دکتر محمد مصدق
نقد ِ یک خواننده ی «ایران شناخت» بر نوشته ای از ویراستار و پاسخی بدان
- دكتر محمد مصدق
- نمایش از چهارشنبه, 13 بهمن 1389 14:40
- بازدید: 4316
برگرفته از تارنگار ایران شناخت(دکتر جلیل دوستخواه)
نقد ِ یک خواننده ی «ایران شناخت» بر نوشته ای از ویراستار و پاسخی
بدان
در یک رایاپیام که هفتهی پیش، از سوی آقای پیام جهانگیری بدین دفتر رسید، نویسنده پس از ابراز ِ مهر و همْدلی نسبت به ویراستار، بر یکی از برداشتهای او انگشتگذاشته و برداشت ِ انتقادیی خویش را بیان داشته است.
متن ِ پیام ِ این همْمیهن را با حذف ِ درآمد ِ آن – که شناختنامه ی کوتاه ِ نویسنده و مهرْورزی ی او بدین پژوهنده است – در پی می آورم و سپس، پاسخی کوتاه، بدان خواهمنوشت.
.........................................
استاد گرامی،
اینجانب، پیام جهانگیری، همواره آثار و نوشته های شما، خصوصاً وبلاگتان را مطالعه می کنم و عشقتان به ایران و ایرانی و فرهنگ ایران را می ستایم.
دو شب ِ پیش، وبلاگ ِ شما را طبق عادت نگاه می کردم. به مقاله ای از دکترعبّاس توفیق (فرمان ِ عَزْل ِ دکتر مصدّق) – که گویا در فصلنامۀ ره آورد، مجلّۀ هنر و ادبیّات ایرانی، شمارۀ ٧٩، لُس آنجلس- تابستان ١٣٨۶هم چاپ گردیده باشد – برخوردم.
اجازه می خواهم تا فروتنانه، به عنوان شاگردی کوچک مطالبی را در پی بیاورم:
در ابتدای مقاله، جناب دکتر دوستخواه عزیز، مقدّمه ای نوشته بودید که هضم آن برایم بسیار دشوار بود.
استاد، اینگونه نوشته بودید:
« فرمان ِعَزل ِ دکتر مصدّق که خواندن آن، به ویژه در این هنگام که کسانی میدان را خالی دیده و سوار بر مرکب چوبین قلم به تاخت و تاز به مصدّق و میراث ارجمند ِ ملّی ی او پرداخته اند، غنیمتی است و یک بار دیگر درستیی ِ مَثل ِ"آفتاب را به گل نتوان پوشید!" را نشان می دهد. متن این گفتار ارزنده و روشنگر را برای آگاهی ی دوستداران حقیقت و پرهیزندگان از روزمرّگی و هیاهوی بازارمکّاره ی سیاست بازی در پی می آورم.»
*
استاد بزرگوار،
مگر نویسندۀ آسیب شناسی یک شکست در این پژوهش از منتقدین، دعوت به نقد علمی این پژوهش نکرده اند؟ حال چرا شما می گویید «... کسانی میدان را خالی دیده و سوار بر ...».
جناب دکتر دوستخواه عزیز، کار روشنفکری و قلم فرسایی در حوزۀ اندیشه گری و پژوهش را با کدامین میدان مقایسه می نمایید؟
مگر پنجاه سال در پوشانیدن نقایص و در مدح دکتر مصدّق ِ عزیز که دکتر میرفطروس به حق خدمات ارزندۀ وی را ذکر نموده و به دور از عصبیّت به پژوهش نشسته اند، دوستان و هم فکرانتان قلم نزده اند؟ چرا به قول شما در این طرفِ میدان ِ نبرد، کسی شما را به خالی نبودن رزم گاه، متهم نکرد؟
جناب دکتر دوستخواه گرامی، نوشته اید: «... برای آگاهی ی دوستداران حقیقت و پرهیزندگان از روزمرّگی و هیاهوی بازارمکّاره ی سیاست بازی ...»
چگونه است که این کار پژوهشی ِ گرانقدر را، که تنها با معیار علمی، قابل سنجش است با سنگِ محکِ سیاسی به پیشواز رفته اید؟
شناختی که من از دکتر میرفطروس عزیز دارم این است که هیچ گاه مجذوب و شیفتۀ روزمرّگی و هیاهوها نشده اند. عقل نقال – اصطلاح بسیار زیبا از خودشان – هرگز نتوانسته است جایگزین عقل نقادشان شود.
در بحبوحۀ انقلاب اسلامی، که می توان گفت قشر روشنفکری ما در یک انجماد فکری یا افسون شدگی اندیشه گری به سرمی برد، ایشان به عنوان متفکری پیشرو از "اسلام شناسی" و "حلاج" سخن گفتند.
اتفاقاً فرق روشن فکر ِ روشن بین، با روشن فکر ِ تاریک اندیش و ناکجاآبادی (البته شاید این ترکیب را نپذیرید) – اصطلاحی که در عین پارادوکسیکال بودن ِ واژه، می توان به نسل دوم و سوم روشنفکران بعد از مشروطۀ ایران اطلاق نمود – همین است.
باری جناب دکتر دوستخواه گرامی ام، متن مقالۀ مذکور را نیز خواندم. نوشتن در مورد این مقاله، خود مقاله ای را می طلبد که البته من اجازۀ جسارتِ پاسخ گویی به این مقاله را به عنوان یک شاگرد کوچک به خود نمی دهم؛ امّا همین بس که می توان گفت در این مقاله ضمن بررسی موارد حقوقی – که در اکثر موارد من نیز با آن موافقم – صراحتاً به اَعمالی غیرقانونی از دکتر مصدّق، مانند برگزاری همه پرسی که برخلاف قانون اساسی بوده و تعطیلی مجلس شورای ملی که باز هم عملی خلاف قانون بوده، اشاره شده است. ضمناً به این نکته که واپسین شاه قجر، ١۴ بار اقدام به تغییر نخست وزیران نموده نیز اشاره شده است. امّا از این مطلب که دکتر مصدّقی که آن همه از مشروطه طلبی و قانون مندی وی در تاریخ نام برده شده، چرا در این موارد سکوت اختیار نموده است، ذکری به میان نیامده است. هرچند دکتر سنجابی در تاریخ شفاهی (حبیب لاجوردی) در مورد حق شاه در عزل مصدّق صراحتاً می گوید:
«آری شاه حق عزل مصدّق را داشت.»
آری، من هم با شما در شیوۀ دیکتاتورگونۀ سلسلۀ پهلوی هم رأی ام. ولی این پرسش تاریخی را نیز همواره در ذهن دارم که چرا متأسّفانه بسیاری از روشنفکران نسل دوم و سوم کشورمان، با از دست دادن فرصتی تاریخی که با حمایت حاکمان وقت در اختیارشان قرار داشت، هم خود به ناکجاآبادی ویران سقوط کردند و هم ملتی را با خود به قعر تاریکی فرو بردند و جالب آنست که هنوز هم با اصرار بر اشتباهات خویش، حاضر به بررسی عوامل سقوطِ تاریخی مان نیستند.
هرچند بودند بزرگانی مانند زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری که با استفاده از فضای موجود تلاش و همت خود را صرف اعتلای ایران و نام و فرهنگش نمودند، شاهکاری که امروز وارثانی همچون شما ادامه دهندۀ آن راه هستید.
*
و امّا سخن آخر آن که، حتی اگر دکتر مصدّق و یارانشان در وقایع سال ٣٢ به پیروزی می رسیدند، در بهترین حالت حتی اگر ایران به ایرانستان تبدیل نمی شد، ایران ِ تحت نفوذِ دیکتاتوری ِ شوروی، در سال ١٩٩١، تکّه تکّه و تبدیل به جمهوری های پراکنده ای می گردید و دیگر ایرانی نبود تا امروز از نام بلند آن سخن برانیم.
*
اگر این نامه را برایتان نوشتم، تنها به پای علاقه ای بگذارید که به شما و راه تان دارم.
برای جسارتم در این نقد، حتماً مرا خواهید بخشید.
شاگرد کوچکتان
پیام جهانگیری
١۵ شهریورماه ٢۵۶۶
پاسخ ِ ویراستار:
دوست ِ نادیده ی ارجمند،
متن ِ پیام ِ این همْمیهن را با حذف ِ درآمد ِ آن – که شناختنامه ی کوتاه ِ نویسنده و مهرْورزی ی او بدین پژوهنده است – در پی می آورم و سپس، پاسخی کوتاه، بدان خواهمنوشت.
.........................................
استاد گرامی،
اینجانب، پیام جهانگیری، همواره آثار و نوشته های شما، خصوصاً وبلاگتان را مطالعه می کنم و عشقتان به ایران و ایرانی و فرهنگ ایران را می ستایم.
دو شب ِ پیش، وبلاگ ِ شما را طبق عادت نگاه می کردم. به مقاله ای از دکترعبّاس توفیق (فرمان ِ عَزْل ِ دکتر مصدّق) – که گویا در فصلنامۀ ره آورد، مجلّۀ هنر و ادبیّات ایرانی، شمارۀ ٧٩، لُس آنجلس- تابستان ١٣٨۶هم چاپ گردیده باشد – برخوردم.
اجازه می خواهم تا فروتنانه، به عنوان شاگردی کوچک مطالبی را در پی بیاورم:
در ابتدای مقاله، جناب دکتر دوستخواه عزیز، مقدّمه ای نوشته بودید که هضم آن برایم بسیار دشوار بود.
استاد، اینگونه نوشته بودید:
« فرمان ِعَزل ِ دکتر مصدّق که خواندن آن، به ویژه در این هنگام که کسانی میدان را خالی دیده و سوار بر مرکب چوبین قلم به تاخت و تاز به مصدّق و میراث ارجمند ِ ملّی ی او پرداخته اند، غنیمتی است و یک بار دیگر درستیی ِ مَثل ِ"آفتاب را به گل نتوان پوشید!" را نشان می دهد. متن این گفتار ارزنده و روشنگر را برای آگاهی ی دوستداران حقیقت و پرهیزندگان از روزمرّگی و هیاهوی بازارمکّاره ی سیاست بازی در پی می آورم.»
*
استاد بزرگوار،
مگر نویسندۀ آسیب شناسی یک شکست در این پژوهش از منتقدین، دعوت به نقد علمی این پژوهش نکرده اند؟ حال چرا شما می گویید «... کسانی میدان را خالی دیده و سوار بر ...».
جناب دکتر دوستخواه عزیز، کار روشنفکری و قلم فرسایی در حوزۀ اندیشه گری و پژوهش را با کدامین میدان مقایسه می نمایید؟
مگر پنجاه سال در پوشانیدن نقایص و در مدح دکتر مصدّق ِ عزیز که دکتر میرفطروس به حق خدمات ارزندۀ وی را ذکر نموده و به دور از عصبیّت به پژوهش نشسته اند، دوستان و هم فکرانتان قلم نزده اند؟ چرا به قول شما در این طرفِ میدان ِ نبرد، کسی شما را به خالی نبودن رزم گاه، متهم نکرد؟
جناب دکتر دوستخواه گرامی، نوشته اید: «... برای آگاهی ی دوستداران حقیقت و پرهیزندگان از روزمرّگی و هیاهوی بازارمکّاره ی سیاست بازی ...»
چگونه است که این کار پژوهشی ِ گرانقدر را، که تنها با معیار علمی، قابل سنجش است با سنگِ محکِ سیاسی به پیشواز رفته اید؟
شناختی که من از دکتر میرفطروس عزیز دارم این است که هیچ گاه مجذوب و شیفتۀ روزمرّگی و هیاهوها نشده اند. عقل نقال – اصطلاح بسیار زیبا از خودشان – هرگز نتوانسته است جایگزین عقل نقادشان شود.
در بحبوحۀ انقلاب اسلامی، که می توان گفت قشر روشنفکری ما در یک انجماد فکری یا افسون شدگی اندیشه گری به سرمی برد، ایشان به عنوان متفکری پیشرو از "اسلام شناسی" و "حلاج" سخن گفتند.
اتفاقاً فرق روشن فکر ِ روشن بین، با روشن فکر ِ تاریک اندیش و ناکجاآبادی (البته شاید این ترکیب را نپذیرید) – اصطلاحی که در عین پارادوکسیکال بودن ِ واژه، می توان به نسل دوم و سوم روشنفکران بعد از مشروطۀ ایران اطلاق نمود – همین است.
باری جناب دکتر دوستخواه گرامی ام، متن مقالۀ مذکور را نیز خواندم. نوشتن در مورد این مقاله، خود مقاله ای را می طلبد که البته من اجازۀ جسارتِ پاسخ گویی به این مقاله را به عنوان یک شاگرد کوچک به خود نمی دهم؛ امّا همین بس که می توان گفت در این مقاله ضمن بررسی موارد حقوقی – که در اکثر موارد من نیز با آن موافقم – صراحتاً به اَعمالی غیرقانونی از دکتر مصدّق، مانند برگزاری همه پرسی که برخلاف قانون اساسی بوده و تعطیلی مجلس شورای ملی که باز هم عملی خلاف قانون بوده، اشاره شده است. ضمناً به این نکته که واپسین شاه قجر، ١۴ بار اقدام به تغییر نخست وزیران نموده نیز اشاره شده است. امّا از این مطلب که دکتر مصدّقی که آن همه از مشروطه طلبی و قانون مندی وی در تاریخ نام برده شده، چرا در این موارد سکوت اختیار نموده است، ذکری به میان نیامده است. هرچند دکتر سنجابی در تاریخ شفاهی (حبیب لاجوردی) در مورد حق شاه در عزل مصدّق صراحتاً می گوید:
«آری شاه حق عزل مصدّق را داشت.»
آری، من هم با شما در شیوۀ دیکتاتورگونۀ سلسلۀ پهلوی هم رأی ام. ولی این پرسش تاریخی را نیز همواره در ذهن دارم که چرا متأسّفانه بسیاری از روشنفکران نسل دوم و سوم کشورمان، با از دست دادن فرصتی تاریخی که با حمایت حاکمان وقت در اختیارشان قرار داشت، هم خود به ناکجاآبادی ویران سقوط کردند و هم ملتی را با خود به قعر تاریکی فرو بردند و جالب آنست که هنوز هم با اصرار بر اشتباهات خویش، حاضر به بررسی عوامل سقوطِ تاریخی مان نیستند.
هرچند بودند بزرگانی مانند زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری که با استفاده از فضای موجود تلاش و همت خود را صرف اعتلای ایران و نام و فرهنگش نمودند، شاهکاری که امروز وارثانی همچون شما ادامه دهندۀ آن راه هستید.
*
و امّا سخن آخر آن که، حتی اگر دکتر مصدّق و یارانشان در وقایع سال ٣٢ به پیروزی می رسیدند، در بهترین حالت حتی اگر ایران به ایرانستان تبدیل نمی شد، ایران ِ تحت نفوذِ دیکتاتوری ِ شوروی، در سال ١٩٩١، تکّه تکّه و تبدیل به جمهوری های پراکنده ای می گردید و دیگر ایرانی نبود تا امروز از نام بلند آن سخن برانیم.
*
اگر این نامه را برایتان نوشتم، تنها به پای علاقه ای بگذارید که به شما و راه تان دارم.
برای جسارتم در این نقد، حتماً مرا خواهید بخشید.
شاگرد کوچکتان
پیام جهانگیری
١۵ شهریورماه ٢۵۶۶
پاسخ ِ ویراستار:
دوست ِ نادیده ی ارجمند،
با درود و سپاس از شما برای طرح ِ برداشتهای انتقادی تان، می نویسم:
یک) پس از نشر ِ گفتار ِ تشریحی و تحلیلیی ِ دکترتوفیق، با رویکرد به پارهای اشارهها از سوی ِ برخی از دوستان به برداشت ِ ویراستاراز آن گفتار، در درآمد ِ ٣: ۴١ (زیرْبخش ِ ١٢) یادداشتی را با عنوان ِ نگرشی دوباره به رویدادی مهمّ در تاریخ ِ معاصر ِ ایران: روی ِ دیگر ِ سکّه، نشردادم که گمان میبرم روشنگریی بیشتری باشد در مورد ِ آنچه پیشتر نوشتهبودم.
دو) آشناییی من با دیدگاهها و برداشتهای آقای میرفطروس، به چند دهه پیش ازین بازمیگردد و کتابهایی از ایشان را که نامبردهاید و کارهای دیگرشان را – که خودشان با لطف برایم فرستادهاند – اندکزمانی پس از نشر، خوانده و بررسیده و حتّا برآیند ِ بررسی و برداشت ِ خود دربارهی یکی یا دو تا از آنها را در جاهایی نشردادهام که اکنون نشرگاه ِ آنها را به یاد نمیآورم.
من با شخص ِ ایشان و هیچ پژوهندهی دیگری– هر اندازه هم که ناهمخوانیی دیدگاه داشتهباشم – چالش و ستیزی ندارم و همواره کارها را با سنجهی اندازهی سودمندیشان برای فرهنگ و ادب و مصلحت جامعه و مردم؛ آن هم نه در چهارچوب ِ محدود ِ خود ِ اثر؛ بلکه در زمینهای گستردهتر، بررسیدهام (نمونهاش بخش ١۴همین درآمد درباره ی کتاب ِ تازهی آقای میرفطروس است). در مورد ِ زنجیره گفتارهای موضوع ِ بحث نیز، روش ِ من همین بوده است و این کار را در پهنهی کارهایی – کم و بیش – همْسنخ ِ آن که در چند سال ِ اخیر به عرصهی نشر درآمدهاند – نگریستهام.
از سوی ِ دیگر، با آن که به "نظریّهی توطئه"
یک) پس از نشر ِ گفتار ِ تشریحی و تحلیلیی ِ دکترتوفیق، با رویکرد به پارهای اشارهها از سوی ِ برخی از دوستان به برداشت ِ ویراستاراز آن گفتار، در درآمد ِ ٣: ۴١ (زیرْبخش ِ ١٢) یادداشتی را با عنوان ِ نگرشی دوباره به رویدادی مهمّ در تاریخ ِ معاصر ِ ایران: روی ِ دیگر ِ سکّه، نشردادم که گمان میبرم روشنگریی بیشتری باشد در مورد ِ آنچه پیشتر نوشتهبودم.
دو) آشناییی من با دیدگاهها و برداشتهای آقای میرفطروس، به چند دهه پیش ازین بازمیگردد و کتابهایی از ایشان را که نامبردهاید و کارهای دیگرشان را – که خودشان با لطف برایم فرستادهاند – اندکزمانی پس از نشر، خوانده و بررسیده و حتّا برآیند ِ بررسی و برداشت ِ خود دربارهی یکی یا دو تا از آنها را در جاهایی نشردادهام که اکنون نشرگاه ِ آنها را به یاد نمیآورم.
من با شخص ِ ایشان و هیچ پژوهندهی دیگری– هر اندازه هم که ناهمخوانیی دیدگاه داشتهباشم – چالش و ستیزی ندارم و همواره کارها را با سنجهی اندازهی سودمندیشان برای فرهنگ و ادب و مصلحت جامعه و مردم؛ آن هم نه در چهارچوب ِ محدود ِ خود ِ اثر؛ بلکه در زمینهای گستردهتر، بررسیدهام (نمونهاش بخش ١۴همین درآمد درباره ی کتاب ِ تازهی آقای میرفطروس است). در مورد ِ زنجیره گفتارهای موضوع ِ بحث نیز، روش ِ من همین بوده است و این کار را در پهنهی کارهایی – کم و بیش – همْسنخ ِ آن که در چند سال ِ اخیر به عرصهی نشر درآمدهاند – نگریستهام.
از سوی ِ دیگر، با آن که به "نظریّهی توطئه"
(Conspiracy theory)
باوری ندارم و گرفتار ِ ماخولیای داییجان ناپلئونیسم" هم نیستم، آزمونهای شخصی و پژوهیدهها و خواندههای شصت ساله، به من آموختهاند که به چشمان ِ بیروننگر ِ خویش، اعتماد ِ چندانی نداشتهباشم و با بیناییی ِ ژرفاکاوتری، به کارها و گفتارها و کردارها بنگرم و "نیمْکاسه"های "نهان" در زیر ِ "کاسه"های ِ نگارین ِ "نمایان" و "پیچش ِ مو" در پس ِ پشت ِ انبوه ِ "مو"های آراسته و هموار را نیز بجویم و بپژوهم.
سه) بهترست بپردازم به اصل ِ مطلب و خُردهگیریهای شما به تحلیل دکتر توفیق و یادآورشوم که خواست ِ نویسندهی تحلیل از کاربُرد ِ وصف ِ "غیر ِ قانونی" برای برخی از تصمیمگیریها و اقدامهای مصدّق و از جمله همهپرسیی ِ ١٢ و ١٩ امرداد ١٣٣٢، دَورزدن ِ مانعهاییست که دربار و نهادهای واپسگرا و مردمستیز بر سر ِ راه ِ دولت پدیدآورده و نام ِ "قانون" بر آنها نهادهبودند؛ وگرنه مصدّق – آن گوهر ِ اندیشهی ِ قانونمداریی ِ جنبش ِ مشروطهخواهی و حقوقدان ِ ممتاز– پختهتر و آگاهتر و کارآزمودهتر از آن بود که دست به کاری خام بزند و روزهی ِ شکّدار بگیرد. او رهبری آزادیخواه و مردمْسالاربود که بناداشت همهی کارهایش در چهارچوب قانون صورت گیرد و پرچم سرخ ِ هیچ انقلابی را بر دوش نمی کشید؛ امّا در جایی که بایسته می دانست، به شیوهی ویژهی خود، انقلابی رفتارمیکرد که هرآینه بازهم پشتوانهی قانونیی لازم (قانون ِ مردم و نه "فرمان"های ِ "قانونْنما"ی همایونی!) را داشت. او روزی که گماشتگان ِ نمایندهنمای ِ درباری در مجلس، نگذاشتند سخنبگوید، مجلس را ترکگفت و در میدان ِ بهارستان در میان ِ انبوه ِ مردم و بر سر ِ دوش ِ آنان سخنرانیکرد و آن جملهی تاریخی را گفت که: "مجلس، آنجاست که مردم هستند!"
سه) بهترست بپردازم به اصل ِ مطلب و خُردهگیریهای شما به تحلیل دکتر توفیق و یادآورشوم که خواست ِ نویسندهی تحلیل از کاربُرد ِ وصف ِ "غیر ِ قانونی" برای برخی از تصمیمگیریها و اقدامهای مصدّق و از جمله همهپرسیی ِ ١٢ و ١٩ امرداد ١٣٣٢، دَورزدن ِ مانعهاییست که دربار و نهادهای واپسگرا و مردمستیز بر سر ِ راه ِ دولت پدیدآورده و نام ِ "قانون" بر آنها نهادهبودند؛ وگرنه مصدّق – آن گوهر ِ اندیشهی ِ قانونمداریی ِ جنبش ِ مشروطهخواهی و حقوقدان ِ ممتاز– پختهتر و آگاهتر و کارآزمودهتر از آن بود که دست به کاری خام بزند و روزهی ِ شکّدار بگیرد. او رهبری آزادیخواه و مردمْسالاربود که بناداشت همهی کارهایش در چهارچوب قانون صورت گیرد و پرچم سرخ ِ هیچ انقلابی را بر دوش نمی کشید؛ امّا در جایی که بایسته می دانست، به شیوهی ویژهی خود، انقلابی رفتارمیکرد که هرآینه بازهم پشتوانهی قانونیی لازم (قانون ِ مردم و نه "فرمان"های ِ "قانونْنما"ی همایونی!) را داشت. او روزی که گماشتگان ِ نمایندهنمای ِ درباری در مجلس، نگذاشتند سخنبگوید، مجلس را ترکگفت و در میدان ِ بهارستان در میان ِ انبوه ِ مردم و بر سر ِ دوش ِ آنان سخنرانیکرد و آن جملهی تاریخی را گفت که: "مجلس، آنجاست که مردم هستند!"
در مورد ِ بستن ِ مجلس ِ هفدهم نیز مصدّق، تصویبنامه یا بخشنامهی دولتی صادرنکرد؛ بلکه به گونهای سرراست به سرچشمهی سرچشمهها (مردم) رویآورد؛ یعنی به نیرویی تکیهکرد که اگر مجلس به راستی مجلس و نه مجمع ِ گماشتگان درباری بود، هستیاش بایست از آن نیرو پدیدمیآمد. پس درواقع، مجلس ِهفدهم را رأی ِ بیشترین شرکتکنندگان در همهپرسی تعطیلکرد ونه دستور ِ مصدّق و او که بر ریزهکاریهای قانونی و حقوقییِ همهی این فرآیند، اِشراف و وقوف ِ کامل داشت، در آن زمستان ِ سیاه ِ پس از تازش ِ دشمنان ِ ایران، در بیدادگاه ِ شاهفرمودهی "سلطنتآباد" (به راستی چه اسم ِ بامسمّایی!)، همهی جریان را، نه خطاب به چکمهپوشان ِ سرسپرده ی دربار، بلکه خطاب به ملّت ایران و داور ِ دلْآگاه و هوشمند تاریخ (همان "غربال به دست"ی که – به گفتهی "نیما" – "از عقب ِ کاروان میآید")، نکته به نکته و مو به مو بازگفت. پس دکتر مصدّق، آن زبان ِ گویا و شیوای ِ ایرانیان، هرگز "سکوت اختیارننمود" و حتّا در دوران ِ تلخ ِ حبس ِ خانگی هم با همهی پیری و شکستگی و دلْآزردگیاش، بیکارننشست و در کتابهایی همچون خاطرات و تألّمات، حکایت ِ رنج و شکنج ِ خود و ملْتی را که جان و دلش بدان بستهبود، بیانکرد.
دکتر کریم سنجابی هم با همهی حقوقدانیاش، در بیان ِ این که «آری شاه حق عزل مصدّق را داشت.»، سُرنا را از سرِ گشادش زد و نگفت که شاه بر پایهی کدام قانون، این "حق" را داشت: قانون ِ اساسیی ِ مشروطه و یا وصلهی ناهمرنگی که گماشتگان ِ شاه در سال ١٣٢٨(درست چهار سال پیش از هنگام ِ وقوع ِ شبیخون ِ تاراج گران) بر آن چسبانیدند؟! پیداست که شاه و راهنمایانش پیشبینیی چنان روز ِ مبادایی را میکردند که با پیش دستی به قانونتراشی پرداختند تا در گیر و دار ِ معرکه، بتوانند بر تباهکاریی ِ خود، جامهی "قانون!" بپوشانند.
دکتر توفیق، به هیچ کار ِ خلاف قانونی از سوی مصدّق، اشارهنکرده، بلکه تنها موردهایی را که مصدّقْستیزان با چنین عنوانی از آن یادمیکنند و تا کنون، آنها را برای به کرسی نشاندن ِ ادّعاهای بیپشتوانهشان، پیراهن عثمان کردهاند، برشمردهاست. اشارهی او به این که واپسین شاه قاجار، "١۴ بار اقدام به تغییر نخست وزیران نموده "، نه برای نشان دادن ِ راه ِ گریزی به مدافعان ِ اقدام ِ به تمام ِ معنی "قانونشکنانه"ی شاه است؛ بلکه او میخواهد استناد ِ مدافعان، به چنان پیشینهای را ناموجّه بشمارد و بگوید که نه احمد شاه و نه محمّدرضا شاه و نه هیچ شاه دیگری پس از مشروطه و تصویب قانون اساسیی آن، حقّ چنین کاری را بدون تصویب مجلس (آن هم مجلسی راستین و نمایندهی ملْت و نه مجتمع ِ سرسپردگان ِ دربار)، داشتهاست.
بگذریم از این که در آن شبیخون، "فرمان ِ عَزل" تنها نقابی بود بر دستور ِ ارتشیی ِ تازش به پایگاه ِ نخست وزیر ِ قانونی؛ وگرنه در کجای جهان رسمبوده است که چنین فرمانی را نه به وسیلهی پیکی اداری و در روز ِ روشن، بلکه به دست ِ یک ارتشی (نصیری) و شبْهنگام (نیمهشب ِ ٢۵ امرداد ١٣٣٢) ابلاغ کنند و سه روز ِ بعد، برای به کرسینشاندن ِ آن، خانه و دفتر ِ کار ِ رئیس ِ دولت را با نیروهای ارتشی و تانکها محاصرهکنند و به خمپاره ببندند و سپس چاقوکشان و غوغائیان را به تاراج آن گسیلدارند؟!
چهار) بیمناسبت نیست که در این جا اشارهای داشتهباشم به مطلبی دیگر در اشاره به کارنامهی ِ مصدّق (هرچند جدا از مورد ِ موضوع ِ بحث ِ من در این یادداشت). آقای دکتر جلال متینی ، بهتازگی (در فصلنامهی ِ ایرانْ شناسی، ١٩: ١، بهار ١٣٨۶به سردبیریی ِ خود ِ وی) به گزینش ِ دکترمصدّق به عنوان ِ مرد ِ سال ِ ١٩۵١ از سویِ مجلْهی تایم آمریکا و چاپ ِ عکس وی بر جلد ِ شمارهی ٧ ژانویهی ِ ١٩۵٢ آن نشریّه، پرداخته و به درستی یادآورشدهاست که آن گزینش، نه برای ستایش و بزرگْداشت ِ مصدّق، بلکه به منظور ِ نکوهش ِ او بوده؛ زیرا در زیر ِ آن عکس، آمدهاست: مرد ِ سال: او چرخهای هرج و مرج را روغنْزد!
دکتر توفیق، به هیچ کار ِ خلاف قانونی از سوی مصدّق، اشارهنکرده، بلکه تنها موردهایی را که مصدّقْستیزان با چنین عنوانی از آن یادمیکنند و تا کنون، آنها را برای به کرسی نشاندن ِ ادّعاهای بیپشتوانهشان، پیراهن عثمان کردهاند، برشمردهاست. اشارهی او به این که واپسین شاه قاجار، "١۴ بار اقدام به تغییر نخست وزیران نموده "، نه برای نشان دادن ِ راه ِ گریزی به مدافعان ِ اقدام ِ به تمام ِ معنی "قانونشکنانه"ی شاه است؛ بلکه او میخواهد استناد ِ مدافعان، به چنان پیشینهای را ناموجّه بشمارد و بگوید که نه احمد شاه و نه محمّدرضا شاه و نه هیچ شاه دیگری پس از مشروطه و تصویب قانون اساسیی آن، حقّ چنین کاری را بدون تصویب مجلس (آن هم مجلسی راستین و نمایندهی ملْت و نه مجتمع ِ سرسپردگان ِ دربار)، داشتهاست.
بگذریم از این که در آن شبیخون، "فرمان ِ عَزل" تنها نقابی بود بر دستور ِ ارتشیی ِ تازش به پایگاه ِ نخست وزیر ِ قانونی؛ وگرنه در کجای جهان رسمبوده است که چنین فرمانی را نه به وسیلهی پیکی اداری و در روز ِ روشن، بلکه به دست ِ یک ارتشی (نصیری) و شبْهنگام (نیمهشب ِ ٢۵ امرداد ١٣٣٢) ابلاغ کنند و سه روز ِ بعد، برای به کرسینشاندن ِ آن، خانه و دفتر ِ کار ِ رئیس ِ دولت را با نیروهای ارتشی و تانکها محاصرهکنند و به خمپاره ببندند و سپس چاقوکشان و غوغائیان را به تاراج آن گسیلدارند؟!
چهار) بیمناسبت نیست که در این جا اشارهای داشتهباشم به مطلبی دیگر در اشاره به کارنامهی ِ مصدّق (هرچند جدا از مورد ِ موضوع ِ بحث ِ من در این یادداشت). آقای دکتر جلال متینی ، بهتازگی (در فصلنامهی ِ ایرانْ شناسی، ١٩: ١، بهار ١٣٨۶به سردبیریی ِ خود ِ وی) به گزینش ِ دکترمصدّق به عنوان ِ مرد ِ سال ِ ١٩۵١ از سویِ مجلْهی تایم آمریکا و چاپ ِ عکس وی بر جلد ِ شمارهی ٧ ژانویهی ِ ١٩۵٢ آن نشریّه، پرداخته و به درستی یادآورشدهاست که آن گزینش، نه برای ستایش و بزرگْداشت ِ مصدّق، بلکه به منظور ِ نکوهش ِ او بوده؛ زیرا در زیر ِ آن عکس، آمدهاست: مرد ِ سال: او چرخهای هرج و مرج را روغنْزد!
سردبیر ِ ایرانْشناسی، به ایرانیانی که پس از بیش از نیمْسده، هنوز دچار توهّم ِ افتخارآمیزبودن ِ آن اقدام ِ تایم برای میهنشان هستند، آگاهیمیدهد که مجلّهی آمریکایی ، درهمان شمارهاش، گفتاری دارد در سرزنش ِ اندیشه و گفتار و کردار ِ نخستوزیر ِ آن هنگام ِ ایران. آنگاه تصویر ِ متن ِ انگلیسیی ِ گفتار ِ تایم و ترجمهی فارسیی آن از دکتر سیروس ابراهیمزاده را آوردهاست. امّا این به اصطلاح گفتار ِ ماهنامهی ِ بلندْآوازهی آمریکایی، چیزی جز یک قصّهی ِ مبتذل ِ تهوّع آور نیست و سوز و گداز ِ آزمندان ِ سرمایه سالار و نفتْخواران ِ زخمْخورده از کُنِش ِ تاریخیی دکتر محمّد مصدّق در ملّی کردن ِ صنعت ِ نفت ِ ایران را به روشنی بازمیتاباند. برای نمایش ِ اندازه ی ابتذال ِ این نوشته، تنها بندی از آن را در این جا بازمی آورم که مشت نمونهی خروارست. (متن ِ کامل ِ آن را می توان در ایرانْشناسی، شماره ی ِ یادکرده و یا در کتاب ِ مصدّق در دیوان ِ بین المللی ِ لاهه، نوشتهی سیروس ابراهیمزاده، خواند):
"... روش ِ حکومت ِ او [مصدّق] هم مخصوص ِ به خود ِ او بود. مثلاً وقتی می خواست استانْداران ِ خود را جا به جا کند، نام ِ هریک از استانها را بر روی تکّه کاغذی مینوشت، آنها را در کاسهای قرارمیداد و سپس از هر استانْداری میخواست که یکی از آن تکّه کاغذها را بردارد. هر استانْداری به جلو میرفت و به استانْداریی ِ استانی که نامش را برداشتهبود، انتخابمیشد ..." (ایرانْشناسی، شمارهی پیشْگفته، ص ١۵٩).
چُنین است حکایت ِ مرد ِ سال برگزیدن ِ سوداگران آمریکایی. همانا از دشمنان ِ سود و سودای ایرانیان، جُز این هم انتظاری نمیرفت و نمیرود. آنچه آنان در اشاره به کار ِ مصدّق، "روغنزدن ِ چرخهای هرج و مرج" نامیده اند، کوشش ِ ملّتی غارتزده برای بازپسگرفتن ِ حق ّ ِ خویش از غارتگران است که در تقابل ِ آشکار با قانون ِ جنگل ِ سرمایهسالاران ِ جهانی قرارمی گیرد. امّا بی ذرّهای اغراق، بایدگفت که مصدّق ِ واقعی (با همهی ِ قوّتها و ضعفهایش)، از دیدگاه ِ ایرانیان ِ میهنْدوست، مرد ِ مردستان ِ روزگار ِ خود و یک ایرانیی ِ نمونه در همهی تاریخ این سرزمین به شمار میرود و خواهدرفت. نکوهش ِ مصدّق از سوی ِ دشمنان ِ ایران، بهترین ستایش از اوست. این نیز گفتنیاست که چندین دهه بعد، سرانجام رئیس جمهور و وزیر ِ امور ِ خارجهی ِ آمریکا (بیل کلینتون و مادلین آلبرایت) به ستایشی دیرهنگام از مصدّق پرداختند و اعترافکردند که دست اندر کاران ِ سیاست ِ آمریکا در دهه ی پنجاه ِ سدهی گذشته، با اجرای کودتای ضدّ دولت مصدّق، تنها فرصتی را که ایرانیان برای دستیابی به مردمسالاری داشتند، از آنان گرفتند!
پنج) تاریخ را با "اگر" نمیتواننوشت. در بارهی این که نوشتهاند "اگر مصدّق در کارش پیروزمیشد، کار به فروپاشیی ایران و تسلّط ِ شورویهای آن زمان بر آن میانجامید"، نخست باید گفت که این درست، همان بهانه و دستآویز ِ رسمی و اعلامشدهی توطئهچینان ِ بیگانه و همدستان ِ ایرانینماشان برای ِ طرحْافکنیی ِ آن کودتای شوم و در تنگنا قراردادن و واداربه تسلیم کردن ِ ایران ِ زیر ِ رهبریی ِ دولت ِ ملّی و مردمْسالار ِ مصدّق بود که در رسانههای آن زمان نشریافت و با آب و تاب ِ فریبندهای از آن سخنگفتهشد؛ وگرنه جغرافیای سیاسیی جهان ِ آن روز، در شرایط ِ پس از جنگ دوم ِ جهانی، هرگز اجازهی چنان کاری را به شورویها نمیداد؛ همچنان که چند سال ِ پیش از آن هم – به رغم ِ حضور ِ ارتش ِ سرخ در ایران و کرّ و فرّ ِ یک سالهای که کردند – نتوانستند کاری از پیش ببرند. دوم این که باید پرسید: مگر چیرگیی ِ سوداگران چپاولْگر ِ باختری بر ایران در دوران ِ بیست و پنج سالهی پس از آن رویداد ِ شوم (که چرخ پویاییی جامعهی ایران را از حرکت بازداشت و زمینهساز ِ پیچ و تابها و گرفتاریهای پس از آن شد)، کمتر از سلطهی ِ روسها زیانبخش و تباهکارانه بود؟
شش) حرف ِ آخر این که مصدّق ِ واقعی، یک انسان ِ ایرانی بود با همه ی ِ سویههای ِ گوناگونی که هرکس میتواند در زندگی و کارش داشتهباشد. او نه تافتهی جدابافته و نه یک قدّیس ِ بَری از خطا، بلکه یک ایرانیی فرهیخته و آزاده و ایرانْدوست و نجیب و یک مردمْسالار و سیاستمدار و مبارز ِ سرسخت و نستوه در راه ِ آرمانِ والای ِ ایرانیبودن و ایرانیماندن، بود. از سرگذشت و کارنامهی سرشارش، درسها میتوان آموخت.
"... روش ِ حکومت ِ او [مصدّق] هم مخصوص ِ به خود ِ او بود. مثلاً وقتی می خواست استانْداران ِ خود را جا به جا کند، نام ِ هریک از استانها را بر روی تکّه کاغذی مینوشت، آنها را در کاسهای قرارمیداد و سپس از هر استانْداری میخواست که یکی از آن تکّه کاغذها را بردارد. هر استانْداری به جلو میرفت و به استانْداریی ِ استانی که نامش را برداشتهبود، انتخابمیشد ..." (ایرانْشناسی، شمارهی پیشْگفته، ص ١۵٩).
چُنین است حکایت ِ مرد ِ سال برگزیدن ِ سوداگران آمریکایی. همانا از دشمنان ِ سود و سودای ایرانیان، جُز این هم انتظاری نمیرفت و نمیرود. آنچه آنان در اشاره به کار ِ مصدّق، "روغنزدن ِ چرخهای هرج و مرج" نامیده اند، کوشش ِ ملّتی غارتزده برای بازپسگرفتن ِ حق ّ ِ خویش از غارتگران است که در تقابل ِ آشکار با قانون ِ جنگل ِ سرمایهسالاران ِ جهانی قرارمی گیرد. امّا بی ذرّهای اغراق، بایدگفت که مصدّق ِ واقعی (با همهی ِ قوّتها و ضعفهایش)، از دیدگاه ِ ایرانیان ِ میهنْدوست، مرد ِ مردستان ِ روزگار ِ خود و یک ایرانیی ِ نمونه در همهی تاریخ این سرزمین به شمار میرود و خواهدرفت. نکوهش ِ مصدّق از سوی ِ دشمنان ِ ایران، بهترین ستایش از اوست. این نیز گفتنیاست که چندین دهه بعد، سرانجام رئیس جمهور و وزیر ِ امور ِ خارجهی ِ آمریکا (بیل کلینتون و مادلین آلبرایت) به ستایشی دیرهنگام از مصدّق پرداختند و اعترافکردند که دست اندر کاران ِ سیاست ِ آمریکا در دهه ی پنجاه ِ سدهی گذشته، با اجرای کودتای ضدّ دولت مصدّق، تنها فرصتی را که ایرانیان برای دستیابی به مردمسالاری داشتند، از آنان گرفتند!
پنج) تاریخ را با "اگر" نمیتواننوشت. در بارهی این که نوشتهاند "اگر مصدّق در کارش پیروزمیشد، کار به فروپاشیی ایران و تسلّط ِ شورویهای آن زمان بر آن میانجامید"، نخست باید گفت که این درست، همان بهانه و دستآویز ِ رسمی و اعلامشدهی توطئهچینان ِ بیگانه و همدستان ِ ایرانینماشان برای ِ طرحْافکنیی ِ آن کودتای شوم و در تنگنا قراردادن و واداربه تسلیم کردن ِ ایران ِ زیر ِ رهبریی ِ دولت ِ ملّی و مردمْسالار ِ مصدّق بود که در رسانههای آن زمان نشریافت و با آب و تاب ِ فریبندهای از آن سخنگفتهشد؛ وگرنه جغرافیای سیاسیی جهان ِ آن روز، در شرایط ِ پس از جنگ دوم ِ جهانی، هرگز اجازهی چنان کاری را به شورویها نمیداد؛ همچنان که چند سال ِ پیش از آن هم – به رغم ِ حضور ِ ارتش ِ سرخ در ایران و کرّ و فرّ ِ یک سالهای که کردند – نتوانستند کاری از پیش ببرند. دوم این که باید پرسید: مگر چیرگیی ِ سوداگران چپاولْگر ِ باختری بر ایران در دوران ِ بیست و پنج سالهی پس از آن رویداد ِ شوم (که چرخ پویاییی جامعهی ایران را از حرکت بازداشت و زمینهساز ِ پیچ و تابها و گرفتاریهای پس از آن شد)، کمتر از سلطهی ِ روسها زیانبخش و تباهکارانه بود؟
شش) حرف ِ آخر این که مصدّق ِ واقعی، یک انسان ِ ایرانی بود با همه ی ِ سویههای ِ گوناگونی که هرکس میتواند در زندگی و کارش داشتهباشد. او نه تافتهی جدابافته و نه یک قدّیس ِ بَری از خطا، بلکه یک ایرانیی فرهیخته و آزاده و ایرانْدوست و نجیب و یک مردمْسالار و سیاستمدار و مبارز ِ سرسخت و نستوه در راه ِ آرمانِ والای ِ ایرانیبودن و ایرانیماندن، بود. از سرگذشت و کارنامهی سرشارش، درسها میتوان آموخت.
پس گرامی بداریم نام بلند و یاد ِ ماندگار ِ او را و دفتر ِ زرّین ِ زندگانیاش را ژرفْبکاویم و نکته به نکتهی اندیشه و گفتار و کردارش را با دیدی انتقادی و به دور از هرگونه افراط و تفریط بررسیم و عیاربسنجیم و از ستیز ِ با او – که نام و یادش مایه ی سرافرازیی ِهرایرانیست – به بوی هر سود و سودایی که باشد، بپرهیزیم. همچنین، از سوی ِ دیگر بام درنغلتیم و مصدّق را از واقعیّت ِ مادّی و محسوس و ملموس ِ تاریخی و ظرف ِ زمانی و مکانی اش، دورنگردانیم و نام ِ او را در کنار ِ نام ِ هیچ یک از قهرمانان ِ اسطورگی یا تاریخیمان نگذاریم؛ بلکه همواره به او به منزله ی ِ یک انسان ِ اجتماعی و سیاسیی ِ واقعی در عصر ِ جدید بنگریم.
به گفتهی ِ درست ِ یکی از فرهیختگان روزگارمان: "... بازی ِ زمان، چند قهرمان را هم در آستین ِ ایرانی نهاده است. کاوه و بابک را. و در روزگار ِ نزدیک به ما دکتر مصدّق را. و شگفتانگیزاست که ایرانی خستهنمیشود از به نیش کشیدن ِ آرزوهای خود. حتی هنگامی که دندانهایش می ریزند و ناگزیر باید از لثههایش استفادهکند...
به گمان من این هنجار، واقعیّتها را کوچک کرده و بسا که برای رویارویی با واقعیّتها، به لطیفهها میدان داده است...
باید بیاید روزی که ما از خودمان بیشتر انتظارداشتهباشیم، تا از کاوه و بابک..."
(↓گفتار ِ ارزشمند و خواندنیی ِ استاد پرویز رجبی در همین زمینه، در زیربخش ِ ١٣ همین درآمد).
*
به گفتهی ِ درست ِ یکی از فرهیختگان روزگارمان: "... بازی ِ زمان، چند قهرمان را هم در آستین ِ ایرانی نهاده است. کاوه و بابک را. و در روزگار ِ نزدیک به ما دکتر مصدّق را. و شگفتانگیزاست که ایرانی خستهنمیشود از به نیش کشیدن ِ آرزوهای خود. حتی هنگامی که دندانهایش می ریزند و ناگزیر باید از لثههایش استفادهکند...
به گمان من این هنجار، واقعیّتها را کوچک کرده و بسا که برای رویارویی با واقعیّتها، به لطیفهها میدان داده است...
باید بیاید روزی که ما از خودمان بیشتر انتظارداشتهباشیم، تا از کاوه و بابک..."
(↓گفتار ِ ارزشمند و خواندنیی ِ استاد پرویز رجبی در همین زمینه، در زیربخش ِ ١٣ همین درآمد).
*
در پایان ِ فیلم ِ شکوهمندی به نام ِ اسپارتاکوس – که چنددهه پیش از این در هالیوود تولیدشد – صحنهی ِ پرشوری هست که گماشتگان ِ فرمانروایان ِ رُمی در میان ِ انبوه ِ بردگان به پرس و جو میپردازند تا اسپارتاکوس رهبر ِ جنبش و شورش ِ بردگان را بیابند. امّا از هریک از بردگان که سراغ ِ او را میگیرند، پاسخمیدهد: "منم اسپارتاکوس!"
هریک از ما ایرانیان نیز، نیازمند ِ پدیدآوردن ِ چنان شایستگیهایی در خود هستیم که به جای ِ خیالْ پروری با خاطرهی ِِ مصدّق، بتوانیم در بزنگاه ِ هر رویدادی، استوار بایستیم و در پاسخ به هر خودکامهای، با سرافرازی بگوییم: "منم دکتر مصدّق!"
آری، مصدّق را باید از "یک تن" به "یک ملّت" تبدیلکنیم. چُنین باد!
هریک از ما ایرانیان نیز، نیازمند ِ پدیدآوردن ِ چنان شایستگیهایی در خود هستیم که به جای ِ خیالْ پروری با خاطرهی ِِ مصدّق، بتوانیم در بزنگاه ِ هر رویدادی، استوار بایستیم و در پاسخ به هر خودکامهای، با سرافرازی بگوییم: "منم دکتر مصدّق!"
آری، مصدّق را باید از "یک تن" به "یک ملّت" تبدیلکنیم. چُنین باد!