سه شنبه, 13ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت فروزش فروزش 4 چکامه - فروزش شماره چهارم - پاییز 1388

فروزش 4

چکامه - فروزش شماره چهارم - پاییز 1388

برگرفته از فصل‌نامه فروزش شماره چهارم (پاییز 1388) - بخش چكامه

هزار و یک ‌شب

تمام شب
  زیر باران
    ایستاده بود تنها
  تا قطره
     قطره
         سوزن‌دوزی کند
         هزار و یک شب را
                     بر دامن ابرها
چند شهرزاد
    در سرِ سوزنت
          جای می‌گیرد
                         چند؟!

 

 

چکامه‌ای که در پی می‌آید قطعه‌شعری است از آقای دکتر محمدعلی سجادیه که پس از جداسازی بحرین سروده شد - هر چند آن هنگام بختِ چاپ را نیافت. پیش از آن، در روزهایی که حکومت ایران سازِ جدایی بحرین را کوک کرده بود، دکتر سجادیه شعری را با عنوان «بحرین، رازِ پنجه‌ی دشمن برون کشید» در روزنامه‌ی «خاک و خون» - با امضای «م. س. پیکار» - به چاپ رسانده بود. چامه‌ی گُهر در تکمیلِ نوشتاری درباره‌ی بحرین که در شماره‌ی پیشین فروزش چاپ شد (بحرین چگونه از ایران جدا شد، پرفسور حسن امین)، به‌ویژه بخشِ «بازتاب بحرین در شعر معاصر»، به خوانندگان فروزش پیش‌کش شده است.
گفتنی است به خاطر شرایط آن روز نام بحرین در شعر آورده نشده است.

گهر

گهر پیش عفریته افتاد باز
چنین است رازِ نشیب و فراز
چو مشت گران بر زمین آوری
فزون خم به روی جبین آوری
به مرکب برآیی به مانند چسب
به تیرِ گران پای کوبی بر اسب
کِه یارا کند تا که جان در برد
تو را از کف خویش گوهر برد
ولی گر سری خم کنی از هراس
به دشمن بری سجده بر این اساس
ز ضعف آشکارا کنی رازِ دل
بر ایفای حق چهره سازی خجل
چراغ امیدت شود سست و سرد
بلرزی بترسی شوی سرخ و زرد
نه تنها برندت ز خاتم نگین
بریزند خاک سیه بر جبین

 

 

سیمین رهنمایی

محمدعلی سجادیه

ای بهار!

از پیله‌ی ابریشم
خمیازه می‌کشم
تا کرشمه‌ی پرواز.
در سپید بی‌پایان تابستان
شنا می‌کنم
با دو قطره گیلاس
جریان مست خونم را
آشتی دادم
با حضرت هابیل در آخرین دقایق یک شب بارانی پاییز
در ستاره‌ی دوردست
شاید برسم به آرامشی با زمستان
ای بهار...

 

 

طاهره پرنیان

نور، صدا، تصویر

سید محمود سجادی

همه چیز تصادف است
و تصادف مادر زندگی.
تو را
در تاریکی
یافتم
و تو با لبخند
کاغذ تاریکی را مچاله کردی.

بگذار کبریت بکشم
و یک دم تو را ببینم
در سایه‌روشن‌های فرار،
ای آن که
دیدارت اشتیاق لحظه‌های من است.

در تاریکی
بارقه‌ی دل‌ربای لبخندت
چون آذرخش
دهلیزهای جان مرا فروزان کرد،
و تلألو دندان‌هایت
سپیده‌دمی جاودانی را
بشارت داد.

سلام!
چقدر دل‌نشینی...
در مخمل نوازش‌گرِ صدایت
سین موسیقایی« سلام» تو
زلال بی‌دریغ چشمه‌ای‌ست
در بیابانی پرت و تف‌زده،
در صحرایی جهنمی
و بی‌پایان.

سیرابم کن!
سیراب
ای تموّج هوش‌ربای چشمه‌سار.

***
اینک
در روز
آسمان من آبی‌ست،
آبی و لایتناهی
و به غایت
مهربان و راست‌گو،
و دو کبوتر سپید
در سفر هور و قلیا
سرود ستاره
سر می‌دهند...

 

 

 

 

 

 

پاسخ به چکامه‌ی بانو سمانه مرادی (فروزش، شماره‌ی یکم، زمستان 1387)
که دل‌تنگ چون غروب برگ‌ریزان پاییزان بود

مرغزار سبز من دریاست.
خانه‌ام یک زورق چوبین و متروک‌ست.
هم‌زبانم باد و طوفان‌هاست،
فریادش خروشان،
من ولی
خاموش و لب‌بسته...
نمی‌گویم که فریادم،
نمی‌گویم که غمگینم.
به جز تو
کدامین دست‌های بر فراز صخره‌ها
می‌نمایاند مرا فانوس ساحل‌ها؟
مرگ من تنهاست
گور من ژرفای دریاهاست
بی‌فانوسِ آن چشمان تو.
در میان زورقم تنها
نگاهم ساحلی دور است.
صدای گام‌هایت
بر صدف‌های شکسته می‌دهد امید.
بیم‌ناکم من،
هراسانم
که این امواج؟!...
چشمان تو هم دریاست،
لبریز حکایت‌هاست...

 

سهراب ستوده

می‌ترسم نرفته برگردی

بپوش و وقت را سر به نیست کن
بادها خزیده‌اند
از کوچه‌ی روبه‌رو
صدای نگاه‌‌ها می‌آید
عجله کن
شاید هوا عوض شود
از بگومگوهای دوروبر
از آرامش کاج‌ها
علف‌های روسپی
و تردی حواس مردم
می‌ترسم نرفته برگردی!

مژگان دلپذیر

 

 

 

سرود آذربایجان


به خط و سروده‌ی شادروان استاد حسین گل‌گلاب

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه