مهر آمد و صلا زد یاران مهربان را آمد که هدیه آرد افسونگر خزان را
آمد که باز گوید از کاوهی دلاور از شاه آفریدون ضحاک تیره گوهر
آمد که بر تو خواند آیین پهلوانی اندر نبرد دیوان- مردانه جانفشانی
گوید ز جور ضحاک-افسانه گوی پاییز از مرگ تلخ انسان از ماتمی غم انگیز
روزی که جان مردان در چنبر بلا بود تسلیم سرنوشتی بیچون و بی چرا بود
سرهای سرفرازان از شانهها جدا بود جان گزیده یا ران بی ارج و بی بها بود
خون در قدح خروشید بر جای باده نوش از جور بی امان ضحاک مار بر دوش
این رفت و آمدآندم کا واز کاوه برخاست چرمینه برگشاد و بر نیزهاش بیاراست
فریاد شد صدایش اندر غریو یاران خون دوباره جوشید در تار و پود انسان
آنگه که کاوه سر داد آواز سربلندی ضحاک شد به زندان در قاف دردمندی
روزی که روح انسان آزاده و رها شد زنجیر ناگزیری از قامتش جدا شد
آ نروزسر فرازی یک روز مهرگان بود پیدایی بهاران بر قامت خزان بود
ای از تو خاطرم شاد باشی همیشه آزاد در کوچ سرد پاییز یا گرمی امرداد
تو نسل قهرمانی آگاه و پر توانی از کاوهی دلاور زیبنده یاد مانی
بر خیز و سر برافراز با همت خدایی تا با تو بر فروزد ایران آریایی
دوم مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه هما ار ژنگی