داستان ایرانی
شیخ صنعان - فریدالدین عطار نیشابوری
- داستان ایرانی
- نمایش از پنج شنبه, 21 ارديبهشت 1391 20:53
- بازدید: 6631
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی
فریدالدین عطار نیشابوری
گر مرید راه عشقی فكر بدنامی مكن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
شیخ صنعان پیر صاحب كمال و پیشواری مردم زمان خویش بودو قریب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در میآمد از ریاضت و عبادت نمیآسود. شیخ خود نیز هیچ سّنتی را فرو نمی گذاشت و نماز و روزﮤ بیحد بجا می آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف اسرار به مقام كرامت رسیده بود.
هر كه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
پیشوایانی كه در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
چنان اتفاق افتاد كه شیخ چندین شب در خواب دید كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می كند. از این خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواری در پیش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید كه اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریك بر وی روشن گردد و اگر سستی كند همیشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سیر میكردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:
هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود
روی او از زیر زلف تابدار
بود آتش پاره ای بس آبدار
هركه سوی چشم او تشنه شدی
در دلش هر مژه چون دشنه شدی
چاه سیمتن بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او
دختر جون نقاب سیاه از چهره برگرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بحّدی بر وجودش چیره شد كه از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان, او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان بر جای ماندند و از پی چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ داروئی دردش را درمان نمی كرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود می پیچید و زار می نالید.
گفت یارب امشبم را روز نیست
شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریاضت بوده ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها كسی
همچو شمع ازتف و سوزم می كشند
شب همی سوزند و روزم می كشند
شب چنان به نظرش دراز می آمد كه گوئی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب كرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار كند و نه عقلی كه او را به حال خویش برگرداند؛ نه پائی كه به كوی یار رود و نه یاری كه دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه دردست این چه عشقست این چه كار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یك راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یك جواب میگفت:
همنشینی گفت ای شیخ كبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتا امشب از خون جگر
كرده ام صدبار غسل ای بیخبر
آن دگر گفتا كه تسبیحت كجاست
كی شود كار تو بی تسبیح راست
گفت آن را من بیفكندم زدست
تا توانم برمیان زنار بست
آن دگر گفتا پشیمانیت نیست
یك نفس درد مسلمانیت نیست
گفت كس نبود پشیمان بیش از این
كه چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگر گفتش كه دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی كو ره ما می زند
گو بزن, الحق كه زیبا می زند
آن دگر گفتا كه با یاران بساز
تا شویم امشب به سوی كعبه باز
گفت اگر كعبه نباشد دیر هست
هوشیار كعبه شد در دیر مست
چون هیچ سخن در او كارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتكف كوی یار شد و با سگان كویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریك شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «ای شیخ كجا دیده ای كه زاهدان در كوی ترسایان مقیم شوند؟ از این كار درگذر كه دیوانگی بار می آورد.» شیخ گفت: «ناز و تكبر به یك سو نه كه عشقم سرسری نیست, یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خاك درت جان می دهم
جان به نرخ روز ارزان می دهم
چند نالم بر درت در باز كن
یكدمم با خویشتن دمساز كن
گرچه همچون سایه ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»
دختر با سختی پاسخ داد كه: «ای پیر خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می كنی و با این پیری عشق بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این كار ایستاده ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت كرد: از او خواست كه پیش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یكی از چهار را اختیار كرد, و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سرباز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ كه مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی اندازه, عقل از كف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بیخود كرد كه هر چه می دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جز عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون بكلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی برگردن یار بیفكند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را كفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید كیش كافران را اختیار كنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نكنی این عصا و این ردا.
شیخ كه عشق جوان و می كهنه او را در كار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه یكبارگی به بت پرستی تن در داد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی
لایق دیدار و همراه منی
ترسایان از اینكه چنان زاهد و سالكی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند او را به دیر خویش رهبری كردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یكباره خرقه را آتش زد و كعبه و شیخی را فراموش كرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاك شست و به بت پرستیدنش و واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:
‹‹ خمر خوردم بت پرستیدم زعشق
كس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق
قریب پنجاه سال راه روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائی خواهی داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! می دانی كه كابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری, نفقه ای بستان و سرخویش گیر و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیكو به عهد خویش وفا می كنی! هر دم بنوعی از خویش می رانیم و سنگی پیش پایم می نهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همـﮥ یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:
توچنین, ایشان چنان, من چون كنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم »
دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سیم و زر نداری باید یك سال تمام خوكبانی مرا اختیار كنی تا پس از آن عمر را بشادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوكبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن میان كسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفركن یا ما نیز چون تو ترسایی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم ترا در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتكف كعبه شویم.» شیخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتوانید كرد. ای رفیقان عزیز! به كعبه برگردید و به آنها كه از حال ما بپرسند بگویید كه شیخ با چشم خونین و دل زهر آگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقـﮥ زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوكان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. شیخ در كعبه یاری شفیق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستیدن و خوكبانی كردن, حكایت كردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش كرد كه:
«شرمتان باد از این وفاداری! چه شد كه به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در كام نهنگ دیدید جمله از او گریختید. آیین حق شناسی آن بود كه جمله زنار می بستید و غیر ترسایی چیزی اختیار نمی كردید.» یاران گفتند: «چنان كردیم, اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت كنید.»
آخر الامر جملگی بسوی روم عزیمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب، تا از تضرع بسیارشان شوری در فلك افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان كشف بر مرید یكباره آشكار شد و بر وی الهام گشت كه شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوكبان كردند. چون به او رسیدند، دیدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهائی یافت و چون نیك درخود نگریست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز كه نقاب ابر از چهر ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شكر كه از میان دریای سیاه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را می پذیرد.» شیح باز خرقه در بر كرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افكند و در طلب بیقرارش كرد چنان كه خود را در عالمی دیگر یافت.
عالمی كانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بیرو رفت و با دلی پردرد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
می نالید و نمی دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.
هر زمان می گفت با عجز و نیاز
كای كریم راه دان كارساز
عورتی درمانده و بیچاره ام
از دیار و خانمان آواره ام
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من كه بی آگه زدم
هرچه كردم بر من مسكین مگیر
دین پذیرفتم مرا بی دین مگیر
خبر به شیخ رسید كه دختر دست از ترسایی برداشته و به راه یزدان آمده است,شیخ چون باد به یاران به سویش باز پس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده یافت. دختر چون شیخ را دید یكباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشك شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افكند و راه اسلام خواست.
شیخ او را عرضـه ی اسلام داد
غلغلی در جملـه ی یاران فتاد
چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاكدان پر دردسر می روم و از تو عفو می طلبم. مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره ای بود او در این بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
سرگذشت شیخ صنعان برای اولین بار در ادبیات ایران در منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار نیشابوری آمده و آن طویل ترین و دلآویزترین داستانی است كه در آن كتاب سروده شده است .راجع به اصل و ریشه این داستان اطلاع درستی در دست نداریم و درست معلوم نشده كه شیخ عطار از چه منبعی در نظم این قصه الهام گرفته است. آقای استاد سعید نفیسی حدس زده اند كه در قرن ششم فقیهی بوده است معروف به ابن سقایا كه در بغداد میزیسته در سال 506 كه یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسین بن یعقوب برزجردی همدانی عابد معروف متوفی در 535 به بغداد رفته و ابن سقایا به مجلس او آمده و پرسشی از او كرده است و یوسف بن ایوب بر او پرخاش كرده و بر آشفته و گفته است خاموش شو كه از تو بوی كفر می شنوم وتو در دین اسلام نمی میری و ابن سقایا پس از مدتی به روم رفته و آنجا نصرانی شد و این واقعه را «ابن اثیر» در كتاب كامل التواریخ در حوادث سالهای 506 و 535 ذكر كرده است و ممكن است همین مطلب را در همان زمان پر و بال داده و داستان شیخ صنعان را از آن ساخته باشند، عطار هم آن قصه را در منطق الطیر آورده باشد حتی از غایت شهرت گاهی جداگانه نسخه ای از آن برداشته و آنرا كتابی مستقل دانسته و از آثار عطار شمرده اند.