مقاله زیر برگرفته از رویه های 118 تا 121 کتاب «سخن ها را بشنویم» نوشته دکتر محمد علی اسلامی ندوشن است که در کلامی کوتاه به چرایی سقوط رژیم پهلوی نیم نگاهی دارد:
درباره اینکه چه شد که نظام گذشته ایران به آسانی سرنگون شد، در حالی که همه شرایط ظاهری ِ دوام را در خود جمع داشت، کتابهای زیادی به زبان های مختلف نوشته شده، و هنوز هم دنیا تا اندازه ای متحیر آن است. براستی چه شد؟ روزی یک خانم شیرازی وارد کتابفروشی میشود و با لهجه شیرازی میگوید: « آغوی کتابفروش، یه کتاب به من بده که بخونم ببینم چطو شد که ایطو شد». در واقع بسیاری دنبال چنین کتابی میگردند.
به نظر من مهمترین عاملی که نظام گذشته را در هم فرو ریخت، فرهنگ بود، یعنی اختلال فرهنگی. نه اقتصاد بود، نه « گوادلوپ» (آنگونه که بعضی معتقدند) و نه حتی ظلم.
اقتصاد ایران در تاریخش هرگز به رونق دهه آخر حکومت پهلوی نبوده است، و مردم ایران هرگز به چنین رفاهی دسترسی پیدا نکرده بودند که در این سالها داشتند؛ بچه ها توی مدرسه موزها را پامال میکردند، کُلفَتِ فیلیپینی از در و دیوار بالا میرفت، کاگر از تایلند برای کار می آمد. کارگران ایرانی با همه بی کاری، دون شان خود میدانستند مه عملگی بکنند و می بایست افغانها جای آنها را بگیرند. چمدانهای مسافران ایرانی ( تورهای کذا) از فرودگاه های «هیثرو» و «اورلی» و «توکیو» از چمدانهای همه مسافران متعدد تر بود، و از تلنبار بودن می خواست بترکد.ویسکی و سیگار وینستون حتی با لب آسفالت ها و مقنی ها آشنا شده بود، در فروشگاه ها نزدیک سی جور پنیر خارجی می دیدید.
حتی نمی شود گفت ظلم بود: زیرا ملت ایران در طول تاریخ خود به اندازه ای ستم کشیده بود که بعضی سخت گیری های سازمان امنیت، در مقایسه تاریخی، در برابرش پریده رنگ مینمود. هنوز کٌندوبخوهائی که فئودال های دوره قاجار توی زیر زمین خود داشتند، اگر میگشتیم، می توانستیم نمونه هایش را پیدا کنیم.
آخرین شاه ایران در اوج اقتدار فروافتاد، و کسی که بیشتر از هر ایرانی، در سراسر دنیا خانه و مامن داشت، چنان دنیا بر او تنگ شد که در هیچ گوشه ای نتوانست پناه بیابد، و مانند یزدگرد و محمد خوارزمشاه، از دیاری به دیاری رفت، تا سرانجام به میعادگاه خاک رسید، که همه روندگان زندگی، از خرد و کلان، در آنجا به هم می پیوندند.
این کلمه را هم اجازه بدهید بگویم: در طی تاریخ ایران، هیچ پادشاهی به اندازه آخرین شاه ایران موردتملق، مراجعه، توجه و بازدید نبوده است، که سران سراسر گیتی به دیدارش بشتابند، و در حق او سخنانی بگویند که در حق هیچ یک از فرمانروایان ایران گفته نشده بود است، نه کسری و نه پرویز. و با اینهمه هنگامی که از کشور خود رانده شد، همه از او روی پنهان کردند و دیگر هیج کس حتی دوستانی که مورد عنایت وگشاده دستی او بودند، در لحظات درماندگی، کمترین قدمی به سویش برنداشتند.
اینها منبع عظیمی از عبرت است.
همه برو بیاها، ارادت و حسن خدمتی که نشان داده میشد، به خاطر ایران بود، به قصد گرفتن نصیببی و سودی از این سرزمین: همه و همه، نطق و لبخند و قالی قرمز و گارد احترام و تهنیت و ضیافت. از این رو چون مٌلک از مرد جدا شد، همانگونه که جان از تن برود، آنها نیز رفت، در حالی که صاحب مقامان چه بسا در این پندار باشند که آنهایند که «طاووس علیین شده».
وقتی می گوییم اختلال فرهنگی، منظور آن است که مردم از هر طبقه تکیه گاه فرهنگی خود را از دست داده باشند. فرهنگ یک جامعه، مجموع اعتقادها و دانسته هایی است که درون ما را با اوضاع و احوال بیرون سازگار نگاه می دارد.چون مردم هٌل داده شوند به جانب یک سلسله القائات تحمیلی-فرق نمی کند که تجدد باشد یا واپس گرایی-خود به خود واپس می زنند، و حتی ناآگاهانه رانده می شوند به جانب عکس آنچه به آنان القائ می شود. در این هرج و مرج فرهنگی، هیچ کس به آنچه دارد راضی نیست، نه مقام و مه پول؛ و چون افزونش را به دست آوردباز فزونترش می خواهد، مانند عقاب های کاووس که به دنبال لاشه، هر چه بیشتر پر می کشیدند، و سرانجام سرنگون شدند. (شاهنامه)
برخورد دو موج، یعنی فرهنگ سنتی و تجدد وارداتی، سینه به سینه می شدند، و انسان ایرانی به این نتیجه می رسید که باید از آنچه هست خود را رهایی بخشد، و دیگرش را بجوبد، ولو نمی دانست که آن دیگرش چیست.
نمونه ای بیاورم: سه چهار سال پیش از انقلاب بود که در تعطیل نوروز سفری به خوزستان داشتیم. روزی که از اهواز به شوشمی رفتیم، بر سر راه کومه های گلی ای می دیدیم که دوران هخامنشی را به یاد می آورد، با همان حالت ابتدایی- دیوار گلی و سقف پوشال- ولی بر بام هریک از این کومه ها یک آنتن تلویزیون نصب بود. ساکنان این خانه اک ها یک قدم در دوهزار و پانصد سال پیش داشتند، و یک قدم در استان نفت خیز قرن بیستم.
همین تلویزیون، با همه اطمینان ابلهانه ای که به تبلیغ حساب شده خود داشت، چشم و گوش مردم را به سوی عوالمی می گشود، که دور از واقعیت زندگی آنها بود. هوس ها را بر می انگیخت که پشت کننده به زنگی گذشته بود، و فرهنگ دیگری نمی توانست جای آن را بگیرد. میان آب از دست رفته، و سراب به دست نیامدنی، راهی جز عصیان نمی ماند.
کودتای 28 مرداد استوان بندی ایران را در هم شکست و در آمد نفت در دست های ناشایست، مانند ماعنتی بر کشور فرو افتاد. تا آن زمان ایرانی کم و بیش«خودکفا» بود، مردم با درآمد اندک می ساختد و کمبود آن را با «فرهنگ» پر می کردند، ولی از این تاریخ، در ازای مختصر اضافه در آند، فرهنگ از آنها گرفته شد، و دو سر خورجین چنان نامتوازن گشت که سرانجام بارش به منزل نرسید. ونسان مونتی، ایرانشناس فرانسویف وضع را تشبیه به فیلی کرد که وارد مغازه بارفتن فروشی بشود و با خرطوم خود همه چیز را در هم بشکند.
تناه فساد قادر نبود که نظام پیشین را به این صورت از پای افکند، زیرا بودند کشورهایی که دستخوش فساد باشند و هنوز بر سر پایند. افراط در همه شئون، اندازه شناسی، کار را به آنجا رساند که رسید: مست غرور بودن، انحصار طلبی، بستن همه روزنه های فکر که اینها فرهنگ مردم را که آخرین پناهگاه آنهاست در هم ریخت:
لطف حق با تو مداراها کند / چون که از حد بگذرد رسوا کند