پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا - بخش سوم

ادبیات

نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا - بخش سوم

برگرفته از روزنامه اطلاعات، یکشنبه 26 آبان 1392 ، شماره  25739
 

«پیک جانان»20 بیت است.

ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بی‌خبر

گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر

ای خوش آن ساعت که جام بیخودی از دست دوست

خواهم و گردم ز خواهشهای دوران بی‌خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود

گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر

ای بسا زاهد که دیوش در درون دل مقیم

دزد در کاشانه مشغول است و دربان بی‌خبر

راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست

از مراد میزبان، بی‌شبهه مهمان بی‌خبر

آن که از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس

هم به قرآن کو بوَد از راز قرآن بی‌خبر

جاهلان مغرورِ سعی خویش و لطفش کارساز

ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر

این جهان جای توقف نیست، خوشبخت آن که او

چون نسیمی خوش گذشت از این گلستان بی‌خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک

ای خوش آن موری کزو باشد سلیمان بی‌خبر

گر بهار آگه شد از قصد رفیقان دور نیست

یوسف مصری نماند از کید اخوان بیخبر

«دو چیز شایسته» یافتح دهلی 110 بیت است.

دو چیز است شایسته نزدیک من:

رفیق جوان و رحیق کهن

رفیق جوان غم زداید ز دل

رحیق کهن روح بخشد به تن

رفیقی به شایستگی مشتهر

رحیقی به بایستگی ممتحن

نگه کن کز انفاس اردیبهشت

ببالیده در باغ، سرو و سمن

از آن تند باران دوشینه بار

بهشتی شد امروز طرف چمن

به ویژه که رخشنده مهر سپهر

به میغی تنُک درکشیده ست تن

چنان کز پس تو ری آبگون

نماید تن خویش معشوق من

به تن کوه خارا کفن کرده بود

از آن بهمنی تند برف كَشن

کنون زنده شد آسمانی فروغ

یکی نیمه تن برکشید از کفن

فرو ریزد اردیبهشتی نسیم

به باغ و به راغ و به دشت و دمن

به باغ و به راغ آستین‌های گل

به دشت و دمن، عِقدهای پرن

به شاخ گل نو درآویخت باد

به درّیدش آن ایزدی پیرهن

برهنه شد و شرمش اندر گرفت

رخش سرخ شد بر سر انجمن

خزیده در آغوش سرو بلند

به شوخی، ستاک گل نسترن

چو دوشیزه‌ای سرخ کرده رخان

به پیچیده بر عاشق خویشتن

نه پهلوی او سیر دیده دواج

نه چشمان او سیر دیده وَسن

ز گردان جز او کیست کاندر وغا

برَد حمله با گُرزۀ پنج من؟

ز شاهان جز او کیست کز موزه‌اش

دمد جو، ز ناسودن و تاختن؟

فرشته فرو آمد از آسمان

گرفته عنان یکی پیلتن

به ایران زمین رحمت آور که هست

ز تو زنده چو شیرخوار از لبن

ستودمْت نادیده بعد از دو قرن

چون مر مصطفی را اویس قَرَن

«جغد جنگ» 63 بیت است.

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته و شکسته پرّ و پای او

ز من بریده یار آشنای من

کز او بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر؟

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر، غذای او

همی زند صلای مرگ و نیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی دهد ندای خوف و می‌رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تنَد چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور گِرد پارۀ شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بروزد

به حلقها گره شود هوای او

به رزمگه خدای جنگ بگذرد

چو چشم شیر لعل‌گون قبای او

به هر زمین که بگذرد، بگسترَد

نهیب مرگ و درد ویل و وای او

ز غول جنگ و جنگ‌بارگی بتر

سرشت جنگ‌باره و بقای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخوران غرب و اولیای او؟

به نان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او

به سان كَه که سوی کهربا رود

روَد زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور و کبریای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

کجاست روزگار صلح و ایمنی؟

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری؟

حیات جاودانی و صفای او

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی!

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آن که جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

بهار طبع من شکفته شد چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

بر این چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

فغان از این غراب بین و وای او

 

قصیدۀ «عزلت جانفرسایی» 25 بیت دارد.

دوش در تیرگی عزلت جان‌فرسایی

گشت روشن دلم از صحبت روشن‌رایی

هر چه پرسیدم از آن دوست، مرا داد جواب

چه بهْ از لذت هم‌صحبتی دانایی؟

آسمان بود بدان گونه که از سیم سپید

میخ‌ها کوفته باشد به سیه دیبایی

یا یکی خیمۀ صد وصله که از طول زمان

پاره جایی شده و سوخته باشد جایی

گفتم: از راز طبیعت خبرت هست؟ بگو

منتهایی بوَدش، یا بودش مبدایی؟

گفت: از اندازۀ ذرات محیطش چه خبر؟

حَيَوانی که بجنبد به تک دریایی

گفتم: آن مهرمنور چه بوَد؟ گفت: بوَد

در بر دهر، دل سوختۀ شیدایی

گفتم این گوی مدور که زمین خوانی چیست؟

گفت: سنگی است کهن خورده بر او تیپایی!

گفتم: این انجم رخشنده چه باشد به سپهر؟

گفت: بر ریش طبیعت، تف سربالایی!

گفتمش: هزل فرو نه، سخن جد فرمای

گفت: والا تر از این دنیی دون، دنیایی

گفتمش: قاعدۀ حرکت و این جاذبه چیست؟

گفت: از اسرار شک‌آلود ازل، ایمایی!

گفتم: اسرار ازل چیست؟ بگو گفت که: گشت

عاشق جلوۀ خود، شاهد بزم‌آرایی

گفتم: امید سعادت چه بود در عالم؟

گفت با بی‌ بصری، عشق سمن سیمایی

گفتم: این فلسفه و شعر چه باشد؟ گفتا:

دست و پایی شل و آنگه نظر بینایی

گفتمش: مرد ریاست که بود؟ گفت: کسی

کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی

گفتمش: چیست به گیتی ره تقوا؟ گفتا:

بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی

گفتم: آیین وفا چیست در این عالم؟ گفت:

گفتۀ مبتذلی یا سخن بی‌جایی!

گفتم: این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا:

از لب مرگ شکر خندۀ پر معنایی

گفتم: آن خواب گران چیست به پایان حیات؟

گفت: سیری‌ست به سر منزل ناپیدایی

گفتمش: چیست بدین قاعده تکلیف «بهار» ؟

گفت: اگر دست دهد، عشق رخ زیبایی

قصیدۀ «آنچه کورش کرد و دارا آنچه زردشت میهن» 81 بیت است و قصیدۀ «دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان»1 46 بیت است. درباره دو قصیده بلند بهار به مطلع‌های «ای خامه دوتا شو و به خط مگذر» و «سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست»، به مقاله «هماوایی بهار و مسعود سعد» رجوع فرمایند. بهار آنگاه که خودش شاعرانه به طبیعت نگاه می‌کند، قصیده بلندی دارد. بهار به کیهان اعظم می‌نگرد و زمین را در برابر آن ذره‌ای ناچیز می‌بیند. کبر و غرور انسانهای خام و قشری را ناچیزتر و بی‌محتواتر می‌انگارد. می‌گوید نگاه کن ببین کیستی و کجا هستی! این نگاه به طبیعت والا و شعر بلند خراسانی سخن را به شعر ناب نزدیک می‌کند:

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری

چون نگین‌دانی جدا از حلقۀ انگشتری

ذره‌ای از پیکر کیهان بوَد جرم زمین

با همه زورآزمایی، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی‌ایم

کرده یزدان‌مان پدید از راه ذره‌پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر

هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

بین ذرات وجود ماست از روی حساب

فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود

ای سراسر شوخ‌چشمی، ای همه خیره‌سری

این همه صنعتگری‌ها ای پسر، بهر تو نیست

چند از این نخوت‌فروشی، چند از این مستکبری

سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه

هان و هان تا خود مپنداری مر آن را سرسری

آسمان تا بنگری مُلک‌ست و آفاق‌ست و نفس

حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد

خود تو مردم شو، کزین آفاق و انفس بگذری

ملاحظه بفرمایید این قصیده‌ بلند خراسانی شعر ناب است. نگاه به طبیعت، به کیهان اعظم، به آدمی، سفر به ماه و پرواز به آسمان، همه را زیر بال می‌گیرد. هزار سال پیش محتوای این شعر بهار برای خواننده مفهوم داشت؛ یعنی مانند «شعر حافظ از زمان آدم اندر باغ خلد/ دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود. اگر ما این فرهنگ و زبان را زنده نگهداریم، تا هزار سال بعد هم خواهد ماند.

 

پی‌نوشتها:

1ـ به اقتفای قصیده‌ای از مسعود سعد به مطلع «دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان» یا «مقصور شد مصالح کار جهانیان»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید