ادبیات
ن والقلم- 4 - جلال آل احمد
- ادبيات
- نمایش از شنبه, 09 ارديبهشت 1391 05:29
- بازدید: 4120
برگرفته از شورای گسترش زبان وادبیات فارسی:
8
مجلس هفتم
جان دلم که شما باشید ، میرزابنویس های ما تا یک هفته بعد از آن روز ، دکان و دستگاه خودشان را تعطیل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جدید . میرزا عبدالزکی بید زدنی های حجره اش را کافور زد و بست و یک قفل گنده هم زد در حجره ، و از آن به بعد هر روز یک پایش تو تکیه ی نانواها بود و پای دیگرش توی ارگ . و سرکشی می کرد به کار میرزابنویس های دیوانی و غیردیوانی که از این ور و آن ور جمع کرده بود و هرکدام را به کاری گماشته بود . برای نگه داشتن حساب هونگ ها و توپ و تفنگ ها و سلاح های دیگر ، میرزا عبدالزکی از خود قلندرها ، میرزا بنویس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفتر دستک هاشان را به رمز نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنویسند تا غریبه سر از کارشان درنیاورد .و اصلا بعضی از راویان اخبار معتقدند که حساب سیاق از همین سربند متداول شد و خود میرزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغییراتی داد و دفتر مرز مانندی درست کرد و به نظر تراب ترکش دوز هم رساند و تخس کرد میان حساب دارها .
اما برای نگه داشتن حساب آزوقه ی شهر از قوم و خویش ها و دوست و آشناها و همکارهای قدیمی کمک گرفت . به خصوص فرستاد دنبال هرچه دعانویس و رمال و مارگیر و جام انداز که تو شهر سراغ داشت . و هر ده نفرشان را سپرد دست یک میرزا بنویس دیوانی که طرز کار با دفتر رمز و آداب نگه داشتن دفتر دستک ها را یادشان بدهد و به کارشان رسیدگی کند . درست است که عده ی زیادی از این صنف حالا دیگر بساط خال کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بیست سی تا مشتری داشتند و به همین مناسبت برای میرزا عبدالزکی بهانه آورده بودند که نمی خواهند انگشت تو رزق مردم شهر بزنند . اما خیلی هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانویسی ، با رضا و رغبت به کمک میرزا رفته بودند .
میرزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آزوقه بود و از بعد از ظهر تا غروب تو یکی از اتاق های ارگ حکومتی رسیدگی به حساب سلاح ها می کرد . به پول خودش هم از میدان مال بندها ، همان الاغی را که باهاش رفته بود سراملاک حاج ممرضا ، با زین و یراق خریده بود و بی این که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود ، هر وقت که لازم بود از این شهر تا آن سر شهر ، مثل قرقی می رفت . و از این انبار به آن انبار . طوری کرده بود که سرظهر هر روز می دانست هرکدام از انبارها چه قدر ذخیره دارند ؛ دیروز چند خروار گندم و جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده ؛ یا چند خروار به نانواها داده اند یا میان بقال ها و رزازها پخش کرده اند . و عین همین ترتیب را برای کار سلاح ها داده بود و به کمک هفت قلندر میرزابنویس که تو همان اتاق ارگ می نشستند ؛ غروب به غروب زیر هر جور سلاحی را داشت . زنش ، درخشنده خانم ، هم که سخت مشغول قالی بافی بود . و دیگر از آن بابت ها ، نه خود ش، نه زنش ناراحتی خیالی نداشتند . درست است که درخشنده خانم هنوز از حاشیه خوانی به متن نرسیده بود ، امابا کمک زرین تاج خانم حالا دیگر سه تار دار قالی تو خانه ی خودش برپا کرده بود و پانزده تا قالی باف مزدبگیر داشت . سه تا مرد ، که نقشه می خواندند و باقی ، دخترهای همسایه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بهشان نمی دادی ، حرفی نداشتند . زرین تاج خانم صبح به صبح حمید را که می فرستاد مکتب ، دست حمیده را می گرفت و می رفت خانه ی درخشنده خانم ، و چادرش را می زد پر کمرش و تا غروب یک لنگه پا کار می کرد . استاد کار همه شان بود . دو تایی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی جی باجی هم دیگر شده بودند که نگو .
از آن طرف بشنوید از میرزا اسدالله که حالا دیگر به جای نوشتن شکایت مردم ، صبح تا غروب کارش رسیدگی به شکایت مردم بود . محل کارش تکیه ی پالان دوزها بود ؛ و داده بود شبستان تکیه را آب و جارو کرده بودند و حصیر انداخته بودند و همان بساط میرزا بنویسی خودش را آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان ، و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می نشستند و هرکدام هم چو بساطی داشتند کار مردم را می رسید . بیست نفر قلندر شوشکه بسته هم عمله اکره ی دستگاهش بودند . که دایم تو حیاط هشتی تکیه می پلکیدند و اگر لازم می شد ، می رفتند پی کسانی که باید به دیوان قضا احضار بشوند . درست است که میرزا اسدالله رسما منشی دیوان قضا بود ، اما نه رییسی به عنوان قاضی بالا سرش بود و نه احتیاجی بود که خودش بر دیگران ریاست کند . ترتیب کار را جوری داده بود که همه ی کارها کدخدا منشانه و با مشورت و بی توپ و تشر حل می شد . چون کارها را تقسیم کرده بود . هرکه را دعوای ملکی داشت می فرستاد سراغ همکار بغل دستی اش ، هر که را دعوای ازدواج و طلاق داشت ، سراغ همکار دومی و هرکه را دعوای ناموسی داشت ، سراغ سومی و همین جور ... سه نفر از همکارانش ، که همه از میرزابنویس های معتبر شهر بودند ، اصلا آخوند بودند و اگر مساله ای شرعی در میان بود ، یا عقد و طلاقی لازم می شد ، فی المجلس کار را تمام می کردند . به هر صورت کم تر احتیاج پیدا می شد که قلندرهای شوشکه بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند یا حکم به حبس و جریمه و غرامتی بدهند .
جانم برای شما بگوید ، از قضای کردگار اغلب شکایت های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها ترک نفقه بود . بعد از فروکش کردن قضیه ی هونگ ، اغلب شاکی ها زن هایی بودند که شوهرها ول شان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی واهل و عیال را به خدا سپرده بودند . و همان روزهای اول کار و کاسبی جدید میرزا اسدالله بود که یک روز چهل نفر زن قد و نیم قد ، از بیست ساله تا شصت ساله ریختند توی تکیه ی پالان دوزها و جیرجیر و داد و بیداد شان تمام شبستان تکیه را پر کرد . میرزا که بدجوری گیر کرده بود ، دادی سرشان زد که :
- اهه ! این همه جیر جیر که فایده ندارد . بزرگ ترتان را بگویید بیاید بنشیند و مثل آدم حرف هایش را بزند .
که همه ساکت شدند و یک زن دراز و باریک از وسط شان درآمد و رفت توی شبستان جلوی میرزا اسدالله نشست و گفت :
- شوهر بی غیرت من ، همان مشهدی رمضان علاف است که خدا دیوانش را بکند . بی غیرت هفت سر عایله را ول کرده رفته . نمی دانم مگر این قلندرها مرده شور کم داشته اند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- خوب حالا چه می گویی خواهر ؟ چه می خواهی ؟
زن مشهدی رمضان گفت :
- معلوم است دیگر میرزا . یا چشم این بی غیرت ها کور ، بیایند به زندگی شان برسند ؛ یا به ما هم اجازه بدهند برویم قلندر بشویم ، تا نشان بدهیم که از این مردهای بی رگ هیچ چی کم نداریم .
و میرزا اسدالله که دید در مقابل چنین حرفی هیچ چی نمی شود گفت ؛ با مشورت همکارهاش از زن ها یک روز مهلت خواست وتکیه را خلوت کرد و تا ظهر همان روز جمعی لایحه ای نوشتند ، و دادند دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش دوز برساند ، و هنوز غروب نشده به صورت لوح جدید برای همه ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است . اما ترک تعهد عیال در مروت قلندری نیست . » و فردا صبح که همان زن ها آمدند ، فرستاد یکی یکی شوهرهاشان را احضار کرد و از هرکدام شان التزام گرفت که دست کم هفته ای یک شب بروند پیش اهل و عیال شان . درست است که این قضیه خودش یک هفته طول کشید و عاقبت سر و صدای مردها را درآورد ؛ و یکی شان دست آخر پرید به میرزا اسدالله و گفت :
- اگر قلندری این حسن را هم نداشته باشد ، پس چه فایده ؟
اما کسی گوش به حرفش نداد و میرزا اسدالله گفت تحقیق کنند که هر کدام شان از عهده ی خرج خانه و زندگی شان برنمی آیند ، جیره ی قلندری براشان معین کنند و کار به خیر و خوشی تمام شد .
خوشبختی میرزااسدالله این بود که دیگر از دعواهای قدیمی که صبح تا شام وقت میرزا ، به نوشتن شان می گذشت خبری نبود . نه اسب و قاطر کسی را بیگاری می بردند و نه داروغه و کلانتری وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه دیگر ترسی از میزان الشریعه در کار بود . البته دزدی و هیزی اتفاق می افتاد .چون اگر یادتان باشد ، روز اول حکومت قلندرها ، مردم در دوستاق خانه را شکستند و همه ی حبسی ها ول شدند تو شهر . گاهی هم عربده کشی و قداره بندی پیش می آمد و یکهو فلان بازارچه قرق می شد . چون از وقتی قلندرها آمده بودند سرکار ، منع و تحریم می خواری ورافتاده بود و شیرک خانه ها و می خانه های شهر دایر شده بود و قیمت حشیش آمده بود پایین . اما میرزا اسدالله می دانست شتر را کجا بخواباند . هرکه دزدی کرده بود ، مال دزدی را تاوانش را ازش می گرفتند و اگر نمی داد یک خال درشت روی پیشانی اش می کوبیدند و از شهر درش می آوردند ؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن را مختار می کردند ، به انتخاب یکی از دومرد ؛ و غرامت آن یکی را هم ازش می گرفتند و همین جور ... اما یک گرفتاری تازه هم برای شهر پیش آمده بود که قلندرها خواسته بودند ، میرزااسدالله بهش رسیدگی بکند . و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود . یعنی از وقتی ایشک آقاسی باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود ، دیگر صاحب جمعی نظافت شهر و امور مرده شور خانه بی صاحب مانده بود و بیست روزی کثافت از در و دیوار شهر بالا می رفت . اما چون هوا رو به سردی بود ، قضه زیاد به چشم نیامد ؛ بعد هم میرزا اسدالله فرستاد پی حسین کمانچه ای که آن وقت ها خیلی پای مجلسش نشسته بود و از شور و ماهورش کیف ها برده بود . و با خواهش و تمنا و گرو گذاشتن تار سبیل این دو تا کار را به عهده اش گذاشت. و گرچه ایشک آقاسی باشی این کار یدک را به سالی دوهزار سکه ی طلا از قبله ی عالم مقاطعه گرفته بود ؛ حسین کمانچه ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه ی قلندرها بدهد . چون هم فروش خاکروبه ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زیور مردها . و به علت همین کار بود که خود تراب ترکش دوز یک لوح تقدیر برای میرزا اسدالله فرستاد . چون راستش از وقتی به دستور میزان الشریعه ، حاکم شرع ، دست راست این حسین کمانچه ای را زده بودند تا دیگر نتواند کمانچه بکشد . و این قضیه مال پنج سال پیش بود ، حسین کمانچه ای شده بود یک پا قداره بند . و عالم و آدم از همان یک دست باقی مانده اش به عذاب بود . از آن سردمدارها شده بود که تو دعواهای حیدر نعمتی ، همه ی شهر را به هم می ریخت و سی روزه ی ماه ، چهل روزش تو دوستاق خانه بود . و البته لازم بود که قلندرها یک جوری داشته باشندش . چون از روزی که مردم ریختند دوستاق خانه را خراب کردند و حسین کمانچه ای هم مثل آن های دیگر آزاد شد تا روزی که این فکر به کله ی میرزا اسدالله بیفتد که دستش را این جوری به کار بند کند ؛ پنج شش دفعه قداره کشیده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود . این قضیه هم که به خیر و خوشی تمام شد ، دیگر دردسر تازه ای نبود . و همین جورها بود که در آخر ماه اول حکومت قلندرها از تمام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق خانه بودند ، دو تا آدم کش و یک محتکر . که نه می شد ول شان کرد و نه میرزا اسدالله حاضر بود حکم به قتل شان بدهد .
حالا از آن طرف بشنوید از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدایی را انتخاب کرده بود که مدام روی زین اسب بودند و ازاین ده به آن ده می رفتند و آزوقه می خریدند و گاو و گوسفند تهیه می کردند و بار شتر یا بار گاری های بزرگ قلندرساز ، می رساندند به شهر و تحویل انبارها یا سلاخ خانه می دادند . حسن آقا هرکدام از دو تا برادرش را کرده بود مامور یک طرف . برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املاک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی ها که حالا دیگر هرکدامشان یک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف ، هرچه آزوقه و حشم اضافی سراغ می کردند ، می خریدند ومی فرستادند شهر . و برادر بزرگتره را فرستاده بود به آبادی های سر راه اردوی حکومت . خوبی کار حسن آقا این بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هرکدام از آبادی ها را که در تیول یکی از اعیان حکومت بود ، که فرار کرده بود تا برگشت تیول دار اصلی ، به صورت امانی سپرده بود ،و به ریش سفیدهای همان آبادی و به جای سه کوت و چهار کوت حق مالک ، نصفش را ازشان حشم و آزوقه می گرفت . اهالی آبادی ها هم که خدا می خواستند . و برای این که زبان همه بسته باشد ، یک فتوای بلند بالا هم از میزان الشریعه گرفته بود که «... و اما بعد ، عواید آن چه را که قبله ی عالم در تیول کسی گذاشته در غیاب آن کس می توان به مصارف عام المنفعه رساند.» و این فتوا را داده بود در شهر و همه ی آبادی های اطراف جار زده بودند و به گوش همه رسانده بودند . البته برای گرفتن چنین فتوایی لازم بود از املاک خود میزان الشریعه و همه ی اوقافی که نظارتش با او بود ، چشم پوشی کرد . و حسن آقا هم این کار را کرده بود . و همین جورها شد که خبر کار قلندرها کم کم در قسمت بزرگی از مملکت پیچید و عده ی زیادی از دهات ، مالک ها را بیرون کردند و هر روز از یک گوشه ی مملکت خبرهای تازه می رسید درباره ی سربلند کردن قلندرها .
جان دلم که شما باشید ؛ دیگر از آدم های ما ، مشهدی رمضان علاف بود که دیدیم زنش از دستش آمده بود شکایت . چون از همان سربند آتش گرفتن بازار علاف ها ، نه تنها رفت بست نشست بلکه یک سره به لباس قلندری درآمد و داد پشت دستش نقش ترزین کوبیدند و شد مامور رساندن زغال و هیزم به کوره های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ ها را در آن ها آب می کردند و توی قالب های بزرگ ماسه ای توپ می ریختند . دیگر از آدم های قصه مان حکیم باشی بود که گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه باشی بود کر گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه ی سابق را داشت و همان جور روزی سی چهل تا مریض را می دید ، هفته ای یک بار هم می رفت به اندرون ارگ و هرکدام از زن های حرم سرای قبله ی عالم را که مریض بودند ، معاینه می کرد و نسخه می داد . یعنی همان اول کار به پا درمیانی میرزا عبدالزکی ، خانلرخان فرستاده بود سراغ خان دایی و ازش خواسته بود که این کار را در غیاب حکیم باشی دربار ، که با اردو رفته بود ؛ به عهده بگیرد . او هم قبول کرده بود . و زندگی شهر همین جورها می گشت و قلندرها بی سرو صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت آماده می کردند و می کردند و می کردند تا آخر ماه دوم حکومت شان سی تا توپ دورزن داشتند ؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ ؛ و تیر و کمان و نیزه و شمشیر هم تا دلت بخواهد . و در همین روزها بود که از اردوی حکومتی خبر رسید که در یکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده و قبله ی عالم همان جا را پایتخت ممالک محروسه اعلام کرده و سکه ی تازه زده و امام جمعه برای شهر معین کرده و حالا حالاها خیال برگشتن ندارد .
ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس ، سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل آمدند بجنبند ، سه تا برف سنگین افتاد و بوران و یخ بندان شهر را که از سر و صدا انداخت هیچ چی ، راه ها را هم بست . و دیگر نه خبری از اردوی حکومت رسید و نه آزوقه ای به شهر آمد . درست است که خیال موافق و مخالف ، تخت شد که حالا حالاها خبر از اردوی حکومت نمی شود ، و ناچار سوسه و تحریک مامورهای خفیه ی حکومت فروکش کرد ، اما درست اواخر ماه سوم بود که ظهر یک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ های قلندرساز ترکیده و سی تا قلندر توپچی را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده اند . حالا نگو فقط دو تا از توپ ها ترکیده و سه تا از قلندرها را کشته .
جانم برای شما بگوید ؛ رسم قلندرها این بود که هر توپی را می ساختند ؛ می گذاشتند روی عراده و می بستند به دوتا قاطر قیران و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می بردندش بیرون و کنار چاله ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می کردند . وا ین خودش برای اهل شهر تماشایی بود. به خصوص برای بچه ها که جز قاپ بازی و جفتک چارکش ، سرگرمی دیگری نداشتند . این بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله ی توپچی ها راه می افتادند و دست زنان و شادی کنان می خواندند :
قربون برم خدارو
توپ قلندرا رو
توپ قلندرونه
خونه ی شا ویرونه .
و آن روزی که این اتفاق افتاد ، قضیه از این قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم برده بودند امتحان ، و همان جور که بچه ها آوازشان را دم می دادند و توپچی ها دهن توپ ها را با باروت پر کرده بودند و فتیله را آتش زده بودند ، تا بیایند خودشان را بکشند کنار که صدای عجیبی بلند شده بود و آواز بچه ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا رفته بود . و تا مردم بیایند بفهمند چه شد ، که قلندرهای شوشکه بسته ، ریخته بودند به طرف شان و شلاق زنان همه را تار و مار کرده بودند . اما ناله و فریاد قلندرهای توپچی ، که مجروح شده بودند ، تا دم دروازه ی شهر می آمد . تماشاچی ها که می تپیدند و تو شهر ، هرکدام شان به اولین نفری که رسیدند ، وحشت زده گفتند :
- می دانی چه طور شد؟ به چشم خودم دیدم که ده تاشان شل و پل شدند!
- نمی دانی ، نمی دانی ، هرکدام از توپ ها صد تکه شد !
- زکی ! ما را باش که دل مان را به چه خوش کرده بودیم .
- اما عجب صدایی ! روز بد نبینی ! نمی دانی چه خونی می آمد!
- دست یکی شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می کرد .
و خبر که شایع شد ، دیگر مال همه شد و چون هرکسی درش حقی داشت ،دستی در آن برد و کم و زیادش کرد و از این دهان به آن گوش و از آن زن به این مرد... به هر صورت خبر ترکیدن توپ ها که تو شهر پیچید ، مردم هول برشان داشت . تا حالا دل شان را به ارزانی و فراوانی خوش کرده بودند و به رفع زحمت داروغه و کلانتر و قراول و شبگرد ، و بعد هم هرکدام شان روزی چند بار توپ ها را می دیدند و دل شان قرص بود و به همان نسبت که برنج هونگ های خانه هاشان را در تن توپ ها احساس می کردند ؛ به همان نسبت هم یک جوری خودشان را صاحب آن ها می دانستند . و به همان نسبت که به توپ ها احساس مالکیت می کردند ، دل و جرات شان بیش تر بود . عینا همان جور که هر که پول طلای بیش تری نه کیسه ای داشت ، دل و جرات بیش تری داشت . اما حالا یکهو تق و توپ ها درآمده بود . و هرکسی حق داشت به توپ های سالم از امتحان درآمده هم شک کند . ناچار هرکسی به این فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد ، نکند خود او را مقصر بداند و بیخ خرش را بچسبند ؟ این بود که باز مردم ساکت شدند و تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند. عده ای دیگر گفتند مامورهای خفیه ی حکومت تو دستگاه قلندرها پا باز کرده اند . اما امر این بود که زنبور کچی ها هونگ را سبک سنگین نکرده ، و عیار مس هر کدام را معین نکرده ، درهم و برهم آب شان می کردند و هول هول باهاشان توپ می ریختند .
باری ، اولین نتیجه هول و هراس اهل شهر این شد که از فردا دم در دکان های نانوایی شلوغ شد . عین زمان قحطی . ترازودارها که تا روز پیش به هزار زحمت با هر پنج تا نان تازه یک نان بیات شب مانده هم به مشتری ها می دادند ، حالا دیگر فرصت سرخاراندن نداشتند . و ترازوداری و نان کشمینی که ور افتاد هیچ ، هنوز بار تغارها ور نیامده ، شاطرها خمیر چونه می کردند و می زدند سینه ی تنور ؛ و هنوز پخته و برشته نشده ، درش می آوردند و می دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ایستاده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند . عین همین بلبشو و و جنجال در دکان بقال ها و علاف ها و رزازها هم بود . و دو روز بعد از ترکیدن توپ ها ، دیگر هیچ بقال وچقالی نه بنشن داشت ، نه آزوقه . البته یک هفته که گذشت حرص و ولع مردم خوابید و دوباره نانوایی ها خلوت شد و بقال ها جنس تازه از انبار های شهر تحویل گرفتند و نان رو منبر نانوایی ها ماند و بیات شد . اما ناراحتی مردم به جای خودش بود و عمله اکره ی حکومت هم تازه جاپا پیدا کرده بودند . این بود که یک هفته بعد از ترکیدن توپ ها ، عصر یک روز برفی یک دسته ی پانصد نفری از زن های محله ی در کوشک که بیش ترشان اهل و عیال سربازها و قراول هایی بودند که با اردو از شهر رفته بودند ، راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای قبله ی عالم قسم بدهند . به تراب ترکش دوز که نمی شد خبر داد ، چون از سربند ترکیدن توپ ها ، چله نشسته بود و جز یکی دو نفر از محارم کسی نمی توانست برود سراغش . ناچار قلندرها دست به دامن آمیرزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می پلکید . میرزا هم رفت خانلرخان را با من بمیرم تو بمیری از توی اندرون کشید بیرون که یک ساعت تمام برای زن ها منبر رفت و آخر سر هم روزهای دوشنبه ی هر هفته را برای ملاقات زن های شهر با قوم و خویش های خودشان که توی حرمسرا داشتند ، قرار گذاشت و سر و صدا خوابید . اما چه خوابیدنی که سه تا بچه ی شیر خواره ی همان روز زیر دست و پا له شدند و فرداش هم بیست تا از مردها زن های خودشان را سه طلاقه کردند . و میرزااسدالله و همکارهاش هنوز از شر این طلاق و طلاق کشی خلاص نشده بودند که صبح یک روز ابری ، دویست نفر از طلاب مدارس شهر با تحت الحنک های آویزان و سینه های چاک «وامصیبتا» و «واعلما» کشان ریختند توی تکیه ی پالان دوزها . خدایا باز دیگر چه خبر شده ؟ که قلندرها به زحمت ساکت شان کردند و پنج نفر از ریش سفیدها و سردمدارهاشان را دست چین کردند و بردند توی شبستان. پیرترین آن ها که عمامه ی سیاه داشت و ریش سفید ، هنوز ننشسته فریاد کشید :
- با این زندیق ها که نمی شود حرف زد ، آقا جان ! اما شما که هر کدام تان یک عمر نان علم را خورده اید لابد می دانید «فسیعلم الذین ظلموا...» یعنی چه ؟ بله آقاجان ؟
میرزااسدالله نگاهی به همکارش کرد که همه سرهاشان را انداخته بودند پایین ، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، گفت :
- معنی ظاهر آیه را با مختصری صرف و نحو می شود دانست . تفسیر هم کار بنده نیست . اما اگر تهدید می فرمایید ، ما طرف شما نیستیم .
بعد یکی از همکارهای میرزااسدالله جراتی پیدا کرده بود ، گفت :
- درین محضر تا کنون خیانتی به جان و مال وناموس و معتقدات اهل شهر نشده .
بعد یکی از طلاب درآمد که :
- چه فایده ؟ که به حرف آدم گوش می کند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- اگر دعوای شعری یا عرفی است ما همه در خدمت حاضریم .
همان پیرمرد اولی گفت :
- آقا جان جیره ی طلاب مدارس را یک هفته است بریده اند . به متولی وقف رجوع کرده ایم ، می گوید از من خلع ید کرده اند . این حضرات هم که از کلمه ی حق خبر ندارند ، آقا جان ! شما که حافظ بیضه ی اسلامید و برجای حاکم شرع نشسته اید ، باید تکلیف ما را معین کنید . دارند حوزه ی اسلام را ضعیف می کنند .
میرزا اسدالله رو کرد به یکی از سه نفر همکارش که در لباس طلاب بود و پرسید :
- می دانید متولی اوقاف مدارس علمیه کیست ؟
- میزان الشریعه.
این اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر درآمد . میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت :
- کی و چه جور از ایشان خلع ید کرده اند ؟ تا آن جا که من می دانم خلع ید نشده .
یکی از طلاب گفت :
- به هر صورت این را شما بهتر باید بدانید آمیرزا . آن چه ما می دانیم این است که جیره ی طلاب بریده شده .
میرزااسدالله فکری کرد و گفت :
- من که گمان نمی کنم این طور باشد . باید تحقیق کنم و تا نتیجه ی تحقیق معلوم بشود ما به عهده می گیریم که جیره ی آقایان را از خزانه ی ارگ بدهند .
یکی از طلاب گفت :
- اگر خزانه ای وجود داشته باشد . که حتما غصبی است . حتما در تصرف عدوانی این حضرات است .
یکی دیگر از همکارهای میرزا اسدالله در جواب گفت :
- شما که هر کدام چهل پنجاه سال است دارید نان اسلام را می خورید ، حالا دیگر لابد بلدید که مال غصببی را حلال کنید . و تازه مگر از اکل میته بدتر است ؟
یکی دیگر از همکارهای میرزااسدالله که لباس ملایی نداشت ، گفت :
- راستی تا کی می خواهید طلبه باشید ؟ ماشاءالله هرکدام پدر ما هستند . چرا نمی روید به داد مردم برسید ؟
میرزااسدالله گفت :
شما واقعا معتقدید که آن چه این حضرات در اختیار دارند ، مشکوک تر از اموالی است که در اختیار حکومت بود ؟ در تمام این مدت یک عباسی به زور از کسی گرفته نشده . و یک چارپا به بیگاری نرفته . همان سید پیرمرد اولی با صدای لرزان گفت :
- بسیار خوب آقا جان ! پذیرفته ایم . اما مساله ی اساسی این جاست که با این تکیه ها و محافل مخفی و قلندربازی ها ، الان سه چهار ماه است از سر هیچ منبری کلمه ی حق به گوش مردم نرسید ه . نمی گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند . یکی از طلاب دنبال کرد که :
- تمام مساجد شده بیغوله . همه ی منبرها خالی مانده . فردا جواب پیغمبر را چه می دهید ؟
میرزااسدالله گفت :
- این دیگر از عهده ی ما خارج است . بعد هم تا وقتی شما به گوشه ی مدرسه قناعت کرده اید ، چه انتظاری دارید که مردم بیایند به حرف تان گوش بدهند ؟ ما آن قدرش را می دانیم که حرف حق را که لازم نیست تو بوق و کرنا زد ...
که یکی طلاب پرید وسط حرف میرزا و گفت :
- البته به خصوص وقتی که همه ی بوق و کرناها در اختیار عمله ی شیطان است .
همان همکار میرزا اسدالله که لباس آخوندها را داشت ، گفت :
- ببینم ، یعنی ما این جا عمله ی شیطانیم .
- بلکه بدتر ، عمله ی بی مزد و منت شیطان .
این را معلوم نشد کدام یک از طلاب گفت که به شنیدنش سر و صدای همکارهای میرزا اسدالله درآمد و همه خون به صورت آورده ، اعتراض کردند و نمایندگان طلاب که هوا را پس دیدند ، به همان چه گیر آورده بودند ، قناعت کردند و بلند شدند و همه ی جماعت را از توی تکیه با خودشان بردند .
جان دلم که شما باشید ، وضع شهر همین جورها بود و مامورهای خفیه ی حکومت هر روز دردسر تازه ای می تراشیدند و مردم هر که از سربند ترکیدن توپ ها توی دل شان خالی شده بود با شنیدن خبر هرکدام ازین دردسرهای تازه ، که تا به گوش کسی برسد یک کلاغ و چهل کلاغ می شد ؛ بیش تر می ترسیدند . و به هر صورت چهله ی بزرگ داشت تمام می شد و آخر ماه چهارم حکومت قلندرها بود که یک روز جمعه حسن آقا ، پسر حاج ممرضا ، میرزا بنویس های ما را با اهل و عیال شان به ناهار دعوت کرد . در همان خانه ای که نزدیک راسته ی علاف ها بود و ما یک بار میرزااسدالله را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته اش بردیم و برگرداندیم . میرزابنویس های ما که دیگر جمعه و شنبه سرشان نمی شد و مدام مشغول کار بودند و به این زودیها پیداشان نمی شد . اما نزدیکی های ظهر بود که درخشنده خانم و زرین تاج خانم با حمید و حمیده سر رسیدند .
خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی و از هشتی که به طویله راه داشت ، گذاشتند و بعد حیاط بیرونی بود که زن ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای خودش آبدارخانه ی علیحده داشت و حمام علیحده و حتی زورخانه . و از هر اتاقی زن ها می آمدند بیرون و می رفتند تو . و بچه های قد و نیم قد گلوله ی برف بازی شان را ول کرده بودند و ایستاده بودند به تماشای تازه واردها . مهمان ها همان جور که سلانه سلانه می آمدند و نمی دانستند تو کدام اتاق بروند .درخشنده خانم گفت :
- ماشاءالله خواهر . این همه زن و بچه توی این خانه چه کار می کنند ؟
زرین تاج خانم که دوش به دوش درخشنده خانم می آمد ، گفت :
- کجاش را دیده ای خواهر ؟ خانه ی حاج ممرضای مرحوم خانه که نبود ؛ خانقاه بود . یک کاروان سرا آدم داشت . هر جور آدمی می آمد توش ، هفته به هفته و ماه به ماه لنگر می انداخت .
درخشنده خانم گفت :
- از کجا نان شان را می داد ؟ حتی خانلرخان هم همچه بروبیایی نداشت . تو خانه ی هیچ کدام از اعیان این خبرها نبود .
زرین تاج خانم گفت :
- ای خواهر ! اعیان جماعت ، جانش به نانش بسته . حاج ممرضا بی خودی که حاج ممرضا نشد . تازه این رفت و آمد ر که می بینی نصف شده . از وقتی کار قلندرها سکه کرده ، یک قلم همه ی مردها رفته اند توی ارگ و قراول خانه ها ...
این جای صحبت بودند که مادر و خواهر حسن آقا رسیدند و سلام و احوال پرسی کردند و بچه ها را فرستادند گلوله برف بازی و خانم ها رفتند توی پنجدری بزرگ که پرده های مخمل و ماهوت پشت درهاش آویزان بود و یک کرسی بزرگ بالای اتاق گذاشته بودند با روکرسی ترمه و مخده های طاق و جفت . مهمان ها چادرشان را که عوض کردند و نشستند ، درخشنده خانم رو کرد به مادر حسن آقا که چارقد سفیدی بسته بود و زیر گلوش یک سنجاق زمرد بزرگ زده بود ؛ و گفت :
- خدا ان شاء الله سایه ی آقایان را از سر شما کم نکند . هرچه هم خاک آن مرحوم است عمر شما باشد . اما این در خانه ی باز و این روزگار وانفسا؟...
و بقیه ی حرفش را خورد . چون مادر حسن آقا از آن پیرزن ها بود که وقتی توی چشم آدم نگاه می کنند ، زبان آدم بند می آید . مادر حسن آقا برای این که به روی خودش نیاورده باشد ، گفت :
- خدا سایه ی شخص واحد را از سر همه ی ما کم نکند . آن خدا بیامرز جانش را در این راه گذاشت . جان من که قابلی ندارد . گفتم بگذار مالش را درین راه خرج کنم .
زرین تاج خانم پادرمیانی کرد و گفت :
- ان شاءالله که نور از قبرش ببارد . اما می دانید خانم جان ! راستش درخشنده خانم بدش نیامده ، اگر اجازه بدهید بیاید دو سه تا دار قالی تو این خانه بزند و این همه زن و بچه را بنشاند هنری یاد بگیرند . آخر خانم جان ! زندگی که همه اش خور و خواب نیست . هم ثواب دارد ، هم هنری یاد می گیرند و دعاش را می کنند به جان شما و آقازاده ها . شما که ماشاءالله خودتان صدتا مرد را استادید و می دانید که هر سرمایه ای را اگر از اصلش بخوری ، آخرش ته می کشد . درست است که خانه ی آن خدابیامرز همیشه یک خانقاه بود ، اما چه عجب دارد که مردم حالا از قبل این خانقاه هم نان بخورند ، هم هنری یاد بگیرند ...
و خانم های مهمان و میزبان این جوری داشتند با هم قرار و مدار می گذاشتند که میرزابنویس های ما با حسن آقا . خسته و هلاک از کار روزانه برگشتند و تپیدند زیر کرسی و مثل این که دنباله ی حرف توی راه خودشان را گرفته باشند ، حسن آقا گفت :
- نه . گناه فقط از سرما و یخ بندان نیست . به شخص واحد خبر رسیده که سر و کله ی مباشرها کم کم دارد پیدا می شود . دارند به اهل آبادی ها وعده وعید می دهند که بزنند زیر قول و قرارشان . همه ی این قحطی مصنوعی از این جاست . میرزاعبدالزکی گفت :
- باید هم این طور باشد ، جانم . من از آن روز اول ، بهتان گفتم جانم ، که از هرآبادی هرچه می توانید یکهو بار کنید و بیاورید . آدم باید برش داشته باشد ، جانم .
حسن آقا گفت :
- خودت می دانی که نمی توانستیم . اسب و استر که نداشتیم . نمی خواستیم هم چارپای مردم را بیگاری ببریم . آن وقت فرق ما و حکومت چه بود ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- ده همین جانماز آب کشیدن هاست جانم ، که کار را خراب می کند .
میرزااسدالله گفت :
- نه ، آقا سید ! تو یک هم چو بلبشویی تو اگر خودت هم مامور بودی بیش تر از این ها چیزی گیر نمی آوردی . مردم حق داشتند آن روزها وحشت زده باشند و همه چیز را قایم کنند .
حسن آقا گفت:
- خوب آقا ! حالا خیال می کنی آزوقه ی تمام انبارهای شهر برای چه مدت کافی است ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
تقریبا برای دو ماه. تا اوایل بهار ، جانم . آن وقت هم کشت بهار سبز کرده و مردم وحشت شان ریخته دیگر جانم .
میرزااسدالله گفت :
- اما حالا که نریخته . آدم وحشت زده ناچار هول می زند . پدرم ، خدا بیامرز . می گفت ترس عین مرض است . منتها مرضی که نه می کشد ، نه لاغر می کند بلکه حرص می آورد . آخر پدرم سه تا قحطی دیده بود . و می گفت آدمی که از قحطی وحشت دارد دو برابر روزهای فراوانی دست و پا می کند . و حتی دوبرابر می خورد . فکر این چیزها را کرده ای ، آقا سید ؟
میرزا عبدالزکی گفت :
- ببینم جانم ، کدام تان این اوضاع را پیش بینی می کردید ؟ اصلا از وقتی که املاک میزان الشریعه را معاف کردید و موقوفات مسجد جامع را بخشیدید ، کار خراب شد ، جانم . حالا دیگر خبر به همه ی دهات رسید ه و دیگر کسی زیر بار نمی رود . قبض رسید و پته مان را هم دیگر قبول نمی کنند ، جانم . پول نقد می خواهند . دارید ؟
حسن آقا گفت :
- شاید تهیه کنیم . اما غافلی که همان یک فتوای میزان الشریعه چه قدر به دردمان خورد ؟ غیر از این هم چه می کردیم ؟ تبعیدش می کردیم ؟ که بدتر بود. می رفت و تحریک را از بیرون شروع می کرد . حالا دست کم زیر نظر خودمان است .
میرزا اسدالله گفت:
- یعنی حالا ساکت نشسته ؟ من حتم دارم قضیه ی طلاب ، آخرین دسته گلش نیست . لابد فردا پیرزن ها و یتیم های شهر را راه می اندازد.
حسن آقا گفت :
- ترتیبش را داده ایم ، اگر باز هم از این کلک ها زد ، همان پیرزن ها و یتیم ها را راه می اندازیم و می فرستیم سراغ انبارهای مخفی خودش و آبرویش را می ریزیم .آخر تا یک حدی می شود از خشونت خودداری کرد .
میرزا اسدالله گفت :
- خیال می کنید این تهدیدها به خرجش می رود ؟ یک شبه موجودی همه ی انبارهایش را پخش می کند . میان بازاری هایی که شریک احتکارش هستند .
حسن آقا گفت :
- فایده ندارد . بیش تر حمال های شهر ، اهل حق اند . فوری خبردار می شویم.
میرزاعبدالزکی گفت :
- جانم ، من اصلا نمی فهمم . این همه حرف و سخن برای چه ؟ اگر برای پیش بینی آزوقه ی شهر است که الان تمام انبارها پر است . اصلا توی مردم بی خودی چو افتاده ، جانم . آخر در همان حدودی که اردوی حکومت از شهر رفته اهل حق به شهر پناه آورده اند .
میرزا اسدالله گفت :
- ببین آقا سید . کار آزوقه ی یک شهر را نمی شود به حدس و تخمین واگذاشت .
حسن آقا گفت :
- به هر صورت دستم به دامنت آقا . من که دیگر جرات ندارم با شخص واحد از این قضیه حرف بزنم . از سربند ترکیدن توپ ها ، چله نشسته و هیچ کس را به خودش راه نمی دهد .
میرزا اسدالله گفت :
- این که نشد . چله نشستن چه دردی را دوا می کند ؟ باید فرستاد دنبال چهار تا مسگر قابل و دید حساب کار از کجا خراب است . از صدر تا ذیل مملکت گیر چله نشینی و فال گیری اند . چه آن ها ، چه شما. چه طور است آقا سید تو هم برای تامین آزوقه ی شهر یک چله بگیری ، هان ؟
حسن آقا گفت :
- شوخی را بگذار کنار میرزا . هیچ حوصله ندارم .
میرزا اسدالله گفت :
- آن ها هم ساعت دیدند و چله نشستند و رصد کردند ، شما هم چله می نشینید . آن ها هم میدان را خالی کردند و رفتند و حالا به انتظار نشسته اند تا قضایا خود به خود به کام شان بگردد و برگردند . شما هم آن قدر نشستید و انتظار کشیدید تا اردوی حکومت از شهر رفت و آن وقت دست برآوردید . و حالا هم باز به انتظار نشسته اید که ایلچی سنی ها از راه برسد و به جای حکومت با شما معامله کند . هیچ وقت نشد که کسی صاف تو سینه ی وقایع بایستد . حتی شما که این همه دعوی دارید ، فرصت طلبید .
میرزا عبدالزکی گفت :
- پس جانم ، به عقیده ی تو چه باید کرد ؟
میرزا اسدالله از سرکلافگی گفت :
- هی از من نپرسید پس حالا چه باید کرد ؟ من چه می دانم ، چرا نمی روید از رهبران قوم بپرسید که تا خبری می شود ، فرار می کنند یا می روند چله می نشینند ؟ هربچه ای می داند که هر کاری راهی دارد . مثلا همین قضیه ی آزوقه . از فردا همه ی اهل حق را راه بیندازید توی شهر و سرشماری کنید . از همه ی انبارهای آزوقه صورت بردارید . حتی روی کاغذ بیاورید که چند تا محتکر هست . این که دیگر عزا ندارد . حسن آقا گفت :
- آن وقت تو حاضری پای مصادره ی اموال محتکرها را امضا کنی ؟
میرزا اسدالله گفت :
- یعنی چه ؟ می خواهی مرا وادار کنی حکم بدهم ؟ دیگر احتیاجی به حکم من نیست . خودت که بلدی مردم را بریزی در انبار فلان محتکر .
حسن آقا گفت :
- خواستم حالیت بشود که حکومت کار ساده ای نیست .
میرزااسدالله گفت :
- این را من روز اول می گفتم . همین جوری هوس حکومت به سرتان زده و حالا توش درمانده اید . بی هیچ نقشه . و همین است که من فرقی میان این حکومت و آن حکومت نمی بینم . ما اصلا زندگی بشری نمی کنیم . زندگی ما ، زندگی نباتی است . درست مثل یک درخت . زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت ، می نشیند به انتظار بهار ، تا برگ دربیاورد. بعد به انتظار تابستان ، تا میوه بدهد . بعد به انتظار باران ، بعد به انتظار کود ، و همین جور ... همه اش به انتظار تحولات طبیعی ، تحولات از خارج . آن ها این جور بودند . شما هم این جورید . غافل از این که اگر همه اش به انتظار تحولات خارجی بمانی ، یک دفعه سیل می آید . یا یکهو باد گرم می گیرد ، با یک مرتبه خشک سالی می شود ...
میرزا عبدالزکی حرف میرزا اسدالله را برید و گفت :
- جانم ، باز دور برداشته ای ! پس این همه توپ که می ریزند ، آمادگی نیست؟
میرزا اسدالله گفت :
- چرا هست ، اما آمادگی برای کشتار است . یعنی برای مرگ ، نه برای زندگی . و این حضرات قرار بود امکان بیش تری برای زندگی به مردم بدهند . و حالا که درمانده اند ، سرکرده شان رفته چله نشسته . چرا ؟ چون انتظار این تحریکات را نداشته اند یعنی آماده ی برخورد با تحولات خارجی نبوده اند . عین درخت . این چله نشینی کار آن هایی است که خیال می کنند تحولات خارجی یا رحمت الهی است یا بلای آسمانی . و این درست رسم ابتدای خلقت است .
حسن آقا گفت :
- میرزا ! تو فقط بلدی کنار بشنینی.
میرزا اسدالله گفت :
این کنار گود است ؟ من که از حکم کردن وحشت داشتم و از قضاوت کردن ؛ حالا مجبورم روزی صدبار قضاوت کنم . و تازه تو می خواهی حکم به مصادره ی اموال مردم هم بدهم .
حسن آقا گفت :
- پس می گویی همه ی مردم شهر گرسنگی بمیرند تا محتکرها کارشان را بکنند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- اگر همه ی مردم شهر بمیرند تا محتکر نمی تواند آزوقه اش را دولاپهنا بفروشد . بحث در این است که چه کنیم تا هم مردم راحت باشند ، هم کسی احتیاجی به احتکار پیدا نکنند . و این کاری است که نقشه می خواهد . همه ی آن هایی که حکومت را به خون مردم آلودند ، عین همین گرفتاری ها را داشتند . یعنی فلان ککس یا فلان واقعه براشان مخالف یا ناجور از آب در می آمد ، آن وقت مثل شما وحشت شان می گرفت . بعد چه کنیم ، چه نکنیم ؟ مثل هر آدم ترسیده ای مقالبه کنیم . و چه جوری ؟ فلان مال را مصادره کنیم ، فلان کس را سر به نیست کنیم ، و فلان واقعه را بکوبیم . غافل از این که ریشه هنوز در آب است . و احتکار را که کوبیدی ، یک دردسر تازه پیدا می شود . باید دید اصلا فلانی چرا احتکار می کند ؟
حسن آقا گفت :
- ببینم ، فرصت این کارها بود ؟
میرزا اسدالله گفت :
- من که از اول گفتم دارید سنگ بی خودی به شکم می زنید ، می دانستم که اگر حاکم شدی دیگر نمی توانی جانماز آب بکشی . می دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون بریزی و وحشت در دل ها ایجاد کنی و بترسانی تا خودت نترسی . من که از اول با هر نوع حکومتی مخالف بودم . من که گفتم هرکاری از کارهای دنیا اگر کدخدا منشانه حل شد ، شده . وگرنه تا روز قیامت هم حل نمی شود . این است که نطفه ی هر حکومتی در دوره ی حکومت قبلی بسته می شود...
و میرزا اسدالله داشت همین جور داد سخن می داد که ناهار آوردند . دم پختکی که در هر کف گیرش یک تکه قرمه ی سیاه چغر گم شده بود . با نان زمخت و مغز گردوی کوبیده و پنیر خیکی . ناچار بحث تمام شد و حسن آقا عذر خواست که گوش گیر نیاورده اند و میرزااسدالله گفت که این روزها ، روز عذرخواهی نیست و بعد قرار را بر سرشماری شهر گذاشتند و از فردا میرزا عبدالزکی با تمام میرزا بنویس هایی که در اختیار داشت ، راه افتاد به سرشماری و جیره بندی شهر . اول از همه برای حرمسرای ارگ جیره معین کردند که چه سر و صدایی راه افتاد و چه شیون و وایلایی ! بعد برای طلاب مدارس ؛ و بعد برای خود قلندرها که مدتی بود به ناز و نعمت رسیده بودند و بدجوری بریز و بپاش می کردند .
روز دوم سرشماری میان مردم چو افتاد که این سرشماری ظاهر سازی است و قلندرها دارند زیر جلکی خودشان را آماده ی سربازی می کنند . و با این حساب که کسی از احتیاط ضرر ندیده ، ا هل شهر جوان هاشان را مخفی کردند و اصلا اسم شان را صورت ندادند و باهزار قسم و آیه گفتند که مدت ها پیش با اردو رفته اند یا مرده اند .
و میرزا عبدالزکی و همکارهایش همین جور یکی تو سرخودشان می زدند و دو تا سردفتر دستک ها ، که شاید با حدس و تخمین عده ی واقعی اهالی را پیش بینی کنند که علاوه بر قحطی گوشت ، قحط زغال و هیزم و علوفه شد . وسط سرمای زمستان و برف تا پشت در خانه ها ، و فصل سیاه گوشت ، آن وقت نه هیچ کدام از علاف ها یک مثقال زغال و هیزم و علوفه داشتند و نه هیچ کدام از قصاب ها جرات می کردند در دکان شان را باز کنند . هرچه هیزم و زغال می رسید ، یک سر می رفت پای کوره های ارگ . اهالی دهات هم که از مدت ها پیش در معامله ی با قلندرها دودل شده بودند . ناچار هر کسی خری یا اسبی داشت ، سربرید و تو خانه قرمه اش کرد و تپاند توی خیک . چون مردمی که برای نان و گوشت خودشان درمانده بودند ، دیگر حوصله نداشتند فکر علوفه ی خر لنگ خانواده باشند . این شد که بیش تر طویله های سرخانه خالی شد و اصلا راویان اخبار معتقدند که از همان سربند ، طویله نگه داشتن سرخانه از رسم افتاد و خانه ها جادارتر شد .
جان دلم که شما باشید ؛ همین جور پشت سر هم اتفاقات بد افتاد و افتاد و افتاد و مردم هر روز کمرشان را تنگ تر بستند و بعد نومید تر و کلافه تر شدند و شدند و شدند تا اواخر ماه پنجم حکومت قلندرها ، باز یک روز صبح همه ی اهالی ، زن و مرد ، از خانه هاشان ریختند بیرون . عین مورچه هایی که آب تو لانه شان افتاده باشد و خطر را احساس کرده باشند . هراسان و وحشت زده ، اول تک تک ، بعد دسته دسته و محله به محله ، از خانه ها درآمدند و افتادند دنبال هم . بعد چه کنیم و چه نکنیم ؟ دست شان به جایی که نمی رسید ؛ از قلندرها هم که هنوز بدی ندیده بودند ؛ ناچار هجوم بردند به سمت توتستان های وقفی اطراف شهر. و درخت های بی برگ و بار را که تا کمرشان توی برف مانده بود به ضرب تیر و اره و کلنگ کندند و تکه تکه کردند و آوردند به خانه هاشان . اما بدی کار این بود که ، باز هم به تحریک مامورهای خفیه ی حکومت که روز به روز بیش تر و پرو بال درمی آوردند ، تو همان هیر و ویر ، دو تا از قلندرها کشته شدند . چرا که نخواسته بودند با مردم همراهی کنند یا تبرزین هاشان را به کسی قرض بدهند . یا متلکی به کسی گفته بودند یا جلوگیری از کاری کرده بودند . و به محض این که خبر به ارگ و تکیه رسید ، قلندرها همه مسلح و عصبانی ریختند تو شهر و باز اوضاع برگشت به صورت اول . یک طرف مردم و یک طرف قلندرها . عین قراول ها و گشتی ها و شبگردهای حکومت که مردم ازشان واهمه می کردند و خودشان را کنار می کشیدند .
واز این به بعد دیگر هیچ کس جرات نمی کرد تنها و بی سلاح از خانه دربیاید . نه مردم ف نه قلندرها . که تا حالا شدت عملی از خود نشان نداده بودند ، کم کم دست برآوردند . اول به کتک زدن مردمی که جلوی در دکان های نانوایی شلوغ می کردند ، بعد با پس گردنی زدن به آنهایی که به دیوان قضا احضار می شدند . تا کار رسید به آنجا که سه تا از محتکرهای شهر را بی اجازه ی میرزااسدالله و همکاریش ، صبح یک روز آفتابی و سوزدار ، جلوی در انبارهای مخفی شان دار زدند .
جان دلم که شما باشید ؛ همچه که خبر دارزدن آن سه نفر بازاری تو شهر پیچید ، بازار بسته شد و چو افتاد که دیگر هیچ کدام از تجار اجناس قلندرساز را نمی خرند و هیچ صرافی پته و حواله و برات شان ، را قبول نمی کند . درست است که روز بعد روسای بازار رفتند به ارگ و قول دادند به شرطی که جنازه ها فوری از بالای دار بیاید پایین و دفن بشود بازار را باز کنند ؛ و همین کار را هم کردند و جنازه های یخ کرده و چوب شده را از قلندرها گرفتند و با سلام و صلواتی که داد و هوار مامورهای خفیه ی حکومت صدبرابرش می کرد ، رساندند به قبرستان ، اما دیگر کار از کار گذشته بود و اهل شهر و قلندرها تو روی هم ایستاده بودند که ایستاده بودند .
بدی کار این بود که درست وقتی جنازه ها را با علم و کتل و عماری به طرف قبرستان می برند ، ایلچی سنی ها با قراول و یساول رسید پشت دروازه و قلندرها هرچه خواستند سر و ته کار را به هم بیاورند ، نتوانستند . صف دراز تشییع کننده ها چنان کند حرکت می کرد ؛ و صدای لااله الا الله و الله خدای کریم ، چنان به فلک می رفت ، و سوز سرما پشت دروازه ی شهر به قدری بود که هیچ چاره نداشت ، و ایلچی سنی ها سینه سینه ی جمعیت تشییع کننده شد که داشت از شهر می رفت بیرون به سمت قبرستان .
درست است که با دارزدن آن سه نفر بازاری ، محتکرهای دیگر حساب کار خودشان را کردند ؛ و دست کم آن قدر بود که در سه تا انبار بزرگ آزوقه ، رو به مردم باز شد و اهل شهر به نوایی رسیدند و وحشت از قحطی کم تر شد ؛ اما آب رفته دیگر به جو باز نمی گشت . قلندرها و مردم شهر دیگر توروی هم ایستاده بودند . و مامورهای خفیه هم به این اختلاف دامن می زدند . و درست است که راویان اخبار توی آن شلوغی و جنجال ، فرصت سرخاراندن نداشتند و اصلا نتوانستند از حرف و سخن ایلچی سنی ها با تراب ترکش دوز سردربیاورند ، اما از مظنه ی دهن حسن آقا که فردای همان روز میرزا اسدالله رفت سراغش به گله گذاری ، می شود حدس زد که ایلچی سنی ها و تراب ترکش دوز زیاد هم گل نگفته اند و گل نشنفته اند .
اما گله گذاری میرزا اسدالله ازین قرار بود که فردای دارزدن محتکرها ، به هزار زحمت حسن آقا را پیدا کرد و بردش گوشه ی یکی از تکیه ها ، و همان جوری سرپا بهش گفت :
- دیدی رفیق ! عاقبت دست تان به خون هم آلوده شد .
و حسن آقا عصبانی و از جا دررفته ، درآمد که :
- تو هم سرزنش می کنی ؟ ما از بیش تر اصول مان گذشتیم تا خون نکنیم . یادت هست قضیه ی زن ها؟ یا قضیه ی طلاب مدارس ؟ یا معاف کردن املاک میزان الشریعه ؟ اما هنوز آن دو تا قلندر خشک نشده .
و میرزا اسدالله گفت :
- پس انتقام گرفتند ، هان ؟
و حسن آقا گفت :
- همچه حساب کن .شخص واحد دستورش را که داد ، غش کرد .
و میرزااسدالله گفت :
- و لابد ایلچی سنی ها کاهگل گرفت زیر دماغش ؟
و حسن آقا که دیگر از کوره دررفته بود ، گفت :
- ببین میرزا ! وقتی تو به این لحن صحبت می کنی ، دیگر از ایلچی سنی ها چه انتظاری داری ؟ میزان الشریعه و خانلرخان و تمام مامورهای خفیه شهر دست به کارند و دم به دم مردم را تحریک می کنند . تو هم که این جور حرف می زنی . دیگر گور پدر ایلچی هم کرده .
و همین جوری بود که راویان اخبار فهمیدند که از ایلچی سنی ها هم آبی گرم نشده . چون همان روزها چو افتاد که قبله ی عالم با خود دولت سنی ها کنار آمده و یک تکه از مملکت را داده و چهارصد تا توپ دورزن گرفته و سرما که شکست به طرف شهر حرکت می کند .
باری ، ایلچی که برگشت هیچ چی ، بازار شهر هم باز شد ؛ اما صراف ها انگار شدند ، یک تکه نان و از گلوی سگ های ولگرد شهر رفتند پایین . نه تنها دکان هاشان باز نشد ، بلکه خودشان هم غیب شان زد . البته خوبی کار قلندرها این بود که زیاد هم به پول احتیاجی نداشتند . و جز در اوایل کار ، آن هم برای خرید هونگ برنجی ها پولی لازم نبود بدهند. نه مزدی به قلندرها می دادند و نه برای خرید از بازار ، محتاج پول بودند و همین که جنس به جنس با بازار معامله می کردند ، کافی بود . اما از وقتی دهاتی ها برات و حواله ی قلندرها را تکول کردند و در مقابلش گندم و جو و حشم ندادند ، کار سخت شد ؛ و حالا که دیگر صراف ها هم سر به نیست شده بودند . چه کنیم ، چه نکنیم ؟ دو روز و سه روز و یک هفته ، تا پانزده روز صبر کردند . باز هم خبری از صراف ها نشد . از آن طرف انبارهای شهر یکی یکی دارد خالی می شود و باید فکری کرد و سراغ هر کدام از صراف ها هم که می رفتی یا سینه پهلو کرده بود و زمین گیر شده بود یا سفر رفته بود . عاقبت سر روز شانزدهم ، قلندرهای تفنگ به کول ریختند . در دکان یکی یکی صراف ها را شکستند و صندوق ها و مجری هاشان را خرد کردند و چون چیزی گیر نیاوردند ریختند به خانه هاشان و هفتادنفرشان را کت وکول بسته ، تحویل دوستاق خانه دادند . و برای هرکدام شان دوهزار سکه ی طلا غرامت معین کردند . اقبال قلندرها بلند بود که خود بازاری ها هم دل خوشی از هیچ کدام از این صراف ها نداشتند . چرا که هرکدام شان از راه نزول خواری به آلاف و الوف رسیده بودند و اصلا طرف بغض و حسد بازاری ها هم بودند . و درست است که این جوری سرو صدایی از بازار درنیامد و اوضاع شهر مدتی آرام بود ، اما حیف که قلندرها مجبور بودند از نو درو پیکر دوستاق خانه ی شهر را مرمت کنند ، یعنی همان در و دیوارهایی که خودشان خراب کرده بودند ، و قدم به قدم در راهی بروند که برای حکومت به یک هم جو شهری باید رفت . یعنی از فردا به دروازه ها عوارض بستند . رفت و آمد مردم را زیر نظر گرفتند ، بردرآمد می خانه ها و شیرک خانه ها مالیات گذاشتند ، جیره ی طلاب مدارس و اندرون ارگ را نصف کردند و همین طور جیره ی جذامی خانه و دیوار خانه ی شهر را . و کار به این جا کشید باز مامورهای خفیه افتادند وسط مردم وچو انداختند که «مردم ! چه نشسته اید ، قلندرها برای صرفه جویی در آزوقه می خواهند همه ی جذامی ها و دیوانه ها را بیرون کنند و بریزند تو شهر . » و مردم که دیگر به کوچ ترین خبری تحریک می شدند ، یک روز غروب به سرکردگی مامورهای خفیه باز ریختند بیرون و باهای و هوی تمام و چه کنیم و چه نکنیم ؟ که تو آن شلوغی معلوم نشد از دهن کدام شان دررفت که « بریم جذامی خانه را آتش بزنیم !» که مردم هردودکشان کج کردند ، به طرف جذامی خانه . و همین جور داشتند تو کوچه ها دنبال مشعل می گشتند و می رفتند ، حکیم باشی ، خان دایی میرزااسدالله عصازنان و عرق ریزان رسید به تکیه ی پالان دوزها . چون قضیه مربوط به کار او بود ، زودتر از همه خبردار شده بود و محکمه اش را تعطیل کرده بود و راه افتاده بود .
میرزااسدالله و همکارهاش هنوز گرفتار جیغ و داد ورثه ی آن سه محتکری بودند که بالای دار مرده بودند ، که خان دایی وارد شبستان شد .
- پسره ی احمق ! اوباش شهر دارند می روند جذامی خانه را آتش بزنند و تو همین جور سرگرم ارث و میراثی ؟ ده ! به گور پدر هر چه وارث و موروث است ! یا نمی رفتی زیر بال این ها را بگیری یا حالا که به گردن شان حق داری ، راه بیفت برویم فکری برای این بیچاره ها بکنیم .
که میرزااسدالله به عجله راه افتاد و تمام قلندرهای مامور دیوان قضا به دنبالش . و هرجور بود الاغی برای خان دایی گیر آوردند و از پس کوچه های میان بر ، خودشان را زودتر از اوباش شهر ، جلوی جذامی خانه رساندند . قلندرها صف بستند و تفنگ ها را چاشنی گذاشتند و سرکنده ی زانو نشسته ، آماده ی تیراندازی شده بودند ، که جماعت اوباش مشعل به دست و هردوکشان رسید .
جماعت همین جور می آمد که خود میرزااسدالله فرمان اولین تیر را داد . به محض شنیدن فرمان ، پنج تا از قلندرها چاشنی ها را چکاندند و گرمب صدایی برخاست و پنج تیر رو به هوا در رفت و جماعت درصد قدمی ایستاد . درست مثل گله ای که یک مرتبه کنار پرتگاهی برسد . در همین هیرو ویر ، یک دسته ی صدنفری از قلندرها که به کمک میرزااسدالله و دارو دسته اش آمده بودند ، بدو خودشان را از کوچه های اطراف رساندند و جماعت اوباش را در میان گرفتند . سرتان را درد نیاورم . تیرها دررفت و سنگ ها پرتاب شد و پیشانی خان دایی شکست و خرش هم گرفتار شدند تا اوضاع آرام شد و جذامی ها از سوختن در آتش خلاص شدند و میرزا اسدالله تازه خان دایی را به خانه اش رسانده بود و خسته و هلاک به خانه ی خودش برگشته بود که در خانه صدا کرد و حسن آقا آمد تو .
- میرزا چه طوری ؟ شنیده ام فرمان را خودت دادی ؟
میرزااسدالله گفت :
- آخر می دانی ، پیرمرد دیگر نا نداشت رو خربند بشود . بعد هم داشتند می ریختند جذامی خانه را آتش بزنند . قضیه خیلی جدی بود .
حسن آقا گفت :
- آره میرزا ، همیشه همین طوری می شود که چون و چرا یاد آدم می رود.
بعد دومین لوح تقدیر تراب ترکش دوز را به او داد و گفت که جیره ی دارالشفا را دوبرابر کرده اند ، و رفت . میرزااسدالله شام که نخورد هیچ چی، آن شب تا صبح بیدار ماند و فکر کرد . آن قدر فکر کرد که روغن پیه سوزش تمام شد و او همان طور که پای کرسی نشسته بود از حال و هوش رفت .
جان دلم که شما باشید ، تربیع نحسین سه روزه همین جورها کشید تا شش ماه . زمین تازه نفس کشیده بود و یخ حوض ها داشت آب می شد که یک روز صبح ، تو شهر چو افتاد که اردوی حکومت حرکت کرده ، و چهاراسبه دارد می آید . حالا دیگر راجع به ساخت و پاخت قبله ی عالم و دولت سنی همسایه چه خبرها سرزبان ها بود . باشد . چهارصد تا توپ شده بود چهارهزارتا ، و یک ولایت مملکت شده بود نصف مملکت و همه ی توپچی های اردو سنی شده بودند و داشتند می آمدند تا به تقاص خون همه ی سنی هایی که در آن سال ها کشته شده بودند ، شیعه ها را بگذارند دم توپ . و درست همان جور که بوی بهار توی پستوترین پستو های شهر پیچید ، خبر حرکت اردوی حکومت پیچید . حتی عده ای درآورده بودند که بله ! خود قلندرها از حکومت خسته شده اند و عریضه ی فدایت شوم نوشته اند به قبله ی عالم که الا و للا برگرد و گوساله ای را که زاییده ای ، بزرگ کن . البته این قسمت آخر شوخی بود . اما اولین نتیجه ی خبر حرکت اردو این شد که در دکان خان کوب ها غلغله شد . عین در دکان نانوایی ! هر که پشت دستش نقش تبرزین داشت ، می آمد و حاضر بود سرش را بدهد و خال پشت دستش نقش تبرزین را پاک کند . آن روزها خیلی ها از اهل شهر ، پشت دستشان را تیغ زدند یا سوزن زدند یا جوهر سرکه مالیدند یا تیزاب کاری کردند یا زرنیخ خالص ضماد انداختند ؛ و خلاصه هرکاری که بگویی کردند تا خال پشت دست شان پاک بشود . کار به جایی کشید که حتی مردهایی که نقش بیژن و منیژه روی سینه یا پشت شان داشتند یا پهلوان هایی که رستم را با ریش دوشقه و کله ی دیو سفید روی بازوشان کوبیده بودند ، و حتی پیرزن های کولی که نقش مار و عقرب و افعی زیر گلوشان بود ، همه ریختند در دکان خال کوب ها به پاک کردن نقش خال ها ؛ و دیگر قحطی و بی نان و آبی فراموش شد که شد . درست است که شبدر تازه توی توتستان های مخروبه ی اطراف شهر تازه سرزده بود و بوی بهار هم مردم را لمس کرده بود و حرص شان را فرو نشانده بود ، اما مهم این است که آدمی زاد وقتی کله اش مشغول شد ، دیگر فکر شکم و زیر شکم نیست. و کله ی مردم آن شهر و زمانه هم در آن روزها واقعا مشغول بود . چون هرکدام شان درمانده بودند که وقتی اردوی حکومت رسید ، چه طور ثابت کنند که با قلندرها رفت و آمدی و علاقه ای نداشتند و چه کار کنند تا همان دکه و ناندانی و آب باریکه ی خودشان را از خطر نجات بدهند .
از آن طرف بشنوید از قلندرها که وقتی خبر رسید ، ریختند بیرون و یک روزه همه ی سوراخ سمبه های خندق دور شهر را گرفتند و غیر از دو تا از خاکریزهایش که به دروازه های جنوبی و شرقی شهر شهر پل می داد ؛ باقی را خراب کردند و خندق را یک سره کردند و هرزاب بهاره را بستند به گودال خندق ، که تا صبح فردا لبریز باشد. و خیال شان از این بابت که تخت شد ، تمام توپ هایی را که ساخته بودند با سلام و صلوات آوردند بیرون برج و باروی شهر ، و دورتا دور شهر ، نیم میدان ، دو تا از توپ ها را پشت یک جان پناه سوار کردند روی زمین و پای هر توپی پنج نفر قلندر توپچی گذاشتند ، و اسب و استرهای عراده کش را بردند توی توتستان ها ول کردند به چرا . و پنج تا از توپ های قدیمی شان را هم فرستادند به طرف کوه پایین دست شهر و سرگردنه ای را که اردوی حکومت باید ازش می گذشت تا به شهر برسد ، گرفتند .
از آن طرف ، میرزابنویس های ما چنان سرشان به کار خودشان گرم بود که اصلا فرصت نداشتند ، فکر کنند که ممکن است اوضاع برگردد. اما غروب همان روزی که خبر حرکت اردوی حکومت تو شهر پیچید ، خانلرخان ، خواجه باشی حرمسرا ، فرستاد سراغ میرزا عبدالزکی که یک توک پا برود اندرون . پیش از این دیدید که از این اتفاق ها می افتاد . و میرزاعبدالزکی هم به گمان این که مشکل تازه ای برای اندروه پیدا شده ، رفت به اندرون . سلام و علیک کردند و نشستند و خانلرخان بی مقدمه درآمد گفت :
- اگر اردوی حکومت برسد چه می کنی ، آقا سید ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- همان کاری که همه ی اهل حق می کنند ، جانم !
خانلرخان گفت :
- اگر همه شان را تو دیگ آب جوش بیندازند چه طور ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- خون من از دیگران که رنگین تر نیست ، جانم !
خانلرخان گفت :
- پس واقعا سرسپرده ای آقا سید ؟ از تو برنمی آمد .
میرزاعبدالزکی گفت :
- سرسپردگی در کار نیست . اما هر خار و خسی عاقبت یک روز به درد می خورد .
خانلرخان گفت :
- پس باورت هم شده ؟ خوب حالا نمی خواهد مرا تبلیغ کنی . می خواستم برایت بگویم که قبله ی عالم برای خودش یک حرمسرای تازه دست و پا کرده .
میرزا عبدالزکی گفت :
- خوب جانم ، سرشما سلامت !
خانلرخان گفت :
- چرا نمی فهمی آقا سید ؟ یعنی دیگر به این حرمسرا علاقه ای ندارد .
میرزاعبدالزکی گفت :
- این که جانم ، از اول معلوم بود . وگرنه برشان می داشت با خودش می برد .
خانلرخان گفت :
- ببین آقا سید !خودت را به کوچه ی علی چپ نزن . می دانی که اردو می آید و شهر را می گیرد . حساب اهل حق سرکار هم پاک است . هیچ آدمی هم دلش نمی خواهد خودش را فدای هیچ و پوچ کند . حالا حاضری فکر کنی و از روی فکر معامله کنی ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- معامله ؟ جانم ، چه معامله ای ؟ من که چیزی ندارم تا باهاش ...
و حرفش نیمه تمام ماند . تازه فهمیده بود که خانلرخان چه می خواهد . این بود که بربر به خانلرخان چشم دوخت و ساکت ماند . خانلرخان که موقع را مناسب گیر آورده بود ، گفت :
- ببین آقا سید ، قبل از من و تو هم خیلی ها به خاطر یک زن تو روی هم ایستاده اند . اما هیچ کدام به این آرامش و صفا قضیه را حل نکرده اند . می فهمی چه می خواهم بگویم ؟ می دانم که جان خودت برایت عزیز است .اما گفتم شاید علاقه داشته باشی عده ای از اهل حق را هم نجات بدهی . درست ؟ اگر این طور است طلاق بده وبرو. من جان بیش ترتان را می خرم .
میرزا عبدالزکی باز مدت درازی به خانلرخان بربر نگاه کرد ، بعد خواست چیزی بگوید ؛ اما دید دیگر نمی تواند تحمل کند . زیر لب غرشی کرد و بلند شد و بی خداحافظی آمد بیرون . مدتی توی حیاط ارگ قدم زد ، چه کند ؟ چه نکند ؟ که پرید روی الاغ بندری خودش و در تاریکی شب راه افتاد به طرف خانه ی میرزا اسدالله . تادرباز شود ، افسار خر را بست به حلقه ی در و تپید تو . میرزااسدالله پای منقل نشسته بود که میرزاعبدالزکی حیران وپریشان وارد شد . زمستان آن سال اهل شهر کرسی هاشان را زودتر برداشته بودند . اما هر که دستش به دهنش می رسید ، شب ها منقلی آتش می کرد و توی اتاق می گذاشت . میرزااسدالله ، زرین تاج خانم را با بچه ها فرستاد اتاق دیگر و گفت :
- باز چه خبر شده آقا سید ؟
میرزاعبدالزکی همان دم در وا رفت و گفت :
- بدجوری است ، جانم . خیلی بدجوری است . باید یک فکری کرد . دارم دیوانه می شوم ، جانم ، دیوانه .
میرزااسدالله گفت :
- حالا چرا نمی آیی دم آتش ؟ بگو ببینم چه خبر شده ؟
میرزاعبدالزکی خودش را کشید کنار منقل ، روبه روی میرزااسدالله نشست و آن چه را که از خانلرخان شنیده بود ، خیلی یواش و خیلی مختصر برایش تعریف کرد و بعد گفت :
- می بینی ، جانم ؟ باز برگشته ایم سر روز اول . حالا دیگر صاف تورویم می ایستد و حرفش را می زند . تف به این زندگی! دلم می خواست یکی از این تفنگ ها دم دستم بود ، جانم . و بلد بودم در می کردم به شکم گنده اش. پدرسوخته !
میرزااسدالله که پس از شنیدن ماجرا هاج و واج مانده بود ، پس از چند دقیقه سکوت گفت :
- پس اردو برمی گردد ! آخر نپرسیدی چه جور...؟ که باقی حرف خودش را خورد و میرزا عبدالزکی فریاد کشید که :
- دیوانه شده ای جانم ؟ اگر می خواستند با ناموس تو معامله کنند. می آمدی بپرسی چه جور!
میرزااسدالله گفت :
- ببخش آقا سید ! نمی فهمم چه می گویم . راستی بدجوری شده . چه طور است برویم سراغ حسن آقا ؟ راستش را بخواهی از من و تو خیلی مهم تر است . این خوک دارد این جوری راه جلو پای اهل حق می گذارد . تنها با تو نیست که می خواهد معامله کند . پاشو ، ببینم می توانیم هم امشب بزرگ قوم را گیر بیاوریم یا نه .
و راه افتادند و رفتند سراغ حسن آقا و پس از یکی دو ساعت جست و جو ، عاقبت ترکش دوز را در حال سرکشی به توپچی های دور شهر پیدا کردند . همان در تاریکی شب ، کنار خندق ، و قدم زنان مطلب را با او در میان گذاشتند . تراب ترکش دوز ماوقع را که شنید ، ایستاد و گفت :
- عجب رذلی ! خیال کرده بازی را به همین سادگی می برند ؟ و مثل این که با خودش حرف می زند ، افزود :
- پس عاقبت وجود این حرمسرا به درد خورد ! و بلند گفت : - ولی اگر مطمئن بودند می بردند ، این جوری پا پیش نمی گذاشتند .
میرزاعبدالزکی درآمد که :
- جانم حالا آمدیم و بردند . باید فکر اهل حق بود یا نه ؟
تراب گفت :
- البته باید بود اما چرا بایداین قرعه به نام تو دربیاید ؟ هان ؟ حتما خیلی به زنت علاقه داری ؟ سید جان !
به جای میرزاعبدالزکی که مخاطب بود ، میرزااسدالله به حرف درآمد که :
- مگر سربه بیابان بگذارد .
در همین لحظه هرچهارنفر به کنار یکی از جان پناه های دور شهر رسیدند . آتش کوچکی روشن بود که سایه ی لرزان توپ را دراز و بلند و هیولا ، روی دیوار شهر می انداختند و پنج نفر قلندر توپچی ، میان قبل منقل مختصر خود به عجله بلند شدند و الله اللهی گفتند و بعد سرهاشان را پایین انداختند . تراب ترکش دوز با آن ها خوش و بشی کرد و دستی به تن توپ مالید و گفت :
- فعلا که سرنوشت همه ی ما بسته به دهانه ی این توپ ها است . ما اگر اهل معامله بودیم ، سید جان ! توپ نمی ریختیم . فعلا بروید راحت کنید که دو سه روز دیگر فرصت خوابیدن هم نمی کنید .
در راه برگشتن ، میرزابنویس های ما و حسن آقا مدتی ساکت بودند و بعد میرزاعبدالزکی ، مثل این که با خودش حرف می زند ، گفت :
- نه ، جانم ، حالا دیگر فرق می کند . و باز ساکت شد.
میرزااسدالله گفت :
- چه چیز فرق می کند ، آقا سید ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- جانم ، همه چیز . من ، درخشنده ، تو و اهل حق . حالا دیگر تنها من طرف خانلرخان نیستم . درخشنده هم چیزی نمانده که خودش را لای تار و پود قالی گره بزند ، آره جانم .
وباز ساکت شدند و خیلی دیر به خانه رسیدند و هرکدام تا صبح بیدار ماندند و فکر کردند . فردا صبح زرین تاج خانم به عادت هرروز راه افتاد و رفت سراغ کارش . از سربند مهمانی خانه ی حسن آقا به کمک درخشنده خانم پنج تا دار قالی تو خانه ی حاج ممرضا زده بود و حالا دیگر صبح ها فقط سری به قالی باف های خانه میرزا عبدالزکی می زد که به عنوان استاد برای خودشان درخشنده خانم را داشتند و بعد می رفت خانه ی حاج ممرضا و بقیه ی روز را آن جا می گذراند . زرین تاج خانم از راه که رسید ، درخشنده خانم را صدا کرد و برد یک گوشه ی خلوت خانه و گفت :
درخشنده خانم گفت :
- ای خواهر ! به من و تو چه ، قالی همیشه قالی است . همیشه هم خریدار دارد .
زرین تاج خانم گفت :
- آخر خواهر اگر دردسری برای شوهرمان درست کنند ؟
درخشنده خانم گفت :
- چه دردسری ؟ مگر کدام اسب و استری گیرشان آمده ؟ چه خیری از این قلندربازی دیده اند ؟ واصلا مگر به کله ی این آقا سید فرو می رود ! هر چه بهش می گویم بابا این قلندربازی را ول کن . مگر به خرجش می رود ؟ حالا یعنی چه طور ممکن است بشود ؟
زرین تاج خانم گفت :
- هیچ چی خواهر . برای احتیاط می گویم . ممکن است اردوی حکومت دوباره برگردد. وقتی هم اردو برگشت ، دیگر نگاه نمی کنند ببینند که اسب و استری برده . هرچه باشد خواهر ، هم میرزای ما و هم آقای شما رفته اند زیر بال این ها را گرفته اند . این را که نمی شود پنهان کرد .
خودشان هم که فکر خودشان نیستند . می گویند اردو چهارصد تا توپ دارد . شنیده ای ؟
درخشنده خانم گفت :
- ای خواهر ! از توپ های قلندرساز غافلی ؟...اما راست می گویی ها . یادت رفته آن توپ هایی که ترکید ؟
زرین تاج خانم حرفش را برید و گفت :
- نه خواهر ؛ این طورها هم نیست . اما قلندرها همه اش صد و بیست تا توپ دارند . به هر جهت باید فکر روز مبادا بود .
درخشنده خانم فکری کرد و گفت :
- می دانی خواهر ! دیشب آقا آمد و قضیه ی خانلرخان را برایم گفت . لابد میرزا هم برای تو گفته . من همه ی فکرهایم را کرده ام . بنده ی خدا تا صبح نخوابید . همه ی حرف هامان را با هم زدیم . می دانی خواهر ! اگر زن های دیگر مجبورند نه ماه تمام بارشان را روی دل بکشند ، من اختیارم دست خودم است . بارم را گل دار قالی آویزان می کنم . و هرچند وقتی که دلم خواست . بعد حرف هامان را با هم زدیم . می دانی خواهر ! اگر زن های دیگر مجبورند نه ماه تمام بارشان را روی دل بکشند ، من اختیارم دست خودم است . بارم را گل دار قالی آویزان می کنم . و هرچند وقتی که دلم خواست . بعد می آورمش پایین .درست است که همه ی قالی های روزگار به یک موی گندیده ی حمیده نمی ارزد ، اما هرکسی قسمتی دارد . خدا به تو و میرزا خیر بدهد که چشم مرا باز کردید . به آقا گفتم خیالش راحت باشد . حاضر نیستم تو روی این خیک باد کرده حتی تف بیندازم . اما حاضرم خرش کنم . نشانش می دهم که از یک زن دست و پا چلفتی هم کار برمی آید .
زرین تاج خانم پرید صورت درخشنده خانم را ماچ و گفت :
- می دانستم خواهر . پای ددری ، زیر تن کاری بند نمی شود . خوب ! راستی ببینم آن دختره که دستش را با پشم بریده بود ، امروز آمده ؟
درخشنده خانم گفت :
- نه ، خواهر ، می ترسم کاری دست خودش داده باشد . سر راه یک قدم بگذار خانه ی حکیم باشی . بگو اگر زحمتی نیست یک توک پا برود سری بهش بزند . نمی دانم چرا امروز اصلا نصف قالی باف ها نیامده اند .
زرین تاج خانم گفت :
- مگر نمی دانی ! مردم دارند از این شهر فرار می کنند .خیلی سرت به کار خودت گرم است ، خواهر !
درخشنده خانم گفت:
- پس قضیه جدی است . هان؟ خوب ، تا توسرکشی ات را بکنی ، من چادرم را بیندازم سرم ، بروم سری به این خیک باد کرده بزنم .
و به این جا حرف و سخن شان تمام شد و با هم از در خانه درآمدند بیرون . درخشنده خانم رفت به طرف ارگ و زرین خانم به سمت خانه ی حاج ممرضای مرحوم . کوچه ها چنان شلوغ بود که نگو . مردم پیش تر پیاده و کم تر سواره ، هرچه داشتند به کول گرفته بودند یا گذاشته بودند روی گاری های دستی و زن و مرد و بچه می رفتند به طرف دروازه ها . جنگی که به زودی در می گرفت و قحطی که همه را به امان آورده بود ، مردم را از همیشه وحشت زده تر کرده بود و این بود که هر کس دستش می رسید زندگی اش را جمع و جور می کرد و در خانه اش را می بست و می سپرد به خدا ، دست زن و بچه اش را می گرفت و راه می افتاد. قلندرها هم که از خدا می خواستند ، هرچه جمعیت شهر کم تر می شد ، آزوقه ی کم تری لازم بود . گذشته از آن که گلوله های اردوی حکومت کشتار کم تری می کرد ، بعد هم دست و بال خودشان بازتر بود . این بود که از روز پیش توی شهر جار زدند که بچه ها معاف ، اما هر مرد و زن بالغی ، دونفری یک سکه طلا عوارض دروازه بدهند و بروند به امان خدا . و همین جوری بود که شهر دوروزه سوت و کور شد . و جز یک عده فقیر فقرا یا خود قلندرها یا مامورهای خفیه ی حکومت کسی باقی نماند .
جان دلم که شما باشید ، شب چهارشنبه سوری ، آفتاب هنوز پهن بود و تک و توک اهالی شهر حالا حالاها برای تهیه بته وقت داشتند که از سمت جنوب شهر صدای خفه ی توپ ها بلند شد ، که مردم همه چیز را فراموش کردند و ریختند روی بلندترین پشت بامی که در همسایگی سراغ می کردند . و هنوز غروب نشده بود که از ته جاده گردو خاکی بلند شد و بیست سی نفر سوار پیدا شدند و هنوز سوارها پشت دروازه نرسیده بودند که یک مرتبه توی شهر چو افتاد که ساخلوی قلندرها سرگردنه ی پایین دست شهر ، با تمام توپ هاش تار و مار شده و اردوی حکومت هم امشب می رسد و شهر را قتل عام می کند . این بود که باز مردم وحشت شان گرفت و همان ها که مانده بودند از خانه هاشان ریختند بیرون .باز چه کنیم ، و چه نکنیم ؟ که یک مرتبه هجوم بردند به سمت مسجدهایی که شش ماه آزگار از درشان هم عبور نکرده بودند . و به جای آتش بازی و پریدن از روی بته ، تا صبح قرآن سرگرفتند و «امن یجیب » خواندند . و شاید به همین علت بود که هیچ کدام شان متوجه نشدند که همان شبانه ، یک دسته ی صدنفری از قلندرها ، سبک و قبراق و همه سواره ، شبیخون زدند به اردوی حکومتی که همان پای کوه جنوب شهر اطراق کرده بود و قسمتی از خیمه و خرگاه را به آتش کشیدند و دویست و پنجاه تا از اسب های اردو را به غنیمت گرفتند و برگشتند . فقط فردا صبح که قلندرها اسب های غنیمتی اردوی حکومت را لخت دور شهر گرداندند و داغ های روی کپل هاشان را به رخ مردم کشیدند ، وحشت مردم یک خرده فروکش کرد و رفتند سراغ کار و کاسبی شان .
البته آن روز از اردوی حکومت خبری نشد . اما نزدیکی های غروب باز تو جاده ی پایین دست شهر ، گردو خاک شد و پیش قراول های اردو به چشم دطده شدند و شب که اردوی حکومت اطراق کرد ، آتش اجاق های اردو تا یک فرسخی پیدا بود و این بود که باز مردم وحشت شان گرفت و تپیدند توی مساجد و باز تا صبح به درگاه خدا استغاثه کردند . از آن طرف بشنوید که البته دیگر نمی شد شبیخون زد . اما قلندرها حساب کار دست شان بود . و دو ساعت پیش از آفتاب فردا همه ی اهل شهر به صدای کر کننده ی توپخانه ی قلندرها از خواب پریدند و باز رفتند روی بلندترین بام ها و دیدند که اردوی حکومت بدجوری غافلگیر شده و دارد خودش را پس می کشد . نگو قضیه ازین قرار بوده که قلندرها برای گول زدن اردو ، کوچک ترین و کم بردترین توپ های خودشان را فرستاده بودند سرگردنه ی پایین دست شهر . و اردو که خیال کرده بود برد همه ی توپ های قلندرساز در همین حدود است با جرات زیاد آمده بود و به فاصله ی یکی دو میدان پشت دیوارهای شهر اطراق کرده بود . غافل ازین که قلندرها وقتی کارشان گرفت و هونگ برنجی فراوان در اختیار داشتند ، لوله ی توپها را کلفت تر و بلندتر کردند و باتوپ های حجدیدشان تا دو میدان را به راحتی می زدند . لاین بود که اردوی حکومت ، یک بار دیگر صدمه دید و عقب کشید و تو همین عقب نشینی پنجاه تا گاری آزوقه جاماند که قلندرها به کمک مردم کشیدند تو شهر و تخس کردند میان مردم قحطی زده و باز ترس و وحشت مردم ریخت .
البته خود قلندرها هم می دانستند که اگر قرار باشد تن به محاصره شدن بدهند ، یک ماهه از پادرمی آیند ، اما امیدوار بودند که هرچند شب یک بار حرکتی بکنند و دستبردی به اردو بزنند و هردفعه اردو را یک کمی عقب تر بنشانند و مزارع وسیع تری از اطراف شهر را آزاد کنند .این بود که روز سوم محاصره ی شهر ، توپ هاشان را دو قسمت کردند ، یک قسمت را بردند جلوی دروازه ها و قسمت دیگر را در یک میدانی شهر ، روبه اردوی حکومت سوار کردند ، برای دستبردهای بعدی . اما اردوی حکومت که از همان دفعه درس خودش را روان شده بود ، پراکنده شده بود دورتادور شهر ، و هر صنف و رسته و لشکری یک گوشه ی بیابان اطراق کرده بود ؛ و حالا دیگر فاصله ی هیچ کدام از قسمت های اردو تا شهر از یک فرسخ کم تر نبود . این بود که دیگر زدو خورد فاطده نداشت و هردو طرف نشستند به انتظار . و همین طورها یک هفته گذشت و درین میان هیچ کس متوجه نشد که عمو نوروز آمد و رفت ؛ و اهالی باقی مانده ی شهر به جای عیدگرفتن و سبزه سبز کردن وخانه تکانی ؛ هر شب جمع می شدند تو مسجدها به قرآن سرگرفتن و ذکر «امن یجیب » خواندن .
از آن طرف بشنوید از مامورهای خفیه ی حکومت که وقتی دیدند اردو جرات حمله ندارد و قلندرها حالا حالاها پیشند ، به دست و پا افتادند . چون همه شان می دانستند که اگر محاصره طول بکشد و قبله ی عالم خسته بشود ، ممکن است باز منجم باشی زیج بنشیند و اردو را زا گرفتن شهر منصرف کند و همه ی زحمات خودشان به هدر برود . یا تازه اگر از سر اوقات تلخی دستور قتل عام بدهد یا هوس کله منار ساختن و آسیاب با خون گرداندن بکند و به صغیر و کبیر رحم نکند . این بود که نه یک روز و دو روز و سه روز ، بلکه یک هفته ی تمام مخفیانه جلسه کردند و خالنرخان و میزان الشریعه را درخفا دیدند و شور و مشورت کردند که چه بکنند و چه نکنند ، تا عاقبت به راهنمایی خانلرخان قرار شد شبانه بروند راه آب مخفی ارگ را باز کنند و هرجور شده آب خندق را بیندازند تو انبار باروت . خوبی کار این بود که فصل بهار بود و به علت فراوانی آب میراب ها می رفتند مرخصی و قلندر ها هم که توپ خانه شان را از پشت خندق دور برده بودند و کسی متوجه قضیه نمی شد . این بود که یک شب صدنفر از مامورهای خفیه با بیل و کلنگ راه افتادند و یواش یواش خودشان را رساندند به بند بزرگ ترین نهر شهر ، که به ارگ سرباز می کرد ؛ و قلندرها همان اول محاصره جلویش را بسته بودند . دو ساعت طول کشید تا بند را باز کردند و آب را یواش و بی صدا انداختند به راه آب مخفی ارگ ، و یکی دو تا از دیوارها را سوراخ کردند و به آب راه دادند و دادند و دادند تا دم دم های سحر ، آب افتاد به انبار باروت . قضیه وقتی آفتابی شد که زن های حرمسرا سر و پابرهنه از اتاق هاشان ریختند بیرون که سیل آمده و چه سیلی ! مثل قیر سیاه .
خبر به گوش تراب ترکش دوز که رسید ، فهمید که کار از کار گذشته . دستور داد فوری رفت و آمد به ارگ را قدغن کردند و دروازه های شهر را بستند و حتی از پرواز کبوترها جلوگیری کردند .و بعد فرستاد پی خانلرخان که با پس گردنی آوردندش و چیزی نمانده بود که قلندرها زیر مشت و لگد لهش کنند که ترکش دوز یاد آن شب افتاد و مطالبی که میرزاعبدالزکی به نقل ازو گفته بود . این بود که گفت قلندرها دست نگه داشتند و با خانلرخان خلوت کرد و بعد از یک ساعت درآمد و دستور داد که فوری سران قلندرها حاضر بشوند و باهاشان نشست به مشورت . سی نفری از رجال قلندری ها حاضر بودند که مجلس شور افتتاح شد . اول هرکدام خبرها را به دیگران دادند ، بعد تراب ترکش دوز به حرف آمد که :
- هم امشب اردوی حکومت از قضیه ی آب افتادن به انبار باروت خبردار می شود . حداکثر تا فردا . و آن وقت دیگر دست ما بسته است . و تا بیاییم باروت تهیه کنیم ، کار از کار می گذرد . دیدید که از ایلچی سنی ها هم آبی گرم نشد حکومت برای آن ها طرف معامله ی با صرفه تری بود . در حالی که ما جز تعهد به منع سنی کشی چیزی در اختیار نداشتیم ، خود خواجه نورالدین رفته هفت شهر سرحدی را داده و در مقابلش چهارصد توپ ازشان گرفته ؛ یعنی کرایه کرده . شش ماهه . اگر می توانستیم دین مدت مقاومت کنیم باز حرفی بود . زمستان به آن سختی را گذراندیم و حیف که هیچ کدام مان فکر محافظت انبار باروت نبودیم . از آن طرف هوا که گرم بشود ، مورچه ها از لانه می ریزند بیرون. با این شهرتی که ما در ضبط و تقسیم املاک داریم ، فرداست که هرکدام از خوانین و تیول دارها رابیفتند و بیایند به کمک حکومت . درین صورت تنها فایده ای که ماندن ما دارد این است که می شویم وجه المصالحه ی همه ی عداوت ها و کینه های قدیمی خان ها و گردنه بندها . اما اگر جان مان را در ببریم ، دست کم نطفه ی حق را سالم نگه می داریم . از روی که ما دست به کار شدیم تا حالا فقط سی بار خون کرده ایم . تازه ده نفر ازین عده هم از خود ما بوده اند که کشته شده اند . درست است که برای جلوگیری کشتار ، گاهی تن به کشتن و کشته شدن هم باید داد ؛ ولی ما فعلا در وضعی نیستیم که احتیاجی به چنین خودکشی دسته جمعی باشد . و ماندن ما یعنی خودکشی دسته جمعی . پس باید شهر را گذاشت و رفت .
مولانا که پیش ازین او را شناخته ایم . گفت :
- کجا؟
سید گفت :
- این مساله بعدی است . اول باید دید رفتن صلاح هست یا نه . و به عقیده ی من هست . و چون همه به این مطلب رضایت دادند ، تراب ترکش دوز دنبال کرد :
- وقتی از ایلچی سنی ها نومید شدیم ، سید را فرستادیم به دربار هند ؛ می دانید که آن جا صلح کل را تبلیغ می کنند . سید هفته ی پیش از هند برگشت و با خودش یک دعوت نامه آورد . گمان می کنم اگر خیال مان از بابت مزاحمت های میان راه راحت بشود ، صلاح درین است که این دعوت را قبول کنیم . و اما این که چه طور می شود به سلامت راه به این درازی را رفت ؟ خانلرخان آمده و پیشنهاد معامله می کند . می گوید به شرط این که زن های حرمسرا را با خودمان ببریم ، علاوه بر این که کسی کاری به کارمان ندارد ، پای هرکدام از زنها هم پانصد سکه ی طلا نشسته . طلاق نامه هاشان هم حاضر است . عده ی همه شان هم می دانید که سر آمده ، گویا سی صد و خرده ای نفرند . من گمان می کنم چنین حرمسرایی دست کم هدیه ی مناسبی است برای دربار هند ...
مولانا حرف تراب را برید و غرغرکنان گفت :
- که عده ای خندیدند و عده ای به فکر فرورفتند و تراب ترکش دوز لبخند زنان دنبال کرد :
- می خواهی همه شان را عقد کنیم مولانا؟ به هر صورت از نواحی گرمسیر ، حرمسرای حشری تازه ای برای دربار دست و پا کرده اند و حلا دیگر حرمسرای قدیمی موی دماغ شده است . صلاح ما درین است که دست چین کنیم و جوان ترین و زیباترین آن ها را با خودمان ببریم که هم تحمل چنین سفر دور و درازی داشته باشند و هم چیز دندان گیری برای هندی ها باشد . من به خانلرخان گفته ام به شرطی این معامله ممکن است سربگیرد که خودش هم به عنوان گروگان تا سرحد با ما باشد . حالا تا نظرتان را بگویید ، سید متن دعوت نامه ی دربار هند را می خواند .
وسید متن دعوت نامه را خواند و پس از آن ، یک ساعت شور کردند که از کدام راه بروند و چه ها با خودشان ببرند و چه تضمین ها بگیرند و عاقبت تصمیم گرفتند که شب شد ، حرکت کنند . بعد پرداختند به تقسیم کار .
یک دسته از قلندرها مامور شدند که در تمام روز سر اردوی حکومت را به چنگ و گریز گرم نگه دارند و خسته شان کنند تا شب خواب شان سنگین تر از همیشه باشد و وقتی هم که شب شد آتش اجاق پای توپ ها را بیش تر از هر شب بتابند و خودشان را سر ساعت برسانند ، و یک دسته مامور بستن بار و بنه شدند که هرچه باروت و آزوقه دارند تو خورجین و همیان بکنند ، و یک دسته مامور گشاد کردن سوراخ چاشنی توپ ها شدند ؛ و کارها که تقسیم شد ، با هم قرار گذاشتند که سه ساعت از شب گذشته دم دروازه ی شرقی شهر حاضر باشند .
جان دلم که شما باشید ، حسن آقا که یکی از حضار مجلس شور بود ، پس از ختم مجلس ، اولین کاری که کرد رفت و همان توی ارگ ،میرزاعبدالزکی را گیر آورد و قضایا را بهش حالی کرد که برود و میرزااسدالله را هم راهی کند .این بود که میرزاعبدالزکی به تاخت ، خودش را رساند به تکیه ی پالان دوزها که به قلندرهای تفنگ به کول مثل هر روز تو دالان و حیاطش پلاس بودند و نه از همکارهای میرزااسدالله خبری بود . فقط خود میرزا تک و تنها پشت بساطش نشسته بود و داشت یک کتاب شعر را رونویس می کرد . پیدا بود که بوی الرحمان اوضاع بلند شده . سلام و علیک کردند و بعد میرزاعبدالزکی خلاصه ی وقایع را با ماحصل مذاکره ی قلندرها نقل کرد و دست آخر گفت :
- به هرصورت جانم ، اهل حق امشب می روند . و باز جانم از فردا همان آش است و همان کاسه .
میرزااسدالله گفت :
- لابد تو هم باهاشان می روی ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- البته جانم ! جانم را از سر راه که نیاورده ام . دیگر عهد لیلی و مجنون که نیست تا من پای یک زن ، هم آبرویم را بگذارم ، هم جانم را . همه ی حرف ها را هم با درخشنده خانم زده ام . الحمدالله محتاج من نیست . اصلا جانم ، تو هم باید راه بیفتی .
میرزااسدالله گفت :
- چرا ؟ مگر چه خبر شده ؟ تبی بود و عرق کرد .
- جانم خیال می کنی با فرشته ها طرفی ؟ اولین کسی که بیاید سراغت ، همان پیشکار کلانتر است . جانم ، یادت رفته ده که بودیم چه بلایی سرش آوردیم ؟ من و تو رفته ایم زیر بال این ها را گرفته ایم جانم ، یعنی شریک جرم شان شده ایم . مگر نمی دانی که بنای این حکومت بر کینه است ؟
- می دانم آقا سید ! اما من جرمی نکرده ام .
- نمی فهمم جانم . اگر اردو بیاید ، اولین نفری که بگیرند تویی . با آن سوابق و با این کارهای دیوان قضا . جانم خیال می کنی می آیند تاج افتخار به سرت می زنند ؟
- خوب ، بعد ؟
- بعد ندارد جانم ، می خواهی خودت را فدا کنی ؟ می خواهی شهید شوی ؟ راستی که کار این شهید پرستی تو هم دیگر به شهید نمایی کشیده ، جانم .
- دهن من بچاد آقا سید . اما من حالا می فهمم که چرا کسی تن به شهادت می دهد . چون بازی را می بازد . و فرار هم نمی تواند بکند . این است که می ماند تا عواقب باخت را تحمل کند . وقتی کسی از چیزی یا جایی فرار می کند ، یعنی دیگر تحمل وضع آن چیز یا آن جا را ندارد . و من می خواهم داشته باشم . برای من تازه اول امتحان است .
- می بینی که داری ادای شهدا را درمی آوری ، جانم . آخر این همه که در مرگ شهدا عزا گرفتیم ، بس نبود ؟ امکان عمل را می گذاریم برای دیگران وخودمان به شهید نمایی قناعت می کنیم ، جانم ، همین است که کارمان همیشه لنگ است . یادت رفته می گفتی باید از پیش نقشه داشت ؟ خوب جانم ، این فرار هم یک نقشه است . آمادگی برای بعد است . جانم ، یک نوع مقاومت است .
- نه فرار مقاومت نیست . خالی کردن میدان است کسی که فرار کرده از خودش سلب حیثیت می کند . حتی در یک بازی یا باید برد یا باید باخت . صورت سوم ندارد . معامله ی بازار که نیست تا دلال وسطش را بگُیرد . معامله ی حق و باطل است .
- جانم بدجوری داری حرف شهدا را می زنی . باورت شده .
- پس تو خیال می کردی بازی می کنیم ؟ یآدت است چه عجله ای داشتی و من چه تاملی می کردم ؟ و تازه به کجا فرار می کنید ؟ خیال می کنی آسمان هند چه رنگ است ؟ این صدایی که از دور می رسد ، صدای طبل است .
- جانم ، گفتم که می رویم خودمان را آماده ی مقاومت بعدی بکنیم .
- نه دیگر ، کار شما تمام است . برای شما ماجرایی بود و گذشت . اما برای من تازه شروع شده . برای من موثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم ، شهادت است . گرچه من لیاقتش را ندارم . تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری برنمی آید ف حق را فقط در خاطره ی شهدا می شود زنده نگه داشت .
- می بینی جانم . عاقبت مقر آمدی . آخر این همه خاطره ی حق که با تن این همه شهید دفن شد ، کی به برافتادن ظلم کمک کرد جانم ، که تو حالا می خواهی ادای شهدا را دربیاوری؟
- همین که من و تو به امیدی حرکت کردیم ، شهدا را پیش چشم داشتیم . می خواستیم میراث آن ها را حفظ کنیم . می دانی آقا سید ! درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی کند ، اما سلطه ی ظلم را از روح مردم می گیری . مسلط به روح مردم خاطره ی شهدا است ، و همین است بار امانت . مردم به سلطه ی ظلم تن می دهند ، اما روح نمی دهند . میراث بشریت همین است . آن چه بیرون از دفتر گندیده ی تاریخ به نسل های بعدی می رسد ، همین است .
- آخر جانم ، اگر فقط مقاومت در قبال ظلم هدف بود باز حرفی . اما جانم ، مقاومت که هدف نیست . برانداختن ظلم هدف است .
- می بینی که نشد . با این توپ هم داشتیم .
- جانم ، هزار کار دارم . عاقبت راه می افتی یا نه ؟
میرزااسدالله گفت :
- نه ، فقط از فردا می روم دم در مسجد جامع .
- پس جانم تصمیم گرفته ای خودت را فدای هیچ و پوچ کنی ؟ هان ؟
- نه . می خواهم زندگیم را جبران کنم .
- تو که جانم ، با ماندنت داری زندگیت را از دست می دهی .
- نه می خواهم یک بار دیگر خودم را امتحان کنم . می مانم و به زندگیم معنی می دهم .
- معنی زندگی تو بچه هات هستند .
- نه . اگر به جبران این همه نعمتی که حرام کرده ام توانستم چیزی بدهم ، زندگی ام را معنی کرده ام . این بچه ها دوام طبیعی زندگی اند . دوام طبیعی من اند . نه معنای بشری زندگی . تخم که از درخت افتاد . باید سبز کند . اما من که درخت نبوده ام . من که زندگی نباتی نکرده ام . به جای من هر کسی دیگر می توانسته پدر باشد . پدر این بچه ها یا هر بچه ی دیگر . اما هیچ کس دیگر نمی تواند ، یعنی نتوانسته به جای من میرزااسدالله کاغذنویس در مسجد بشود . این بار فقط من به دوش داشته ام . نمی توانم وسط میدان بگذارمش و فرار کنم . باید به منزل برسانمش .
- جانم ! من یک عمر به دست تو نگاه کردم . یک عمر حسرتت را خوردم . اما درین قدم آخر نمی توانم پا جای پای تو بگذارم. بدجوری کله خری می کنی ، جانم .
- در عوض راحت می شوی آقا سید ! با خودت تنها می مانی . آخر منی گفته اند و تویی !از زنت هم که خیالت راحت است . فقط بهش بسپر کار قالی بافی را ول نکند . شاید زرین تاج هم بتواند بچه ها را زیر پر و بال قالی بزرگ کند . بعد هم سری بزن به مشهدی رمضان علاف و حسن کمانچه ای . ازشان بخواه . شاید باهاتان بیایند .
و به این جا حرف و سخن شان تمام شد . میرزاعبدالزکی تابه خانه برسد ، همین جور نان و آزوقه و خال روی دست هاشان مشغول بود ، قلندرها در خفا بارهاشان را بستند و باروت های باقی مانده را بار کردند و توپ هارا از کار انداختند و اسب و استر ها را تیمار کردند و بهترین تفنگ ها را انتخاب کردند و باقی را شکستند و یا سوزاندند و وقتی شهر از پا افتاد . خانلرخان را به عزت و حترام تمام سوار اسب کردند با صدو بیست نفر از زن های جوان حرمسرا ، که به کجاوه نشانده بودند ، و از دروازه ی شرقی شهر بی سرو صدا به سمت هند گریختند . اما آتش اجاق هاشان پای توپ های از کار افتاده تا نصف شب می سوخت .
صبح فردا اهل شهر به سرکردگی میزان الشریعه و مامورهای خفیه ی شهر ، همه سرو پای برهنه و قرآن به سر و نان و نمک در سینی گذاشته ، از دروازه ها آمدند بیرون و رفتند به استقبال اردوی حکومت . قبله ی عالم هنوز خواب بیدار شد .میزان الشریعه و هفت نفر از بازارهایی که همان روز صبح از دوستاق خانه آزاد شده بودند ، به حضور پذیرفته شدند و میزان الشریعه تبریک گفت و دعا کرد و به حال خانلر خان دل سوزاند ، و قبله ی عالم چاشت نکرده ، سوار شد و با کبکبه و دبدبه وارد شد . درست است که قلندرها همه فرار کرده بودند ، اما بیا و ببین که چه بگیر بگیری شد! دویست تا از خانه های شهر غارت شد ، و بیش تر خانه ی آن هایی که قبل از محاصره از شهر فرار کرده بودند ؛ و هفت نفر از بی باعث و بانی ها را به عنوان سرکردگان قلندرها ، همان جلو موکب قبله ی عالم قربانی کردند و هزار نفر را گرفتند و بردند دوستاق خانه . و فردا هفت نفر از حبسی ها را جلوی دروازه ارگ دار زدند و هفتاد نفرشان را شمع آجین کردند ؛ یا توی پوس گاو دار زدند و هفتاد نفرشان را شمع آجین کردند ؛ یا توی پوس گاو تپاندند و درش را دوختند ؛ یا شیشه ی مذاب تو چشم هاشان ریختند ، یا توی دیگ آب جوش فروشان کردند . هفت صد نفر را هم قرار شد تبعید کنند و از باقی هر که توانست باجی بدهد ، آزاد شد و هرکه نتوانست سیل کسی را چرب کند ، ماندگار گوشه ی دوستاق خانه شد .
جان دلم که شما باشید ، از آدم های قصه ی ما میرزاعبدالزکی و حسن آقا و برادرهاش که باقلندرها رفتند . مشهدی رمضان علاف که از زندگی سیر شده بود و حاضر نبود با قلندرها برود ، گرفتار شد و روز بعد شمع آجینش کردند . حسین کمانچه ای هم که یک عمر میان داری مجالس بزم و رزم را کرده بود ، ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش مجالس بزم و رزم را کرده بود ، ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش را از درازا نصف کردند و از پا دارش زدند . اما خان دایی دار و ندار خوش را یک روزه خرج کرد تا به کمک ریش سفیدهای شهر و دیدن دم میزان الشریعه و کلانتر و داروغه و پیشکار ، اسم میرزااسدالله را توی صورت تبیعیدی ها جا داد . دیگر برای تان بگویم درخشنده خانم به حرمسرای خانلرخان نرفت که هیچ چی ، به اسم قالی بافی ، خانه ی حاج ممرضای مرحوم را هم از غارت شدن نجات داد و کارش کم کم به جایی کشید که قالی های دست بافتش تا پتل پورت و چین و ماچین رفت ؛ و زرین تاج خانم و بچه ها اسباب کشی کردند و رفتند خانه ی خان دایی . و هنوز جنازه ها بالای دار بود و گلل های شقایق تو یونجه زار زیر توتستان های بریده ی اطراف شهر ، تازه سر زده بود که یک روز صبح ، خان دایی با حمیده راه افتادند ، و کپنک و چاروخ و عصای گره گوله دار میرزااسدالله را بردند دم در دوستاق خانه که میرزا پوشید و سرگذاشت به بیابان .
9
پس دستک
...حالا برگردیم سرقصه ی آقا چوپان خودمان که آن جوری وزیر شد و آن جوری مرد .
جان دلم که شما باشید ؛ دیدید که پسرهاش برگشتند ، به شهر و چون کار دیگری از دست شان برنمی آمد ، به شراکت هم ، شدند مکتب دار . اما از آن جا که اگر شریک خوب بود ، خدا برای خودش می گرفت ، دوتا برادری با هم نساختند . به خصوص که مکتب داری در آن دور و زمانه چندان رونقی نداشت و به زحمت می شد نان دو تا خانواده را ازش درآورد . این بود که یکی از برادرها سهمش را فروخت به یک غریبه و رفت سراغ بازی ها یا آشنا روشناهایی که در زمان حیات باباش ، توی دریا و دیوان پیدا کرده بود . هرچه را از فروش سهم مکتب خانه گیر آورده بود ، خرج کرد و به این و آن باج سبیل داد تا عاقبت شد یک میرزابنویس دیوانی . و پس از طی مراحل و مدارج . عاقبت رسید به منصب ملک الشعرایی دربار . اما آن یکی برادر که پوست کلفت تر بود در مکتب داری دوام آورد و آورد و آورد تا سهم آن آدم غریبه را هم خرید و برای خودش شد یک مکتب دار بنام شهر . و از قضای کردگار راویان اخبار چنین روایت کرده اند که قصه ی ما را هم همین برادر مکتب دار نوشت و از خودش به یادگار گذاشت . اما ناقلان آثار دو دسته شدند . یک دسته گفتند قصه ی ما را میرزاعبدالزکی نوشت که همراه قلندرها رفت به دربار هند که گبر و جهود و مسلمان و نصاری با هم دور یک سفره می نشستند و در آن بکش بکش شیعه و سنی ، ادعای صلح کلی می کردند . و یک دسته ی دیگر از همین ناقلان آثار گفتند که نه . قصه ی ما را خود میرزااسدالله پس از بیست سال قلندری و سیر و سیاحت نوشت ؛ چرا که در آخر یکی از نسخه بدل های قصه آمده که :
« جان پسر ! اگر یادت باشد ، یک روزی با هم از ارث و میراث حرف می زدیم و من چیزهایی برات گفتم که گمان نمی کنم فهمیده باشی . به هر صورت ، این قصه ارث من برای تو . این را هم بدان که بابای من یک ارث دیگر هم برایم گذاشته بود که حیف ! نتواسنتم بگذارمش برای تو . به دردت هم نمی خورد . یادت هست آن کپنک پاره و چاروخ و عصایی که مادرتان از دست شان ذله شده بود ؟ آره باباجان . آن ها هم ارث بابای من بود . و حالا به درد خود خورد . »
اما برای ما که نه از راویان اخباریم و نه از ناقلان آثار ، چه فرقی می کند که قصه را که نوشته باشد ؟ این است که قصه ی خودمان را تمام می کنیم تا کمی هم به حال کلاغه دل بسوزانیم که بازهم به خانه نرسید .