پنج شنبه, 06ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر یعقوب پسر شمشیر - سرودۀ بانو هما ارژنگی

شعر

یعقوب پسر شمشیر - سرودۀ بانو هما ارژنگی

یعقوب لیث اثر شادروان استاد رسام ارژنگی
یعقوب لیث اثر شادروان استاد رسام ارژنگی

 

پیشگفتار

یعقوب پسر لیث سیستانی، رویگر زاده ای است که در سال دویست یا دویست و یک خورشیدی، در روستای قَرنین در نزدیکی شهر زَرنگ (زرنج) زاده شد.
وی نخست در جرگه عیاران در آمد. عیاری («ایاری» یا «ای یاری») نظام کهنی است که با عرفان ایرانی همواره در پیوند بوده و از دیدگاه مردمی بسی ارزشمند است. یعقوب و عیاران سیستانی، با ایستادگی و نبردی دلاورانه، استقلال ایران را به دست آوردند و پایه گذارِنوزایی فرهنگی ، ادبی و علمی گشتند.
وی یکی ازبرجسته ترین پیشوایان ایرانی پس از تازشِ تازیان( اعراب) است که در کوتاه کردن دست بیگانگان از این سرزمین فداکاری را به کمال رسانده است. وی  پس از دو سده ، زبان پارسی دَری را به عنوان زبان رسمی دیوانی و درباری برگزید وفرمان داد تا تاریخ ایران کهن "خدای نامه" راکه در تازِش اعراب به حَبشه رفته و از آن جا به دَکن رسیده و پراکنده شده بود باز آوردند و دستور داد تا آن چه را که به زبان پهلوی نوشته شده بود به پارسی برگرداندند واز زمان خسرو پرویز تا پایان کار یزدگرد را بدان افزودند. وی سُرایندگان و دبیران را از به کار بردن زبان تازی(عربی) نهی کرد و در آستانه زوال زبان پارسی، عصر تازه ای گشود و راه را بر سُرایش شاه نامه و دیگر شاه کار های پارسی هموارنمود.
یعقوب، در سال  دویست و چهل خورشیدی ،به یاری مردم سیستان نخستین دولت مستقل ملی پس از تازشِ تازیان را بنیاد نهاد وپیش از پرداختن به بخش های باختری( غربی) وشمال باختری(غربی) ، به امور اجتماعی شهر پرداخت.سپس خراسان، گرگان ،پارس و کرمان را آزاد کرد و آماده نبرد با خلیفه بغداد شد.
در سال دویست و پنجاه و شش  خورشیدی به سوی بغداد لشگر کشید و با یورش برق آسا گروهی از دشمنان را به خاک افکند ولی با نیرنگ دشمن روبرو گشت و ناچار عقب نشینی نمود. از آن جا به شوش و شوشتر و پارس و جُندی شاپور رفت تا آماده رویارویی دوباره با خلیفه گردد ولی در بستر بیماری افتاد و بِدرود زند گی گفت.
یعقوب یازده سال و نه ماه پادشاهی نمود. وی بر خراسان و سیستان و کابل و سِند و پارس وکرمان و خوزستان فرمان روایی داشت. در مکه و مدینه به نامش خطبه می خواندند و او را ملک الدنیا می نامیدند. وی مردی دلیر، در برابر سختی ها مقاوم، وقت شناس ،سخت کوش ،بردبار ،شکیبا و نافذ بود . خوراکش ساده ، نان و پیاز و تره و ماهی بود. به هنگام خواب سپرش را بالش می کرد و برحصیری می خُفت. یکی از دشمنان به خاطر اراده پولادینش به وی فرنام( لقب) سِندان داده بود. مزار این بزرگ مرد سیستانی درچند فرسخی شهر دزفول در قَریه شاه آباد است. بسیاری بر این باورند که آن چه که به نام آرامگاه دانیال نبی از آن یاد می شود ، آرامستان یعقوب لیث می باشد.

 


هما ارژنگی

شب پرده می‌کشد به سرِ کلبه با درنگ
بر بوریا نشسته یـَلی، چهره آذرنگ
از تنگنای فتنۀ بیگانگان به  تنگ
اندیشه‌اش رهایی ازآن یوغ وبند و ننگ
مامِ وطن به گوش دلش می‌زند نهیب:
تا کِی از این شکیب! تا چند از این درنگ؟!
 
اندوهگین، به دفترِ میهن کند نگاه
خواند به برگ برگِ وطن سوکنامه ای
نقشی نه از امیدی و رنگی نه از نشاط
نِی چنگ و رود و بانگِ سرود و چکامه ای
     
کشورنِزارِ فقر و اسیرِ غمِ خراج
مردم دچار نیستی و رنج و احتیاج
ای بس غرورِ خم شده در جست و جوی نان
دیگر نه از سخنور و از پارسی نشان
در کشورِغریب  به  بازارِ تازیان،
چوبِ حراج خورده به بالای گل رُخان
وان دلبران که گلبنِ این خانه بوده اند،
از دیده سیلِ اشکِ دمادم گشوده اند
 
یعقوب بر سیاهی شب خیره می شود
بر بارگاهِ ایزدِ جان سجده می برد
نالد که: ای خدای کهن ملکِ سروران،
این خاک را ز رستمِ دستان بُود نشان
هرگز مباد خانۀ  بیدادِ دشمنان
 
من بر مدارِ دادم و بر دادگستری،
بیزارم از دروغ و بَری از ستمگری،
سوگندِ من به نار و به نور و به مهر و جان
دادارِ کردگار و فرازندۀ جهان
اینک، به نام و یادِ تو پیمان کنم درست
حاشا که رایِ من شود اندر میانه سست
با نقدِ جان ز ریشه من این فتنه بر کنم
سوزان شرر، به خرمنِ بیگانه افکنم
بازو گشاده، آن گزیده یَلِ ملکِ سیستان،
آن رویگر تبارِ جوانمرد و پهلوان،
پُتکِ گران گرفت به بازوی پر توان،
تا آورد دوباره به جو آبِ رفته را
وان آبروی خاکِ به خونابه خفته را
 
مردانه بود و نانِ جوین در نگاهِ او
گویی بهین خوراک و نکوتر نواله بود
یادِ شکوه و دولتِ دیرینِ سرزمین،
در جانِ او چو جوششِ مِی در پیاله بود
گُردِ نژاده ، با خرد و رای آهنین،1 
سودای باژگونیِ بیگانگان  گرفت
تاریخِ دیر پای و سخن گفتنِ دَری2
با کوششِ دوبارۀ او باز جان گرفت
وین سرزمینِ غم زده، توش و توان گرفت
 
لیک این همه بسنده نبودش به روزگار
از بیمِ بد نهادی آن تیره گوهران،
پیوسته دیده اش سوی بغداد خیره بود
وانگه که خسته جان به شبِ تار می غنود،
اندیشه‌اش ز دشمنِ مکار تیره بود
گویی روانِ مامِ وطن در سکوتِ شب،
در گوشِ او به نالۀ غمبار می‌سرود:
«تا دستگاهِ ظلمِ خلافت بود به پا
هرگز نمی شود دلم از چنگِ غم رها»
 
با آن که معتمد همه از بیمِ خشمِ او،*
وز آتشین گُدازۀ پیدا به  چشمِ او،
فرمان نوشت و پنجرۀ آشتی گشود،3
 فرمانِ او به سختۀ سِندان اثر نکرد
وان کهنه کینه را که غمی جاودانه بود،
دستانِ او ز سینهء سوزان بدر نکرد*
   
آنک سپاهِ جان به کفِ میرِ سیستان،
چون تیرِ تیزِ در شده از چلۀ کمان،
یا تندری که سینه شکافد از آسمان،
غُران به سوی دشمنِ ایران روانه  گشت
جنگی گران بپا شد و جنگاورِسترگ
با تیغِ جان شکار پیِ تازیان گرفت
با رایتی تنیده در آن مهرِ آب و خاک،
رای شکارِ گرگِ بلند آستان گرفت
غافل ز حیله سازی و از دام گستری!
 
چون تیغِ بی امانِ دلیرانِ جم نژاد
در تار و پودِ دشمنِ دون رخنه می نمود،
ناگه به امرِ معتمد، آن خصمِ بد نهاد،
دستی به روی لشکریان دجله را گشود
دستی دگر شراره به دام و ستور زد*
یکسو لهیبِ آتش و یکسو شتابِ آب،
بانگ و خروش و ناله و فریاد و پیچ و تاب،
چون دشنه‌ای به پیکرِگردِ غیور زد
 
آشفته می‌گذشت و به زندانِ سینه‌اش،
کوهی گران ز جوششِ خشم و نهیب داشت
در پشتِ دیدگانِ نم آلوده از غمش،
خورشیدِ خون گرفته، لهیبی غریب داشت
 گویی لبانِ بی سخنش می کشد غریو:
«من ناگزیر می روم اکنون ولی بدان
تا هستم ای پلید مرا با تو کارهاست
گر مرگ ناگزیر گذارد مرا به خویش،
در سر مرا هماره هوای شکار هاست»
 
سِندانِ آهنین، پی درمان و چاره شد
رایش به درشکستنِ آن سنگِ خاره شد
با لشکری گزیده ز مردانِ کینه خواه،
آمادۀ نبرد و ستیزی دوباره شد
 
آه و فغان ز دشمنی چرخِ کژ مدار،
آیینِ کینه توزیِ این کهنه روزگار،
کاو ناگهان به پیکرِآن پیلِ استوار،
دردی گران نشاند و ربودش ز کف قرار
 
روز از غلافِ تیرۀ شب وارهیده بود
خورشیدِ زرنگار ز نو بردمیده بود
بر خیمه گاه سادۀ یعقوبِ قهرمان،
نقاشِ باد سایه و روشن کشیده بود
با چهره ای ز جوششِ اندیشه پر ملال،
گردِ گران ،به بسترِ خود آرمیده بود
 
نـَک قاصدی ز جانبِ بغداد می رسید
فرمانی از خلیفۀ شیاد می رسید*4
یک نامه هم به شیوۀ دلداری و کرم
از آن نمادِ فتنه و بیداد می رسید
 
چون پیکِ معتمد به ادب بر در ایستاد،
وان نامه و نبشتۀ او در میان نهاد،
یعقوبِ برگزیده هم او را به مهر خواند
قرصی ز نان و تیغۀ شمشیر در میان،
بر پیشگاهِ سفرۀ پر مایه اش نشاند
وانگه چُنین به شیوۀ مردان زبان گشود:
«مردی سپاهی‌ام من وایران سرای من
خاکِ رَهش به دیده بُود توتیای من
با دشمنِ وطن نبود آشتی مرا
بر گو تو با خلیفۀ خود ماجرای من
گر مرگِ ناگزیر بود سرنوشتِ من،
گردد رها ستیزه گرِ بَد کنشتِ من
ور زانکه روزگارِ دگر باشدم به جا،
این تیغِ تیز و مرگِ هماوردِ زشتِ من
ور بختِ من سیه شود و روزِ او سپید،
نانِ جوین بهینه و شیرین خورشتِ من»
 
ازآن زمان گذشته خزان و بهارها
ویرانه گشته پیکرِاین خانه بارها
از روز های روشن و از شام های تار،
دارد وطن به سینه بسی یادگارها
     
یعقوب رفت و کشورِ ایران نمی‌رود
این سرزمین زبونِ انیران نمی‌شود
گویی روانِ مامِ وطن تا جهان بپاست،
چون خونِ تازه ای به رگِ گهنه می‌دَود
 
ما پیروانِ راهِ هزاران ستاره‌ایم
بی‌نام و بی‌نشانه ولی بی‌شماره‌ایم
آیینه دارِ آن همه گُردانِ رفته‌ایم 
گُردآفرید و رستمِ این گاهواره‌ایم
 
«یعقوب اگر نماند نمویم به ماتمش
پاینده باد کشورِ ایران و پرچمش
در گوشم این چکامۀ زیبا چه خوش نواست
ایران بجاست تا که بلند آسمان بجاست»5

 

پی‌نوشت‌ها:

1. گُردِ نژاده...- یعقوب خود را از فرزندان انوشیروان پادشاه ساسانی می‌دانست و آرزو داشت که بتواند نَسب خود را زنده کند.
در روایات آمده است که پس از تازشِ اعراب، کیخسرو و ماهان، دو پسر از فرزندان انوشیروان، به دزفول آمدند ودر پناه بزرگ مردی، استقرار جُستند و پس از بیش از دو سده، فرزندان کیخسرو، از بیم اعراب ، به دژ هفتواد کرمان رفتند ولیث پدر یعقوب ، به سیستان جا گرفت.

2.سخن گفتن دَری.....- یعقوب پس از شنیدن قصیدهایی که در ستایش وی به زبان عربی سروده شده بود و در حضور همگان،با آوای بلند گفت: چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟
این سخن تاریخی او سبب شد که منشیان وسرایندگان به پارسی روی آوردند و نامه های دیوانی را به پارسی نوشتند.از کارهایی که به دستور یعقوب انجام گرفت،
ترجمه تاریخ ملوک عجم،گرد آوری وتنظیم تاریخ فرهنگ وتمدن ایران از گاه کهن تا پایان کار ساسانیان است. بدین سان وی بنیانی نهاد که برپایه آن شاهنامه پدید آمد و زبان دری جان گرفت.
 
3.فرمان نوشت و......- هنگامی که یعقوب به خوزستان رسید و قصد بغداد کرد،معتمد خلیفه عباسی،از بیم او نامه ای نوشت ودر آن حکمرانی سرزمین هایی را که یعقوب خود بر آنها چیره شده بود به او بخشید. پاسخ تاریخی یعقوب به خلیفه خواندنی است.
 
4.دستی به روی لشکریان......- در رویارویی سپاه یعقوب با خلیفه،در دیر عاقول، نزدیک دجله،هنگامی که یعقوب و سوارانش از نهرآب می گذشتند، گماشتگان خلیفه به فرمان او بند را گشودند و آب همه صحرا را فراگرفت. آن ها همچنین از پشت اردوگاه و دام و بنه او را به آتش کشیدند. پنج هزار شترهمگی سوختند ومردان و اسبان بسیار از ضربه گروهه کور شدند. یعقوب نیز  زخم برداشت.
 
5.فرمانی از خلیفه شیاد می رسید.....- هنگامی که یعقوب در بستر بیماری افتاده بود، فرستاده ای از سوی خلیفه رسید.خلیفه در نامه ای او را به خاطر جنگ طعنه زده و به فرمانبرداری خوانده و امارت عراق و خراسان را به وی پیشنهاد کرده بود.
 
6.یعقوب اگر نماند......دو بیت پایانی سروده، برگرفته از چکامه زیبای"پاسخ یعقوب"،سروده چکامه سرای توانمند،زنده یاد: پژمان بختیاری است  که روانش به سپنتا مینو باد.

هما اارژنگی - تهران
دهم اسفندماه 1392

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید