شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 3 - سیاوش، پسرخوانده رستم
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 09 خرداد 1389 10:19
- بازدید: 15546
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
سیاوش، پسرخوانده رستم
محمد صلواتی
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود در جهان
چو یک چند بگذشت، او شد بلند
سوی گردن شیر شد، با کمند
ای عزیز
اینک داستان سیاوش را پیش روی تو میگذارم. این داستان یکی از بلندترین وزیباترین داستانهای شاهنامه است.حکیم وسخندان نامدار توس چنین روایت میکند:
سیاوش فرزند کیکاووس وزنی زیبا روی از توران زمین بود. پس از آنکه به جهان آمد، مادرش از این جهان رفت.
چنانکه رسم آن دوران بود، کاووس فرمان داد تا ستاره شناسان آیندة او را پیش گویی کنند. آیندة کودک تازه به جهان آمده، تیره وتار بود.کاووس غمگین شد، این سخن از کاخ بیرون رفت و دهان به دهان گردید تا جهان پهلوان ( رستم ) این سخن را شنید:
چنین تا بر آمد بر این روزگار
تهمتن بیامد بر ِ شهریار
که دارندگان تو را مایه نیست
برایش به گیتی چو من دایه نیست
رستم به نزد کاووس شاه آمد وبه او گفت: «در میان بزرگان دربارتو کسی را نمیتوان یافت که پرورش او را برعهده بگیرد، او را به من بسپار تا من راه وروش پهلوانی وآداب بزرگی را به او آموزش دهم.»
کاووس با بزرگان وخردمندان مشورت کرد. وستاره شناسان دست به کار شدند. پاسخ نیک بود و سر انجام سیاوش را به رستم سپردند تا دور از دربار پادشاه بزرگ شود.
رستم او را به شهر خود برد. جایگاهی زیبا برای او ساخت و چند پرستار برای او آورد تا از او نگهداری کنند.
دوران خردسالی به سرعت گذشت. از دوران کودکی بود که سیاوش با پرندگان شکاری آشنا شد. شنا آموخت، تیرو کمان به دست گرفت.
چندی بعد سوارکاری وکمنداندازی را یاد گرفت، و با آداب میهمانی، اخلاق بزرگی وآیین داوری آشنا شد.
چو خورشیدِ تابنده بنمود پشت
هوا شدسیاه وزمین شد درشت
سیاوش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
ای عزیز
حملة افراسیاب به ایران ، فرصتی بود برای سیاوش تا از دربار پدر و سودابه دور بماند ، به همین دلیل نزد پدر رفت و از او اجازه خواست که به جنگ افراسیاب برود.
کاووس با شنیدن این پیشنهاد شاد شد. سپاهی بزرگ آماده کرد و رستم در کنار سیاوش رو به سوی مرز توران گذاردند.طولی نکشید که دلاوریهای سپاه ایران ، پهلوانیهای رستم ، وهنر نمایی سیاوش ، سپاه توران را در هم شکست. چنانکه عده ای اندک جان ِ سالم به توران بردند. وقتی گرسیوز گزارش شکست را به برادرِ خود (افراسیاب) میرساند ، افراسیاب لرزید و درغم فرو رفت. همان شب کابوس نابودی خود را دید و هراسان از خواب پرید. روز بعد فرمان صلح داد. گرسیوز را با هدیههای فراوان برای عذرخواهی و جبران خسارت فرستاد. سیاوش که پهلوان تورانی را دید ، خندید، سخن او را شنید و عذر او را پذیرفت. از روی شادی نامهای برای کاووس نوشت و او را از کار جنگ و آشتی آگاهی داد..رستم با نامه شبانه روز رخش را دواند تا به نزد کاووس رسید.
اما کاووس پس از خواندن گزارش ، و شنیدن خبر آشتی، به خشم آمد. آشتی را نپذیرفت و گفت: «اکنون نامهای برای سیاوش میفرستم تا هر آنچه هدیه گرفته در آتش بسوزاند، گروگانها را نزد من فرستد تا گردن بزنم ، وسپاه را به طوس بسپارد. سیاوش مرد جنگ نیست."رستم با خشم به کاووس گفت: «فرزند پاک خود را با خیانت وحیله ونیرنگ آشنا نکن.»اما کاوس سخن جهان پهلوان را نپذیرفت. نامه ای تند و پرخاشگر نوشت وبه پیک تیز پا سپرد که به دست سیاوش برساند. سیاوش که چشم به راه خبر بود، با خواندن نامه آشفته گردید.
مدتی اندیشه کرد و روز بعد گروگان و هدیهها را به نزد افراسیاب باز گرداند و در نامه ای از پادشاه توران اجازه خواست تا ازخاک توران عبور کرده ، و در نقطهای بینام از این جهان ، شهری برای خود بسازد. افراسیاب با دیدن نامة سیاوش شادمان شد. بـا «پیران ویسه» کـه هم مردی خردمند بود وهمامین ، وسپهسالار افراسیاب به شمار میرفت ، مدتی به مشورت نشست.
وبعد نامهای برای سیاوش نوشت: «نزد من بیا که تو همچون فرزند من خواهی بود.»
روز بعد سیاوش در حالی که خود و سپاه و پهلوانان غمگین بودند، نامهای برای پدر نوشت، او را تهی مغز خواند، و رفتن خود به توران را همانند رفتن به دهان اژدها دانست. نامه را به ایران فرستاد و سپاه و گنج را به بهرام سپرد تا به توس بسپارد و به لشکر سفارش نمود که آنچه بهرام گوید همان کنند. سپس یکایک سران و سپاهیان را در آغوش گرفت، سوار بر اسب سیاه خود با چشمان خونآلود، همراه با چند تن از یاران ِ نزدیک ِ خود به رود جیحون زد، به خاک توران رسید و با میهن وداع گفت.