داستان ایرانی
داستانهای تهران 10 - پناهگاهی برای در راه ماندگان
- داستان ایرانی
- نمایش از دوشنبه, 06 آذر 1391 16:49
- بازدید: 5298
برگرفته از روزنامه اطلاعات
نویسنده: محمود بر آبادی
تصویرگر:شادی هاشمی
«کاروان ساعتها راه پیموده بود. از آبادیها گذشته و بیابانها را پشت سر گذاشتهبود. زنان و کودکانی که در کجاوهها بر پشت شترها سوار بودند، خسته و تشنه بودند. گاهی پرده کجاوه را کنار میزدند و بیرون را نگاه میکردند، اما از آبادی خبری نبود.
مردان برخی پیاده و برخی سوار بر اسب و قاطر به همراه کاروان حرکت میکردند.
اسبها هم خسته بودند و رفتارشان معلوم بود که تشنه و گرسنهاند، تنها شترها که بار بر پشت داشتند بدون کمترین خستگی همچنان راه میپیمودند و صدای زنگ شتر پیشواز با آهنگی یکنواخت ، بدون وقفه شنیده میشد.
هـُُرم آفتاب فروکش کرده و خورشید بر کوههای مغرب سر میسایید.
یکی از سواران که مرد جوانی بود و دستمالی سرخ بر روی کلاه خود بستهبود، اسب را هی کرد و خود را به کاروانسالار رساند.
«پدر ! کجا توقف میکنیم ؟»
کاروانسالار که چشمان تنگ و گود افتادهای داشت و ریشی سفید و کمپشت صورت آفتاب سوختهاش را پوشاندهبود ، با یک حرکت بر روی زین ایستاد و دستش را سایبان چشمها کرد و به افق که حالا رنگ انار رسیده گرفتهبود ، چشم دوخت و در همان حال گفت :«باید به کاروانسرا برسیم .»
جوان گفت :«اسبها خسته و تشنهاند.»
کاروانسالار گفت :«چارهای نیست ، نمیتوانیم در بیابان اطراق کنیم .»
جوان گفت :«پس ساعتی توقف کنیم .»
کاروانسالار دوباره روی اسب نشست و گفت :«شب اینجا امن نیست .»
جوان دستۀ شمشیرش را فشرد و گفت :«چه کسی جرأت دارد به ما شبیخون بزند.»
کاروانسالار گفت :«در تاریکی شب نه از شمشیر تو کاری ساختهاست و نه از کمان من. راهزنان مانند سمور در تاریکی پنهاناند.»
ناگهان صدای شیپور از انتهای کاروان شنیده شد . کاروان سالار نگاهی به پشت سر انداخت و گفــت :«برو و ببین صدای شیپور برای چیست .»
جوان سر اسب را برگرداند و به تاخت دور شد. زمانی نگذشتهبود که سراسیمه بازگشت.
«پدر ! سایههایی در پشت تپهها دیده میشوند. ممکن است راهزنها باشند.»
«باید قبل از تاریکی هوا به کاروانسرا برسیم . برابر حساب من ، باید پشت این کُتل باشد.»
جوان برگشت و با اشاره دست به سوارها فهماند که شتاب کنند. جنب و جوشی در کاروان افتاد. زنها پردهها را کنار زده و به بیرون نگریستند. پیادهها وحشتزده به اطراف نگاه کردند و سوارهها اسبها و شترها را هیکردند.
از کُتل که سرازیر شدند. دیوار بلند کاروانسرا که چهار برج درچهارگوشه و دو برج بر بالای دو دروازۀ شمالی و جنوبی داشت ، نمایان شد.
چشم کاروانیان که به کاروانسرا افتاد، آرام شدند، حالا مطمئن بودند که راهزنان نمیتوانند آزاری به آنها برسانند. حتی حیوانات هم با دیدن کاروانسرا بر سرعت خود افزودند.
هنوز تاریکی بر سراسر بیابان گسترده نشدهبود که آنها به پشت دروازۀ کاروانسرا رسیدند. در اصلی کاروانسرا که رو به جنوب بود، سردر بزرگ و طاقی هلالی داشت و از دیگر قسمتهای دیوار بالاتر بود. در دیوارۀ بیرونی حجرههایی ساختهبودند که از سطح زمین به اندازۀ یک زرع بالاتر بود. کاروانسرا در چوبی بزرگی داشت که بر روی دو لت آن دو ردیف گل میخ درشت و دو کوبۀ آهنی نصب بود. در آنقدر بزرگ بود که شترها با بارشان میتوانستند داخل شوند.
کاروانسالار از دریچه کنار در با سرایدار گفتگو کرد و برگهای را نشان داد و آنها در را بر روی کاروان گشودند.
در میانۀ میدان سکویی بود و اطراف سکو را حوضهای باریکی احاطه کردهبود.
مردها از چاهی که در کنار حوض بود ، با چرخ چاه آب کشیده و در حوضها ریختند.
دورتادور حیاط کاروانسرا، حجرههایی با سقف هلالی شکل برای استراحت مسافران ساخته شدهبود و چهار ایوان با طاقی بلند در چهار جهت اصلی، رو در روی هم قرار گرفتهبود.
پنج بارانداز برای نگهداری کالاها بود که یکی در ایوان جنوبی و دو باب در دو طرف ایوان شمالی و دو بارانداز هم در گوشههای جنوب شرقی و جنوب غربی کاروانسرا بود.
کاروانسالار گفت :«بارها را در باراندازها انبار کنید. ابتدا اسبها و قاطرها را به اصطبل ببرید و آب و علوفه بدهید و بعد شترها را آب و پنبه دانه بدهید.»
مردها ، زنها و بچهها را از شترها که حالا روی زمین چهارزانو نشستهبودند، پیاده کردند و آنها را به حجرههایی که کف آن آجرفرش بود بردند.
مردها سر و صورت خود را کنار حوض شستند و بالای تختگاه رفتند و پس از بانگ اذانی که موذن پیر از بالای برج سر داد، به نماز ایستادند.
با تاریکی هوا مشعلهایی در چهار گوشۀ کاروانسرا روشن کردند و دود از اجاقهایی که درحجرهها بر پا کردهبود ، به هوا رفت .
ساعتی بعد کاروانیان که از سفر طولانی خسته و کوفته بودند، پس از خوردن غذایی گرم در زیر نور پیهسوز، در حجرهها به خواب رفتند. زنها و کودکان در قسمت اندرونی و مردها در قسمت بیرونی حجره و تنها نگهبانهایی که بر پشتبام قدم میزدند، بیدار بودند.
کاروانسالار نیز پس از آنکه همۀ حجرهها را سرکشی کرد، به طرف شاهنشین رفت و در آنجا در کنار خانوادۀ خود به خواب رفت .
پیش از طلوع آفتاب ، بانگ موذن همه را دعوت به نماز کرد و بعد از نماز که بر روی تختگاه میان کاروانسرا برپا گردید، زندگی روزانه آغاز شد.
در کاروانسرا باز شد و روستاییانی که در نزدیکی کاروانسرا زندگی میکردند ، برای داد و ستد به آنجا آمدند.
آن روز را کاروان به استراحت میپرداخت و روز بعد سفر را پی میگرفت.
بوی نان گرم تنوری که در گوشه کاروانسرا بود، فضا را معطر کردهبود. کاروان سالار به حمامیکه در شاهنشین بود رفت و خاک راه را از تن شست. از شب قبل، گرمابهدار، گُلخن را روشن کردهبود و حالا آب حسابی گرم شدهبود. حمام در کاروانسرا نعمتی بود که به آسانی به دست نمیآمد.
بعد از حمام نوبت اصلاح سر و صورت بود. کاروان سالار با پنجه صورتش را خاراند و روی لبه سکوی میانۀ میدان نشست تا سلمانی قطیفه قرمز را دورگردنش که پر از موهای زاید بود، ببندد.
جوان اسبش را از اصطبل بیرون آورد و در آفتاب دلچسب صبح، بدنش را قشو کشید و بعد ســراغ نعلبند رفت . نعلبند پیشبند چرمی را به کمر بستهبود و وسایل کارش را آماده میکرد . کورهاش را روشن کرده و آهن برای گداختن روی شعله گذاشتهبود.
جوان گفت :«مرکب راهواری است، نمیدانم چرا چند روزی است که خوب راه نمیرود. گمانم نعل تازه میخواهد.»
نعلبند پای اسب را بلند کرد و نعلها را وارسی کرد و بعد به خراشی که روی ساق پای حیوان بود، دست کشید . حیوان پوستش را در محل خراش جمع کرد .
نعلبند گفت :«نعلش سالم است ، اما ساقش آسیب دیده ، تیمارش میکنم . چند روز اینجا توقف دارید ؟»
جــوان گفـت :«فقط امروز ، فردا راهی هستیم .»
نعلبند گفت :«استراحت کند زودتر خوب میشود. جوان است و قوی بنیه .»
هیاهویی برخاست . معلوم شد که پیکی از جانب پایتخت رسیدهاست .
پیک که چهرهای خاکآلــود داشت فرمانی را از سلطان برای والــی قزوین میبرد. کاروانسرادار به پیشوازش شتافت .
پیک سلطانی اسب خود را به کاروانسرادار داد و اسبی تازه نفس گرفت، مشکی آب و بقچهای نان برداشت و بیآنکه استراحتی کند به جانب مقصد تاخت.
ساعتی از روز که گذشت، کاروانسرا چهرهای متفاوت از روزهایی که کاروانی درآنجا اطراق نکردهبود، گرفت . مردها به تیمار چهارپایان و تعمیر زین و برگ اسبها مشغول بودند.
زنها در کنار حوض ظرف میشستند تا غذایی برای ناشتا آماده کنند. بچهها در حیاط کاروانسرا و نزدیک آبانبار بازی میکردند و روستاییان مایحتاج کاروانیان را دراختیار آنها میگذاشتند و درویش نقال هم که مو و ریشی بلند داشت، پردۀ خود را در میانۀ کاروانسرا باز کرده و معرکه گرفته بود.
روز بعد، پس از نماز و پیش از طلوع آفتاب ، کاروان آمادۀ رفتن شد.
به دستور کاروانسالار، آذوقه برای راه و علوفه برای اسبها و شترها برداشتند، مشکها را پر از آب کردند، بارها را بر پشت قاطرها بستند.
کجاوهها را بر روی شترها قرار دادند و شتر پیشواز را جلو انداختند و افسار هر شتر را به جهاز شتر پیشتر از خود بستند و هی کردند.
کاروان سالار با کاروانسرادار روبوسی کرد و پا در رکاب اسب خود گذاشت با این امید کــه بار دیگر و در ســفری دیگر مهمان او باشد . کاروانسرادار نیز برای آنها سفری با خیر و خوشی آرزو کرد . . .»
حمید کتاب را بست و چشمان خود را مالید . سینا وارد اتاق شد و گفت :«چرا جواب نمیدهی، چند بار باید صدا کنم .»
حمید از روی تخت برخاست و گفت :«نشنیدم ، داشتم کتاب میخواندم .»
سینا گفت :«همه منتظر تو هستند، آنوقت تو نشستی کتاب میخوانی .»
حمید پرسید :«منتظر من ؟ !»
سینا گــفت :«یـادت رفته، داریم میرویم کرج .»
حمید پرسید :«کرج برای چه ؟»
سینا گفت :«ای بابا ، مگر قرار نبود امروز برویم دیدن کاروانسرای شاهعباسی در کرج. بجنب که دیر شد .»