چهارشنبه, 05ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات مسئولیت ملی و فرهنگی ما در استناد به تذکره‌ها، نسخه‌های خطی و دیگر منابع کهن

ادبیات

مسئولیت ملی و فرهنگی ما در استناد به تذکره‌ها، نسخه‌های خطی و دیگر منابع کهن

برگرفته از مجله ایران‌شناسی، شمارۀ 3، پاییز 1368، ص 504-514

محمد استعلامی

از دیگران گله داریم و گله‌ای بجا که چرا اصالتهای فرهنگی ما، آثار دانشوران و پزشکان و ریاضی دانان ما، نمونه‌های ناب هنر ایرانی ما، و بازمانده‌های شاهکارهای معماری ما را در موزه‌ها و نمایشگاهها زیر نامهایی جز «ایرانی» می‌گذارند؟ و چرا نمی‌پذیرند که این آثار «ایرانی است و هیچ نسبت دیگری به آنها نمی‌چسبد؟ شاید عذری برای آنها بتوان آورد که یا «واقعاً» دانش کافی ندارند، یا «واقع بینانه!» باید ملاحظۀ سیاستهای خارجی کشورهایشان را بکنند تا کارشان را از دست ندهند. اگر فرزانگان دو کشور همسایه، شرقی و غربی ایران هم مولانا جلال الدین را فقط بلخی یا فقط رومی می‌شمارند، شاید نمی‌دانند که مولانا «فقط بلخی»، «فقط رومی» و «فقط ایرانی» نیست، و عظمت او به تمامی این جهان نور می‌افشاند، و در یک نقطۀ دور افتادۀ جنوب افریقا هم ترجمۀ غزلهای او در همان سال انتشار به چاپ دوم می‌رسد.1
اینها دیگرانند، اگرچه در فرهنگ مولانا جلال الدین هیچ کس دیگران نیست و همه ماییم. اما از این دیگران که بگذریم «چرا» ی دیگری هم وجود دارد که گله از یار است نه از اغیار: چرا تذکره نویسان ما، کاتبان نسخه‌های کهن آثار ادبی ما، ورّاقهای ما، و در این روزگار بعضی از ناشران و ویراستاران ما مسئوولیت خود را در برابر آثار شاعران و نویسندگان و اصالت و درستی آنها نادیده گرفته‌اند و می‌گیرند؟

می‌دانیم که در نیم قرن اخیر بسیاری از پژوهش‌ها، و ویرایشهای متون ادبی، عالمان، سودمند و مبتنی بر مسؤولیت ملی و فرهنگی بوده است، اما نگاهی به مقدمه‌ای محققانه، همان کتابها، نشان می‌دهد که گذشتگان ما درباره همان آثار و صاحبان آن آثار، روایت‌ها و قصه‌هایی بر ساخته و پرداخته‌اند، و در نسخه‌های خطی، تصرّفهای ناروایی را روا داشته‌اند.

در قرن چهارم هجری، ایران درمسیر تاریخ خود به نقطه ای رسیده بود که می‌بایست اذهان مردم با یک اثر حماسی همبستگی و همراهی پیدا کند و حکومت ملی در روح جامعه پی ریزی شود، و این «ضرورت تاریخی» موجد شاهنامه‌ها بود. تألیف شاهنامه‌های نثر ابومنصوری و ابوالمؤید بلخی و سرودن شاهنامۀ منظوم مسعودی مروزی برای پدید  آوردن آن همبستگی روحی  کافی نبود. و تنها مقدمه ای برای رسالت تاریخی مردی بزرگتر بشمار می‌آمد، و پس از آ ن شاهنامه‌ها، دقیقی طوسی هم به روایت حکیم فردوسی «جوانیش را خوی بد یار بود» و به همین دلیل «به دست یکی بنده برکُشته شد» و تنها «زردشت نامه» ای از او بر جای ماند.
کسی که می‌توانست این «ضرورت تاریخی» را پذیرا شود حکیم فردوسی بود، اما ادراک این «ضرورت تاریخی» در تنگنای ذهن تذکره نویسان نمی‌گنجید. به نظر یک تذکره نویس سرودن شاهنامه می‌بایست یک عامل خارجی و مادی داشته باشد، و این عامل  چیزی جز صلۀ یک پادشاه نبود. راه یافتن به دربار آن پادشاه هم بدون یک یا چند کار چاق کن امکان نداشت.
رویکرد چنین فکری سرگذشت شاهنامه می‌توانست به این صورت درآید2 که فردوسی از طوس به غزنی سفر کند، دم دروازۀ، شهر، باغ سبز و خرمی‌ باشد، درست در هنگام ورود فردوسی، سه شاعر معروف دربار عنصری و عسجدی و فرّخی، که شاید چشم دیدن یکدیگر را هم نداشتند، در آن باغ به میگساری نشسته باشند، فردوسی به بزم  آنها نزدیک شود او را به شرط امتحان شاعری در بزم بپذیرند، سه شاعر بزرگ هر یک مصراعی بسازند، و مصراع چهارم را فردوسی بیفزاید، و این مصراع پرمایه‌تر درآید، بعد حکیم عنصری، بی هیچ حسادتی فردوسی را نزد محمود غزنوی ببرد، آن غلام‌زادۀ ترکستانی هم از سالیانی پیش در جستجوی کسی باشد که تاریخ و اساطیر ایران کهن را به نظم درآورد و از همان روز اول بداند که شاهنامه شصت هزار بیت می‌شود و قرار داد حق التألیف شصت هزار دیناری فی‌المجلس به امضا برسد و ...»
این روایت نویس اگر کمی فکر می‌کرد، می‌دید که در آغاز سرودن شاهنامه، محمود غزنوی نه شاه بود، و نه حتّی در دستگاه سامانیان برای خود جایی باز کرده و سری در میان سرها در آورده بود.3 تذکره نویسان این دوره بر سر عنصری هم چنین بلایی آورده و از او تاجری ساخته‌اند که در بیابان دزد به او می‌زند. او بی‌درنگ به فکر کار و کسب تازه‌ای می‌افتد، سر از غزنی در‌می‌آورد، بدون مقدّمات منطقی، یکباره همۀ، مقدمات غیرمنطقی جور می‌شود و عنصری به مال و جاه و امیرالشعرایی می‌رسد.4 اگر این راوی دیوان عنصری را می‌خواند و می‌توانست بفهمد، درمی‌یافت که عنصری با آن سرمایۀ ذهنی پیش از غارت دزدان می‌دانسته که اگر به غزنی برود و قیافۀ نازیبای محمود را به ماه تابان تشبیه کند و در بزم میگساری از غزای سلطان در راه اسلام سخن بگوید، نانش در روغن می‌افتد، «از نقره دیگدان می‌زند و از زرآلات خوان می‌سازد6، و به جایی می‌رسد که دربارۀ خود او نیز بتوان گفت: چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار7.
عرض کردم تذکره نویس برای رشد هر شاعر و شهرت هر نویسنده باید عاملی عوام پسند بیابد یا بتراشد. شیخ عطار در مقدمۀ تذکرۀ الاولیا به زبان ساده و همه کس فهم می‌گوید: از کودکی باز دوستی این طایفه (صوفیان) در جانم موج می‌زد و همه وقت مفرّح دل من سخن ایشان بود...»8 اما تذکره نویس باید بلایی بر سر عطار بیاورد که او را زیر و رو کند و «واقعۀ مردان» را تحقق بخشد. یک درویش وارسته می‌تراشد و به بازار عطاران نیشابور می‌برد تا از عطار صدقه‌ای بخواهد. بعد پیر بازار عطّاران را چنان در کسب دنیا غرق می‌کند که به درویش نیم نگاهی نمی‌افکند. درویش به عطار می‌گوید: تو با این دلبستگی به دنیا چگونه می‌میری؟ می‌گوید: همان گونه که تو می‌میری، درویش کاسۀ چوبین خود را زیر سر می‌گذارد و کف بازار دراز می‌کشد و می‌میرد و عطار منقلب می‌شود و سرمایه و دکان را به تاراج می‌دهد و ...9 و راوی که خود نیز اهل این معانی است، به یاد نمی‌آورد که عطار دو اثر دلاویز صوفیانه اش را الهی نامه و مصبیت نامه را در همان داروخانه ساخته است.10 صاحب این روایت نورالدین عبدالرحمان جامی است، سرشناس ترین شاعر مکتب هرات، که در آن جا تذکرۀ الاولیاء عطار بسیار مورد توجه بوده و به ترکی اویغوری ترجمه شده است.11
چرا جامی سخن عطار را نادیده می‌گیرد و روایتی بی اساس را در نفحات الانس می‌آورد؟ بی گمان غرضی در کار نیست. اما جواب سؤال را باید از سؤال دیگری بیرون کشید: آیا تذکره نویسی برای ثبت واقعیتهای تاریخ مطرح بوده یا هدف دیگری داشته است؟ طرح این سؤال برای کسانی که جدّاً قصد تحقیق دارند، اهمیت بسیار دارد. این سؤال را بعد جواب می‌دهم و قبل از  آن به یک مثال دیگر می‌پردازم:
سالیانی  پس از درگذشت مولانا جلال الدین، در خانه و مکتب او، با حمایت پیروان و بازماندگانش شمس الدین افلاکی روایات مربوط به زندگی مولانا را از شنیده‌ها و خوانده‌ها جمع می‌کند و مناقب العارقین را می‌نویسد. در این کتاب گاه روایات و واقعه‌ها با مثنوی و دیوان شمس، با سخنان و اندیشه‌های مولانا، و یا حساب سال و ماه چنان ناجور است که با خاطر آسوده می‌توان گفت: صحت ندارد و از حدود نیم قرن پیش دو پژوهشگر بزرگ عصر ما استادان همایی و فروزانفر، روی بسیاری از روایات افلاکی همین نظر را داده‌اند.
این دست و این قلم، شکسته باد، اگر من بخواهم حرمت کار گذشتگان را زیر پا گذارم. حاشا و کلاّ هرگز من خود سالیانی از این تذکره‌ها نقل کرده ام اما غالباً از خود پرسیده ام که آیا بعضی از این روایتها با قرائن معقول جای حرف ندارد؟ و غالباً دیده ام که جای حرف دارد.
در قرن هفتم  مولانا و سعدی هر دو مرتبه ای بلند در ادب ایران دارند، و سعدی در آن ایام بیش از مولانا «ذکر جمیلش در افؤاء عوام افتاده و صِیت سخنش در باط زمین رفته». اما در این که میان آن دو دیداری رخ داده باشد، روایتها باورکردنی نیست. یکی از کسانی که چنین دیداری را روایت می‌کند، همان افلاکی صاحب مناقب العارقین است که می‌گوید در زمان مولانا شخصی بنام ملک شمس‌الدین هندی، پادشاه شیراز و دوستدار سعدی بود. این «مَلِکِ مُلک شیراز» از سعدی غزلی می‌خواهد تا «غذای جان خرد سازد» استاد غزل غزلی از مولانا را می‌فرستد و می‌نویسد که در ملک روم «پادشاهی مبارک قدم» پیدا شده، و این غزل  از اوست12، ملک شمس الدین غزل را می‌خواند، گریان می‌شود. سماعی بر پا می‌کند و هدایایی برای سعدی می‌فرستد، و از محل آن هدایا سعدی سفری به روم می‌کند و به «دستبوس مولانا» مشرّف می‌شود.
در عصر مولانا شیراز پادشاهی به نام ملک شمس الدین ندارد و اگر دارد چرا اسم او ملک شمس الدین هندی است؟ شمس الدین معروف در آن دوره یا باید شمس الدین حسین باشد که از سال 671 ه‍.ق. از سوی ایلخانان کارگزار ولایت فارس بوده یا شمس الدین محمد جوینی که از کارگزاران لایق دستگاه ایلخانی و حاکم بغداد و سراسر عراق است و این هر دو صاحب دیوان‌اند، نه پادشاه. آغاز کارگزاری شمس الدین حسین یک سال پیش از درگذشت مولاناست و اگر در همان یک سال تمام وقایع روایت افلاکی مو به مو واقع شده باشد، باز بعید است که سعدی با وسایل عادی سفر در آن ایام به قونیه رسیده و در آن روزهای خلوت و خموشی مولانا، او را دیده باشد. اگر شمس‌الدین مورد بحث صاحب دیوان جوینی باشد، که سعدی هم او را ستوده، شخصیت او مناسب با این روایت افلاکی نیست، و بخصوص که افلاکی می‌گوید: او مرید سیف‌الدین باخرزی بوده، غزل مولانا را نزد سیف‌الدین باخرزی فرستاده، و در بخارا باخرزی را به شور و حال آورده... و باز باید گفت که صاحب دیوان مردی مدبّر و پرکار بوده، تا این حد نمی‌توانسته اهل حال و سماع باشد، و آغاز صاحب دیوانی او نیز یک سال پیش از درگذشت سیف الدین باخرزی است، و در هر حال او نیز ملک ملک شیراز نبوده است. اگر با حسن نیت بخواهیم که گوشه‌هایی از روایت افلاکی را باور کنیم و سفر روم را به سالهای سیاحت دور و دراز سعدی ربط بدهیم.13 کار دشواری است. سعدی پیش از سال 655 سیاحت را پایان داده و پیش از سال 655 نه شمس الدین حسین والی فارس بوده نه شمس الدین جوینی صاحب دیوان عراق، و نه سعدی شهرتی داشته که «ملک ملک شیراز» غزلی از او بخواهد تا «غذای جان خود سازد» و مشکل دیگر این است که اگر شاعر نامدار فارس در سالهای شهرت مولانا و خود او به روم رفته باشد، چرا سلطان ولد فرزند مولانا، در ثبت سرگذشت پدر هیچ اشاره ای به این دیدار تاریخی نکرده است؟ تنها چیزی که می‌توان واقع شده باشد این است که سعدی و مولانا تکه‌هایی از آثار یکدیگر را خوانده، یا از احوال یکدیگر چیزی شنیده باشند همین و بس.
باز می‌گردیم به این سوال که آیا هدف تذکره نویسی ثبت واقعیتهای تاریخی بوده است؟ اگر جواب این سوال مثبت باشد، آیا تذکره نویسان ما امانت و مسؤولیت تاریخ نگاری را مراعات کرده‌اند؟ و جواب این سؤال بی گمان در  همۀ موارد مثبت نیست. در مورد مناقب نامه‌ها و زندگینامه‌های خصوصی مانند اسرارالتوحید حالات و سخنان ابوسعید، و مناقب العارفین افلاکی، بی گمان هدف انتقال و تزریق اندیشه‌ها و ارشادات بوسعید و مولانا و اذهان نسلهای بعد بوده، و در این کار روایتها فقط پیمانه‌هایی است که معانی و اندیشه‌ها را با آن می‌پیمایند و به خواستاران می‌دهند و درستی اجزاء روایت مطرح نیست، همان طور که در مثنوی نیز:

ای برادر قصه چون پیمانه‌ای است
معنی اندر وی مثال دانه‌ای است

دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را، گر گشت نقل14

 اما در مورد تذکره‌های شعرا و کتابهای چون چهار مقاله، نظامی عروضی، باید گفت که این کتابها نیز اگرچه در ظاهر برای ثبت واقعه و واقعیت تدوین می‌شده، مؤلف می‌بایست به آنها صورتی دلنشین بدهد و به واقعیتها آب و رنگی بزند، که طبعاً آنها را از واقعیت تام دور می‌کرده است. در آن روزگاران، شاهان و فرمانروایاتی که این کتابها به آنها هدیه می‌شد، غالباً از بضاعت علمی و ادبی چندان برخوردار نبودند و برای آنها قابل درک نبود که حکیم فردوسی «سی و پنج سال از سرای سپنج» جسم و جانش را فدای آفرینش شاهنامه کند، یا مولانا سالیانی دراز شبها تا صبح15 بنشیند و سخن بگوید و شیفتگانی چون حسام الدین کلام او را قطره قطره بنوشند و بنویسند و بر او باز خوانند. تذکره نویس برای ترغیب هر شاعری یک سلطان محمود می‌جست و  چند کیسه زر و یک مشت مقدّمات که این اجزاء روایت را به هم می‌چسباند، و روایت او می‌بایست، تمام یا بعضی از گوشه‌هایش چنان باشد، که برای هر کسی پیش نمی‌آید. صاحب کتاب الفرج بعد الشدۀ می‌خواهد حکایتهای امیدوار کننده برای خواننده اش بنویسد، و هدف او ثبت واقعیت نیست. سراسر چهار مقاله نظامی عروضی حکایاتی است از دبیران، شاعران، اخترشماران، و پزشکانی که یک کار خارق العاده کرده‌اند و سخن بر سر همین کار خارق العاده است و نظامی عروضی در ضمن اشاره‌ای هم به این می‌کند که فردوسی «از دهاقین طوس بود» یا «فرخی از سیستان بود، پسر جولوغ» و آنچه از زندگی این مردان می‌گوید، تنها زمنیه‌ای است برای توصیف آن هنرنمایی خارق‌العاده.
نکتۀ دیگری که واقعه‌ها و واقعیتها را به صورت دیگر در می‌آورد. علائق و اعتقادات نویسنده است. نجم الدین رازی رباعیتهای خیام را می‌خواند، در آن بیدینی و انکار معاد را می‌بیند و به خیام می‌تازد16، دیگری همان رباعی را می‌خواند و با این که خود دیندار است سخن خیام بر دلش می‌نشیند، و نمی‌خواهد که خیام را نفی و تکفیر کند و می‌کوشد که خیام را مسلمان کند روایت می‌سازد؛17 حکیم سالخورده به می‌گساری می‌نشیند، باد صراحی او را می‌اندازد و می‌شکند، خیام با لحنی کفرآمیز به خدا اعتراض می‌کند، و همان دم رویش سیاه می‌شود. حکیم اعتراض کفرآمیز را پس می‌گیرد و بی درنگ یک رباعی توبه آمیز می‌سازد، پروردگار توبه اش را می‌پذیرد ولی به قابض الارواح می‌گوید: جان خیام را بگیر تا دگربار به گمراهی نیفتد.
وقتی که در روزگار خودمان، خواص این عصر سخن حافظ و مولانا را با استناد به تشخیص خود تغییر می‌دهند، و می‌گویند این درست است، نمی‌دانم به ورّاقهایی که در کنار بازار نیشابور، ری، یا قونیه، برای نان و پنیر شب متنی یا تذکره‌ای را کتابت یا تدوین، و در آن نظر و برداشت خود را تنفیذ می‌کرده‌اند، چه باید گفت؟ این ما هستیم که باید مسؤولیت ملّی و فرهنگی، و واقع بینی علمی و حقیقت جویی را جدی تر بگیریم. به آنها که در هند یا بنگلادش، در خوی و تبریز و قونیه متولّی مقبره‌های شمس تبریزند، نمی‌توان گفت که دربارۀ مرگ شمس و آرامگاه او هیچ سند روشن و روایت قطعی در دست نیست. سخن را کوتاه کنیم. من این طور می‌فهمم که در نوشتن روایات تذکره‌ها، هرگز نویسنده به این فکر نبوده است که پانصد یا هزار سال پس از او، من و شما با استناد به نوشتۀ او سرگذشت مولانا و عطار و خیام و فردوسی را می‌نویسیم. اگر به این نکته توجّه داشت حتماً بسیاری از روایتها جز این بود که هست.
اما در مورد نسخه‌های خطی، سخن به گونه ای دیگر و مسأله و مسؤولیت ما حساس تر است. در سال 668 ه‍.ق. 1269م.چهار سال پیش از درگذشت مولانا جلال الدین در قونیه نسخۀ کاملی از مثنوی تحریر شده که اکنون در قاهره است کاتب این نسخه محمدبن عیسی الحافظ المولوی القونوی است، مردی  است از یاران مولانا در قونیه، و احتمالاً تحریر نسخه در همان مدرسه و خانقاه مولانا به انجام رسیده. نسخۀ کامل دیگری در موزه مولانا در قونیه هست، که تاریخ 677ه‍.ق. 1278 م دارد. کاتب این نسخه محمد بن عبدالله القونوی الولدی است، اهل قونیه و منسوب به سلطان ولد فرزند مولانا، و می‌گوید کتابت نسخه را از روی نسخه دیگری انجام داده که قبلاً برای مولانا خوانده شده و به تأیید او رسیده است. در این دو نسخه و در بسیاری از نسخه‌های موجود و معتبر مثنوی که پیش از سال 700 نوشته شده ، دو بیت اول مثنوی به این صورت است:

بشنو، این نی چون شکایت می‌کند
وز جداییها حکایت می‌کند

 کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

«این نی» روحی است که با عالم غیب پیوند دارد، و در زندان زندگی مادی «شکایت» سر می‌دهد و «حکایت» جدایی خود از مبدأ را می‌گیرد، و در «نفیر» او تنها خود  او نیست که می‌نالد، همه روحهای آگاه در این ناله با او همراهند. این نی هنگامی  ناله سر می‌دهد که با عالم غیب مرتبط و «با لب دمساز خود» جفت می‌شود. تمثیل نی یا سازهای دیگر برای روح آگاهان و واصلان در آثار صوفیان و در کلام مولانا مکرّر می‌آید، «ما چه ناییم و نوا در ما ز توست» یا «چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی»18

از آن کاتبی که در کنار بازار دکه ای دارد و کتابی را رونویسی می‌کند تا به کتابخوانی یا کتابخانه ای بفروشد، انتظار نمی‌توان داشت که این لطایف معنی را از کلام مولانا دریابد و سخن او را درست نقل کند. برای او شنیدن یا «از» صرف می‌شود، و جای واژه شکایت هم کنار جدایی است. در نظر او نایی نی می‌زند و از تغییر نی او غمزدگان به ناله می‌افتند، و «در نفیرم...» بی‌معنی است. یک ربع قرن پس از درگذشت مولانا، که یاران نزدیک او نیز به او پیوسته‌اند این تصرّفها در مثنوی آغاز می‌شود و نسخه‌های شسته و رفته ای از این دریای معانی تحریر می‌شود که در آنها صدها بیت متفاوت با آنچه مولانا گفته است وجود دارد و همین نسخه‌های نادرست اساس چاپ و نشر و تفسیر و تدریس مثنوی بوده و هست. تا هفت سال پیش در تمام چاپهای مثنوی در سراسر دنیا دو بیت اول مثنوی و بسیاری ابیات دیگر آن نادرست است(بشنو از نی، چون حکایت می‌کند... و از نفیرم...)
عظمت و اهمیت کار شادروان رینولد نیکلسن در تصحیح و ترجمه و توضیح  مثنوی به حدّی است که شاید با کار هیچ یک از پژوهشگران خودمان قابل قیاس نباشد، اما او نیز به پیروی از همان نسخه‌های شسته و رفته دو بیت اول  مثنوی و صدها بیت دیگر را بخصوص در دفترهای اول دوم، به صورتی  ثبت کرده که با اصل کلام مولانا یکسان نیست و خواه ناخواه این امر در ترجمه او و در ترجمۀ ابیاتی که با  آن ابیات نادرست همراه است، اثر گذاشته است. نیکلسن، اندکی پس از نشر دفترهای اول و دوم به این نکته توجّه پیدا کرده و اصلاحات آن ابیات را در پیوستی بر چاپ دوم آورده، اما متن چاپ نخستین او به  همان صورت باقی مانده و بارها در ایران خودمان به روش آفست چاپ شده مسؤول نبودن، ندانستن، یا سهل انگاری کاتبان، در کار عالمانه و دقیق نیکلسن هم خطا و کاستی پدید آورده است، و اگر از مولانا بپرسید، نه آن کاتبان را شایستۀ سرزنش می‌داند و نه شادروان نیکلسن را، در این هیچ شکی راه نمی‌یابد که برای کار روی مثنوی، نیکلسن پژوهشگری بوده است در کمال شایستگی و امانت.
به هر حال در این نوشته روی سخن با دانشمندان خارجی نیست. من با خودمان حرف دارم کسی که یک متن ادبی کهن را ویرایش و نشر می‌کند، کارش این است که:
درست ترین صورت متن را عرضه کند.
چنان عرضه کند که خواندن آن هر چه ممکن است آسانتر باشد.
توضیحاتی بر متن بیفزاید که خواننده را از جستجو در مراجع دیگر بی نیاز کند.
فهرستهایی بر متن بیفزاید که یافتن تمام دانستنیهای آن متن را بر خواننده آسان کند.
یک تحلیل جامع و در واقع کلید درک آن متن را در مقدمه بیاورد و ...
بسیاری از پژوهشگران امروز ما این کار را با امانت و دقت کرده‌اند و می‌کنند و در مقابل متنهایی نیز به چاپ می‌رسد که در آنها تفاوت نسخۀ چاپی یا نسخۀ خطی در این است که غلطها بیشتر شده و روی جلد هم علاوه بر نام صاحب اثر، نام ویراستار را طلاکوب کرده‌اند. و کتاب نه مقدمۀ جامعی دارد و نه فهرستی و نه تعلیق و توضیحی، گاه نام ویراستار را نیز به ناحق روی صفحه عنوان و جلد آورده‌اند. بیش از سی سال است که یک چاپ تذکرۀ الاولیاء عطار بعنوان تصحیح علامه قزوینی در بازار است و دهها بار چاپ شده و دهها هزار نسخۀ آن در خانه‌ها وکتابخانه‌هاست. علامه قزوینی هرگز شخصاً تذکرۀ الاولیاء را تصحیح نکرده و تنها مقدمۀ مبسوطی بر تصحیح نیکلسن افزوده و یک ناشر غیر مسؤول، همان مقدمه و متن نیکلسن را در تهران حروف‌چینی کرده و با غلطهای چاپی بسیار به بازار آورده و نام علامۀ قزوینی را روی آنها نهاده است.
کار پژوهشی در فرهنگ و ادب یک ملت مسؤولیت بزرگی است، و برای آنها که خود از آن ملت‌اند بزرگتر و حساس‌تر خدا نگهدارتان.


پی نوشت‌ها:
1. در سال 1956م ترجمۀ، منتخبی از دیوان شمس در Cape town افریقای جنوبی به چاپ رسیده و در همان سال تجدید چاپ شده است مترجم آن sir Collin garbett است.
2. نظر به روایت دولتشاه سمرقندی است در تذکرۀ الشعرا، چاپ لیدن، ص 51
3. محمود در سال 387، بیست سال پس از آغاز سرودن شاهنامه، فردوسی، حاکم غزنی شده بود و هنوز قدرت وسیع و عنوان «سلطان» نداشت.
4. فرج بعد الشدۀ چاپ بمبئی، ص 239، مقدمه دیوان عنصری، دکتر یحیی قریب، ص 7
5. سیاستنامۀ خواجه نظام الملک، چاپ کتابخانۀ طهوری ص 50
6. دیوان خاقانی، چاپ امیرکبیر، ص 861
7. دیوان عنصری، تصحیح دکتر یحیی قریب، ص 78
8. تذکرۀ الاولیاء تصحیح نگارنده این مقاله، ص 8
9. نفحات الانس جامی، چاپ بمبئی ص 54
10. چنان که خود عطار در کتاب خسرو نامه اش تصریح می‌کند، به داروخانه کردم هر دو آغاز
11. مقدمه، نویسنده مقاله، بر تذکره الاولیاء، عطار، ص بیست و نه.
12. غزل 463 در دیوان شمس تصحیح استاد فروزانفر، به مطلع:
 هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
 ما  به  فلک می‌رویم، عزم تماشا  که راست؟
13. چنان که صاحب عجایب البلدان روایت کرده است (لطفاً نگاه کنید به مقدمۀ مبسوط نویسندۀ مقاله بر نشر تازۀ مثنوی مولانا، تهران، زوار، 1368)
14. مثنوی، تصحیح نویسنده مقاله، دفتر دوم، بیتهای 3638 و 2629
15. مثنوی دفتر اول، بیت 1817:
صبح شده ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

16. مرصاد العباد، تصحیح دکتر محمد امین ریاحی
17. نگاه کنید به مقدمۀ صادق هدایت بر ترانه‌های خیام
18. بیتهای 602 و 603 دفتر اول مثنوی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید