داستان ایرانی
داستان لبخند مادر
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 06 خرداد 1390 15:48
- بازدید: 6952
برگرفته از روزنامه اطلاعات
لبخند مادر
صبح یک روز سرد، مینا از پنجره مشغول تماشای حیاط بود که جوجه گنجشکی را دید که بیحال لب پنجره افتاده بود. آن را به داخل اتاق آورد و بعد از این که پرهای خیسش را خشک کرد ،به او کمی آب و دانه داد تا کمکم حال جوجه گنجشک بهتر شد. به پرهای نرمش دست میکشید و مدتی سرگرم بازی با آن شد. در میان خندههای مینا و جیکجیک جوجه گنجشک، مینا متوجه چیزی شد که به شیشه پنجره خورد.
با تعجب مادر جوجه گنجشک را دید که دلواپس بچهاش بود و خودش را به شیشه پنجره میکوبید. مینا داشت به بچه گنجشک عادت میکرد و دلش میخواست برای همیشه آن را پیش خودش نگهدارد اما وقتی نگرانی مادرش را دید ،دلش به حالش سوخت.
جوجه گنجشک هم با دیدن مادرش صدای جیک جیکش بلندتر شده بود و انگار جانی تازه گرفت. وقتی مینا به تلاش جوجه گنجشک و مادرش برای رسیدن به هم نگاه کرد، دیگر دلش نیامد آنها را از هم دور نگهدارد. پنجره را باز کرد. مادر جوجه گنجشک کمی به عقب رفت. مینا جوجه گنجشک را آرام در هــوا رهـا کرد و همــان طور که به رفتن آنها نگاه میکرد ،برگشت و به عکس مادرش که در قابی با روبانی سیاه به روی او لبخندمی زد خیره شد.
روی لبهای مینا هم لبخندی نشست و از پشت پنجره به سروصدای گنجشک و جوجهاش که حیاط را پر کرده بود گوش میداد و با رضایت و آرامش لبخند میزد.
سیده هاجر احمدی ـ آمل
داستان کوتاه
دیوانه
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید...!
او تمامی روز را صرف نجـــات افرادی کرد که در چنگال امواج خـــروشان گرفتار شده بودند، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
عشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست.شاهزاده گفت: عاشق نیستی! عاشق به غیر نظر نمیکند.