حکمت و فلسفه
عقل سرخ - رسالهای از شیخ اشراق
- حکمت و فلسفه
- نمایش از شنبه, 09 ارديبهشت 1391 15:47
- بازدید: 5751
[هذه رسالة موسومة بعقل سرخ للشیخ الالهى الرّبانى شهاب الدین السهروردى] بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
(1) حمد باد ملکى را که هر دو جهان در تصرّف اوست. بود هر که بود از بود او بود و هستى هر که هست از هستى اوست. بودن هر که باشد از بودن او باشد، «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ» و صلوات و تحیّات بر فرستادگان او بخلق خصوصا بر محمّد مختار که نبوّت را ختم بدو کرد و بر صحابه و علماى دین رضوان اللّه علیهم اجمعین.
(2) دوستى از دوستان عزیز مرا سؤال کرد که مرغان زبان یکدیگر دانند؟ گفتم بلى دانند. گفت ترا از کجا معلوم گشت؟
گفتم در ابتداى حالت چون مصوّر بحقیقت خواست که بنیت مرا پدید کند مرا در صورت بازى آفرید، و در آن ولایت که من بودم دیگر بازان بودند. ما با یکدیگر سخن گفتیم و شنیدیم و سخن یکدیگر فهم مىکردیم. گفت آنگه حال بدین مقام چگونه رسید؟ گفتم روزى صیّادان قضا و قدر دام تقدیر باز گسترانیدند و دانه ارادت در آنجا تعبیه کردند و مرا بدین طریق اسیر گردانیدند، پس از آن ولایت که آشیان ما بود بولایتى دیگر بردند. آنگه هر دو چشم من بردوختند و چهار بند مختلف نهادند و ده کس را بر من موکّل کردند، پنج را روى سوى من و پشت بیرون و پنج را پشت سوى من و روى بیرون [این پنج که روى سوى من داشتند و پشت ایشان بیرون] ، آنگه مرا در عالم تحیّر بداشتند چنانکه آشیان خویش و آن ولایت و هر چه معلوم بود فراموش کردم، و مىپنداشتم که من پیوسته خود چنین بودهام.
(3) چون مدّتى بر این آمد قدرى چشم من بازگشودند، بدان قدر چشم مىنگریستم، چیزها مىدیدم که دیگر ندیده بودم و آن عجب مىداشتم تا هر روز بتدریج قدرى چشم من زیادت باز مىکردند و من چیزها مىدیدم که در آن شگفت مىماندم. عاقبت تمام چشم من باز کردند و جهان را بدین صفت که هست بمن نمودند. من در بند مىنگریستم که بر من نهاده بودند و در موکّلان، با خود مىگفتم گوئى هرگز بود که این چهار بند مختلف از من بردارند و این موکّلان را از من فرو گردانند و بال من گشوده شود چنانکه لحظهاى در هوا طیران کنم و از قید فارع شوم؟ (4) تا بعد از مدتى روزى این موکّلان را از خود غافل یافتم. گفتم به ازین فرصت نخواهم یافتن، بگوشهاى فرو خزیدم و همچنان با بند لنگان روى سوى صحرا نهادم. در آن صحرا شخصى را دیدم که مىآمد، فرا پیش رفتم و سلام کردم بلطفى هر چه تمامتر، جواب فرمود. چون در آن شخص نگریستم محاسن و رنگ و روى وى سرخ بود. پنداشتم که جوانست، گفتم اى جوان از کجا مىآئى؟ گفت اى فرزند این خطاب بخطاست ، من اوّلین فرزند آفرینشم، تو مرا جوان همىخوانى؟ گفتم از چه سبب محاسنت سپید نگشته است؟ گفت محاسن من سپید است و من پیرى نورانیم. امّا آن کس که ترا در دام اسیر گردانید و این بندهاى مختلف بر تو نهاد و این موکّلان بر تو گماشت، مدّتهاست تا مرا در چاه سیاه انداخت.
این رنگ من که سرخ مىبینى از آنست، اگر نه من سپیدم و نورانى. و هر سپیدى که نور بازو تعلّق دارد چون با سیاه آمیخته شود سرخ نماید چون شفق اوّل شام یا آخر صبح که سپید است و نور آفتاب باز و متعلّق و یک طرفش با جانب نور است که سپید است و یک طرفش با جانب چپ که سیاهست، پس سرخ مىنماید. و جرم ماه بدر وقت طلوع اگر چه نور او عاریتى است امّا هم بنور موصوفست و یک جانب او با روز است و یک جانبش با شب، سرخ نماید. و چراغ همین صفت دارد، زیرش سپید باشد و بالا بر دود « سیاه، میان آتش و دود سرخ نماید و این را نظیر و مشابه بسیار است.
(5) پس گفتم اى پیر از کجا مىآئى؟ گفت از پس کوه قاف که مقام من آنجاست و آشیان تو نیز آن جایگه بود امّا تو فراموش کردهاى.
گفتم این جایگه چه میکردى؟ گفت من سیّاحم، پیوسته گرد جهان گردم و عجایبها بینم. گفتم از عجایبها در جهان چه دیدى؟ گفت هفت چیز: اوّل کوه قاف که ولایت ماست، دوم گوهر شب افروز، سیّم درخت طوبى، چهارم دوازده کارگاه، پنجم زره داودى، ششم تیغ بلارک، هفتم چشمه زندگانى. گفتم مرا ازین حکایتى کن. گفت اوّل کوه قاف گرد جهان در آمده است و یازده کوهست و تو چون از بند خلاص یابى آن جایگه خواهى رفت زیرا که ترا از آنجا آوردهاند و هر چیزى که هست عاقبت با شکل اوّل رود. پرسیدم که بدانجا راه چگونه برم؟ گفت راه دشوار است، اوّل دو کوه در پیش است هم از کوه قاف، یکى گرم سیر است و دیگرى سرد سیر و حرارت و برودت آن مقام را حدّى نباشد. گفتم سهلست بدین کوه که گرمسیرست زمستان بگذرم و بدان کوه که سردسیرست بتابستان. گفت خطا کردى هواى آن ولایت در هیچ فصل بنگردد.
پرسیدم که مسافت این کوه چند باشد؟ گفت چندان که روى باز بمقام اوّل توانى رسیدن، چنانکه پرگار که یک سر ازو بر سر نقطه مرکز بود و سرى دیگر بر خط و چندان که گردد باز بدانجا رسد که اوّل از آنجا رفته باشد.
(6) گفتم این کوهها را سوراخ توان کردن و از سوراخ بیرون رفتن؟
گفت سوراخ هم ممکن نیست، امّا آن کس که استعداد دارد بىآنکه سوراخ کند بلحظهاى تواند گذشتن همچون روغن بلسان که اگر کف دست برابر آفتاب بدارى تا گرم شود و روغن بلسان قطرهاى بر کف چکانى از پشت دست بدر آید بخاصیّتى که درویست. پس اگر تو نیز خاصیّت گذشتن از آن کوه حاصل کنى بلمحهاى از هر دو کوه بگذرى. گفتم آن خاصیّت چگونه توان حاصل کردن؟ گفت در میان سخن بگویم اگر فهم کنى.
گفتم چون ازین دو کوه بگذرم آن دیگر را آسان باشد یا نه؟ گفت آسان باشد امّا اگر کسى داند. بعضى خود پیوسته درین دو کوه اسیر مانند و بعضى بکوه سیّم رسند و آنجا قرار گیرند، بعضى بچهارم و پنجم و این چنین تا یازدهم، هر مرغ که زیرکتر باشد پیشتر شود.
(7) گفتم چون شرح کوه قاف کردى حکایت گوهر شب افروز کن.
گفت گوهر شب افروز هم در کوه قافست امّا در کوه سیّم است و از وجود او شب تاریک روشن شود امّا پیوسته بر یک حال نماند. روشنى او از درخت طوبى است، هر وقت که در برابر درخت طوبى باشد ازین طرف که توئى تمام روشنى نماید همچو گوى گرد روشن. چون پارهاى از آن سوىتر افتد که بدرخت طوبى نزدیکتر باشد قدرى از دایره او سیاه نماید و باقى همچنان روشن. و هر وقت که بدرخت طوبى نزدیکتر مىشود از روشنى قدرى سیاه نماید سوى این طرف که توئى، امّا سوى درخت طوبى همچنان یک نیمه او روشن باشد. چون تمام در پیش درخت طوبى افتد تمام سوى تو سیاه نماید و سوى درخت طوبى روشن. باز چون از درخت درگذرد قدرى روشن نماید و هر چه از درخت دورتر مىافتد سوى تو روشنى وى زیادت مىنماید، نه آنچه نور در ترقّیست، امّا جرم وى نور بیشتر مىگیرد و سیاهى کمتر مىشود، و همچنین تا باز در برابر مىافتد، آنگه تمام جرم وى نور گیرد. و این را مثال آنست که گوئى را سوراخ کنى در میان و چیزى بدان سوراخ بگذرانى، آنگه طاسى پر آب کنى و این گوى را بر سر آن طاس نهى چنانکه یک نیمه گوى در آب بود. اکنون در لحظهاى ده بار همه اطراف گوى را آب رسیده باشد، امّا اگر کسى آن را از زیر آب بیند پیوسته یک نیمه گوى در آب دیده باشد. باز اگر آن بیننده که راست از زیر میان طاس بیند پارهاى از آن سوىتر بیند که میان طاس است، یک نیمه گوى نتواند دیدن در آب که آن قدر که او از میان طاس میل سوى طرفى گیرد، بعضى از آن گوى که در مقابله دیده بیننده نیست نتوان دیدن، امّا بعوض آن ازین دیگر طرف قدرى از آب خالى بیند، و هر چه نظر سوى کنار طاس بیشتر مىکند در آب کمتر مىبیند و از آب خالى بیشتر. چون راست از کنار طاس بنگرد، یک نیمه در آب بیند، و یک نیمه از آب خالى. باز چون بالاى کنار طاس بنگرد در آب کمتر بیند و از آب خالى بیشتر تا تمام در میانه بالاى طاس گوى را تمام بنگرد، آنجا تمام گوى از آب خالى بیند. اگر کسى گوید که زیر طاس خود نه آب توان دیدن و نه گوى، ما بدان تقدیر مىگوئیم که بتواند دیدن، اگر طاس از آبگینه بود یا از چیزى لطیفتر. اکنون آنجا که گویست و طاس بیننده گرد هر دو بر مىآید تا این چنین مىتواند دیدن، [امّا آنجا گوهر شب افروز و درخت طوبى هم برین مثال گرد بیننده بر مىآید].
(8) پس پیر را گفتم درخت طوبى چه چیزست و کجا باشد؟ گفت درخت طوبى درختى عظیم است، هر کس که بهشتى بود چون ببهشت رود آن درخت را در بهشت بیند، و در میان این یازده کوه که شرح دادیم کوهیست، و در آن کوهست. گفتم آن را هیچ میوه بود؟ گفت هر میوهاى که تو در جهان مىبینى بر آن درخت باشد و این میوهها که پیش تست همه از ثمره اوست. اگر نه آن درخت بودى، هرگز پیش تو نه میوه بودى و نه درخت و نه ریاحین و نه نبات. گفتم میوه و درخت و ریاحین با او چه تعلّق دارد؟ گفت سیمرغ آشیانه بر سر طوبى دارد، بامداد سیمرغ از آشیانه خود بدر آید و پر بر زمین بازگستراند، از اثر پر او میوه بر درخت پیدا شود و نبات بزمین.
(9) پیر را گفتم شنیدم که زال را سیمرغ پرورد و رستم اسفندیار را بیارى سیمرغ کشت. پیر گفت بلى درست است. گفتم چگونه بود؟
گفت چون زال از مادر در وجود آمد رنگ موى و رنگ روى سپید داشت. پدرش سام بفرمود که وى را بصحرا اندازند و مادرش نیز عظیم از وضع حمل وى رنجیده بود. چون بدید که پسر کریه لقاست هم بدان رضا داد، زال را بصحرا انداختند. فصل زمستان بود و سرما، کس را گمان نبود که یک زمان زنده ماند. چون روزى چند برین برآمد، مادرش از آسیب فارغ گشت. شفقت فرزندش در دل آمد، گفت یک بارى بصحرا شوم و حال فرزند ببینم. چون بصحرا شد فرزند را دید زنده و سیمرغ وى را زیر پر گرفته. چون نظرش بر مادر افتاد تبسّمى بکرد، مادر وى را در برگرفت و شیر داد، خواست که سوى خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود که حال زال چگونه بوده است که این چند روز زنده ماند سوى خانه نشوم. زال را بهمان مقام زیر پر سیمرغ فرو هشت و او بدان نزدیکى خود را پنهان کرد. چون شب درآمد و سیمرغ از آن صحرا منهزم شد، آهوئى بر سر زال آمد و پستان در دهان زال نهاد. چون زال شیر بخورد خود را بر سر زال بخوابانید چنانکه زال را هیچ آسیب نرسید. مادرش برخاست و آهو را از سر پسر دور کرد و پسر را سوى خانه آورد. پیر را گفتم آن چه سرّ بوده است؟ پیر گفت من این حال از سیمرغ پرسیدم. سیمرغ گفت زال در نظر طوبى بدنیا آمد، ما نگذاشتیم که هلاک شود. آهو بره را بدست صیّاد بازدادیم و شفقت زال در دل او نهادیم، تا شب وى را پرورش مىکرد و شیر مىداد و بروز خود منش زیر پر مىداشتم.
(10) گفتم حال رستم و اسفندیار؟ گفت چنان بود که رستم از اسفندیار عاجز آمد و از خستگى سوى خانه رفت. پدرش زال پیش سیمرغ تضرّع ها کرد، و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آئینهاى یا مثل آن برابر سیمرغ بدارند، هر دیده که در آن آئینه نگرد خیره شود. زال جوشنى از آهن بساخت چنانکه جمله مصقول بود و در رستم پوشانید و خودى مصقول بر سرش نهاد و آئینههای مصقول بر اسبش بست.
آنگه رستم را از برابر سیمرغ در میدان فرستاد. اسفندیار را لازم بود در پیش رستم آمدن. چون نزدیک رسید پرتو سیمرغ بر جوشن و آئینه افتاد. از جوشن و آئینه عکس بر دیده اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمىدید. توهّم کرد و پنداشت که زخمى بهر دو چشم رسید زیرا که دگران ندیده بود، از اسب در افتاد و بدست رستم هلاک شد. پندارى آن دو پاره گز که حکایت کنند دو پر سیمرغ بود.
(11) پیر را پرسیدم که گوئى در جهان همان یک سیمرغ بوده است؟
گفت آنکه نداند چنین پندارد، و اگر نه هر زمان سیمرغى از درخت طوبى بزمین آید و اینکه در زمین بود منعدم شود، معا معا، چنانکه هر زمان سیمرغى بیاید، این چه باشد نماند. و همچنانکه سوى زمین مىآید سیمرغ از طوبى سوى دوازده کارگاه مىرود.
(12) گفتم اى پیر این دوازده کارگاه چه چیز است؟ گفت اوّل بدان که پادشاه ما چون خواست که ملک خویش آبادان کند اوّل ولایت ما آبادان کرد، پس ما را در کار انداخت و دوازده کارگاه بنیاد فرمود و در هر کارگاهى شاگردى چند بنشاند. پس آن شاگردان را در کار انداخت تا زیر آن دوازده کارگاه کارگاهى دیگر پیدا گشت، و استادى را درین کارگاه بنشاند. پس آن استاد را بکار فرو داشت، تا زیر آن کارگاه اوّل کارگاهى دیگر پدید آمد. آنگه استاد دوّم را همچنان کار فرمود تا زیر کارگاه دوّم کارگاهى و استادى دگر، و همچنان تا هفت کارگاه و در هر کارگاهى استادى معیّن گشت. آنگه آن شاگردان را که در دوازده خانه بودند هر یکى را خلعتى داد. پس آن استاد اوّل را همچنان خلعت داد و دو کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا بوى سپرد، و دوّم استاد را همچنان خلعت داد و از آن دوازده کارگاه دیگر دو بدو سپرد، و سوّم را نیز همچنان، و چهارم استاد را خلعت داد کسوتى زیباتر از همه، و او را یک کارگاه داد از آن دوازده کارگاه بالا، امّا فرمود تا بر دوازده نظر دارند، پنجم و ششم را همچنانکه اوّل را و دوّم را و سوّم را داده بود هم بر آن قرار داد. چون نوبت بهفتم رسید از آن دوازده یک کارگاه مانده بود، بوى داد و او را هیچ خلعت نداد. استاد هفتم فریاد برآورد که هر استادى را دو کارگاه باشد و مرا یک کارگاه و همه را خلعت باشد و مرا نبود. بفرمود تا زیر کارگاه او دو کارگاه بنیاد کنند و حکمش بدست وى دهند، و زیر همه کارگاهها مزرعهاى اساس افکندند و عاملى آن مزرعه هم باستاد هفتم دادند و بر آن قرار دادند که از کسوت دیباى استاد چهارم پیوسته نیمچهاى براتى بدین استاد هفتم دهند و کسوت ایشان هر زمان از نو یکى دیگر بود، همچو شرح سیمرغ که دادیم. گفتم اى پیر درین کارگاه ها چه بافند؟ گفت بیشتر دیبا بافند و از هر چیزى که فهم کس بدان نرسد، و زره داودى نیز هم درین کارگاهها بافند.
(13) گفتم اى پیر زره داودى چه باشد؟ گفت زره داودى این بندهاى مختلف است که بر تو نهادهاند. گفتم این چگونه مىکنند؟
گفت در هر سه کارگاه از آن دوازده کارگاه بالا یک حلقه کنند، بدان دوازده در چهار حلقه ناتمام کنند، پس آن چهار حلقه را برین استاد هفتم عرض دهند تا هر یکى بر وى عملى کند. چون بدست هفتمین استاد افتد سوى مزرعه فرستند و مدّتها ناتمام بماند. آنگه چهار حلقه در یک حلقه اندازند و حلقها جمله سفته بود، پس همچون تو بازى اسیر کنند و آن زره در گردن وى اندازند تا در گردن وى تمام شود. از پیر پرسیدم که هر زره چند حلقه بود؟ گفت اگر بتوان گفتن که عمّان چند قطره باشد، پس بتوان شمردن که هر زره را چند حلقه بود. گفتم این زره بچه شاید از خود دور کردن؟ گفتم بتیغ بلارک. گفت تیغ بلارک کجا بدست آید؟ گفت در ولایت ما جلادیست، آن تیغ در دست ویست و معیّن است که هر زرهى که چند مدّت وفا کند، چون مدّت بآخر رسد آن جلاد تیغ بلارک چنان زند که جمله حلقها از یکدیگر جدا افتد. پرسیدم پیر را که بپوشنده زره که آسیب رسد تفاوت باشد؟
گفت تفاوتست. بعض را آسیب چنان رسد که اگر کسى را صد سال عمر باشد و در اثناى عمر پیوسته آن اندیشد که گوئى کدام رنج صعبتر بود و هر رنج که ممکن بود در خیال آرد، هرگز بآسیب زخم تیغ بلارک خاطرش نرسیده باشد، امّا بعضى را آسانتر بود.
(14) گفتم اى پیر چه کنم تا آن رنج بر من سهل بود؟ گفت چشمه زندگانى بدست آور و از آن چشمه آب بر سر ریز تا این زره بر تن تو بریزد و از زخم تیغ ایمن باشد که آن آب این زره را تنک کند، و چون زره تنک بود زخم تیغ آسان بود. گفتم اى پیر این چشمه زندگانى کجاست؟ گفت در ظلمات، اگر آن مىطلبى خضروار پاى افزار در پاى کن و راه توکّل پیش گیر تا بظلمات رسى. گفتم راه از کدام جانبست؟ گفت از هر طرف که روى، اگر راه روى راه برى. گفتم نشان ظلمات چیست؟ گفت سیاهى، و تو خود در ظلماتى، امّا تو نمىدانى. آن کس که این راه رود چون خود را در تاریکى بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکى بوده است و هرگز روشنائى بچشم ندیده. پس اوّلین قدم راهروان اینست و ازینجا ممکن بود که ترقى کند. اکنون اگر کسى بدین مقام رسد، ازینجا تواند بود که بیش رود. مدّعى چشمه زندگانى در تاریکى بسیار سرگردانى بکشد. اگر اهل آن چشمه بود، بعاقبت بعد از تاریکى روشنائى بیند. پس او را پى آن روشنائى نباید گرفتن که آن روشنائى نوریست از آسمان بر سر چشمه زندگانى، اگر راه برد و بدان چشمه غسل بر آورد از زخم تیغ بلارک ایمن گشت.
شعر
بتیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابى که از شمشیر بو یحیى نشان ندهد کسى احیا
هر که بدان چشمه غسل کند هرگز محتلم نشود. هر که معنى حقیقت یافت بدان چشمه رسید. چون از چشمه برآمد استعداد یافت، چون روغن بلسان که اگر کف برابر آفتاب بدارى و قطرهاى از آن روغن بر کف چکانى از پشت دست بدر آید. اگر خضر شوى از کوه قاف آسان توانى گذشتن.
(15) چون با آن دوست عزیز این ماجرا بگفتم آن دوست گفت تو آن بازى که در دامى و صید مىکنى، اینک مرا بر فتراک بند که صیدى بد نیستم.
من آن بازم که صیّادان عالم همه وقتى بمن محتاج باشند
شکار من سیه چشم آهوانند که حکمت چون سرشک از دیده پاشند
بپیش ما ازین الفاظ دورند بنزد ما ازین معنى تراشند
عقل سرخ نام یک داستان فلسفی نوشته شیخ اشراق است که در آن مطالب فلسفی و عرفانی با قلم داستانی و رمزگونه بیان شده است. سهروردی به پيروی از ابوعلی سینا دست به نوشتن این گونه از داستانهای تمثیلی زده است در واقع رسالههای عرفانی سهروردی دنباله و مکمل حکایتهای فلسفی - عرفانی ابوعلی سینا است
به كوشش: علی علیبابایی درمنی