست و به ایزد مهر، به فریدون و گرشاسپ پیوست (2). از بزرگی او همین بس که به تنهایی فرۀ هر سه چهرۀ بزرگ اسطوره و حماسه – نمادهای سه گروه دینیاران، رزمیان، کشاورزان و پیشه وران – را درخود داشت.

بیان کارهای بزرگ این پادشاه «هور چهر درخشان خورشید دیدار» (و ندیداد، فرگرد دوم) را باید در شاهنامه دید و از زبان فردوسی شنید. من در اینجا فقط سیاهه‌ای آوردم تا بگویم مردی که بر زمین و آسمان و آدمی و پری پادشاهی می‌کرد، «زمان» را نیز به فرمان آورد. آن روز که او به یاری دیوان بر آسمان دست یافت نخستین روز بهار بود و بامداد بیداری زمین و اعتدال شب و روز. جمشید آن روز پیروز را جشن گرفت و می‌دانیم که در بینش اساطیری «جشن» نه تنها نشان بلکه نماد تکرار زمان، بازگرداندن آن به جایگاه پیشین بازآوردن فصل‌ها به طبیعت و از سر گرفتن زندگی است. جمشید این روز را «سر سال نو هرمز فروردین» نامید؛ روز هرمزد از ماه فروردین! زمان به شمار درآمد و اندازه پذیر شد، روزها، به منزلۀ یکی از واحدهای زمان، دارای «هویت و شخصیت» خود، در ماه‌ها جای گرفتند (3). سال‌ها سرآغاز و سرانجامی یافتند و از گردشی بی نام و نشان و بی پایان رستند.

بدین‌گونه، در شاهنامه به ابتکار جمشید «روشن روان» دریافت تازه‌ای از زمان هستی پذیرفت، دیگر روز – و شب که همزاد پیوستۀ اوست – پوستۀ پوک نور و ظلمت نبودند. همین که نام پذیر شدند یعنی چیزی در وجود آمد و شناخته شد که ناگزیر باید به نامی نامیده می‌شد. تجربۀ هر روزه زندگی بشری به این گردش ابدی معنا و محتوایی از آن خود داد، زمان کیهانی و بی‌کرانه، به پیمانه ما که در گیتی به سر می‌بریم در آمد و «انسانی» و کرانمند شد، به زبانی دیگر مفهومی مجرد، کلی و دور، چون در گذر از مسیر عمر گریزنده با سرنوشت ما در آمیخت، زمان به صورت «زمانه» (یا روزگار) درآمد. اگر چه زمان و زمانه به ظاهر مترادفند اما زمانه بیشتر همرنگ غم و شادی و فراز و فرود احوال ماست در دوره‌ای از زمان.

زمانه زما نیست چون بنگری         ندارد کسی آلت داوری
                                                                                      (جلد 9،311)

حافظ می گوید: «بد عهدی زمانه زمانم نمی‌دهد» و از «بی وفایی دور زمانه، غم زمانه، مکر زمانه» دلگیر است؛ مانند دیگرانی که از کار، جور و ستم یا پریشانی زمانه جفاکار بی‌وفا می نالند. اگر از این دیدگاه بنگریم جمشید زمان کیهانی، آن گردندۀ بی‌اعتنای دست نیافتنی را به زمین فرود آورد و زمانه به صورت تار و پود هستی و حقیقت «وجودی» ما زمینیان درآمد، توانستیم عمر خود را با آن گذر بی آغاز و انجام بسنجیم؛ و نه تنها روزهای آمدگان و رفتگان را بدانیم بلکه با مفهوم گذشته، آینده و آنچه این همه را در بر می‌گیرد، یعنی جاودانگی نیز آشنا شویم.

باری جمشید «روشن روان» پادشاه خورشیدی (4)، و آن چنان که از نامش «ییم خشئت» بر می‌آید تابان و درخشان، در زمانی تازه، برای زیستی دیگر در جهانی نو آئین، «طرحی نو در انداخت». او نخستین نمونه و نماد انسان آفریننده‌ای است که در هیچ مرزی نمی‌ماند و چون به آفرینش هوش و دست خود می‌نگرد می‌پندارد که «جهان آفرین» هم اوست. فرۀ ایزدی را از دست می‌دهد و سال‌های دراز سرگردان و فراری است. سرانجام این «خورشیدگون» مانند آفتابی که در اقیانوس غروب کند، در بن دریای دور چین پنهان می‌شود، ولی – مانند آفتابی که از دریا طلوع کند – او را از آب بیرون می‌کشند و با اره به دو نیم می‌کنند.

سرنگونی جمشید اوستا از «دروغ»، از شوریدن بر آئین جهان و جهان آفرین است. اما جمشید شاهنامه از غرور خود را می‌بازد و آن می شود که شد. در اساطیر ما «آز» دیوی است سیری ناپذیر که همه چیز و سرانجام خود را می درد و فرو می‌خورد. در نظام فکری شاهنامه، که از جمله ریشه در اندیشه‌های کهن‌تر دارد، فزون خواهی و بلند پروازی آزمندان خردشان را نابود می‌کند تا آنجا که در هیچ کار و چیزی اندازه نمی‌شناسند. و جمشید نخستینِ این آزمندان است. او به موبدان، به دانایان و بخردان، می‌گوید:

جهان را به خوبی من آراستم                  چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست            همان پوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست            که گوید که جز من کسی پادشاست
                                                                                            (د 1،ص 45)

جم به راه اهریمن و دیوان ایستاد و گفت: که آب را من آفریدم، ماه را من آفریدم، زمین را من آفریدم، گیاه را من آفریدم، خورشید را من آفریدم، ستاره را من آفریدم، و آسمان را من آفریدم، چهارپای را من آفریدم، مردم را من آفریدم، همۀ آفرینش را من آفریدم، ایدون دروغ گفت که بهلید این [ باور ] را که او [ جهان مادی را ] آفرید. (5)

اما چگونه می توان فروهشت این باور را! زیرا «روان روشن» جمشید، به منزلۀ انسانی همزبان خدا، اندیشه و مفهوم آفرینش را آفرید. و آفرینش اگر دریافته و دانسته نشود جهان چیست، مگر جسمی بی جان. با توجه به تاکید پیاپی بر «من» می‌توان پنداشت که این نخستین انسان یا بزرگ‌ترین پادشاه منش و خویشتن اندیشندۀ خود – و در نهایت اندیشه – را آفرینندۀ چیزها، و یا اندیشیدن را سرآغاز انسان بودن می‌داند. بدون آگاهی نمی‌توان دو مفهوم انسانی «هستی و زیستی» را از هم تمیز داد و هیچ یک را دریافت. بر همین اساس در اوستا «آنگونه که خواهیم دید» بدون یاری فروهرهای آدمیان آفرینش «زنده» نیست. و جمشید خود بزرگترین دارنده فرۀ ایزدی و شهریار «سازندۀ» جهانی است که اگر آراسته دست و سازگار با خواست ما نباشد جای کام و آرام نیست، پریشانی و آشوب لجام گسیختۀ طبیعت است.

در «وندیداد» (فرگرد دوم) زرتشت از اهوره مزدا می‌پرسد که تو «نخست با کدام یک از مردمان همپرسگی کردی؟ کدامین کس بود که تو دین اهوره و زرتشت را بدو فراز نمودی»؟ و اهوره مزدا پاسخ می‌دهد: «جم هور چهر خوب رمه نخستین کسی از مردمان بود که پیش از تو.... با او همپرسگی کردم و آن گاه دین اهوره و زرتشت را بدو فراز نمودم.... پس من که اهوره مزدایم او را گفتم.... تو دین آگاه و دین بردار من [ در جهان ] باش.... آن گاه جم هور چهر مرا پاسخ گفت: من زاده و آموخته نشده ام که دین آگاه و دین بردار تو [ در جهان ] باشم».

چون جمشید دین ورزی و دین گستری را نپذیرفت – زیرا که این در سرشت و دانش او نبود – اهوره مزدا گفت: «.... پس جهان مرا فراخی بخش، پس جهان مرا ببالان، و به نگاهداری [ جهانیان ] سالار و نگاهبان آنان باش» (6). جمشید می‌پذیرد، اهوره مزدا نمادهای زرنشان سروری را به وی می‌سپارد و جمشید در جهان شهریار می‌شود (7) و اهوره‌مزدا به وی می‌آموزد که چگونه هر بار زمین را فراخی و جانوران را افزونی بخشد و زمانه را باور کند.

این چنین، زمان های دراز پیش از شاهنامه در دین و در سنت، جمشید نخستین همزبان «خدا» و در کار جهان – به تعبیر شاهنامه – از «خرد رهنما و راهگشای» او برخوردار است. و این، سرچشمه آگاهی است. زیرا از سویی آگاهی در کلام صورتمند می‌شود و از سوی دیگر، در این همزبانی هر یک به هستی دیگری – و در نتیجه به هستی خود – آگاهی می‌یابد. زیرا تا از «دیگر» و «جز خود» تصوری در ذهن نباشد، از «خویشتن» نیز دریافتی نداریم؛ حتی آنگاه که تصویرمان را در آئینه می‌نگریم.

در این گفت و گو اهوره مزدا آگاهی قدسی و مینوی (دین) خود را به جمشید عرصه می‌کند تا آن را در جهان بگسترد، و او نمی‌پذیرد. و قبول یا رد چیزی – نه به سائقۀ غریزه – بلکه بنا بر خواست و اراده، از آن وجودی است که به هستی خود آگاه باشد. و این تنها به انسان می‌برازد که نه تنها در طلب آگاهی خدا باشد بلکه در این جست و جو از آن نیز در بگذرد و به آن سوتری «نشناختنی – نادانستنی»، به خطرگاه نیستی و هیچی، به عالم نادیدنی «کفر» بشتابد؛ به جایی که خدا نیست و ناچار خود «خدا»ی خود است. در این هیچ گاه نامعلوم، مرگ، پادشاه زندگی است و هر جمشیدی، با خیال خدایی در سر، به سرنوشت ما دچار می‌شود؛ انسان است و مردنی!

از سوی دیگر جمشید، هم آنگاه که پیشنهاد خدا را نپذیرفت به آفریدگار زمان، نافرمان شد و سزای این سرکشی، ناگزیر رانده شدن به «نا-زمان» به ساحت مرگ است؛ و چون مردنی است به زندگی آگاهی دارد. در اساطیر ایران دو نمونۀ دیگر از انسان نخستین می‌توان یافت: کیومرث و «مشی و مشیانه». نام کیومرث «گیه = زنده، مرتن = میرا» خود به معنی زندۀ میراست؛ و اما جفت «مشی و مشیانه»، «هر دو نخست این را اندیشیدند که او مردم است» (8). انسان اندیشنده‌ای مردنی است، مرگ آگاهی در ذات اوست. در مقامی که مرگ نباشد چه تصوری از نمردن می‌توان داشت و وجودی «نامیرا» چگونه می‌تواند زنده بودن را بشناسد؛ مگر آنکه خدا باشد، و جمشید «نا-خدا» است، و در او مرگ نیز، چون همزبانی با خدا، سرچشمه دیگر آگاهی به زندگی است. شاید برای همین اهوره مزدا از تو می‌خواهد، حال که چنین است، به افزونی زندگان و زمینشان بپردازد. باری از آنجا که جمشید نخستین همزبان و نخستین نافرمان «خدا» ست، نخستین وجودی است که به خواست خود کار می‌ورزد و از این رو، گفته و ناگفته، او نخستین انسان نیز هست؛ و «انسان بودن» دریافت زمان است که در ما می گذرد و ما را در می‌گذارند، حضور مرگ است در زندگی ! (9)

انسان آفرینندۀ جهانی است که به آن آگاهی دارد و بازنمود آن را در می‌یابد، می‌بیند و می‌شناسد، (نه جهان فی نفسه و در خود که در دسترس شناخت ما نیست). بدون آگاهی، این جهان «نمودار» دریافته نمی‌شود تا هست شود. آگاهی لازمه هستی است. و آگاهی به زمان، شناخت شب و روز و پیوستن به گردش فصل ها و سر گذشت ما بر زمین – یا بهتر گفته شود «زمانۀ» ما – را باز می سازد و آن کارهای کارستان را به جهان می‌آورد. حضور مرگ، انسانی چون او را شتابزده به زیستن می‌راند. از این رو جمشید، نه تنها بنیانگذار نوروز و سامان بخش زمان، بلکه به منزله نخستین شعور خودآگاه، سرآغاز و بنیانگذار جهان آدمی است ؛ در او مرگ سرچشمه هستی و سپیده دم بامداد است.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. آرتور کریستنسن، کارنامۀ شاهان در روایات ایران باستان، ترجمۀ باقر میرخانی و بهمن سرکاراتی، دانشگاه تبریز، 1350، ص 4.

2. اوستا، یشت 19، بندهای 35-38.

3. در اوستا (سی روزۀ کوچک و بزرگ) نخستین هفت روز هر ماه به نام امشاسپندان و روزهای دیگر به نام ایزدان نامیده شده. همچنین برای نام روزها و ماه‌ها می‌توانید ن.ک: بندهش، گزارنده مهرداد بهار، انتشارات توس، چاپ اول، ص 42.

4. برای پادشاه خورشیدی می‌توانید ن.ک.: شاهرخ مسکوب، چند گفتار در فرهنگ ایران، نشر زنده رود، تهران، 1371، ص 61.

5. زند وندیداد، فرگرد دوم، پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، انتشارات آگاه، تهران، 1376، ص 223. همچنین ن.ک.: مهشید میرفخرایی، روایت پهلوی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1367، ص 43.

6. همان، ص 666.

7. اوستا، کهنترین سرودها و متن‌های ایرانی - گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، تهران، 1370، ج 2، ص ص 665-666.
دربارۀ «اشتر» و سوورا»، نمادهای سروری، نوک.: مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران، انتشارات آگاه، تهران، 1376، ص 228.

8. ن.ک.: پورداود، یشت‌ها، ج 2، تهران، کتابخانۀ طهوری، چاپ روم، 1347، ص 41. و نیز، مهرداد بهار، بندهش، همان، ص 81. در فصل آفرینش به مناسبتی دیگر مفصل‌تر به همین موضوع بازخواهیم گشت.

9. تردیدی نمی‌توان کرد که هند و ایرانیان در اصل یمه را نخستین انسان تصور می‌کردند. نشانه‌های این تصور در یشت 13-130، که از یمه بالای فهرست شاهان و پهلوانانی نام می‌برد که فروشی‌هایشان محترم است باقی مانده است. اسطورۀ ودایی که یمه را نخستین انسان می‌شناسد این امر را تایید می‌کند چنان‌که انتظار می‌رود، در میان هر دو قوم نخستین انسان جاودان دانسته شد و تقریبا تا جایگاه ایزدان برکشیدنش. در ایران، یمه که نخستین انسان بود نخستین پادشاه نیز گردید و بر بهشتی فارغ از نیاز، مرگ و بیماری فرمانروایی می‌کرد. در هند یمه به عنوان نخستین انسانی که می‌میرد و بذین‌ترتیب نخستین انسانی است که وارد قلمرو مردگان می‌شود، پادشاه مردگان و دریافت‌کنندۀ روان‌های مردگان می‌گردد. احسان یار شاطر، تاریخ ایران، از سلوکیان تا فروپاشی ساسانیان، پژوهش دانشگاه کمبریج، ترجمۀ حسن انوشه، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، 1372، ص 534.
همچنین ن.ک.: آرتور کریستنسن، کارنامۀ شاهان در روایات ایران باستان، ترجمۀ باقر میرخانی و بهمن سرکاراتی، دانشگاه تبریز، مهر 1350، ص 4.