پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست جشن‌ها و گردهمایی‌ها مهر ماه شعرهای مهرگانی

جشن‌ها و گردهمایی‌ها

شعرهای مهرگانی

امتیاز کاربران

ستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعال
 

به کوشش: وحید شریعت‌زاده

 

آنچه که حکیم ابوالقاسم فردوسی خداوندگار شاهنامه در بارهٔ جشن مهرگان زمان فریدون و تاجگزاری وی سروده:

برسم کیان تاج وتخت مهی / بیاراست با کاخ شاهنشهی
برووز خجسته سر مهر ماه / بسر بر نهاده آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی / گرفتند مردم ره ایزدی
دل از داوریها بپرداختند / بآیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام / گرفتند هریک ز یاقوت جام
می روشن و چهرهً شاه نو / جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند / همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگار است از ماه مهر / بکوش وبرنج و ایچ منمای چهر
شاهنامه فردوسی چاپ روسیه ( ج 1 ص 79 )

 

امیر معزی:

خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید / باغ پیروزی شکفت و صبح پیروزی دمید

نیز در جای دیگر گوید:

پیش تخت تو معزی خوان شکر تهنیت / هم بجشن نو بهار و هم بجشن مهرگان

در سروده دیگر:

بنده مخلص معزی تهنیت گفته ترا / گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان

 

دقیقی:

مهرگان آمدجشن ملک افریدونا / آن کجا گاو بپروردش برمایونا

یا

مهرگان آمدجشن ملک افریدونا / آن کجا گاو نکو بودش برمایونا

 

رودکی:

ملکا جشن مهرگان آمد / جشن شاهان وخسروان آمد
خز بجای ملحم و خرگاه / بدل باغ و بوستان آمد
مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد
تو جوانمرد و دولت تو جوان / می ببخت تو نوجوان آمد

 

منوچهری دامغانی:

برخیز ای جاریه، می در فکن در باطیه / آراسته کن مجلسی از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان / نارنج ونار و ارغوان، آورد از هر ناحیه

نیز گوید:

شاد باشید که مهرگان آمد / بانگ و آوای کاروان آمد، ....

 

عنصری:

مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال / نیکروز و نیک جشن و نیکبخت ونیکحال


فرخی سیستانی:

بگشاد مهرگان در اقبال بر  جهان / فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان


فخرالدین اسعد گرگانی:

نثارت آوریدم مهرگانی / روان چون چشمه آب زندگانی
بدین جشنت نیاوردایچ کهتر نثاری از نثار بنده بهتر


 قطران تبریزی:

آدینه و مهرگان و ماه نو / بادند خجسته هر سه بر خسرو


ابوالحسن علی بن محمد منجیک ترمذی سده چهارم در ستایش یکی از امرای چغانی:

......خدایگانا فرخنده مهرگان آمد / زباغ گشت بتحویل آفتاب احوال
سرای پردهً صحبتکشید سیب و ترنج / بطبل رحلت بر زد گل ذبنفشه دوال
بسان ماهی زرین کنون فرو ریزد / ز بید برگ بیک زلزله بر آب زلال
کجاست آنکه پدرش آهنست و مادر سنگ؟ عدوی عنبر و عود و جزای کفر و ضلال!
بطبع، چون جگرعاشقان، طپیده و گرم / برنگ، چون علم کاویان خجسته بفال
بگوی تا بفروزند و برفروزانند /  بد و بسوزان دی را صحیف اعمال ...
بقات بادا چندانکه تا چو مرزنگوش / ز روی آتش افروخته بروید نال
تو شادمانه و، اعدای تو بدرد درون / کفیده پوست بتن بر، چو مغز کفته سفال .


ابیوردی در وصف خزان ومهرگان:

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان / آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست


عثمان مختاری غزنوی:

با چمن نامهربان شد باز باد مهربان / مهرگانی باده پیش آرای نگار مهربان


ابوالحسن علی بن جولوغ، فرخی سیستانی:

بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان / فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان ...
گر آسمان بلند بقدر است، دور نیست / از پایگاه خدمت او تا بآسمان
شایسته تر زخدمت او، خدمتی مخواه / بایسته تر ز درگه او، درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد / تاچون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافت سمن / چون باد مهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد و تندرست / از گردش زمانه بی اندوه و بی زیان ...
بد خواه او نژند و نوان باد و نا مراد / احباب او بعشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش، همواره با نشاط / بادا تن عدویش، پیوسته ناتوان .
 در ضمن قصیده ای در ستایش امیر حسنک وزیر سروده:
مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در! / خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر؟!
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد / وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر

در قصیده ای بمدح ابوسهل عمیدالملک عارض سروده:

عید است و مهرگان و، بعید و بمهرگان / نوباوه ای می سوًری ز دست یار
می ده مر او، مست مگردان، که وقت خواب / باشد بمدح خویش کند خواجه خواستار

نیز

خجسته باد بدو مهرگان و عید شریف / دلش بعید شریف و بمهرگان مسرور .
بار بربست مه روزه و، برکند خیم / مهرگان طبل زد و راست برون برد علم...
باده گیران زبان بسته، گشادند زبان / باده خواران پراکنده، نشستند بهم.

نیز قصیده‌ای بستایش امیر یوسف که سروده:

تا پرنیان سبز برون کرد بوستان /  با مصمت *سپید همی گردد آسمان
• ( بضم نخستین و فتح سوم، جامهً یکرنگ . منتی الارب)
تا برگ همچو غیبهً** زنگار خورده شد  / چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان
** (بفتح اول، پاره های آهنی که در جوشن بکار برند . برهان قاطع )
تا شنبلید زرد پدید آمده است، گشت / نیلوفر کبود بآب اندرون نهان
تا بر گرفت قافله از باغ عندلیب /  زاغ سیه بباغ در آورد کاروان،
از برگ،چون صحیفهً بنوشته شد زمین / وز ابر، چون صلایهً سیمین شد آسمان
رزبان زبچگان رزان باز کرد پوست / بی آنکه بچگان رزان را رسد زیان
باد خزان بجام مناقب (؟ )کشید زر / نامهربانی از چه قبل کرد مهرگان؟!
باد خزان از آب کند تخته بلور /  دیبای زربفت در آرد ز پرنیان
بر صحن چشمه ها کند از سروهای سبز / وز مهره های مینا دینارگون دهان
در زیر شاخه های درختان میان باغ / دینار توده توده کند پیش باغبان
من زین خزان بشکرم،کاین مهرگان اوست وزمن امیر مدح نیوشد بمهرگان ....
سال تو فر خجسته و، ایام تو سعید / عمر تو بیکرانه و، عز تو جاودان
این مهرگان بشادی بگذار و، همچنین / صد مهرگان بکام دل خویش بگذران . (ص298-296) 


نیز در ستایش سلطان محمود:

بفرخی و بشادی و شاهی، ایران شاه  / بمهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآنکه چون بکند مهرگان بفرخ روز / بجنگ دشمن واوژن، کشد بسغد سپاه
بمهر ماه، زبهر نشستن و خوردن / بنا بخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان / جهانبان را پاداش است و پادافره
چو مهرگان بکند، خیمه را بسر فگند / بجنگ و تاختن دشمنان بود شش ماه ...(ص344-345)

هم از اوست:

مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید ازجای / تا کجاپر زند امسال و کجا دارد رای
وقت آن شد که بدشت باز آیدطاووس وتذرو تاشود برسر شخ کبک دری شعر سرای ...
امیر یوسف در تهنیت مهرگان و ستایش عضدالدوله سروده:
مهرگان رسم عجم داشت بپای / جشن او بود چو چشم اندر بای
هر کجا در شدم، از اول روز، / با می اندر شدم و بربط و نای
تا مه روزه در آمیخت بدوی / آنهمه رسم نکو مانده بجای
کارها تنگ گرفته است بدوی / روزهً تنگخوی کج فرمای
با چنین ماه، چنین جشن بود / همچو در مزگت آدینه سرای
گل و می خواه برین جشن امشب / از رخ « نخشبی » و دو لب « قای »

در ستایش خواجه احمد حسن میمندی:

بصد مهرگان دگر شاد کن دل / که تو شادی و فرخی را سزایی
بهر جشن نو، فرخی مادح تو / کند برتو و شاه مدحت سرایی

 

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی سراینده بزرگ:

مهرگان آمد، گرفته فالش از نیکی مثال / نیک روز و نیک جشن و نیک بخت و نیک حال
فال فیروزی و زر است آسمان و بوستان کان یکی پیروزه جامه است، این دگر زرین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش راست پنداری که بدر آویختستی با هلال
بگذرد باد شمال ایدون، که نشناسی درو / دستهای ناقد زر است، یا باد شمال
آسمان مشکست، یکپاره درو ابر سیاه / یافته از بزمگاه خسرو مشرق مثال
جام پیروزه است گویی بیضهً عنبر دراو / پیش شاهنشاه پیروز اختر نیکو خصال
بر زیادت باد عمر و روزگار ملک او / ساعت او باد و روز وماه و ماه و سال

( دیوان عنصری بکوشش یحیی قریب ج1 ص95-98)

 

ابوالنجم احمد بن قوص . منوچهری دامغانی سراینده سده پنجم در ستایش اسپهبد منوچهر قابوس:

خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان / بر سماع چنگ خوشتر بادهً روشن چو زنگ* ( پرتو ماه و آفتاب )
مهرگان جشن فریدونست و، او را حرمتست / آذری نو باید و، می خوردنی بی آذرنگ* ( رنج، تنگدلی، درد )
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد / آن کجا تنها بکشکنجیر*بندازد زرنگ **
ای رئیس مهربان، این مهرگان خرم گذار / فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ هنگ
خز بده اکنون برزمه*** می سنان اکنون برطل / مشک ریز اکنون بخرمن، عود سوز اکنون به تنگ

( دیوان استاد منوچهری ص48)
* نوعی منجنیق
  ** بر وزن خدنگ، درختی است کوهی بسیار محکم وسخت .
  *** رزمه: بفتح اول و ثالث و سکون ثانی، پشتواره، بقچه لباس

در وصف جشن مهرگان و مدح ابو حرب بختیار:

برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه / آراسته کن مجلسی، از روم تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان / نارنج و نار و ارغوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم*؛ بی چنگها ؛ / گلزارها، چو گنگها**، بستانها چو اودیه
*ریحان، گل خوشبو**گنگ، بفتح اول و سکون ثانی: جزیره
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن /  نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه *
*جمع ندی، به معنی نم و شبنم بامدادی
نرگس همی در باغ در، چون صورتی در سیم وزر / وآن شاخه های مورد تر، چون گیسوی پرغالیه
وآن نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده / چون حاجبان گرد آمده،در روزگار ترویه *
*ترویه = سیراب کردن
گردی برآبی بیخته، زر از ترنج انگیخته / خوشه زتاک آویخته، مانند سعد الاخبیه *
*سعدالاخبیه= منزل بیست وپنجم (از منازل ماه). و آن چهار ستاره است بر دست راست آبریز همچو بای بط، سه ازآن بر کردار مثلث . و چهارم که سعد است، میان او ؛ و این مثلث « خبا اش » ای خانه و سعدها بنزدیک تازیان نه این اند، ولیکن بسیارند از منازل قمر بیرون . ر ک التفهیم ص112
شد گونه گونه تاک رز،چون پیش نیل رنگرز / اکنونت باید خز و بز، گرد آوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان / قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طئریه *
*از شعرای نیکو سخن تازی مقتول بسال127یا 128 ه ق
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پر کند /  مرغ آشیانه بفگند، واندر شود در زاویه
انگورها، برشاخها، مانند چمچاخها * /  وآونگشان چون کاخها، بستانشان چو بادیه
*چمچاخ = خمیده . منحنی
گردان بسان کفچه ای* گردن بسان خفچه**یی / اندر شکمشان بچه یی، حسناء،مثل الجاریه ...
دیوان منوچهری ص 78 تا 79
  *پیچ وتاب سر زلف، طره، نوعی از مار
   ** شوشه طلا و نقره، مویی چند از زلف معشوق که بر روی وی افتاده باشد.

در شادباش جشن مهرگان و ستایش سلطان مسعود غزنوی:

شاد باشید که جشن مهرگان آمد / بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد / یا زاقصای بلاد چینیان آمد
نه از این آمد باللّه، نه از آن آمد /  که زفردوس برین و زآسمان آمد
مهرگان آمد، هان در بگشاییدش / اندر آرید و تواضع بنماییدش
از میان راه اندر برباییدش /  بنشانید و بلب خرد بخاییدش
خوب دارید و فراوان بستاییدش / هر زمان خدمت لختی بفزاییدش
خوب داریدش کز راه دراز آمد / با دو صد کشی و با خوشی وناز آمد
سفری کردش و، چون وعده فراز آمد / با قدح رطل و ققنینه بنماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد / سخت خوب آمد و بایسته بساز آمد

( دیوان منوچهری ص 160)


فخرالدین اسعد گرگانی داستانسرای نامور سده پنجم متوفی 446 ه ق در ویس و رامین:
نثارت آوریدم مهرگانی /  روان چو چشمه آب زندگانی
بدین جشنت نیارد ایچ کهتر / نثاری از نثار بنده بهتر.


ابو منصور قطران عضدی تبریزی، شاعر معروف سده پنجم ه ق درگذشته به سال 465 ه ق، در ستایش عمیدالملک بونصر:

بوستان را مهرگانی باد، زر آگین کند /  رنگ بستاند زگلها، باده را رنگین کند
روی هامون را کند، مانند سوزن کرد زرد / هر گیاهی را بر او، چون سوزن زرین کند
دختران تاک زر را، گر ببیند باده خوار /  آرزوش آید، کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین، چرا / بسترد مهر از چمن، نقشی که فروردین کند؟!
سیم نرگس را بهاری باد زر آگنده کرد /  زر آبی را بهاری باد، سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ، چون پشت پلنگ / آسمان را ابر، همچون سینهً شاهین کند
گر نمان نرگس و نسرین ببستان، باک نیست / چشم و روی دوست، کار نرگس ونسرین کند!
دین ودل نستاند از کس نرگس و نسرین، ولی / چشم و روی یار ما را بیدل و بیدین کند
( دیوان حکیم قطران تبریزی بسعی و اهتمام حاج محمد آقا نخجوانی 1333 ش.ص 87 )

در ستایش ابوالهیجا منوچهر پسر ابو منصور وسودان  سروده:

چون شمال مهرگان،اندر هوا بویا شد /  زاغ گنگ اندر میان بوستان گویا شود
نارچون بیجاده گردد،سیب چون مرجان شود / آب چون فیروزه گردد، خاک چون مینا شود
هست هم دینار و هم دیبا گرامی، از چه رو / خوار گردد رز، که چون دینارگون دیبا شود؟!
گر گل رعنا برفت از گلستان پژمان بباغ / سیب زرد ولعل، همرنگ گل رعنا شود
گر هزار آوا برفت از باغ و بستان، باک نیست / برعصیر انون هزاران کس هزار آوا شود
بوستان گردد پر از قندیل زرین از ترنج /  و آسمان ز ابر سیاه چون چادر ترسا شود
نقطه های سرخ پیدا برکران سیب زرد /  همچو عاشق را برخ بر، خون دل پیدا شود
شب چو روز هجر مه رویان، کند بالا دراز / روز، چون شبهای وصلت، کاسته بالا شود
لوًلوً لالا شود همچون شبه بر تاک رز /  هم شبه مانند عقد لوًلوً لالا شود ...
باد فرخ بر تو عید و ماه مهر و مهرگان /  تا دل خلق جهان در مهر تو یکتا شود

( دیوان قطران ص 72 و 73 )

 و درقصیده بمدح ابو منصور مملان:

هر که را دلبند باشد مهر جوی و مهربان / روز او دائم بود نوروز  و عید مهرگان ( دیوان قطران ص 342 )

و نیز:

آدینه و مهرگان و ماه نو /  / بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش لشگر کش  / صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو / بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته است از سر کیوان / بد خواه تو پست مانده اندر گو *  = *گودال و مغاک
با وجود تو، قطره ای است رودویم / با حلم تو ذره ای است کوه لو * = لو بمعنی بلندی و پشته شاید نام کوهی نیز باشد
بد خواه تو نغنوده شادمان / خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز / جز بار بهی و نیکویی مدرو
کاری که کنی، بفال نیکو کن / جایی که روی، ببخت میمون رو
شادی کن و خرمی، برسم جم /  دشمن کش و خشم خور، بسان زو 

او در مسمطی سرود:

بباغ اندر آمد سپاه مهرگانی / برید از گلستان گل مهربانی....

( دیوان قطران ص 450 )

نیز:

شاه زمینی و پادشاه زمانی / جز بفریدون، بهیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان به پیری بگشاد / تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را، همه سلامت و سودی / جسم عدو را، همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد / میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند / دائم چونان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش کار تو دائم / ز آنکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست / خون رزان خور بیاد جشن خزانی

( دیوان قطران ص 511 )

نیز:

نوروز مهین، جم همایون آورد / چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هر کس بجهان رهی دگرگون آورد / مردی و وفا وجود، فضلون آورد!

( دیوان قطران ص 529 )

امیر مسعود سعد سلمان چکامه سرای سده پنجم و ششم درگذشت 515 ه ق در ستایش ابونصر رستم سروده است:

جهان را چرخ زرین چشمه، زرین میدهد زیور / از آن شد چشمهً خورشید، همچو بوتهً زرگر
خزان را داد پنداری فلک، ملک بهاران را / که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل، شد کهربا صورت / همان نقاش بوده باد دی، امروز شد پیکر
زمین از باد فروردین، که از گل بود بر چهره ؛ / بمهر ماه و ماه مهر گشت از میوه پر شکر
نه صحرا روی بنماید، همی از شمعگون حله / نه گردون روی بگشاید، همی از آبگون چادر..
نگه کن در ترنجستان بار آورده، تا ببینی / هزاران لعبت زرین تن، اندر زمردین معجر ...
همانا گنج باد آورد بگشادست باد، ایرا / که در افشاند بس بیحد و، زر گسترد بس بیمر
تو گویی خواجه جشنی کرد،و زحمت کرد خواهنده / زبس دینار کو پاشید، زرین شد همه کشور ...
بخوی و عادت آبا، بجمع زایران زرده / برسم وسیرت اجداد، جشن مهرگان می خور...

( دیوان مسعود سعد سلمان طبع رشید یاسمی 1318 ص 139-142)

در ستایش امیر سیف الدوله محمود بن ابراهیم غزنوی:

گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان /  چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان؟!
ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او /  پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان؟
راست گویی، منهزم گشت از خزان باد بهار / چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران
ابر گریان شد طلایهً نو بهار اندر هوا /  گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گویی، بود بلبل مدح خوان نو بهار / چون خزان آمد، شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مرخنده را،هست این درست / هر که او خنده نباشد، خنده اش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد، ای شگفت پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان؟!
یا ز بسیاری که دادش، بازگشتست او بعکس ؛ / هر چه از حد بگذرد، ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اکنون، همچو عمر بد سگال ؛/ شب بیفزاید کنون، چون بخت شاه کامران
آب روشن گشت و صافی، چون سنان و تیغ او / شاخ زرد و چفته*شد، چون پشت و روی بندگان
• چفته = خمیده و دوتا و کژ بود . لغت فرس اسدی
مهرگان آمد بخدمت شهریارا نزد تو / در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
بادهً چون زنگ خواه،اندر نوای نای و چنگ ؛ / نوش کن از دست حورا دلبری نوشین روان ...
تا همی دولت بود، در دولت عالی بناز؛ / تا همی نعمت بود، در نعمت باقی بمان
مملکت افزون و، همچون مملکت بفروز کار؛ / روزگارت فرخ و، چون روزگارت مهرگان .
( دیوان مسعود سعد سلمان ص 468-470 ) 

نیز در ستایش سیف الدوله محمود:

روز مهر و ماه مهر و، جشن فرخ مهرگان / مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان
[ مهربانی کن بجشن مهرگان و روز مهر / مهربانی به بجشن مهر و روز مهرگان ]
همچو روی عاشقان، بینم بزردی روی باغ ؛ / باده باید بر صبوحی، همچو روی دوستان.
این عروسان بهاری را که ابر نو بهار /  با جواهر جلوه کرد اندر میان بوستان
تاجهاشان بود بر سر، از عقیق و لاجورد / قرطهاشان* بود در بر، از پرند و پرنیان
*قرطه = و قرطق معرب کرته،بضم اول و سکون ثانی و فتح ثالث = پیراهن است برهان قاطع
کله* ها زد باد نیسان، از ملون جامه ها /  پرده ها بست ابر آزار، از منقش بهرمان **
*کله = بکسر اول و تشدید ثانی، هر پرده ای که همچون خانه بدوزند

سعدی گوید:

تو کی بشنوی ناله دادخواه / بکیوان زده کلهً خوابگاه ( فرهنگ رشیدی )
**بهرمان = بر وزن قهرمان، بافته ابریشمی الوان باشد . ( برهان قاطع)
مشک بودی بیحد و، کافور بودی بیقیاس / در بودی بیمر و، یاقوت بودی بیکران
حمل بو یا مشک بودی، تنگها بر تنگها ؛ / بار مروارید بودی، کاروان در کاروان !
تا خزانی باد سوی بوستان لشگر کشید /  زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هرکجا کاکنون بسوی باغ و بستان بگذری / دیبهً زربفت بینی زین کران تا آن کران
از غبار باد، دیناری شده برگ درخت ؛ /  وز صفای آب، زنگاری شده جوی روان!
خرده های زر ساده، برکشیده از غلاف ؛ / تیغهای آب داده، برکشیده از میان
تا یهودی گشت باغ و، جامه ها پوشید زرد / می نیارد زند خواندن، زند واف و زند خوان
شد چو روی بد سگال مملکت، شاخ درخت / باشد آب جوی، همچون تیغ شاه کامران ...
خسرو خسرو نژاد و، پهلو پهلو نسب /  شهریار بر و بحر و، پادشاه انس و جان ...
جشن فرخ مهرگان آمد بخدمت مر ترا /  خسروانی جام بستان، بر نهاد خسروان .
جوشن و برگستوان، از خز بباید ساختن  / کامد اینک با لباس لشگری، باد خزان
فرخ و فرخنده بادت، مهرگان و روز مهر / باد دولت با تو کرده، صد قران در یک قران

( دیوان مسعود سعد سلمان ص 470-471 )

در ستایش از سلطان مسعود بن ابراهیم غزنوی، در شادباش جشن مهرگان:

خسروا، شبهای عمرت روز باد  / مهرگان ملک تو، نوروز باد
رای نورانی تو خورشید وار /  در جهان عدل، ملک افزون باد ....
روز ملک تو، مبیناد انتها /  / و ابتدای ملک تو، هر روز باد
تا همی از چرخ باشد عون و بخت / چرخ و بختت یار نیک آموز باد
( دیوان سعد سلمان ص 598 )

ابو عبدالله محمد بن عبدالملک نیشابوری، امیر معزی، سده پنجم و ششم ه ق در گذشته میان سالهای 518 تا 521 در ستایش ملکشاه سلجوقی:

خسروا می خور، که خرم جشن افریدون رسید / باغ پیروزی شکفت و، صبح پیروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ، شادباش و شاه باش / کایزد از بهر تو، این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی، دولت عالی، ترا دادست وبس / چون تو شاهی را زشاهان، دولت چونین سزید
برگزیدی عدل و دینداری و،جستی نام نیک / لاجرم، یزدان ترا از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود / از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را، سر بنام تو همی باید فراشت / خسروان را، می بیاد تو همی باید کشید ...
من رهی، از آفرین تو معانی پرورم /  زآنکه عالی دولت تو، من رهی را پرورید
تا بسان چهرهً خوبان و، روی عاشقان /  سرخ باشد ارغوان و، زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون، نوبهار و مهرگان / کز تو اندر هفت کشور، نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را، تا جاودان درخور تویی / بزم ساز و مال بخش و، نوش کن جام نبید

( دیوان امیر معزی تصحیح عباس اقبال آشتیانی . ص 143)

در مدح ملک ارسلان ارغو بن الب ارسلان:

تا خزان زد خیمهً کافور گون در کوهسار / مفروش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم میان آبگیر /  / زال زر باز آمد و، سر برکشید از کوهسار
تا وشق * پوشان باغ، از یکدیگر گشتند دور / در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
*وشق = بفتح اول و ثانی، جانوری استدر ترکستان شبیه روباه، پوست آن را پوستین سازند . ( برهان قاطع )
چیست این باد خزان، کز باغها و راغها / بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین، ز آسیب او بی دستبند / گشت گوش ارغوان، زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهرو، در ترازو رفت مهر /  تا چو تیر و چون ترازو، راست شد لیل و نهار
دانهً نارست سرخ و، روی آبی هست زرد / ای عجب گویی بعمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را، اصل از شبه / پس چرا ابر شبه رنگست مروارید بار؟!
شست پنداری رخ آبی، بآب زعفران /  تا چو دست زعفران آلوده شد، برگ چنار
باغها بینم همی، پر زنگیان پای کوب /  چهره اندوده بقیر و، جامه آلوده بقار*
*قار= در عربی سیاه و قیر و در ترکی سپید در اینجا بمعنی سیاه است
تاکه در رقص آمدند، این پای کوبان خزان / سازها کردند پنهان، مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و، بر دشت لشگرگاه زد / گنج خواه آمد، که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون زشاهان گنج و، آنگه مهرگان / گنج فروردین همی خواهد زباغ و جویبار
بندگان مهربان، از بهر جشن مهرگان /  تحفه ها آرند، پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجز است از آمدن، بر دست ابر / رشته لوًلوً فرستد پیش تخت شهریار ...

( دیوان امیر معزی ص 214 تا215 )

در ستایش سلطان ملکشاه سلجوقی:

این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار / فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار ...
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح / جشن را من تهنیت گویم بشاه نامور (؟! ) ...
فرخ و فرخنده بادت مهرگان، وز مهرگان / روزهای دیگرت فرخ تر و فرخنده تر

( دیوان امیر معزی ص 333تا 334 )

در مدح امیر ارسلان ارغو و تهنیت عید روزه و مهرگان:

عید را با مهرگان، هست اتفاق و اتصال / هر دو دارند اهل دولت و ملت بفال
اتفاق و اتصال هردو، بر ما خرمست /  مرحبا زین اتفاق و، حبذا زین اتصال
عید آیینیست، کزوی هست ملت را شرف / مهرگان رسمیست، کزویست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر، ز پیغمبر نشان /  وین دگر دارد بملک اندر، ز افریدون مثال
هردو، منشور نشاط و خرمی آورده اند /  پیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال ...
آمد آن فصلی، که از تاً ثیر او در بوستان / دیبهً زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ هست اکنون ز برگ زرد، پر زر درست / وز شکوفه بود در نوروز، پر سیم حلال
زاغ گویی محتسب شد، کز نهیب زخم او / بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان و، لعل دامن کرد پر /  سیب دلبر گشت، وز شنگرف زد بر روی خال
آب گویی در چمن حراقهً* چینی شدست /  کاندرو چشم جهان بین، از صور بیند خیال
*حراقه = در اینجا به معنای آیینه آهنی است
در چنین فصلی، سزد گر گوهری گیری بدست / گوهری کورا وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان، لیکن زعکس و روشنی / آفتابش هست عم و، ماهتابش هست خال
هر کس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی / خدمت مداح تو شعریست چون آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری: / « مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال »
( دیوان امیر معزی ص 440 تا 442 )

در ستایش ملکشاه سلجوقی:

طبع گیتی سرد گشت از فصل باد مهرگان / چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار کمهربان، گر چهر را زردی دهد / بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن، پوشید سنجاب و نسیج / کوه دیبا پوش را، داد از مشجر طیلسان
شنبلیدی گشت، زآشوبش ثیاب مرغزار /  زعفرانی گشت، زآسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او، بنهفت گویی شنبلید /  ابر در آسیب او، بسرشت گویی زعفران
گر نگشت از زر پالوده چمن سرمایه دار / ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت، باد اندر چمن دینار بار؟! / وزچه معنی گشت، اب اندر چمن لوًلوً فشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن، چون طبع پیر چندگه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان 
گر جهان پژمرده شد، هرگز نباشد هیچ باک / تا جوان و تازه باشد، دولت شاه جهان ...
پادشاهی، کز جلالش هست رفعت پایدار / شهریاری، کز جمالش هست دولت جاودان
دین بعدل وجود او تازه است، همچون دل بدین / جان بمهر و مدح او زنده است،همچون تن بجان
گر بمغرب بگذری، از عدل او یابی اثر /  ور بمشرق بنگری، از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او، خالی نبینی در بدن / یک زبانم از مدح او، فارغ نبینی در دهان ...
تا که هر نفسی، زتدبیر هنر باشد عزیز /  تا که هر جسمی، زتاثیر روان باشد روان
در ستایش پیش تو بادا، همه ساله خرد  /  در پرستش، باد پیش تو، همه ساله روان
رای ملک افروز تو، بر هرچه باشد کامکار ؛ / دولت پیروز تو، بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار /  برتو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
( دیوان امیر معزی ص 512 -513 )

در قصیده ای دیگر در ستایش شرف الملک ابو سعد محمد مستوفی:

زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان /  زان همی زرین شود برگ رزان، اندر خزان
زردی و سرخیم از عشقست، کز تیمار او / زردی و سرخی پذیرد، چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی، زعفرانی بر درخت / رنگ غم پیدا شود، بر کوه اخضر طیلسان
زآسمان گویی فرود آید، حواصیل بر زمین ؛ / در زمین گویی رود سنجاب، سوی آسمان!
چون شود آب شمر *، مانندهً سیمین سپر / شاخ هر گلبن شود، مانندهً زرین کمان
*شمر = آبگیر
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را /  بوستان و باغ، چون غمگین شوند از زعفران؟!
عندلیب آید برون، از گلستان و لاله زار / زاغ گیرد مسکن اندر لاله زار و گلستان
گر بباغ اندر، نباشد ارغوان و شنبلید ؛ /  برگ رز باشد چنین و، آب رز باشد چنان ...
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل / یادگار عالمی از مهتران باستان
مهرگان تو همایون باد، وز تاًیید بخت /  سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان

( دیوان امیر معزی ص 513 تا 515 )

در تهنیت نوروز به سلطان سنجر:

اختیار تو همه پیروزی و نیک اختری /  روزگار تو همه نوروز و عید مهرگان

 در ستایش سید الروًسا ابوالمحاسن بن کمال:

شد زتاثیر سپهر سرکش نامهربان /  هجر یار مهربان، چون وصل باد مهرگان
لاجرم گیتی و من، هردو موافق گشته ایم؟ / اواز باد مهرگان و، من زیار مهربان
او همی دارد هوا را سرد، بی دیدار این ؛ / من همی دارم، نفس را سرد، بی دیدار آن !
او همی ریزد هوا را سرد، بی دیدار این ؛ / من همی دارم، نفس را سرد، بی دیدار آن !
من بخار عشق دارم در بصر، بیجا ده وار ؛ / او بخار آب دارد، بر هوا لوًلوً فشان !
من همی پنهان کنم در طبع، راز خویشتن ؛ / او همی پنهان کند در خاک، نقش بوسنتان
او همی بر خاک خشک، آتش برافروزد زچوب ؛ من همی بر طبع سرد، آتش برانگیزم زجان
او همی پژمرده گردد، بی بهار دلگشای ؛ / من همی فرسوده گردم، بی نگار دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود ؛ / در خزان من بهار و، در بهار من خزان
قامت او سرو را، قیمت دهد در جویبار ؛ / طلعت او ماه را، روشن کند در آسمان ...
روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار /  مهرگان و عید نوروز تو، هرسه جاودان

( دیوان امیر معزی ص 608و9 ) 

در مقطع قصیدتی در ستایش خواجه نظام الملک:

فرخنده با مهر تو جاوید و، من رهی /  هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان

( دیوان امیر معزی ص 616 )

در ستایش مجدالملک:

گویی، مگر درخت یکی مرد راهبست /  بر دوش او فگنده یهودانه طیلسان
زنگار گون لباس، درختان جویبار /  گویی فرو زدند بزنگار زعفران
بیماریست و عشق، رخ زرد را سبب ؛ /  بیمار و عاشقند مگر باغ و بوستان؟!
گر طبع باغ پیر و کهن گشت، باک نیست ؛ / طبع تو تازه باد و، تن و بخت تو جوان ! ...

( دیوان امیر معزی ص 643 )

در تهنیت جشن مهرگان و ستایش سلطان ملکشاه سلجوقی:

صد هزاران سال، میمون باد جشن مهر ماه / بر شاهنشهی که دارد صد هزاران مهر وماه
بندگانش مهر وماهند و، ز فرخ طلعتش /  روز ایشان هست فرخ تر زجشن مهر ماه ...
گر سر از شادی بیفرازی، کنون وقتست وقت / ور رخ از عشرت بیفروزی، کنون گاهست گاه
خاصه کز باد خزانی، هم بباغ و هم براغ / شنبلید شد درخت و، زعفرانی شد گیاه
رنگ * را اندر کمرها، تنگ شد جای گریز / ماغ** را اندرشمرها، سرد شد جای شناه
*رنگ= آهو      ** ماغ = مرغابی
در چنین فصلی، سزد گر جام می داری بکف / در چنین وقتی، سزد گر حق می داری نگاه ...

( دیوان امیر معزی ص691و692 )

نیز در شادی جشن مهرگان و ستایش سلطان:

شاها بخدمت آمد، فرخنده مهرگانی / وز فرخی و شادی، آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز، پس چه باشد؟! / از عدل تست ما را، امروز مهرگانی !
دیدار تست ما را، چون روشن آفتابی / ایوان تست شاها، عالی چو آسمانی
فر تو هست گویی، در هر سری چو چشمی / مهر تو هست گویی، در هر تنی چو جانی ...

( دیوان امیرمعزی ص 701 )

ابو بکر زین الدین بن اسمعیل وراق هروی، چکامه سرای نیمه دوم سده پنجم ه ق و ششم در گذشته به سال 526 یا 27 نگاشته اند . او در بارهً مهرگان دو چکامه غرا دارد. یکی در ستایش ابوالحسن علی بن محمد و دیگری در مدح میرانشاه بن قاورد که به ترتیب آورده خواهد گردید:

مهرگان نو در آمد، بس مبارک مهرگان  / فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان
ملحم دینار گون پوشید، باغ مشکبوی /  زان سپس کش فرش و کسوت بود، بردو پرنیان
برگ، چون دینار زر اندود شد، بر شاخسار / آب، چون سوهان سیم اندود شد در آبدان
تا چو سرما خورده مردم،زرد و لرزان شد درخت / همچو کانونی پر اخگر گشت، نار از ناردان
بوستان افروز بنگر، رسته با شاهسپرم / گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان !
گرنه باد مهرگانی، ابر نوروزی شدست / از خط قوس و قزح، خاکش چرا دارد نشان؟!
مهرگان قارون دیگر گشت، وز باد خنک / کیمیایی ساخت کزوی برگ زر شد گنج سان
زین سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر / تا ازو در کیمیا، صنعت نماید مهرگان
زنگبار دیگر آمد بوستان، از بهر آنک / زنگی و کافور دارد، آبی اندر بوستان
گر ندیدی پشت زرین سوسمار ف اینک به بین / بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان
سبزی دریا نماید، روی او پر موج نرم / چون ز آسیب صبا، در جنبش آید ضیمران
راست گویی، چون فرود آمد ز تیغ کوه میغ / کز هوا، عنقا فرود آید همی بر آشیان
این خزان امسال زی ما، بس خوش و خرم رسید / خوش شرابی خورد باید،در خوش وخرم خزان

( دیوان ازرقی هروی با تصحیخ سعید نفیسی ص72و73 )

آسمان گون قرطه پوشید، آن چو ماه آسمان / مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان ....
ناگهان زاندیشهً او، کرده بودم تنگ دل /  کان نگارین نزد من تنگ اندر آمد ناگهان
چون مرا دلتنگ دید، آن دلستان، خندید و گفت: دل چه داری تنگ، چون پیش تو باشد دلستان؟
مهرگان، کو جشن نوشروان بود، خرم گذار / با نگار نوش لب، جشن ملک نوشیروان
بنگر این ابر گران باران بگردون بر، سبک / در چنین روزی سبک تر باده یی باید گران
بزم کیکاوس وار آرای و، در وی برفروز / زآنچه سوگند سیاوش را، ازو بود امتحان
گوهری کز تف او در ژرفی دریا صدف /  سرخ چون مرجان کند، در سپید اندر دهان
برگ او بر خاک ریزان، چون بلورین یاسمن / شاخ او در باد یازان، چون عقیقین خیزران
از بلورین یاسمینش، خاک پر سیمین سپر / وز عقیقین خیزرانش، باد چون زرین سنان
بوستانی را همی ماند که عودش ماه دی /  ارغوان از عود روید، لابد اندر بوستان
چون نمود او ارغوانم از عود رسته پیش تو / باده یی باید ببوی عود و رنگ ارغوان ...
در خزان بگذر بباغ و، ژرف اندر نگر / در تماشاگاه، نقش بوستان اندر خزان
تا ببینی آن زمردهای نوروزی کنون /  گشته هریک تختهً زر عیار از وی عیان !
زعفران رنگست و کاغذ پوشش، این بستان و باغ برگ رز، چون کاغذی کاندر زنی از زعفران
گر ندانی پرنیان را وصف کردن، وصف کن / چون سرانگشتان حورا پرنیان در پرنیان
شکل پروینست، یا نار کفیده بر درخت؟ / رنگ گردونست، یا آب روان در آبدان؟
جابجا ابر سپید اندر هوا بین خرد خرد /  همچو بچگان حواصل بر سر دریا روان
راست پنداری، نعایم * بر سر شاخ درخت / بیضهً سیمین نهادست از بر سبز آشیان
*نعایم = جمع نعامه که شتر مرغ باشد (( غیاث الغات ))
چون بلورین حقه های حقه بازان جفت جفت / بر نهاده لب بلب، پر کرده از لوًلوً میان
بی گمان گویی کمان کردار شاخ چفته ایست / خرد پیکانهای مینا رنگ از پر ضیمران
طوطیان دارد زمرد گون زبان، برشاخ خویش / کرده از شاخش برون هریک زمرد گون زبان
تابسان بندگان، هریک بشرط بندگی /  تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان ...
مهرگان از جشن های خسروانست، ای ملک / خسروانی باده می باید، بجشن خسروان
آن به آید، شهریارا، کاندرین جشن بزرگ / اسب شادی را بمیدان طرب پیچی عنان
تا ز ابر قیرگون، روی زمین گردد حریر / تا برآید فوج ابر قیرگون از قیروان
ملک بادت بی قیاس و، مال بادت بی عدد / جاه بادت بی شمارو، عمر بادت بی کرا

( دیوان ازرقی ص 77 تا 80 )

ادیب شهاب الدین صابر بن اسمعیل ترمذی چکامه سرای سده ششم درگذشته به سال 542 یا 546 سروده است:

تویی که مهر تو در مهرگان بهار منست / که چهرهً تو گلستان و لاله زار منست
مرا زکم شدن سبزه بس اثر نکند / چو خط سبز تو از سبزه یادگار منست
بهار و سرو و گل و سوسن، ای بهار بتان / چو در کنار منی، جمله در کنار منست
میان جان من و غم، نمانده هیچ سبب / بدان سبب که جمال تو غمگسار منست
اگر چه روز نویسند، مردمان تاریخ / شب وصال تو، تاریخ روزگار منست
حلاوتی که غزلهای آبدار مراست / زعشق تست که در عالم اختیار منست
دلم ز عشق تو آخر بحق خویش رسید / که روزگار بوصل تو حقگزار منست

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه