داستان ایرانی
سه پادشاه قبل از پادشاهی
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 02 ارديبهشت 1390 10:11
- بازدید: 5251
برگرفته از روزنامه اطلاعات
باز آفرینی قصههای گلستان سعدی 1
سه پادشاه قبل از پادشاهی
نیما شادگان
بود و بود و بود، یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود که سه پسر داشت به نام های کمال و جمال و جلال. کمال و جمال از همسر اولش بودند و جلال از همسر دوم. البته آنها خواهری هم به نام سارا داشتند که ما فعلاً کاری به او نداریم. شاید در پایان قصه به سراغش برویم، شاید هم نرویم. کمال و جلال همیشه در حال خوردن و خوابیدن بودند. هر کدام از آنها فکر میکرد بعد از مرگ پدر جانشین او خواهد شد. اما ترسی هم در دل داشتند. چه ترسی؟ حالا میگویم. روزی از روزها همین طور که در حال خوردن غذاهای چرب و لذیذ بودند، ترسشان را بر زبان آوردند:
ـ هیچ فکر کردهای که اگر پدرمان جلال را برای جانشینی انتخاب کند، چه خواهد شد؟
ـ جلال؟!
ـ بله جلال. او بدجوری خودش را در دل پدر جا کرده.
ـ انگار راست میگویی. نباید این اجازه را بدهیم. تو در این باره فکر و نقشهای داری؟
ـ بله. گوشَت را بیاور جلو تا بگویم...
روزی همه در قصر جمع بودند. سفرۀ شام گسترده بود و مهمان های زیادی حضور داشتند. پادشاه نگاهی به مهمانها و نگاهی به پسرانش انداخت و گفت: «کم کم باید از بین شما یکی را برای جانشینی انتخاب کنم.»
وزیر گفت: «همیشه رسم بوده که پسر بزرگتر جانشین پدر شود.»
کمال سرفهای کرد و گفت: «بله. تا بوده و نبوده همینطور بوده.»
پادشاه گفت: «اما من میخواهم شایستهترین را انتخاب کنم. مگر عیبی دارد؟»
جمال گفت: «خیلی خوب است. لابد یا من یا برادرم کمال را انتخاب میکنی. جلال که چیزی ندارد. قیافهاش را نگاه کنید. آنقدر سیاه سوخته است که آدم فکر میکند نانوا نان را به موقع از تنور بیرون نیاورده است. به موهایش نگاه کنید، مانند نمدی میماند که لگد مالی شده است. از بینی و گوش های درازش هم که بهتر است چیزی نگویم وگرنه شام از گلویتان پایین نمیرود. به قد کوتاهش هم اگر نگاه کنید انگار میخی است که نصفش در زمین فرو رفته.»
همه زدند زیر خنده. همه به غیر از جلال. با این که ناراحت شده بود اما جلوی خشمش را گرفت و به آرامی گفت: «بهبه! میبینم که زیبا رویان در فکر تخت پادشاهی شب و روز خواب به چشم ندارند. یعنی این مقام آنقدر اهمیت دارد که حاضرید برادرتان را در چشم پدر خار کنید؟ باشد، من برای این مقام لباسی ندوختهام. اما این را بدانید که شایستگی به زیبایی نیست.»
کمال در جواب گفت: «چه زبانی! پس بگو شایستگی در چیست؟»
جلال گفت: «در دانایی و توانایی. شما مرا مسخره میکنید که قدم کوتاه است. اما کوتاه خردمند بهتر از نادانِ بلند. آیا هر چه که قامتش مهترباشد، قیمتش بهتر باشد؟ نه، برادران من. من فکر میکنم یک اسب ضعیف از یک طویله خر بهتر باشد.»
از این حرف جلال همه به خنده افتادند و به او آفرین گفتند. پدرشان هم از کلام و صحبت منطقی جلال لذت برد و به وزیرش گفت: «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. این جلال با همة پسرها فرق دارد.»
آن شب گذشت، شب های دیگر و روزهای دیگر هم گذشتند. ناگهان برای پادشاه خبر آوردند که دشمن از مرزها گذشته و با لشکری بزرگ حمله کرده است. پادشاه به فکر چاره افتاد. جلسهای فوری با وزیران و پسرانش تشکیل داد. کمال و جمال میگفتند تعداد افراد دشمن زیادند و ما کم هستیم. باید با آنها سازش کرد.»
جمال گفت: «آنها رزمنده و دلیر هستند. البته ما هم شجاع هستیم اما اگر دستشان به ما برسد تکه تکه مان میکنند. بهتر است تسلیم شویم.»
اما جلال گفت: «دشمن دشمن است و نباید تسلیم شد. من حاضرم رهبری سپاه سربازان کشورم را بر عهده بگیرم. پدرجان! اگر شما اجازه بدهید فردا صبح زود به آنها حمله میکنیم.»
پادشاه از این همه شجاعت و دلیری خوشش آمد. فرمان آماده باش داد و از جلال خواست که هرچه نیرو دارد برای سرکوب دشمن به کار بگیرد.
روز بعد و روزهای بعد برای جلال و لشکریانش روزهای سختی بود. آنها شجاعانه جنگیده بودند و بر دشمن پیروز شده بودند. همۀ سپاهیان پیروزی خودشان را به خاطر شجاعت و رهبری جلال میدانستند. وقتی به پایتخت برگشتند مردم جشن بزرگی برپا کردند و این پیروزی را جشن گرفتند. کمال و جمال در این جشن شرکت نکردند. آنها نگران بودند:
ـ خیلی بد شد که این حیوان زشت و خپل قهرمان شد.
ـ آبرویمان رفت. کاش حداقل به میدان جنگ رفته و خودی نشان داده بودیم.
ـای کاش. حالا دیگر دیر شده. حتماً پدر او را جانشین خود خواهد کرد.
ـ نه دیر نشده. امشب کارش را میسازیم و نابودش میکنیم.
ـ چگونه؟
ـ گوشَت را بیاور جلو...
آنها یک مهمانی کوچک راه انداختند و برادر کوچکشان را دعوت کردند. جلال از مهربانی آنها تعجب کرده بود. اما فکر کرد شاید آنها به رفتار زشت خود پی بردهاند و پشیمان شدهاند. فکر کرد لابد میخواهند گذشتۀ بدشان را جبران کنند و از این به بعد به او احترام بگذارند. آن روز برادرها از خواهرشان سارا خواسته بودند که برایشان شام درست کند. سارا اول قبول نکرد و گفت: چرا به آشپزها و خدمتکاران نمیگویید؟
کمال گفت: «این یک مهمانی خصوصی و خانوادگی است. دوست دارم به یاد گذشتهها از آن آش خوشمزهای که میپختی، باز هم بپزی و به ما بدهی.»
سارا قبول کرد، ولی به رفتار برادرها شک داشت. وقتی در آشپزخانه مشغول هم زدن آش بود، صدای پچ پچ شنید. آهسته جلو رفت و از پشت پرده گوش تیز کرد. صدای جمال را شنید که به کمال میگفت: «چرا از سارا خواستی آش بپزد؟ او که میانۀ خوبی با ما ندارد. خودت هم میدانی سارا از همان اول جلال را بیشتر از ما دوست داشت. حتی چشم دیدن ما را هم ندارد.» کمال خندهای شیطانی کرد و گفت: «عجله نکن. من میخواهم با آش سارا جلال را بکشم.»
جمال گفت: «چگونه؟»
کمال کیسهای کوچک را نشان او داد و گفت: «با این سم که به موقع در آش میریزم. خوب میدانم اگر جلال با غذای سمی بمیرد، پدرمان یا گردن آشپز را میزند یا به ما شک میکند. اما اگر بفهمد او با آشی که سارا پخته مسموم شده و مرده، آن وقت سارا را میکشد و به این ترتیب ما از شرّ هر دو نفرشان راحت میشویم.»
هر دو خندیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. سارا از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شد. لبش را گزید و در فکر فرو رفت. میخواست بیرون برود و جلال را با خبر کند. اما دیر شده بود. از پشت پنجره دید که جلال داخل شد و با کمال و جمال روبوسی کرد. آنها او را به پای سفره دعوت کردند. کمال گفت: «ما پشیمانیم از حرف هایی که دربارۀ تو زدیم. تو راست میگفتی. لیاقت آدم ها به زیبایی و ظاهرشان نیست. آنچه که اهمیت دارد توانایی انسانهاست. و تو نشان دادی که انسان توانایی هستی.»
جمال گفت: «تو خیلی جنگجو و شجاع هستی. نشان دادی که از من و کمال لایق تری. بنابراین ما میخواهیم به پدر پیشنهاد کنیم که تو را جانشین خود کند.»
کمال گفت: «ما کنار میرویم و از حق خود میگذریم. دنیا ارزش این چیزها را ندارد. حالا بیا از این غذاها بخور. از این آشی که خواهرمان سارا پخته شروع کن.»
کمال برای جلال در ظرف کوچکی آش ریخت. جلال آش را بویید و گفت: «سارا... خودش کجاست؟»
جمال گفت: «در اتاق مجاور. او هم کمکم میآید. بهتر است مشغول شوی.»
جلال به پنجره نگاه کرد. سارا را دید که به او اشاره میکند. متوجه نشد. ناگهان برادرهای دیگر متوجه حرکت دست های سارا شدند. به او چشم غره رفتند و ساکتش کردند. جلال که متوجه چیزی نشده بود. قاشق چوبی را پر از آش کرد و به طرف دهان بالا برد. آش داغ بود، آن را فوت کرد. یک فوت، دو فوت، سومین فوت بود که سارا ناگهان لنگههای پنجره را به هم کوبید. همه از جا پریدند:
ـ چه شده؟
یک آن نگاه چشم های جلال در چشم های اشکآلود سارا گره خورد. فهمید به هم خوردن پنجره نشانۀ چیست. این بازی را از دوران کودکی به یاد داشت. همیشه همین طور یکدیگر را باخبر میکردند. قاشق را توی کاسه انداخت و گفت: «من خیلی گرسنه هستم و یک کاسه آش برای من کم است. شما که این قدر مرا دوست دارید، شما حاضرید به خاطر من از حکومت کنار بروید، آیا حاضرید آش های تان را به من بدهید و به جایش آش مرا بخورید؟» بعد آش ها را جا به جا کرد. آش آنها را جلوی خود گذاشت و آش خود را به آنها داد و گفت: «اول شما میل بفرمایید.»
کمال و جمال رنگشان زرد شد. دست هایشان به لرزه افتاد و به یکدیگر نگاه کردند. جلال مثل شیری غرید: «زود باشید. بخورید دیگر! چرا ماتتان برده؟ شما که میگفتید به خاطر من چنین و چنان میکنید...»
در این فرصت سارا یکی از نوکرها را فرستاده بود دنبال پدرشان. پادشاه با عجله خود را رساند به آنجا. وقتی آن صحنه را دید، خیلی ناراحت شد. بچهها هیچ وقت ندیده بودند پدرشان اشک بریزد. ولی آن روز پادشاه در حالی که آرام آرام اشک میریخت گفت: «قدرت، ثروت، دولت... خدایا چه روزگار عجیبی است!» بعد اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت: «چند شب پیش به شکل یک آدم ناشناس و با لباس معمولی به میان مردم رفته بودم. در کنار میدان شهر، ده درویش را دیدم که در کنار هم، خوابیده بودند. میدانید رختخوابشان چه بود؟ یک تکه گلیم کهنه و پاره.
اکنون میبینم که شما بر سر حکومت آینده این سرزمین و اقلیم با هم جنگ دارید. به یاد این حرف مشهور افتادم که ده درویش در گلیمی بِخُسبَند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.»
جلال گفت: «ولی پدر من گناهی ندارم...» پادشاه حرف او را قطع کرد: «بله میدانم. برادرانت تقصیر کارند. برای همین میخواهم گلیم تان را از هم جدا کنم. کمال را حاکم شهر ری میکنم. جمال را حاکم شهر اصفهان و تو را به پادشاهی کشور انتخاب میکنم. سهم هر کس به اندازۀ بزرگی روحش است.»
به این ترتیب، کمال و جمال هر کدام به شهری که پدر گفته بود رفتند و جلال ماند
تا بر کشورش حکومت کند.