شعر
گام نخستین(سروده ای از فریدون مشیری)
- شعر
- نمایش از سه شنبه, 11 اسفند 1388 06:56
- بازدید: 4469
با من سخن میگوید این بید كهنسال
میبیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانیست
با هر زبانش داستانیست
من هر سحر میخوانمش، چونان كتابی
میتابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن میگوید این بید:
«میدانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاك اورمزدت كارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیكت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیكت، پرتوی از جان آگاه
كردار نیكت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران كهن را یاد داری؟
میبینی اكنون در چه حالی، در چه كاری؟
میدانی آیا تخت و ایوانت كجا بود؟
ای مانده اینك، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
كی جان آزادت به دورانهای تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس، افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم كردهست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم كردهست
دیریست دلها و روانها
از پرتو خورشید دانش دور ماندهست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، كور ماندهست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند میساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن در بن چاهت نشاندهست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او مینماید گوهرت را
اندیشه او میگشاید شهپرت را
جانداری او میرهاند جانت از رنج
یكبار دیگر بر میافرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مكتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نمودهست
در هر ورق نیروی دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیكی، درستی، مهر، پاكی، مكتب اوست
نادانی و سستی، كژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد میخواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر میبایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران كه پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازهست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی كه از چاهت برون آرد همین است.