نامآوران ایرانی
یادوارۀ استاد رسام ارژنگی
- بزرگان
- نمایش از یکشنبه, 19 تیر 1390 20:50
- بازدید: 6705
برگرفته از آذرپادگان
رسام ارژنگی در زمره نقاشان بزرگ ایران است که در سدهی اخیر در آسمان هنر، پرتو افشانی کرد. اما برخلاف برخورداری از نبوغ هنری بالا، کم تر نامی از وی برده شده است. شاید دلیل این «کم نامی» را بتوان در انزوای هنری و بیزاری وی از تظاهر «های و هوی» دانست.
عباس (رسام ارژنگی) در سال 1271 خورشیدی در شهر تبریز و در خانوادهای هنرمند چشم به جهان هستی گشود. نسب وی به «میرک» نقاش بزرگ عهد صفویه میرسد.
به دنبال یورش تیمور به شهر تبریز، قتل و غارت فراوان، گروهی از هنرمندان و صنعت گران زبده را از شهرهای مختلف ایران به سمرقند کوچ داد تا در آن جا تحت فرمان وی باشند. در میان این گروه از هنرمندان، خوشنویس چیره دستی به نام میرحیدر از تبریز به سمرقند گسیل شد. بعد از مرگ تیمور، اسرای آزاد شده به دیار خویش بازگشتند و میرحیدر نیز به تبریز برگشت.
میرحیدر سه فرزند داشت. کوچک ترین آنها، میر کوچک یا «میرک» نامیده میشد. پدر میرک وی را به یکی از زبده ترین نقاشان آن زمان، به نام میر سید احمد سپرد. «میرک»، پس از هنرآموزی به هرات رفت و استادان بزرگی مانند کمال الدین بهزاد را هنر نقاشی آموخت.
میرک چهار فرزند پسر داشت که در فنون حجاری، نقاشی، خوشنویسی و شعر استاد بودند. یکی از آنها قدحی بزرگ از سنگ مرمر تراشیده و نیمی از ساقی نامه حافظ را به شکلی بدیع بر آن قدح نقش کرده و آن را به عباس میرزا ولیعهد، هدیه داده بود.
فرزند دیگر میرک، نقاش بود و به امر عباس میرزا، صحنه هایی از جنگ های ایران و روس را کشیده بود. این تابلوها در جریان دست یابی روس ها به تبریز در جریان جنگ های روسیه علیه ایران، وسیلهی روسیان از «باغ شمال» تبریز غارت شد و به روسیه گسیل گردید.
پسر سوم میرک، هنرمندی شایسته بود که نقاشی میکرد و شعر نیز میسرود. وی در یورش روسیان به گنجه، به شهادت رسید.
پسر دیگر میرک، محمدعلی نام داشت. وی نیز نقاش بود و هنوز تعدادی از آثار او در موزهی تفلیس وجود دارد. محمدعلی، سه پسر به نام های محسن، مهدی و ابراهیم داشت. محسن معروف به آقامیر گلستان تبریزی، شاعر و نقاش بود. از او منظومه یی به نام «مرات البکاء» که در تبریز به چاپ رسیده، به جا مانده است.
مهدی، در جوانی درگذشت و ابراهیم، از زمرهی نخستین هنرمندان ایرانی است که هنر نقاشی را در خارج از ایران فرا گرفت. وی در سال های جوانی، در تفلیس و مسکو به فراگیری و تکمیل هنر نقاشی پرداخت. وی در نقاشی با رنگ و روغن و نیز آب و رنگ استاد بود و نقاش مظفرالدین میرزا ولی عهد بود.
به دلیل سرودن هجویهای از سوی ابراهیم میر، مظفرالدین میرزا بر وی خشم گرفت و در پی قتلش برآمد اما دوباره وی را برای کشیدن چند تابلو به دربار فراخواندند. اما ابراهیم، کشیدن این تابلوها را به پسر بزرگترش حسین که بعدها به «میر مصور» معروف شد واگذارد. در این هنگام، حسین تنها شانزده ساله بود. هنگامی که تابلوها آماده شدند، به گوش مظفرالدین میرزا رساندند که این تابلوها، کار ابراهیم میر نیست بلکه کار یک نقاش خارجی است که پس از پایان کار، از ایران خارج شده است.
ولی عهد، پس از آگاهی از حقیقت، چنان زیر تاثیر هنر این جوان قرار گرفت که از او خواست تا همراه پدرش به نزد وی برود و به کار مشغول شود. وی یکی از نامداران هنر نقاشی در ایران است که به نام میرمصور ارژنگی، معروف میباشد.
عباس سومین فرزند خانواده در سال 1271 خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. دوران کودکی او همزمان با یورش های سربازان تزاری بود. ابتدا در مکتب خانه و سپس در مدارسی که در شهر تبریز تاسیس و تعطیل میشدند، به تحصیل پرداخت. از جمله، در مدرسه میرزاحسن خان رشدیه و مدرسه پرورش. در 18 سالگی یعنی در سال 1289 خورشیدی، بعد از مرگ پدر، به قصد ادامهی آموزش نقاشی عزم سفر کرد و به شهر تفلیس رفت.
خاطرات سفر شش سالهی او به تفلیس و مسکو که مصادف با سال های نخستین جنگ جهانی بود، تکان دهنده است. قفقاز صحنهی تبلیغات ضد ایرانی شده بود و این امر، او را سخت میآزرد. از این رو، با همت جمعی از جوانان ایران پرست، گروه دوست داران ایران را به وجود آوردند. در شعرهای او، شور عشق به ایران موج میزد. در همان زمان تابلوهای خود را به نام «عباس الحسینی» امضا میکرد. وی برای گذراندن زندگی، تابلوهایش را برای فروش در مغازه ها به امانت میگذاشت.
همیشه از دل و جان آماده بود تا برای اعتلای نام ایران و ایرانی بکوشد و هر گاه گروهی از هنرمندان ایرانی برای ضبط صفحهی آواز یا اجرای کنسرت به آن سامان میرفتند، وی داوطلب کمک میشد و در تابلوهای بزرگی که بر سر در سالن نمایش میآویختند، صورت اساتیدی چون اقبال آذر، درویش خان، باقرخان و طاهرزاده را نقش کرده است.
پس از پایان دوره نقاشی در تفلیس و پس از پذیرش در آزمایش ورودی آکادمی نقاشی مسکو،به آن شهر سفر کرد. عباس بعد از پایان دوره دو ساله آکادمی و اخذ درجه لیسانس به تلفیس رفت تا خود را برای بازگشت به ایران آماده کند. خاطره بازداشت و فرار معجزه آسایش که با یاری دوستان انجام گرفت، یکی از حوادث فراموش نشدنی زندگی وی به شمار میرود. رسام ارژنگی این حادثه را در خاطرات خویش چنین نقل میکند: «در اتاق مهمانخانه بودم که ناگهان در اتاق را به شدت کوبیدند. دو پاسبان و یک افسر روس با خشم و توهین و بدون هیچ گونه توضیحی وارد شدند. همه اثاثم را با خشونت به هم ریختند. عکس های ستارخان و باقرخان با بی حرمتی مچاله کرده و بر زمین انداختند. دلم میتپید که مبادا کتابچه اشعارم را که در پشت تقویم دیواری پنهان بود پیدا کنند. بعد ... مرا با خودشان به کلانتری بردند و در زیر زمین نمناکی که تنها یک نیمکت باریک در آن بود، زندانی کردند. کسی از من چیزی نپرسید... صبح گاه پس از آنکه فنجانی چای و تکهای نان به من دادند، به اطاقی که افسر تنومند و دو مرد دیگر در آن حضور داشتند هدایتم کردند. بازپرسی آغاز شد. از شغل و ملیتم پرسیدند.
در زبان روسی نقاش ساختمان را (مالیار) و نقاش ساده را (ژووپیس) و نقاش آکادمی دیده را (خودوژنیگ) مینامند. وقتی که خودم را معرفی کردم و حرفه ام را گفتم، افسر با تحقیر گفت: مگر ایرانی هم (خودوژنیگ) میشود؟!
نگاه سردم هم چون تیغه فولادین خنجر بر چشمانش نشست. بر سرم فریاد کشید: «با آن چشم های ایرانی، این طور به من نگاه نکن.» و من با خشمی کوبنده، فریاد زدم: من یک ایرانی اصیلم و با چشم های ایرانیم به تو نگاه میکنم. آن چنان که انسان به دشمنش مینگرد.
دیگر نمی دانم چه شد ... مرا بار دیگر به همان زیر زمین بازگردانند. به یاد دفترچه شعرم که پر از اشعار ضد تزاری و میهنی بود افتادم. آرزوی بازگشت به ایران آرزوی زنده ماندن و تلاش برای سرافزای میهنم به رویایی ناممکن بدل میشد. پاسی از شب گذشته که هنوز به تنها روزنه اتاق که هم سطح خیابان بود و مرا به دنیای آزاد مربوط میکرد نگاه کردم.
صدای خفیف گفتگو و حرکت به گوشم خورد. احساس کردم که برای لحظهای قلبم از طپش باز ایستاد. با صدایی آهسته تقاضای کمک کردم و اندکی بعد دانستم که آنها دوستان من و از گروه دوستداران ایرانند. آرام به کندن میلههای پنجره پرداختند و بعد از من خواستند تا از نیمکت به شکل نردبام استفاده کنم و خود را بالا بکشم. یک بار نیمکت لغزید و با صدای مهیبی به زمین افتاد. از تصور آن لحظهها هنوز قلبم میتپد. عاقبت با بدنی کوفته و مجروح به خیابان قدم گذاشتم. مسافتی را طی کردیم. آنگاه با درشکه مرا به ایستگاه قطار رساندند. بلیت و چمدانی کوچک با بستهای غذا به دستم دادند. همه وسایل، تابلوها، شعرها و مدارک تحصیلم در مهمانخانه مانده بود. به من گفتند شاید بعداً آنها را برایم بفرستند. قطار در ساعت 2 بامداد به راه افتاد. دلم در تب و تاب بود و خواب از چشمهایم میگریخت. یک بار در ایستگاهی دو ژاندارم فانوس به دست وارد قطار شدند در گفته هایشان کلمه (ژووپیس) یا نقاش را تشخیص میدادم. بعد وارد کوپه من شدند و از من سراغ (گمنایس) یا دانشآموز را گرفتند. اظهار بیاطلاعی نمودم. چه شب بیپایانی! اما ... عاقبت سپیده دمید و قطار به مرز جلفا رسید. سراپا درد و اشتیاق بودم. خاک زیر پایم، خاک سرزمینم، خاک پاک ایران بود.
رسام ارژنگی پس از بازگشت به ایران به استخدام وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمد. در سال 1309 خ (1930 م)، 17 قطعه از کارهای نقاشی وی در نمایشگاه شهر آنورس در بلژیک، برندهی نشان زر و دیپلم افتخار شد. وی به درخواست پروفسور اسمیت (خاورشناس آمریکایی)، مینیاتورهای کتاب ترجمهی شعرهای عمرخیام را که وسیلهی اسمیت در آمریکا به چاپ رسید، تهیه کرد. در سال 1317 اولین هنرستان صنایع مستظرفه را در شهر تبریز بنیان نهاد و در مدت 5 سال مدیریت این هنرستان، شاگردان زیادی در رشتههای گوناگون تربیت کرد. در سال 1325 برای نخستین بار، اقدام به طراحی و چاپ الگوهای نقاشی، برای آموزش نقاشی به دانشآموزان کرد.
رسام در درازای زندگی 84 سالهی خود، لحظهای از کوشش و آفرینش باز نایستاد. وی یکی از پرکارترین هنرمندان ایران است. نزدیک به 2 هزار اثر هنری در شیوههای گوناگون به صورت تابلوهای رنگ و روغن و آب و رنگ و مینیاتور و پیکره و تندیس، از وی به یادگار است. پردههای بزرگ تاریخی، همچون نادر در راه هندوستان، نبرد یعقوب با سپاه خلیفهی عباسی، کورش بزرگ، بهرام گور، نبرد رستم و سهراب و ... از جمله آثار ارزندهی اوست.
رسام ارژنگی در سحرگاه روز سوم امرداد ماه 1354 خورشیدی، دیده از جهان فرو بست. یادش گرامی و روانش به سپنتامینو.