گزارش
مهاتما گاندی به روایت گاندی - عمله بودن چیست؟ ـ 11
- گزارش
- نمایش از سه شنبه, 25 مهر 1391 06:52
- بازدید: 4106
برگرفته از روزنامه اطلاعات
کلاس دایر نشد، ولی سه نفر از هندیهای جوان آمادگی خود را برای آموختن انگلیسی اعلام داشتند، مشروط بر آنکه من برای تدریس به خانه آنها روم. از این عده دو نفرشان مسلمان بودند: یک سلمانی و یک کارمند. سومی هم هندو بود که دکان کوچکی داشت. با تدریس به آنها موافقت کردم. البته در تدریس خود تردیدی نداشتم و مرتب به آنها انگلیسی میآموختم. اطمینان داشتم اگر شاگردانم خسته شوند من مردی نخواهم بود که به این زودی از میدان در روم. گاه میشد که برای درس بمغازه میرفتم و میدیدم غرق در کارند. اما عصبانی نمیشدم. هیچکدام علاقه مفرط به تحصیل عمیق زبان انگلیسی نداشتند. اما بعد از تقریباً هشت ماه چیزی آموختند و میتوانستند نامه بنویسند و امور اداری و تجاری خود را به انگلیسی انجام دهند. سلمانی دلش میخواست آنقدر زبان یاد گیرد که فقط جواب مشتریها را بدهد. همین اندازه هم سبب ازدیاد درآمد دو نفر از آنها شد. از نتیجهای که ملاقات آن روز داد راضی بودم. به نظرم قرار شد همه هفته و یادستکم ماهی یکبار از این نوع جلسات ترتیب دهیم. کم و بیش جلساتمان تشکیل میشد و به تبادل نظر میپرداختیم. نتیجه آن که پس از مدتی قلیل حتی یک نفر هندی در پرتوریا نبود که با من آشنا نشده باشد: و یا آن که از وضعش کاملا مطلع نشده باشم. همین امر تشویقم کرد با کارگزار انگلیسی مقیم پرتوریا موسوم به آقای «جاکوبدووت» آشنا شوم. نسبت به هندیها همدردی و علاقه داشت، افسوس که نفوذش زیاد نبود. معالوصف موافقت کرد هر قدر بتواند به ما کمک کند و دعوت کرد هر موقع که مایلم ملاقاتش کنم. بعد با مأموران راهآهن تماس گرفتم. به آنها فهماندم که مقرراتشان در مورد مسافرت هندیها و مشکلاتی که فراهم ساختهاند دور از عدل و انصاف است. در نتیجه کتباً اطلاع دادند از آن پس حاضرند به هندیهائی که سر و وضعشان مرتب باشد بلیت درجه 1 و 2 بفروشند. ولی اینجا نتیجه ای که مایل بودم هنوز به دست نیامده بود. زیرا تشخیص و قضاوت در مرتب بودن سر و وضع هندیها را به عهده رئیس ایستگاه گذاردند. کارگزار انگلیسی مدارک و اسنادی را که مربوط به هندیها بود به من نشان داد. آقا طیب نیز مدارکی در این زمینه در اختیارم گذارد که از تمام آنها پی بردم در کشور اورانژ آزاد چقدر ظالمانه و با چه ظلم و شقاوتی نسبت به هندیها رفتار میشد. مدت کوتاه توقف و اقداماتم در پرتوریا سبب شد نسبت به وضع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی هندیها در ترانسئوال و کشور اورانژ آزاد کاملا پی برم. فکر نمیکردم این اطلاعات در آینده برای من مفید فایده واقع شود، زیرا خیال داشتم پس از یک سال، یا زودتر، به محض پایان دوره مأموریت و کارم به هند برگردم. ولی خداوند خواهان چیزی دیگر بود.
«عمله» بودن یعنیچه؟
شاید دور از موضوع باشد اگر وضع هندیها را در دو ناحیه بزرگ ترانسئوال و کشور اورانژ آزاد در اینجا مفصلا شرح دهم لذا پیشنهاد میکنم اشخاصی که مایلند کاملا به این نکته پی برند «تاریخ ساتیاگراها درآفریقای جنوبی » را که خود تألیف کردهام بخوانند. ولی، در هرصورت، لازم است در این فصل اشارههائی مختصر به این امر بشود. قانون مخصوصی که بهسال 1888 میلادی یا کمی زودتر در کشور اورانژ آزاد به تصویب رسید هندیها را از هر حق و حقوقی محروم میساخت. اگر یک هندی میخواست در آن کشور زیست کند باید مستخدم هتل و رستوران میشد و یا به کاری نظیر آن دست میزد. از تجار مبالغی خراج میگرفتند و اخراجشان میکردند. بعضی از آنها به دادگستری شکایت میبردند. اما گوش شنوا برای این گونه تقاضاها وجود نداشت.
مصائب هندیها
در سال 1885 قانون فوقالعاده سخت و دور از انصافی در مورد هندیها در کشور ترانسئوال به تصویب رسید. یک سال بعد یک ماده الحاقی به آن افزودند و تازه بنابر همین قانون اخیر هر هندی باید مبلغ سه لیره انگلیسی به عنوان حق ورود به خاک ترانسئوال به دولت میپرداخت. هندیها حق نداشتند مالک زمین شوند. مگر در اراضی محدودی که دولت برای آنها تعیین میکرد. حتی به صاحب بودن ملک یا عمارت در این اراضی محدود هم نمیشد نام مالکیت گذارد. از انتخابات یعنی انتخاب کردن و انتخاب شدن که خبری نبود. تمام این مصیبتها به نام قانونی برای آسیائیها صورت میگرفت و باید قوانین مخصوص افراد غیر سفید پوست را هم به آن افزود. بنابر قوانین مخصوص سیاهان، هندیها حق نداشتند در پیادهرو راه روند. عبور و مرور از ساعت نه بعدازظهر بدون پروانه مخصوص برای سیاهان امکانپذیر نبود. ولی در مورد هندیها این قوانین کمی کشش داشت. به این معنی، آن عدهای که «عرب» نامیده میشدند براین قاعده مستثنی بودند. و البته این استثنا هم بستگی به لطف پلیس داشت.
باید در اثرات این مقررات تأمل و تجربه میکردم. اغلب شبها با آقای کوتس به گردش میرفتم و کمتر ممکن بود قبل از ساعت ده به خانه برگردیم. اگر پلیس توقیفم میکرد چه میشد؟ در صورت بازداشت، مسئولیت آقای کوتس بیش از خودم بود. او حق داشت جواز عبور شب برای مستخدمین سیاهپوست خود صادر کند. ولی چگونه ممکن بود چنین پروانهای به من دهد؟ زیرا ارباب اروپایی ذیحق بود فقط به نوکران سیاه خویش جواز بدهد. هرگاه من پروانه میخواستم یا اگر او میخواست جوازی به نام من صادر کند چنین حقی را نداشت و این اقدام برای او جرم محسوب میشد.
لذا درست یادم نیست آقای کوتس، با یکی از دوستانش، روزی مرا نزد دکتر کراوز وکیل دعاوی دولت برد. در آن ملاقات معلوم شد که تصادفاً در یک مدرسه درس خواندهایم و از یک دادگاه در لندن حق وکالت گرفتهایم. مسئله صدور پروانه دائمی برای عبور و مرور من بعد از ساعت بیست و یک برای او قابل تحمل نبود. نسبت به من اظهار همدردی و دلسوزی کرد. به جای صدور جواز، نامه مخصوصی دستم داد که مجاز بودم هر وقت شب مایلم بیرون باشم و پلیس حق مداخله و مزاحمت نداشته باشد. هر وقت که بیرون میرفتم این نامه را در جیب میگذاردم و البته اگر هیچ گاه کسی مزاحم نشد تا مراسله را از جیب درآورم، تصادف بود و بس.
دکتر کراوز مرا به خانه خود دعوت کرد و میشود گفت باهم دوست شدیم. گاه به ملاقاتش میرفتم و به وسیله او با برادر معروفش که در آن زمان دادستان کل ژوهانسبورگ بود آشنا شدم. در موقع جنگ بوئر دادگاه نظامی او را متهم به شرکت در قتل یک افسر انگلیسی کرد و در نتیجه به هفت سال زندان محکوم گشت و حق قضاوت از وی سلب شد. ولی در پایان جنگ از زندان رهایی یافت. حکم تبرئهاش صادر گردید و بالاخره با همان عزت و احترام سابق دوباره به کار خود در دادگستری ترانسئوال مشغول شد.
این تماسها بعدها در حیات اجتماعیام خیلی به دردم خورد و بسیاری از وظایفی را که در پیش داشتم برایم سهل و ساده کرد.
عواقب قانون استفاده از پیادهروهای معین برای افراد غیر اروپائی زحمتی برایم ایجاد کرد. همیشه برای گردش در محوطه وسیع و باز بیرون شهر از خیابان پرزیدنت میگذشتم. مقر پرزیدنت کروگر در همین خیابان بود. خانهای تازهساز، بدنما و بدون باغ داشت. نمیشد آن را با منزل سایر افراد در آن خیابان تشخیص داد. خانههای بسیاری از متمولین پرتوریا بزرگ و عالی بود: باغ و باغچه داشت و بسیار زیبا و مجلل بنا شده بود. ولی پرزیدنت کروگر مردی ساده بود و همین سادگیاش ضربالمثل خاص و عام.
فقط سربازی که جلو منزل او پاس میداد معلوم میکرد این جا منزل یک مقام است. عادتم این بود که از این خیابان و پیادهرو و از کنار سرباز مزبور، عبور کنم. سربازی که باید در این جا پاس میداد گاه به گاه عوض میشد. روزی یکی از این محافظین بدون آن که چیزی گوید و یا ایست دهد همانطور که سرم پائین بود و راه میرفتم دودستی وسط خیابان پرتابم کرد و چند لگد بدرقه ضربه اول کرد. خیلی متأثر و ناامید شدم. قبل از آن که کلامی به سرباز مزبور بگویم، آقای کوتس، که تصادفاً در همان لحظه سوار بر اسب از خیابان میگذشت به محل واقعه رسید.
با من سلام و علیک کرد و گفت «گاندی» جریان را خوب دیدم. اگر علیه این مرد به دادگاه شکایت کنید مسلماً من یکی از شهودی خواهم بود که به نفع شما رأی میدهند. خیلی متأسفم که تا این حد با بیشرمی و وقاحت با شما رفتار شد».جواب دادم «نه. متأثر نباشید. این سرباز بیچاره چه تقصیر دارد؟ همه سیاهپوستها در نظر او یکی هستند. بدون شک با تمام سیاهان همینطور رفتار میکند. قصدم این است که برای این گونه موارد، یعنی توهین به خودم، هرگز به دادگاه مراجعه نکنم. لذا تصمیم ندارم از این سرباز هم شکایتی به دادگستری برم.»
آقای کوتس گفت «آن چه گفتید درست مؤید اختلافتان است. ولی باز هم در این باره فکر کنید. باید این گونه افراد را که نسبت به سیاهان بدرفتاری میکنند آدم کرد.»
گو این که به مرور به راهی افتادم که منظور دوستان مسیحیام نبود، اما همیشه برای بیداری روح و توجه به مذهب که عامل اصلیاش آنها بودند خود را نسبت به ایشان مدیون میدانم. همیشه خاطره تماس با آنها در حافظه و فکرم زنده است. در سالهای بعد نیز تماسهای بیشتری با آنها دست داد.
جریان دعوا که تمام شد دلیلی وجود نداشت بیش از این در پرتوریا بمانم. پس به دوربان رفتم تا خود را مهیای بازگشت به میهن سازم. ولی آقا عبدالله مردی نبود که بدون یک میهمانی تودیعی اجازه مرخصی دهد: و در سیندهام ضیافتی به افتخارم به پا ساخت.
قرار شد تمام روز را در آنجا بگذرانم. آن روز تصادفاً چند روزنامه بهدستم افتاد و موقعی که مشغول مطالعه بودم متوجه خبری شدم که زیر عنوان «حق انتخابات هندیها» در گوشهای بهچاپ رسیده بود و از لایحهای که بهمجلس قانونگذاری داده شده بود صحبت میکرد. این لایحه هندیها را از حق انتخاب نماینده برای مجلس قانونگذاری ناتال محروم میکرد. من از اصل لایحه اطلاعی نداشتم. اشخاصی هم که در آن میهمانی شرکت داشتند از این حیث چون خودم بودند.
از آقا عبدالله سئوالی کردم که گفت «ما از این نوع مطالب چیزی سرمان نمیشود. از موضوعهایی خبرداریم که مربوط به کسب و تجارتمان است. همانطور که میدانید به بازرگانی ما در کشور اورانژ آزاد لطمه فراوان وارده آمده است. فعالیت کردیم، اما چه فایده! همه بیدست و پا هستیم. چون بیسوادیم به روزنامه که نگاه میکنیم فقط خبرهای تجارتی و قیمت روز کالاها را میخوانیم از قانونگذاری که چیزی سرمان نمیشود. چشم و گوشمان همین و کلاء دادگستری و مشاورین اروپایی هستند و بس!»
گفتم «ولی در اینجا افراد هندی که در ناتال بهدنیا آمده و در همین کشور تحصیل کرده باشند، زیادند. آیا به شما کمک نمیکنند؟»آقا عبدالله با ناامیدی اظهار داشت «ای بابا! اینها اصلاً به فکر نیستندکه سراغ ما بیایند، راستش را بخواهی خودمان هم درصدد آشنایی با آنها نیستیم. همه مسیحیاند و در چنگال کشیشهای سفید پوست اسیر. کشیشها هم بهنوبه خود تابع دولتند.»
این حرفها چشمانم را باز کرد. حس کردم باید کاری کرد این عده هندی به جرگه ما آیند و خودی محسوب شوند. آیا مسیحیت یعنی اینکه آنها خودشان را دور نگهدارند؟ آیا معنی مسیحی شدن یعنی اینکه هندی نباشند؟ولی در آن روز به فکر بازگشت به میهن بودم و شک داشتم آیا باید آن چه در این مورد به فکرم خطور کرده برزبان آورم یا نه. فقط به آقا عبدالله گفتم. «اگر این لایحه تصویب شود و به صورت قانون درآید همه ما را دچار مصیبت بزرگی خواهد کرد. اولین میخ تابوت ما است. با تصویب آن به ریشه احترام و حیثیت ما تیشه خواهد خورد.»
آقا عبدالله جواب داد: شاید! اما من باید اصل موضوع و طرز پیدایش مسئله انتخابات را برای شما تشریح کنم. ما چیزی در این باره نمیدانستیم تا اینکه آقای اسکومب یکی از مشاورین ما که شما او را میشناسید، این فکر را به کلهمان انداخت. جریان این است که برایتان میگویم. او از آن مبارزین سرسخت است و چون با مهندس وارف میانهاش خوب نبود از آن میترسید که هرگاه اقدامی به عمل آورد علیهاش قدم بردارد و از انتخابات محرومش سازد. لذا ما را به وضع خودمان آشنا ساخت و همان وقت برای دادن رأی نامنویسی کردیم. به نفع خود او رأی دادیم. در این صورت متوجه میشوید که انتخابات در این کشور، به آن طریق که تصور میکنید، برای ما سودی ندارد. اما خوب، میفهمیم که شما چه میگوئید، به عقیده شما تکلیف چیست و چه راهنمایی میتوانید بکنید؟»
حضار با توجه زیاد به مکالمه ما گوش میدادند. یکی گفت «میخواهید بگویم چه باید کرد؟ بلیت کشتی خودتان را باطل کنید. یک ماه دیگر در این جا بمانید تا هر طور صلاح میدانید و دستور میدهید مبارزه کنیم.»
همه گفتند «بارک الله. بارک الله... آقا عبدالله، شما باید گاندیبهای را در اینجا نگهدارید.»
آقا عبدالله مرد زیرک و ناقلایی بود. اظهار داشت «فعلاً ایشان را نگهنمیدارم. اصلاً همان قدرکه من حق دارم، شما نیز دارید. میدانم که راست میگوئید. بیائید همگی، وادارش سازیم در شهر ما بماند. اما یادتان نرود که گاندی وکیل عدلیه است. تکلیف پول و حق الزحمهاش چه میشود؟موضوع پول ناراحتم کرد.