پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی وقتی كه ماه ریفی از خربزه خیال بود

داستان ایرانی

وقتی كه ماه ریفی از خربزه خیال بود

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادب فارسی:
اولین تصویری كه از آن دوران به یادم می آید مال سالهای مدرسه است. وقتی كه كیف درب و داغانم را توی دستم گرفته بودم و داشتم توی آسمان سیر می كردم آسمان روشن روشن بود: و ابرهای سفید درخشان در آبی روشن آن، شفاف شفاف ابرهای قلمبه و گرد روی هم افتاده بودند و شكل.... air-jordan-4-retro-cement-x-new-era-chicago-bulls-sneaker-hook-up-hat | Latest Nike Dunk Low "Grey Fog" White/Grey Fog 2021 For Sale DD1391 - 103 - 2011 nike air mag price india live cricket free برگرفته از شورای گسترش زبان و ادب فارسی:
اولین تصویری كه از آن دوران به یادم می آید مال سالهای مدرسه است. وقتی كه كیف درب و داغانم را توی دستم گرفته بودم و داشتم توی آسمان سیر می كردم آسمان روشن روشن بود: و ابرهای سفید درخشان در آبی روشن آن، شفاف شفاف ابرهای قلمبه و گرد روی هم افتاده بودند و شكل....بستنی های روی بستنی قیفی بودند. من از پشت عینكم به آن نگاه می كردم و «وای» دهنم آب افتاده بود یك ذره كه جلو رفتم زبان را درآوردم و روی بستنی قیفی را لیس زدم چقدر خوشمزه بود چقدر می چسبید بعد پایم به چاله افتاد و زمین خوردم. عینكم افتاد و یكی از شیشه هایش شكست . عینكم را از روی زمین برداشتم ودوباره به بستنی خوشمزه ام كه آن دور دورها تو آسمان ولو شده بود نگاه كردم اما دیگر بستنی قیفی ام را درست نمی دیدم. به جای آن، سفیدی دود مانندی به نظرم می رسید.انگار كه ابرها سوخته اند؛ ولی
می دانستم كه ابرها خیس و پرآبند و فكرم می رفت طرف برفهای مانده و كثیف پس زمستان، كه مثلاً با گچ قاطی می شد و مدتها روی زمین می ماند؛ و طعم آن برفها، در دهانم می پیچید. لابد آن موقع مزه ای كه از بستنی خوشمزه ام ـ همان بستنی قیفی آسمانی ـ برده بودم، از دست رفته بوده است یادم می آید وقتی عینك را به صورتم زدم و یك چشمم را بستم. دوباره بستنی قیفی خوشمزه ام كه توی آسمان می درخشید و برق می زد جلو چشمم آمد. چندبار زبان روی آن كشیدم و دلی از عزا درآوردم . بعد بالاخره طاقتم را از دست دادم و آن یكی چشمم را با زكردم این طوری بستنی خوشمزه من بی رنگ و كدر می شد و طبیعی بود كه علاقه به لیسیدن آن را نداشته باشم بنابراین به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم.
به نظرم چندتا از بچه ها، وقتی یك شیشه عینك را كه سالم بود به همراه شیشه شكسته دیگر، روی صورت من دیدند، خنده خنده مرا به هم نشان دادند و دستم انداختند. حتماً قیافه مضحكی داشته ام ولی من به این چیزها توجهی نكردم. اما وقتی به خانه رسیدم و از آزار آنها راحت شدم تازه نوبت به عباس و نرگس و مصطفی رسید.
تازه وارد حیاط شده بودم كه پنجه هایی از پشت سر، روی عینكم، محكم به هم قلاب شد. گفتم: «ولم كن!»
كه یك دفعه صدای خنده هر سه تاییشان را شنیدم. عباس همیشه با دستهای عرق كرده به خاطرم می آید كف پنجه های قلاب شده اش هم عرق كرده بود و بوی بدی می داد. انگار بوی كتلت بود كه دماغم را می سوزاند.
توی این اوضاع بچه، یعنی همان ستاره كوچولوی خودمان، یكدفعه زد زیر گریه. من فقط صدای گریه اش را می شنیدم. صدای خنده نرگس قطع شد و به جای آن پیشت پیشت و از این چیزها به گوشم خورد.
فهمیدم كه باز می خواهند سر به سرم بگذارند می دانستم كه الان نرگس دلش به حالم می سوزد و به عباس می گوید ولم كند. ولی یكدفعه قلاب دستهای عباس، روی صورت من شل شد و كنار رفت. عباس فوری سرش را جلو آورد. نگاه نكرده به صورت من خنده ای كرد و گفت: «هه بچه ها، اینجا را نگاه كنید!»
نرگس و مصطفی گفتند: «وای!»
رنگ از صورت نرگس پرید. نرگس تند تند می گفت: «بابا! .....بابا! آخ! بابا، بهار!.....» و به صورتش می زد و لپش را نیشگون می گرفت.
من تازه یاد بابام افتادم. نفسم تو سینه و سرم را پایین انداختم.
نرگس بچه به بغل دولا شد و تند تند چیزهایی به من گفت. این نرگس هر وقت اتفاقی در پیش بود از هیجان دست و پایش را گم می كرد. صدایش برمی گشت و دستهایش بیشتر حركت می كرد. ولی مهمتر از همه این بود كه تندتند حرف می زد. از حرفهایی كه تندتند می زد این طور حالیم شد كه دارد از كتكهای بابا می گوید. با آن آب و تابی كه او می گفت دست و پایم را بیشتر گم می كردم و كمربند پدرم جلو چشمهام می آمد كه در هوا تاب بر می داشت.
نرگس هی دائم تكرار می كردك«بهار، به بابا چی می خوای بگویی؟» و لپش را
می كند.
عباس گفت: «هه، معلومه، جوابش یك كلمه است بابا باز هم عینكم شكست. مصطفی بزن بریم تو كوچه فوتبال، هه»
انگار همین طور كه نرگس تندتند داشت با من حرف می زد، چشمم به كف حیاط دقیق شد. یك مورچه تیز؛ جلو می رفت انگشتم را سر راهش گرفتم. مورچه اول كمی این طرف و آن طرف رفت. بعد كه دید انگشت من خوب جلو راهش را سد كرده یكدفعه از روی انشگتم بالا رفت و تیز پایین آمد.
فكرم رفت طرف مورچه، الان خوب آن موقع را جلو چشم دارم. به خصوص وقتی به آن تصویر مركزی فكر می كنم؛ كه جمعیت عظیمی از آدمها مورچه شده بودند و در اطراف زمین می پلكیدند.
ابتدای تصویر، مرا نمایش می داد كه مورچه شده ام و از دست پدرم فرار می كنم و در سوراخی گم می شوم كه او نمی تواند مرا بگیرد. و این تصویر از آنجا به فكرم رسید كه دیدم مورچه تیز از دستم فرار كرد و در سوراخی گم شد. بعد فكر كردم عجب مورچه تند و تیزی بود عین عباس. وقتی عباس در فكرم مورچه شد من هم مورچه شدم و از دست پدرم به سوراخ فراركردم تا از فرط كوچكی نتواند مرا بگیرد، اما بدبختانه به فكرم رسید اگر من مورچه باشم بابا هم مورچه است.
و بعد ناگهان همه آن جمعیت عظیم آن آدمهای مورچه شده به كره چشمانم هجوم بردند. در ذهن من، این تصویر را جیغ گوشخراش نرگس از هم می درد با صدایش، مثل برق گرفته ها یكمرتبه از جا پریدم سرم را بالا گرفتم و دیدم نرگس با ناراحتی رویش را برگرداند و رفت توی راهرو.
نگاه كردم به سوراخی كه مورچه توی آن گم شده بود.
توی فكر مورچه بودم كه دستی روی سرم كشیده شد و چانه ام را بالا گرفت چشمم توی چشم مادرم افتاد. چشمهای قهوی ایش می لرزید و به عینكم نگاه می كرد من نخواستم توی چشمهایش نگاه كنم همین طوری چشمم را گرداندم و به خالی كه گوشه چشمش،‌ در میان چروكها نشسته بود نگاه كردم. و از آن جا به جای دیگر، شاید به چارقد كهنه اش بعد نرگس را دیدم كه پشت سر مادرم ایستاده بود بچه به بغل با چشمهای منتظر و ترسیده به من نگاه می كرد.
راستش خجالت می كشیدم. ازمادرم اصلاً نمی ترسیدم ولی می دانستم كه ناراحت است نه برای عینك برای من گفت: «بهار! طوری نیست ناراحت نباش» و آهی كشید.
نرگس تندتند با مادرم حرف می زد آن وقت گفت: «حالا چرا اینجا نشستی پاشو بیا تو.» آهسته بلند شدم و رفتم توی اتاق. كیفم را گذاشتم كنار پنجره و همان جا نشستم.
خیال می كنم بعدش نرگس رفت و مصطفی و عباس را از توی كوچه صدا كرد برای ناهار. یادم نیست ناها چی خوردیم؛ ولی خوب به خاطرم مانده كه اتفاق عجیبی افتاد.
از خوردن غذا چیزی نگذشته بود. من رفته بودم توی فكر اینكه یك صفحه از دفترچه ام بكنم و باهاش یك موشك قشنگ بسازم. داشتم به این فكر می كردم كه چطوری روی هوا اوج می گیرد، كه نرگس دستم را گرفت و بلند كرد و دو سه قدم با خودش برد. آمدم قدم بعدی را بردارم كه یكدفعه نرگس آهسته بر سرم داد زد «از این طرف»
نگاه كردم دیدم زیر پام ستاره خوابیده سینه اش زیر پتو بالا و پایین می رفت.
توی راهرو عباس و مصطفی تا ما را دیدند انگشتشان را روی دماغشان گرفتند و گفتند: «هیس»
من سرم را آهسته جلو بردم و به آشپزخانه نگاه كردم در لحظه اول چیزی به چشمم نخورد. آشپزخانه، ساكت و آرام بود و صدایی از آنجا به گوش نمی رسید اما خوب كه دقت كردم صدای ناله هایی را شنیدم سرم را خوب جلو بردم و دیدم قطره اشكی از چشمهای مادرم چكید و كف آشپزخانه افتاد خیلی دلم گرفت. مادرم روی پله پایینی آشپزخانه نشسته بود و گریه می كرد.
عباس یك پس گردنی به من زد و هلم داد توی اتاق من آمدم حرف بزنم كه نرگس انگشتنش را گذاشت روی دماغش.
با دلخوری توی اتاق نشستم، كه عباس گفت: «ببین این دست و پا چلفتی چیكار می كنه ها»
توی آن لحظه دلم می خواست موهای وزوزیش را بگیرم توی چنگم و پس گردنیش را خوب پس بدهم. تیز نگاه كردم توی صورتش كه عباس گفت: «نگاه ببین حالا چه جوری به من نگاه می كنه.» الان یادم می آید خنده ام می گیرد. هر وقت چشمم به صورت و موهای سر عباس می افتاد سرخی آن مرا به یاد پیراشكی های روغنی و شیرین
می انداخت در نظر بگیرید كه تو یك همچین شرایطی، وسط دعوا من دارم به سر و صورت عباس نگاه می كنم واقعاً نمی دانم آن موقع عصبانی بودم یا اینكه به پیراشكی هم فكر می كردم.
خواهرم گفت: «حالا دعوا نكنید تو را به خدا دعوا نكنید» و لبش را گاز گرفت.
عباس رویش را كرد آن طرف و هیچ نگفت. مصطفی گفت:« حتماً مامان به این فكر می كنه كه جواب بابا را چی بده»
نرگس گفت: «گوش كنید ببینید، بیایید یك قرانی های خودمان را روی هم بگذاریم و یك دانه شیشه عینك برای بهار بخریم.»
عباس گفت: «هه من كه پ.لهایم را خوردم.»
نرگس گفت: «من تا حالا پنج زار جمع كردم. تو چی مصطفی»
مصطفی گفت: «منم خوردم، با پنج زار كه نمی شود شیشه عینك خرید.»
عباس گفت:«هه نخیر مثل اینكه باید امشب كتك بخورد»
نرگس لبش را گاز گرفت و پایش را به زمین كوبید. تصویر نرگس جلوی نظرم حتی با چشمهای بسته با آن دم پاییهای سبز او همراه است، كه سوراخ سوراخ و پلاستیكی بود؛ و بس كه با آن دم پاییها در خانه راه رفته بود تصورش بدون آن دم پاییها غیر ممكن بود. حتی آن موقع كه در اتاق بود و چیزی به پا نداشت، من به دم پاییهایش فكر
می كردم.
بعضی وقتها من فكر می كنم بیخودی قدش كوتاه نمانده بود. البته این فكر خنده دار است، ولی آن موقع من به این فكر می كردم كه چون قدش كوتاه است كاری از دستش ساخته نیست.
نرگس لبهایش را جمع كرد و رفت توی فكر. مصطفی و عباس توپ را از توی حیاط برداشتند و زدند به كوچه. من مانده بودم و هاج و واج، به نرگس نگاه می كردم. بعد موشك قشنگی كه من می خواستم درست كنم جلو چشمم آمد كه داشت توی هوا چرخ می خورد و می پیچید. رفتم طرف كیفم. برگی از دفترچه ام كندم و درستش كردم. تو كوچه اول نگاهی به مصطفی و عباس انداختم كه داشتند با بچه های دیگر فوتبال بازی می كردند. البته حالا كه عینكم شكسته بود، وقتی می خواستم چیزی را خوب ببینم یك چشمم را می بستم. عباس تیز و سریع بچه های را جا گذاشت و توپ را شوت كرد تو دروازه. خیلی سریع بود. من هم موشكم را پرت كردم هوا. موشك بالا رفت و همه چیز را پشت سر گذاشت، بعد چرخ خورد و زمین افتاد. موشك را برداشتم و عقب كشیدم و محكم پرتش كردم؛ هوا را شكافت و جلو رفت اما بالهای كاغذیش انگار لرز داشت. رعشه گرفت، لرزید و لرزید و زمین افتاد. موشك را برداشتم و آرام انداختم هوا «اووو» پیش رفت و اوج گرفت «اووو» نرم پیچید و پایین و بالا رفت و آرام نشست روی آب جو. آب موشك را بالا و پایین برد و راه انداخت. من هم افتادم دنبال موشك
می گفتم: «برو، برو....» درست عین یك قایق قشنگ، می دیدمش، اصلاً حواسم نبود كه تا چند دقیقه پیش مثل یك موشك رویش حساب می كردم. من تشویقش می كردم: «برو آهان باریكلا. بالا برو، برو....»
خوب یادم هست توی همین حال و هوا بودم كه صدای نرگس را شنیدم داد می زد و می گفت: «بهار، بهار پاشو بیا تو ببینم یالا زود باش» بلند شدم و به طرف خانه راه افتادم. یكدفعه یاد قایقم افتادم. از همان جا به قایقم نگاه كردم، دم در فرو رفته توی آب و مثل نون تافتونی كه توی آب افتاده باشد ولو شده نرگس مچ دستم را چسبید و گفت: «زود باش تو هم.» و مرا كشید تو حیاط. بعد عباس را هم صدا كرد و گفت:« ببین عباس خوب گوش كن ببین چه می گویم برو به بابا بگو شب كه می آید خانه حلورده بخرد شب شام، نان و پنیر و حلورده داریم.»
هنوز حرف تو دهان نرگس بود كه عباس تیز از سر كوچه پیچیده بود. دو بال كتش را من فقط یك لحظه از پشت دیدم كه سر كوچه روی هوا بلند شد و بعد عباس غیبش زد (از آن بچه هایی بود كه كت و زیر شلواری را با هم می پوشند.)
نرگس گفت: «تو مگر از بابا نمی ترسی بهار؟ آخر این چهارمین باره كه عینكت را شكستی. بابا با كمربند سیاهت می كند.»
دلم لرزید. نرگس باز گفت: «اگر الان بابا یك وقت بیاد خانه و توی كوچه چشمش به عینك بیفته چی؟ اصلاً نمی ترسی؟ من اگر جای تو بودم هزارتا سوراخ...» حرفش را قطع كرد و رو به مامان گفت: «انگار اصلاً نمی ترسه.»
چشمم به مادرم افتاد كه دم در راهرو ایستاده بود. یواش یواش دلم داشت شور
می افتاد. نگاه كردم به آسمان بالا سر حیاط خورشید نبود معلوم بود كه یكی دو ساعت دیگر شب می شود.
مادرم جلو آمد و دستم را گرفت: «بهار، آن یكی چشمت اذیت نمی شود.»
گفتم: «نه بابا یك چشمم را می بندم....این طوری، نگاه كن.»
مادرم خنده ای كرد و گفت: «خیلی خوب پس بنشین مشقت را یك چشمی بنویس تا ببینیم چه می شود.»
فكری كرد و دوباره گفت: «بهار گوش كن،‌برو توی اتاق جلویی و كنار پنجره بنشین و مشقت را بنویس. یك وقت نروی توی اتاق كوچیكه ها. از آنجا بلند نشو تا من صدایت كنم، خُب.»
گفتم: «خب»
فهمیدم می خواهد شب جلو چشم بابام نباشم كه یك وقت عینكم را ببیند، چون ما بیشتر توی اتاق كوچیكه می نشستیم و خیل كم به اتاق جلویی می رفتیم، حتی شام و ناهار را هم توی اتاق كوچیكه می خوردیم.
در ذهنم صدای ته نشین شده ای هست، به خاطرم می آید همین طور كه قلمم روی كاغذ می دوید و مشق می نوشتم صدای آواز خواندن مادرم را هم می شنیدم. اول فكر می كردم از توی راهروست. ولی یكدفعه متوجه مادرم شدم مادرم توی اتاق نشسته و دارد تندتند بافتنی می بافد و زده زیر آواز. نرگس هم آن طرف اتاق نشسته بود و بچه را بازی می داد. مصطفی هم بود مادرم انگار داشت راجع به یك بره ای آواز می خواند و هی می گفت خوشگل و قشنگ و مامانی است؛ و از این حرفها خیلی هم با احساس می خواند یواش یواش من فكر كردم دلش گرفته. چون سوزناك و غمگین می خواند و تندتند میل می زد و می بافت. آخرش من طاقت نیاوردم و گفتم: «مامان این بره حالا كی بوده»
نگاهی به من انداخت. نخ بافتنی را دو سه دور، دور انگشتش پیچاند و گفت: «وقتی من بچه بودم توی ده یك بره سفید قشنگ داشتم مثل برف سفید بود. سفید، سفید.»
گفتم: «چه شكلی بود؟»
«چشمهای درشتی داشت ولی همه چیزش كوچولو و مامانی بود. با یك نخ بافتنی زنگوله ای به گردنش بسته بودم و توی دشت دنبال خودم می كشاندمش. هنوز توی گوشم صدایش هست صدایش خیلی نازك بود . این طوری:بع ع ع ع عه، بع ع ع ع عه»
از اینكه مادرم صدای بره اش را در می آورد خنده ام گرفت دیدم نرگس و مصطفی هم می خندند بعد یكدفعه هر سه ساكت شدیم. چون مادرم داشت باز هم از آن بره برای ما حرف می زد با یك صدای به خصوصی گفت: «آن وقتها چه زود گذشت....»
نرگس گفت: «مامان آن بره آن وقت چی شد؟ الان كجاست؟»
«یك روز رفت و توی دشت گم شد. خیلی دنبالش گشتیم ولی دیگر هیچ وقت پیدایش نشد. من خیلی چریه كردم ولی هیچ فایده ای نداشت. گاهی گوشم زنگ می زند و صدای زنگوله اش توی گوشم می پیچد. این عباس بچه ام توی ده به دنیا آمد. وقتی كوچك بود با آن موهای وزوزیش مرا یاد بره ام می انداخت. اسمش را عمویت رویش گذاشت.»
انگار از چیزی خنده اش گرفت، گفت: «آره، یادم می آید اولین بار كه شیرش می دادم همین طور به صورتش نگاه می كردم یكهو گوشم زنگ می زد و صدای زنگوله بره گمشده توی گوشم پیچید آی ی ی.....چه دوره و زمونه ای بود. راستش دلم آن وقتها خیلی گرفته بود آن موقع دلم می خواست اسم بچه ام را خودم بگذارم اما اسم نرگس را خودم گذاشتم به بابات گفتم این اولین دختر من است كه به دنیا آمده پس باید اسمش را خودم بگذارم بابات می دانست كه من به گل نرگس خیلی علاقه دارم، گفت: حتماً اسمش را می خواهی بگذاری نرگس نه؟ به اش جوابی ندادم می ترسیدم بگوید نه بالاخره سرم را آهسته تكان دادم. خندید و دیگر چیزی نگفت آن وقت از آن به بعد تو را صدا كردیم نرگس.»
نرگس گفت: «مامان اسم ستاره را خیلی دوست دارم. وقتی به آسمان نگاه
می كنم دلم می خواهد با خدا حرف بزنم اینجا تو شهر كه ستاره نداره توی آسمان ده آنقدر ستاره هست كه نگو، ولی تو شهر چار پنج تا آن گوشه ریخته.»
من گفتم: «مامان من چی؟» اسم منو تو گذاشتی؟» «آره آره» خوب خندید و سرش را تكان داد و بعد چشمكی زد و گفت: «وای، وای پایم را توی یك كفش كردم و گفتم اسم یكی از پسرهایم را من باید بگذارم. بابات می دانست كه این دفعه دیگر درباره پسرها نباید چیزی بگوید. گفتم: «اسمی می گذارم كه هم تو دوستش داری هم من. نفس سنگین و پربادی بیرون داد و با ناراحتی گفت: باشه تا اسمتو گفتم لب ورچید. خیلی تعجب كرد. البته می دانستم فصل بهار را مثل من خیلی دوست دارد. دستهایش را بی میل تكان داد و رفت؛ ولی بعداً چندبار به من گفت:«چه اسم خوبی گذاشتی. مثل مصطفی و عباس آدم را یاد خیلی چیزها می اندازد» مصطفی یكمرتبه از جا پرید و گفت: مامان! مامان! بابا آمد و ما هول شدیم و صدای در حیاط را شنیدیم كه بسته شد.
مادرم همه را بلند كرد و فوری فرستاد اتاق عقبی. پرده جلو پنجره را هم كشید كه بابا چشمش به من نیفتد چراغ را روشن كرد و خودش هم رفت توی راهرو.
كمی بعد صدای پدرم را شنیدم كه توی اتاق عقبی نشسته و گفت: «آی ی خسته شدم آخیش.» بعد گفت: «گوهر یك پیاله آب بده ببینم تشنه ام»
نرگس كفت: «باباجون الان من می روم می آورم.» بابا گفت: «نه نه تو نمی خواهد. تو همان بچه را مواظب باش راضی هستیم دخترجان» مصطفی گفت: بابا من رفتم بیارم.»
باباگفت: چی شده امروز یكدفعه همه مهربان شده اند پس بهار و عباس كجا هستند.»‌گوشهایم تیزتر شد و كمی جمع و جور نشستم صدای نرگس را شنیدم گفت: بهار آن اتاق دارد مشقش را می نویسد یا یك چیزی مثل این حرف. دلم آرام شد و نفسم درآمد.
صدای مادر را از توی اتاق شنیدم كه گفت: «مگر عباس نیامد سركار؟»
از توی شیشه مشجر دیدم كه دست مادرم دراز شد و لیوان آب را به دست بابام داد. البته عكسشان از پشت پنجره یك جور به خصوصی كش می آمد و بعد چاق می شد تا مدتی صدای پدرم نیامد، بعد با صدای آب خورده ای گفت: «ها!!!....چرا، ولی زود غیبش زد سرت را بچرخانی، عباس كجاست؟ نیست شده...آخ دیدی یادم رفت؟» مادرم گفت: «چی؟»
بابام گفت: حالا عیبی نداره مصطفی بلند شو ببینم بابا. بیا این اسكناس رو بگیر برو دكان جواد آقا سركوچه حمام بگو نیم كیلو حلورده بده اگر گفت بیشتر از این می شود بگو بابام گفت بقیه اش را از شما طلب داریم. برو بابا.» مصطفی گفت: چشم.» و صدای پایش از توی راهرو بلند شد صدا همیشه توی راهرو ما می پیچید یكدفعه پدرم مصطفی را صدا كرد: آهای مصطفی، عباس را هم ببین كجاست، صدایش كن.»
بعد از آن لحظه،‌فكرم تا وقتی كه سفره را انداختند جلو می رود ولی به خاطرم
می آید كه یك دستم را مشت كرده بودم و سرم به طرف اتاق كوچیكه خم شده بود تا كوچكترین موضوع مربوط به عینك را زودتر بفهمم بدنم كاملاً گرم بو.د و هر لحظه منتظر اتفاقی كه می خواست بیفتد لحظه شماری می كردم كه آن اتفاق كی می افتد؟ پدرم كی می فهمد؟
بعد زمانی رسید كه پدرم مرا به اسم صدا كرد. همه به جز من دور سفره نشسته بودند . سكوتی كه من فقط خوب معنی آن را می فهمیدم. میان مادرم و بچه ها افتاده بود. در اتاق بزرگه را باز كردم و چراغ اتاق را خاموش كردم و وارد راهرو شدم. بعد دستم رفت روی دستگیره و از سردی دستگیره چندشم شد آن وقت در،‌ناله كنان روی پاشنه چرخید و من وارد شدم. سرم پایین بود. ولی می توانستم قیافه پدرم را حدس بزنم كه چطوری است. من الان آن قد متوسطش را كه قسمتی از آن در جلیقه شكلاتی پوشیده شده بود، كاملاً جلو چشم دارم .
پدرم قیافه خاصی داشت نمی توانم توصیفش بكنم هر وقت صورتش را می دیدم انگار نان فطیر جلو چشمم ظاهر می شد حتی رنگهای زرد و قرمز نان فطیر هم به شكلی روی صورت پدرم در كنار هم نشسته بودند پایین این نان فطیر را ریش كوتاهی پوشانده بود. دانه های ریش سفید و سیاه مو، وقتی كه لقمه را می جوید به شكلی می لرزید و حركت می كرد. چون من فقط در آن لحظه می توانستم لب و چانه اش را ببینم.
مادرم دستم را گرفت و كنار خودش نشاند....حلورده و پنیرم را با نان تافتون مانده جلوم گذاشت. من دستم رفت طرف نان و اولین تكه نان را هم كندم. ولی هنوز هم چیزی نشد. پدم گفت: «چطوری بابا» مادرم گفت: «خسته است بچه ام» بعد فوری دستم را گرفت و بلندم كرد و سرپا و گفت: «بیا این پارچ آب را بگیر برو تو حیاط اول یك مشت آب به صورتت بزن كه سرحال بیایی. بعدش هم آب پارچ را عوض كن.»
پارچ درست جلو چشم پدرم را سد می كرد. من نفسی گرفتم و از اتاق زدم بیرون. صدای مادر را شنیدم كه آهسته و آرام گفت: «شیشه عینك بهار شكسته.»‌پدرم گفت: «چی؟!»
پارچ آب به دست پشت در میخكوب شدم آب لرزید منتظر بودم بودم خبری بشود اما صدایی از اتاق نمی آمد اتاق ساكت بود دلم می خواست پدرم داد بزند سرو صدا راه بیندازد ولی صدایی به گوشم نمی رسید از این سكوت بیشتر ترس برم داشته بود تند خم شدم و از سوراخ كلید به اتاق خیره شدم. چشمهای پدرم از حدقه انگار بیرون زده بود دستهایش می لرزید و اصلاً آرامش نداشتند بی قرار بودند یكدفعه پنجه دستهایش مثل دو تا عقرب روی جلیقه اش خزید و به طرف قلاب كمربندش دراز شد.
«می كشمش، می كشمش»
من خیلی تند سرم را بالا آوردم و نمی دانستم چه كنم؟ گیج بودم و پایم جلو كشیده نمی شد صدای مادرم را آهسته شنیدم گفت نمی خواد كاری بكنی. آرام باش.» پدرم گفت: «نمی توانم، نمی توانم، می فهمی.» نرگس گفت: «بابا امروز مامان توی آشپزخانه گریه می كرد.» پدرم گفت: «برای چی؟» نرگس گفت «خب معلومه است برای بهار.» مادرم خنده ای كرد و گفت: «نه بابا به خاطر بهار نبود، تو از كجا فهمیدی خبرچین باشی، تو هفت تا سوراخ قایم بشوی باز این بچه ها جیك و بوك آدم توی چشمشان است.»
مدتی صدایی نیامد من گوشم را به در چسباندم. پدرم گفت: «هان بگو،‌بگو ببینم دیگر چی شده» مادرم گفت: «حالا بعداً بهت می گویم.» «نه همین الان بگو» «آخر
نمی شود كه تو هم پیله می كنی، خیلی خوب، صاحبخانه آمده بود، می گفت مهلتی كه به شما داده بودم سرآمده. اگر خانه را خالی نكیند حكم گرفتم اسباب اثاثیه تان زا می ریزم تو كوچه.»
پدرم چیزی نگفت: بعد صدای آهسته ای را شنیدم كه اولش فكر كردم مال پدر نیست صدای خفه ای بود گفت: «این چند جای آخری كه سپرده بودی چطور شد.»
«پول ما نمی رسد»
«عجب».
سكوت شد و صدایی نیامد راستش ترسیدم حالا دیگر حتما كتك را می خوردم. پارچ را گذاشتم كنار دیوار راهرو، و در اتاق بزرگه را آهسته باز كردم و رفتم تو، اتاق كمی تاریك بود رفتم جلو پنجره و خیلی آهسته پرده را عقب زدم صدای جیر جیر آزار دهنده اش توی گوشم پیچید. نور ماه پهن شد توی اتاق به دلم می افتاد بزنم به كوچه. ولی
می دانستم كه به هر حال كتك را امشب می خورم. انگشتان دستم یخ بود و جریان هوا را به صورت بدی انگار حس می كردم شاید هم به نوك انگشتانم خون نمی رسید مدام كمربند سیاه پدرم جلو چشمانم می آید كه توی هوا می چرخید و عین مار نیشش را روی گردنم می نسیت. دلم می خواست یك طوری از این كتك فرار كنم همان طوری ایستاده بودم جلو پنجره، یك چشمی نگاه كردم به ماه. تصویر هلالی و سفید ماه در چشمم شكل گرفت گرسنه ام بود و جای آدمها را خربزه دوست خالی. به نظرم رسید كه دارم به یك ریف خربزه شیرین و آبدار نگاه می كنم آب دهانم را قورت دادم محو خربزه شده بودم و كم كم داشتم همه چیز را فراموش می كردم كه سنگینی دست پدرم روی شانه ام افتاد. نفسم گیر كرد و بالا نیامد. گفتم:«با.....با فقط یكیش ش شكسته.»
صدای بابام را از لای گوشهایی كه هر لحظه منتظر سیلی های سنگینش بودند؛ شنیدم كه گفت: «طوری نیست.» هنوز صدایش آهسته و خفه بود. با خودم گفتم شاید مادرم یك طوری به پدرم قبولانده كه مرا كتك نزند(بعضی وقتها پدرم به حرف مادرم گوش می داد) پدرم لبخندی زوركی زد و گفت: «یكی كه چشم گاوه» سكوت افتاد البته كتكهای پدرم همیشه مقدمه ای داشت و درست در لحظه ای كه فكر می كردی موضوع تمام شده به طور ناگهانی و غافلگیر كننده ضربه ها فرود می آمد. من از ترس پاهایم بی حس شده بود حتی انگشتان پایم انگار وجود نداشتتند با این مقدمه چینی من داشتم، سكته می كردم.
پدرم آرام گفت: «پسرم تو كه وضع ما را می دونی باید بیشتر دقت كنی حواست را جمع بكنی و خوب جلوت را ببینی ما الان خیلیقرض داریم. برای ما سخت است كه...»
خیالم راحت شد كه انگار كتكی در كار نیست. یك چشمی، چشم دوختم به ماه؛ پدرم همین طور حزف می زد نمی دانم دیگر چه گفت فقط به خاطرم می آید كه دلم
می خواست دندانم را توی گوشت این خربزه آبداری كه تو آسمان ولو شده بود فرو بكنم و شهد شیرینش را بچشم. گفتم بابا، آنجا را نگاه كن.» پدرم حرفش را قطع كرد و خیره شد به ماه: «ها چطور؟»
«مثل خربزه است نه؟»
«چی؟ ماه!؟»
«خب، آره»
پدرم ساكت ماند و چیزی نگفت. مدتی چیزی نگفت. دست آخر یادم می آید همان طور كه من توی خربزه ام سیر می كردم دوستانه دستی به پشتم زد آهی كشید و رفت.
بیست و نه فروردین 67.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه