شعر
سـعدی، آنـقدر بزرگی که نگنجی به سخن - سرودهٔ توران شهریاری (بهرامی)
- شعر
- نمایش از یکشنبه, 03 خرداد 1394 09:29
توران شهریاری (بهرامی)
سعدی، آنقدر بزرگی که نگُنجی به سخن
جان دمیدی ز دمِ خویش سخن را در تن
هرگلی پیشِ گلستانِ تو بیمقدار است
بوستانِ تو فزود آب رخِ سرو و سمن
گفتهٔ نغز و خوشِ چون شِکرت، شهدآمیز
شعرِ شیرین و گهربار و تَرَت، شور افکن
قلم از قدرت اندیشهٔ تو گوهر زای
مریم بکر غزل، از دم تو آبستن
به فَراسویِ1 زمان روزنهای بگشودی
تافت از جان تو نوری به جهان، زان روزن
سخنان را همه سنجیده به میزان خرد
واژگان را همه پالودهای2 از پَرویزَن3
کاخِ ظلم از اثر رشحه کلکت لرزان
شعرت اندیشه برانگیز به هر دور و زمن
چامهات دُرّ نسفته است و دَمَت آتشِ گرم
سخنت روحنواز و قلمت خارهشِکن
نظم و نثرت به روانی است چنان آبِ زلال
وز گرانسنگی چون کوه و به سختی آهن
گاه نرم است کلامت چو حریر شُشْتَر
گاه برّندهتر و تیزتر از تیغِ یَمَن
اهل دل شیفتهِ شیوهِ گفتارِ تواَند
گفتههای تو ز خاطر ببَرد زنگِ مِحن
هم زند موج به گفتار تو اندیشهِٔ نو
هم از اشعار روانت شِکُفَد طرزِ کهن
پیشِ کلکِ تو عُطارِد4 قلمش را بشکست
شرمگین گشت ز عطرِ سخنت مشک ختن
از چه جام و می و میخانه بود شعر ترت؟
که چنین نشئهفزایست و چنان نشئهفکن
هر زمان خوانْد هَزاری غزلت را به سَحر
غنچه از شوق به تن چاک بزد پیراهن
داستانها و حکایاتِ تو هر یک شیرین
سلحنِ گیرا و روانِ سخنت عطرآکن
دیگران گر گلی افزوده به گلزارِ ادب
گل پدیدار شد از طبعِ تو، خرمن خرمن
هشت بابی که بیاراست گلستانِ تو را
هشت باب است ز فردوس به دنیای سخن5
نیمی از عمر در اقصای6 جهان زیستهای
گرم آموختن و گُل ز گلستان چیدن
بهره و توشهٔ بسیار گرفتی ز سفر
آنچنانی که شود خون به رگ مام لَبَن7
در نظامیهٔ بغداد رسیدی به کمال
واژگان رامِ تو شد چون برِ راکب8 توسن9
گاه از شعر تو مردم همه در شور و سرور
گه دَمَت وِلوِله افکنده به کوی و برزن
گه چنان بادِ صبا بودی در گشت و سفر
گه به بند خم زلفِ صنمی10 سیمین تن
گاه در بند اسارت، به کف قومِ فرنگ11
گه به کار گِل با دست گل آلود و شَخَن12
سره شد رأی تو در کورهٔ ایام چو زر
هر که شد پخته، شود طرزِ کلامش مُتْقَن13
گرچه بسیار سفر کردی، باز آخر کار
در کهن خِطِّهٔ14 شیراز گرفتی مسکن
روزگارانِ تو دورانِ غمافزایی بود
تیره و تار و غمانگیز، چو چاهِ بیژن
همه جا لشکرِ خونریز مغول حاکم بود
هر طرف ناله و فریاد و فغان و شیون
نه در آن دوره کسی داشت، ز بیداد امان
نه در آن حال کسی بود، به جانش ایمن
لیک در پارس به تدبیرِ بزرگانِ زمان
رَست شیراز ز تیغ ستمِ اهریمن
در چنان شهر و محیطی تو شدی شیخ اجل15
در چنان دورهٔ تاری تو بُدی صاحب فَن16
دانشی مرد و جهاندیده و شیرین گفتار
در مصافِ17 همه گُردانِ سخن، رویین تن
یار و اغیار18 به درگاهِ تو روی آوردند
آفرین گویِ19 تو هم دوست شد و هم دشمن
کِلکِ اعجازگَر و سِحر کلامت افکند
سخت بر پایِ دل اهل نظر بند و رَسَن
«بـوستـان»ات همه ایّام بُوَد صبحِ بهار
چو «گلستان»ِ تو در دَهر نباشد گلشن
گفتههایت همه عشق است و جهانبینی و پند
پیش غمها سپر و پیش ستمها جوشن
شعرِ شیرینِ تو را چون ورق زر بردند
تا سمرقند و بخارا، حَلَب و چین و ختن
هر خردمند تو را از دل و از جان بِسُتود
هر خداوندِ سخن پیشِ تو بربست دهن
سخنِ پارسی و تازی تو نغز و فصیح20
اوستادانِ سخن، پیشِ تو گشتند اَلْکَن21
زان چراغی که بیفروختی از آتشِ عشق
چشم جان و دل صاحبنظران شد روشن
گرچه بگذشت ز هشتاد فزون بر تو زمان
هشتصد سال شد و چون تو نیاورد زَمَن22
شهر شیراز به این نادره فرزند بناز
که به شیخ اجلت فخر کند مام وطن
پینوشتها:
1ـ فراسوی: فراتر ـ بالاتر
2ـ پالودن: پاک کردن، صاف کردن، صاف و بیغل و غش بودن.
3ـ پرویزن، غربال ـ صافی که در آن چیزی را بپالایند.
4ـ عطارد: یا تیر یکی از سیارات که به نویسنده و دبیر فلک مشهور است.
5ـ در روایات آمده است که بهشت هشت در دارد و چون گلستان سعدی هم هشت باب دارد این تشبیه و قیاس را به کار بردهام.
6ـ اقصای جهان، نقاط دور جهان.
7ـ لبن: شیر
8ـ اسبسوار
9ـ اسب سرکش
10ـ بت و به معنای زن زیباروی
11ـ اشاره به اسارت سعدی بدست فرنگیان در جنگهای صلیبی و گماردن او به کار گل در خندق طرابلس
12ـ شخن: خراشدار و ریش و زخمدار و ترک خورده
13ـ مُتقن: محکم، استوار
14ـ خطّه: کشور، شهر، زمین وسیع
15ـ اجل: مهلت، زمان، جلیلتر، بزرگتر و شیخ اجل یعنی شیخ بزرگوارتر و جلیلتر که به سعدی میگویند.
16ـ هنر
17ـ رزم رویارویی و پیکار ـ صف بستن ـ صف آراستن
18ـ اغیار: بیگانگان و جمع غیر است.
19ـ آفرین گوی: ثنای گوی و تحسینکننده
20ـ شیرین و شیوا
21ـ الکن: گُنگ و لال
22ـ زَمَن: مخفف زمان و به معنی زمانه و روزگار