گزارش
مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ 4 - بالنسبه ناامید شدم
- گزارش
- نمایش از پنج شنبه, 08 تیر 1391 06:23
- بازدید: 3993
برگرفته از روزنامه اطلاعات
شکی نیست که مراجعهام به آن افسر کار غلطی بود. اما کم حوصلگی و غضب بیحد وی نیز از هر حیث بیش از اشتباه من بود. بطوری که حتی فرصت خروج از اتاق را هم به من نداد. به سختی باید بیش از پنج دقیقه وقتش را گرفته باشم. اما او حتی تحمل شنیدن چند کلمه حرفم را نداشت. میتوانست مؤدبانه از من بخواهد اتاقش را ترک گویم. ولی قدرت و مقام او را سخت مست و ازخود بیخود ساخته بود. بعدها فهمیدم صبر و شکیبائی از محسنات اخلاقی این افسر به شمار نمیرفته. و توهین به ملاقاتکنندگان از جمله عادات وی بوده است. «صاحب» اگر از چیزی کوچکترین ناراحتی برایش حاصل میگشت فوراً عصبانی میشد و از کوره درمیرفت. تصادفاً اکثر کارهای من در دادگاهی باید انجام میگرفت که زیر نظر او بود. جلب توجه وی و آشتی با او از من ساخته نبود. هیچ علاقه نداشتم که باب دوستی و محبت را با او باز کنم. در حقیقت حالا که تهدید کرده بودم علیه او اقدام میکنم نمیخواستم آرام بنشینم و مهر سکوت برلب نهم.
در عین حال کم و بیش به جریانات کوچک سیاسی پی میبردم. کاتیاواد که متشکل از چند ناحیه کوچک بود بیبهره از امور سیاسی کشور به شمار نمیرفت. دسیسه و تحریک بین این نواحی و بین اشخاص صاحب مقام با آنهائی که میخواستند مناصبی بیابند، دستور زندگی روزمره محسوب میشد. شاهزادگان دستخوش بازی این و آن بودند و حاضر میشدند به اظهارات چاپلوسان و تملقگوئیها گوش دهند. انسان باید حتی از مصدر «صاحب» منت میکشید و به او تملق میگفت. سررشتهدار «صاحب» یا به عبارت دیگر مأمور مخصوص او برای دریافت مالیاتها بیشتر از اربابش افاده داشت. چشم و گوش و مترجم وی بشمار میرفت. اراده سررشتهدار قانون بود و میگفتند درآمدش از «صاحب» هم بیشتر است. ممکن است مبالغه باشد اما او بیش از حقوق رسمی که دریافت میداشت خرج میکرد.
به نظر من چنین محیطی مسموم کننده بود. همیشه در این فکر بودم چگونه در چنین محیط و وضعی به زندگی ادامه دهم تا آسیبی نبینم؟
کاملا دلتنگ شدم. برادرم نیز به این حقیقت پیبرد. هر دو فکر میکردیم اگر کاری برای خود بیابیم از محیط دسیسه بازیها در امان میمانیم. ولی نکته این بود که رسیدن به مقام وزارت یا قضاوت بدون دسیسه بازی امکان نداشت. به علاوه دعوا با «صاحب» هم مانع ادامه کار وکالتم میشد.
آن روزها پوربندر از جمله نواحی شاهزاده نشین به شمار میرفت و تازه میخواست از نظر اداری سر و صورتی به خود گیرد. کاری برایم پیش آمد که اختیاراتی برای شاهزاده بهم زنم. باید مدیرکل امور اداری را در مورد مالیات سنگینی که از غلامان دریافت میشد ملاقات میکردم. دریافتم آقای مدیرکل، با این که هندی بود، درخود پسندی دست «صاحب» را از پشت بسته است. او مردی توانا بود. افسوس که فهمیدم از این قدرت برای بهبود وضع رعایا استفاده نمیکرد. اختیاراتی برای رانا به دست آوردم اما نتوانستم کاری برای غلامان انجام دهم. متوجه شدم که کسی به وقت به داد آنها نرسیده بود.
به این ترتیب در این وظیفه نیز بالنسبه ناامید شدم. فکر کردم موکلینم از عدالت برخوردار نیستند و نمیتوانستم وسائلی به وجود آورم که این منظور عملی گردد. بزرگترین کاری که میتوانستم کرد ملاقات مثلا با کارگزار سیاسی و یا استاندار بود. اینها نیز به محض استماع اظهاراتم میگفتند :آقا، ما که نمیتوانیم در کار دیگران دخالت کنیم» و تقاضایم را رد میکردند. اگر قاعده و قانونی برای این گونه مسائل وجود داشت باز مایه دلخوشی بود افسوس که اراده و میل «صاحب» قانون به شمار میرفت. متغیر و خشمگین شدم.
در همین وقت نامهای از کمپانی «ممان» در پوربندر به دستم رسید
شطرنجباز ناشی
او از جریان امر مطمئنم ساخت و گفت «کار مشکلی نیست. چندین اروپائی با شخصیت در آنجا از دوستان ما هستند که البته با آنها آشنا خواهید شد. میتوانید در حجره به ما کمک کنید. بسیاری از مکاتبات به زبان انگلیسی است که در این امر نیز خواهید توانست یاورمان باشید. در طول سفر میهمان ما هستید و خرجی متحمل نخواهید شد.» پرسیدم «تاچه وقت باید در استخدامتان باشم و چقدر میپردازید؟»
پاسخ داد «از یک سال تجاوز نمیکند. علاوه از خرج سفر مبلغ یکصدوپنج لیره دریافت میدارید.»
با چنین مبلغ ناقابلی به سختی میتوانستم بگویم که به عنوان مشاور حقوقی به آفریقای جنوبی میروم، زیرا چنین پولی حق یک مستخدم عادی بود. اما دلم میخواست به هر ترتیب شده از هند رخت سفر بندم. به علاوه فرصت دیدن یک کشور دیگر و به دست آوردن تجربیات تازه توجهم را جلب کرد. میتوانستم یکصدوپنج لیره را برای برادرم ارسال دارم تا گوشهئی از خرج را بگیرد. بدون این که راجع به حقالزحمه چانهئی زده باشم، پیشنهاد کمپانی را پذیرفتم و خود را آماده سفر به آفریقای جنوبی ساختم.
هنگامی که عازم آقریقای جنوبی شدم آن ناراحتی و رنجی که موقع مسافرت به انگلیس به من دست داده بود آسیبم نرساند. مادرم فوت شده بود. من از دنیا و مسافرت در کشورهای خارجی اطلاعاتی کسب کرده بودم و رفت و آمدهای مرتب بین راجکوت و بمبئی هم چیز غیر معمولی نبود.
این بار فقط جدائی از همسر رنجم داد. از وقتی که از انگلیس برگشته بودم تا به این روز خدا کودکی دیگر نصیبمان ساخت. نمیتوانم بگویم عشق آن زمان ما از شهوت دور بود، اما متدرجاً خالصتر و پاکتر میشد. پس از بازگشت از لندن خیلی کم با هم زندگی میکردیم و چون معلمش شده بودم و برای ایجاد تغییراتی در اخلاق و رفتار وی به او کمک میکردم احساس کردیم که اگر مایلیم موضوع اصلاحات را ادامه دهیم لازم است بیشتر باهم باشیم: گو این که، معلم شدن و درس دادن به او آنقدرها مثمر ثمر واقع نشد. توجهی که مسافرت به آفریقای جنوبی از من جلب کرد جدائی را قابل تحمل ساخت. روزی که میخواستم از راجکوت به بمبئی روم تا به سوی آفریقای جنوبی حرکت کنم به عنوان تسلی و دلداری به همسرم گفتم«پس از یک سال حتماً همدیگر را خواهیم دید.»
در بمبئی باید بلیت مسافرت را توسط نمایندگی دادا عبدالله و کمپانی فراهم میساختم. ولی درکشتی حتی یک اتاق هم خالی نمانده بود. اگر با همان کشتی نمیرفتم ناچار در بمبئی سرگردان و ویلان میماندم. نماینده کمپانی گفت« نهایت سعی را به عمل آوردیم تا یک بلیت درجه اول برای شما تهیه کنیم. ولی بختیاری نکرد و فقط در صورتی میتوانید با همین کشتی حرکت کنید که حاضر باشید شبها روی عرشه بمانید. برای غذا میتوان ترتیب کار را داد که در سالن صرف شود» آن روزها ایام مسافرت من با درجه اول بود و چگونه امکان داشت یک مشاور حقوقی شبها روی عرشه کشتی بخوابد!؟ لذا از قبول پیشنهاد شانه خالی کردم. نسبت به درستی اظهارات نماینده مشکوک شدم. زیرا نمیتوانستم باور کنم که تهیه بلیت درجه یک ممکن نباشد. به هین دلیل با موافقت وی رأسا به اقدام پرداختم. به کشتی رفتم و با سرافسر ملاقات کردم. او بدون رودرواسی گفت«چنین هجومی جهت خرید بلیت درجه اول برای ما بیسابقه بوده. چون فرماندار کل موزامبیک با همین کشتی حرکت میکند بلیت کلیه تختخوابها و اتاقها قبلا فروش رفته است.»پرسیدم«نمیشود یک جوری مرا هم جای دهید!؟»قد و بالایم را برانداز کرد، لبخندی زد و جواب داد: «این کار فقط یک راه دارد. در اتاق خودم یک تختخواب اضافی هست که معمولا در اختیار مسافران گذارده نمیشود. حاضرم آن را در اختیار شما گذارم» از او تشکر کردم. بعد جریان را به نمایندگی تجارتخانه اطلاع دادم تا برای خرید بلیت اقدام کند. ماه آوریل1893 بود که با ذوق و رغبت تمام برای آزمایش بخت به سوی آفریقای جنوبی به راه افتادم.پس از سیزده روز به اولین بندر که «لامو» نام داشت رسیدیم.
تا این زمان با ناخدای کشتی دوست شده بودم. علاقه عجیبی به بازی شطرنج داشت و چون ناشی بود مایل بود با کسی بازی کند که از خود ناشیتر باشد. لذا مرا دعوت کرد. قبلا خیلی چیزها از شطرنج شنیده بودم. ولی تا به آن موقع دستم به مهرهاش نخورده بود. شطرنجبازان میگفتند انسان در این بازی فرصت و میدان بزرگی برای آزمایش هوش دارد. ناخدا طرز بازی را به من آموخت و دید شاگرد خوبی هستم. زیرا آن چه در من زیاد وجود دارد همانا صبر و حوصله است. در تمام بازیها میباختم و این امر سبب شادی وی و ازدیاد اشتیاقش ببازی با من وآموختن رموز فن به شاگرد میشد.