جمعه, 07ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی نون والقلم - 2 - جلال آل احمد

داستان ایرانی

نون والقلم - 2 - جلال آل احمد

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی:

4

مجلس سوم
جان دلم که شما باشید فردای آن روز ، اول وقت زرین تاج خانم و حمید و حمیده با هم از در خانه آمدند بیرون . حمید راه افتاد به سمت مکتب و زرین تاج خانم دعایی خواند و به در خانه فوت کرد و چفتش را که انداخت به یکی از همسایه ها سپرد ، مواظب خانه ی آن ها باشد و دست حمیده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه ی میرزاعبدالزکی . مادر و دختر از دو سه تا پس کوچه و یک بازار گذشتند و بعد از یک ربع ساعت راه ، پشت در خانه ی بزرگی که گل میخ های مسی و برنجی داشت ، ایستادند و در زدند . و تا در باز بشود زرین تاج خانم رو کرد به حمیده و گفت :

- خوب حالیت شد دختر جان ؟ دلم می خواهد مثل فرفره دور این درخشنده خانم بگردی . خیال کن خاله ی خودت است . یادت نرود دستش را ببوسی ها ؟
که در خانه باز شد وکلفت نونواری ، آن ها را برد توی مهمان خانه که کرسی اش را به همان زودی گذاشته بودند ، اما گرم نکرده بودند . کلفت خانه چادر زرین تاج خانم را تاکرد و پیچید توی بخچه و گذاشت سر طاقچه و سرانداز خانگی برایش آورد و نقل تعارف کرد و رفت تا خانم را خبردار کند . و خانم خانه یعنی درخشنده خانم یک ربع بعد پیدایش شد . سلام و احوالپرسی کردند و حمیده وظایفش را انجام داد و «چه عجب یاد ما کردید ؟» و تعارف های متداول که گذشت ، درخشنده خانم یک نقل به دهان حمیده گذاشت واو را روی زانوی خودش نشاند و زرین تاج خانم به حرف آمد که :
- از شما چه پنهان ، از وقتی بچه ها پاوا کرده اند و دیگر تر وخشک کردند ندارند ، راستش بی کاری مرا به فکر و خیال انداخته . دور از جان شما خیالاتی شده ام . هی توی خانه می نشینم و خیالات می بافم . خیالات صدتا یک غاز . که مثلا چرا میرزا امشب دیر کرد. یا چرا امروز دستمال بسته اش کوچکتر بود ؟ یآ چرا می خواهد پاشود برود سفره ؟ و ازاین جور حرفها . بلا به دور ، الان مدتی است این جور شده ام . تا عاقبت نشستم پیش خودم ، فکر کردم آخر این که نمی شود . و به خودم گفتم : زن ، تو حالا اول زندگیت هست وداری خودت را با این خیال ها دیوانه هم که نکنی ، پیر می کنی . پاشو دست بالا کن و یک کاری انجام بده . قالی بافی هم که بلدی . آخر خدا رحمت کند رفتگان همه را ، مادرکم خیلی زحمت کشید تا این یک پنجه هنر را به من یاد داد . غرض الان مدتی است به این فکر افتاده ام . اما می بینم توی آن لانه ی موشی که ما داریم جای این گنده گوزی ها نیست . بعد هم میرزا اسدالله آه ندارد که با ناله سودا کند . چه رسد به این که بخواهد پشم و ریسمان بخرد . این بود که که بازنشستم به خودم گفتم ، خوب زن ، پاشو برو پیش درخشنده خانم ، سلامی بکن و احوالی بپرس ؛ و بعد هم قضیه را رک و پوست کنده حالیش کن . الحمدالله هم جا و مکانش را دارد هم پولش را ؛ و هم دلش رحیم است ؛ و البته کمکت می کند . توی یکی از اتاق های خانه شان قالی بزن و دست از تو ، سرمایه از درخشنده خانم ، یک کاسبی حسابی راه بینداز . این بود که خدمت رسیدم .
درخشنده خانم به جای این که جوابی بدهد ، نقلی توی دهان گذاشت و یکی هم به زرین تاج خانم تعارف کرد و تا آمد چیزی بگوید باز زرین تاج خانم به حرف آمد که :
- به جون شما نباشد ، جان بچه هایم ، این بازاری ها ول کن نیستند . اما اگر بدانید این میرزای ما چه اخلاق نحسی دارد ! جان به جانش کرده ام رضایت نداد که بروم خانه ی یک کدام شان دار قالی بزنم و سر خودم را گرم کنم . هرچه بهش می گویم مرد ! آخر حیف است این هنر از یادم برود ؛ بعد هم صناری عایدی دارد و کمک معاش بچه ها است ، مگر به خرجش می رود ؟ تا عاقبت به فکرم رسید متوسل به شما بشوم . می دانید که میرزای ما با آقای شما ندار است . دیگر این جا را نتوانست اما بیآورد. این بود که گفتم پا می شوم می روم ، علی الله ، دست به دامان درخشنده خانم می شوم .
درخشنده خانم که تا حالا نقل را گوشه لپش نگه داشته بود و به دقت گوش می کرد ، آب دهانش را قورت داد و گفت :
- والله من هیچ مضایقه ای ندارم . اما زرین تاج خانم جان ، خدا عالم است که عاقبت من با این مرد الدنگ به کجا می کشد . با این نامرد ، من از فردای خودم هم مطمئن نیستم . آن هم با این اجاق کور...
که زرین تاج خانم پرید وسط حرفش و گفت :
- ای خواهر ! مگر چه خیال کرده ای ؟ یک نگاه به ریخت من بکن هیچ کس باورش می شود که زن سی ساله ام ؟ قدیمی ها می گفتند هر شکم زایمان یک ستون بدن را خراب می کند و مرا بگو که شش هفت شکم زاییده ام . آن هم به چه خواری و مذلتی ! تازه جان آدم به لبش می رسد تا یک کدامشان پابگیرند و ازدست حصبه و سیاه سرفه و اسهال خونی جان سالم به در ببرند . بعد هم مگر خیآل کرده ای شوهر من چه تاج گلی به سرم زده ؟ اصلا مگر کدام شان تافته ی جدا بافته اند ؟ همه شان سر و ته یک کرباسند . همه شان یک انبانه ی پای سفره . منتها یکی ته جیبش سوراخ است و آن یکی اصلا جیب ندارد . اگر آدم بخواهد ، بلانسبت زندگی خودش را ببندد در کون این شوهرها ، که پیر می شود ، عین من . حیف از جوانی شما نیست ، خواهر ؟ همیشه هم که شوهر بالای سر آدم نیست . خدا عالم است فردا چه پیش بیاید . خدا بیامرزدش، مادرم که مرد، من داشتم دیوانه می شدم با آن زن بابای ارقه ای که گیرم آمده بود . اما وقتی می نشستم پای دار قالی ، انگار همه ی ناراجتی ها و خیالات می شد به اندازه ی یک گره ی قالی و دوخته می شد لای ریسمان ها . اگر این قالی بافی نبود من سربند مرگ مادرم دق می کردم .
درخشنده خانم که کم کم داشت نرم می شد ، در جواب گفت :
- آخر زرین تاج خانم ، آن وقت مردم می نشینند می گویند فلانی حالا دیگر قالی بافی واز کرده .درست است که این کارها از خانم کسی کم نکرده . اما آخر این خانلرخان مقرب دیوان ...
که باز زرین تاج خانم پرید وسط حرف درخشنده خانم و گفت :
- ای خواهر ! خود کی خسرو با آن همه اهن و تلپ ، وقتی گذارش به روم افتاد از آهنگری شکمش را سیر کرد . بعد هم ان شاءالله وقتی خودت استاد شدی و توانستی نقشه بخوانی ، می بینی که چه جور می آیند مجیزت را هم می گیرند . جخت بلا ، قالی باف منم و شما دست زیر بال من داری می کنی و الحمدالله خودت نه محتاجی و نه درمانده . خدا هم زنده بگذارد آقا را که یک موی گندیده اش می ارزد به همه ی شوهرها. سید اولاد پیغمبر برکت روزگار است...
با همین حرف ها ، درخشنده خانم آن قدر نرم شد تا عاقبت رضایت داد . بعد دو تایی برخاستند و رفتند سرکشی به اتاق ها ی خانه . و اتاق بغل حوض خانه را انتخاب کردند که هم آفتاب گیر بود و هم دنج و پرت افتاده . و همان ساعت کلفت خانه را فرستادند دنبال نجار سرگذر که آمد و قضیه را حالیش کردند و قرار شد دو روزه ، دار قالی را کار بگذارد و بعد هم قرار گذاشتند میرزا عبدالزکی ساعت ببیند و در روز و ساعت مبارک شروع کنند به بافتن یک جفت قالیچه ی ترنجی .
جان دلم که شماباشید حالا از آن طرف بشنوید از دو تا میرزا بنویس ما . زرین تاج خانم و بچه ها تازه از در بیرون رفته بودند که میرزا عبدالزکی سررسید . در خانه از تو باز بود و یک کله رفت تو . میرزا اسدالله کنار تنها لاله عباسی باغچه ی کوچک حیاط نشسته بود و داشت تخم ها را می گرفت . سلام و علیک کردند و میرزا عبدالزکی شروع کرد به گفتن آن چه در ملاقات دیشب با میزان الشریعه گذشته بود و این که رور حرکت را هم معین کرده اند . که در خانه قایم به هم خورد و حکیم باشی غرغرکنان و با سر و صدا آمد تو و دادش بلند شد که :
- چرا در این خراب شده مثل در کاروانسرا باز است ؟ آهای صاحب خانه ها ...
که میرزا عبدالزکی رفت توی مهمان خانه و میرزااسدالله دوید دم در . در را پشت سر خان دایی بست و با هم آمدند تو . سلام و علیک و عذر تقصیرهای گذشته ، بعد میرزا اسدالله مطلب را عنوان کرد . حکیم باشی که پیرمردی بود ریزه و زبر و زرنگ ، دستی روی زانوهایش کشید و گفت :
- می دانستم ، آره می دانستم که عاقبت گذارت به مرده شورخانه ی ما می افتاد . اما برو دعا کن که قبل از حضور عزراییل آمدی به پای خودت هم آمدی . و گرنه نشانت می دادم که اگر خضر پیغمبر هم بودی و توی جادو جنبل ها آب حیات هم داشتی از دست ما دوتا خلاصی نداشتی .
میرزا اسدالله که دید دایی باز شروع کرده ، پادرمیانی کرد و گفت :
- خان دایی شما هم که دست بردار نیستید . والله به خدا ، به سرجدش قسم ، مدت ها است دوای خوراکی به کسی نداده . من شاهدم .
خان دایی اخمی به میرزا اسدالله کرد و گفت :
- چه خوب شد یادم انداختی پسرجان . من رفته ام زحمت کشیده ام برای همکارت نسخه تازه پیدا کرده ام . تو چه خیال کرده ای ؟ نسخه ی یک دوای محبت که حسابی هم مجرب است . حاشیه ی یکی از کتاب دعاها بود . بگذار گیرش بیاورم...
و بعد توی جیب های قبایش را گشت . و کاغذ تاشده ای را درآورد و نگاهی به آن انداخت و گفت :
- آهاه ! پیدا شد . نسخه این است . در گوش کن . باید پیراهن طرف را بگویی بیاورند ، بعد ببری تو آب مرده شورخانه بشوریش . بعد ببری پهن کنی روی قبر یک کشته تا خشک بشود . بعد چرک ناخن مرده را می گیری تو آب زعفران حل می کنی و با مرکبی که این جوری گیر می آید این ورد را توی آستین و یخه ی پیراهن می نویسی و می دهی بپوشد .بیا این هم ورد .
و کاغذ تا شده را دراز کرد به طرف میرزا عبدالزکی و گفت :
- اما مبادا آسمان رنگش را ببیند ها !
که هرسه نفر خندیدند و حکیم باشی افزود :
- دلت از ما نگیرد آقا سید ! خواستم شوخی کرده باشم . حالا تو میرزااسدالله پاشو برو آبی یا شربتی تهیه کن که دهن مان را تر کنیم تا من ببینم این بنده ی خدا چه دردی دارد .
میرزا اسدالله از اتاق مهمان خانه آمد بیرون و رفت سراغ آب انبار . سلانه سلانه آب خنک آورد توی اتاق نشینم سکنجبین درست کرد و داشت دنبال سینی می گشت که حکیم باشی او را صدا زد . میرزا وقتی وارد شد ، دید همکارش گوشه ی اتاق وارفته ، رنگ به صورتش نیست و یک حالی است که نگو . کاسه ی شربت را گذاشت وسط اتاق و نشست و حکیم باشی درآمد که :
- خواستم در حضور تو به این همکارت بگویم که هیچ مرگش نیست . خیلی هم سر و مر و گنده است . می دانی که تو حکم پسر مرا داری . از همه ی خواهر برادرها ی من فقط تو یکی مانده ای . با همه ی این ها اگر خدای ناکرده تو هم به این درد مبتلا بودی کاری از دست من برنمی آمد . می فهمی چه می گویم یا نه ؟ خدا عالم است چرا همکارت بچه دار نمی شود . سابقه ی حالش را دارم . اما برای معالجه اش چیزی به عقل من نمی رسد .
میرزا نگاهی به همکارش کرد که همان طور کز کرده بود و رنگ پریده چشم به گل قالیچه دوخته بود . و گفت :
- آخر خان دایی ، من به میرزا قول داده ام که شما گذشته ها را فراموش کنید و هرکاری از دست تان برآید...
حکیم باشی حرف میرزا رابرید و گفت :
- مگر خل شده ای پسر جان ؟ وقتی معاینه اش می کردم اصلا یادم نبود این همان جوانی است که بیست سال پیش با مادرش آمد پهلوی من . و اصلا این عادت من شده پسرجان ، وقتی نبض کسی زیرانگشت من می زند اصلا چشمم را می بندم و کاری ندارم که نبض مال کیست . همین قدر که نبض آدم می زند برای من کافی است . چهل و پنج سال است این کار من است . لابد شما دوتا میرزا بنویس نشسته اید و برای خودتان خیالات بافته اید که چون این بابا دعانویسی می کند و جادو جنبل به خورد مردم می دهد ، دل من از دستش خون است یا کاسبی مرا که طبابت باشد کساد کرده . هان ؟ نصف بیش تر مریض های ما همان هایی هستند که دل و روده شان از دست این جور دوا درمان های خاله پیره زنکی مئوف شده . ما طبیب ها از صدقه ی سر همین جهالت ها نان می خوریم . پس چه دلگیری می توانم ازش داشته باشم ؟ و تازه او هم تقصیری ندارد . او دعا ننوییسد ، یکی دیگر می نویسد . مردم خودشان جاهلند که نمی فهمند طبابت یعنی کمک به عالم خلقت . وقتی این را نفهمند .می روند خودشان را می دهند به دست عمله اکره ی شیطان . وقتی پرقیچی های مملکت همه شان جام زن و ستاره شناس و فال بین اند ، دیگر چه انتظاری عادی؟...
میرزا اسدالله که می دانست اگر خان دایی به حرف بیفتد به این زودی ها ول کن نیست ، به صدا درآمد و پرسید :
- خوب ، خان دایی ، حالا می فرمایید چه کار باید بکند ؟ آخر نسخه ای ، دوایی ، درمانی ، یک چیزی .
حکیم باشی گفت :
- پسر جان ! بهترین اطبای شهر هم نمی توانند کاری بکنند . من که جای خود دارم . در این طبابت ، ما گاهی به چیزهایی می رسیم که حکم به عجز بشر می کند . وقتی علت دردی معلوم نبود چه کاری از دست طبیب برمی آید؟ همکار تو ظاهرا هیچش نیست شاید همین فردا زنش آبستن شد .
میرزا اسدالله گفت :
- آخر دایی این آقا سید بدجوری گیر کرده . زنش سر این قضیه باهاش بد قلقی می کند . باید کاری برایش کرد . شما می دانید که وقتی زن آدم نومید شد کار به جاهای باریک می کشد .
میرزا عبدالزکی همان جو کز کردهب ود و دم برنمی آورد. حکیم باشی نگاهی به او کرد .
- می توانم سرش را با دو تا حب بیخ طاق بکوبم. ولی آخر پای تو در میان است . دوا درمان ، غذای مقوی ، عوض کردن زن ، هیچ کدام معلوم نیست چاره اش بکند . همان است که گفتم . مگر خدا خودش مرحمتی بکند . این جور مواقع خیلی هم اتفاق افتاده که پس از ده سال نومیدی خود به خود گره از کار باز شده . بعد هم اگر قرار بود همه ی مردم روزگار تخم و ترکه داشته باشند که آدمی زاد می شد در حکم خارخاسک ، که دست بهش می زنی یک مشت تخم از خودش می پاشد .هرکاری حکمتی دارد . بهتر است میرزاعبدالزکی تن به قضای الهی بدهد واگر از من می شنود ...
که یک مرتبه های های گریه ی میرزاعبدالزکی بلند شد . سرش را به زانو گذاشته بود و چنان گریه می کرد که شانه هایش تکان می خورد . میرزااسدالله و حکیم باشی نگاهی باهم رد و بدل کرد ند و میرزااسدالله دوید بیرون دنبال گلاب ، و حکیم باشی با لحنی سرزنش آمیزز گفت :
- قباحت دارد آقا سید ! شکر کن که چهار ستون بدنت سالم است . من که گفتم از کجا معلوم همین فردا زنت آبستن نشود . تازه اگر این قدر دلت بچه می خواهد برو یکی از این بچه های سرراهی را بردار و بزرگ کن .
که میرزااسدالله با یک گلاب پاش وارد شد . گلاب به سر و روی همکارش پاشید و وادارش کرد نصف کاسه ی شربت را سربکشد و شانه هایش را کمی مالش داد و حالش را سرجا آورد . میرزاعبدالزکی چشم هایش را پاک کرد چهارزانو نشست و شروع کرد به گفتن آن چه روز پیش برای همکارش گفته بود . از بدقلقی های زنش گرفته تا افاده ای که به پشت گرمی خانلرخان می فروشد و مهلتی که تا آخر هفته داده ، و این که می خواهد به وسیله ی حکیم باشی دربار ، شاهد برای طلاق خودش درست کند . حکیم باشی بعد از شنیدن این حرف ها دستی به پیشانی کشید وبعد رو کرد به میرزاعبدالزکی و گفت :
- این طور که پیداست زیر زنت بلند شده . بفرستش پیش زن میرزااسدالله یک خرده نصیحتش کند و خودت هم به عقیده ی من پاشو یک سفری بکن . یک خرده دنیارا بگرد ، فکر و خیالت کم تر می شود . خدا هم رحیم است . و حالا که به عقل بندگانش چیزی نمی رسد ، خودش مرحمتی بکند .
و به این جای حرف که رسید ، میززا اسدالله برای این که نصیحت را برگردانده باشد ، شروع کرد به نقل آن چه تا کنون بین او و همکارش گذشته بود و داستان مرگ حاج ممرضا و دعوای اولادش سر ارث و دخالت میزان الشریعه و وقف ثلث اموال و سفری که قرار بود بروند . حکیم باشی با شنیدن این داستان به فکر فرو رفت و چندین بار دست به ریش سفیدش کشید و عاقبت رو کرد به میرزا بنویس های ما و گفت :
- همچه برمی آید که شما دو تا خوب پخت و پزهای تان را کرده اید . پس این طور ! که می خواهد ثلث املاک را وقف کنند ! خوب بگویید ببینم ، هیچ می دانید چرا حاج ممرضا مرد ؟
دو تا میززا بنویس ما نگاهی به هم کردند و عاقبت میرزا عبدالزکی به حرف آمد که :
- ما چه می دانیم جانم . همین قدر شنیده ایم که حاجی مرده است و میان بچه هایش سر تقسیم ارث دعوا در گرفته . از کجا بدانی م که چه طور شد که مرد ؟ لابد به اجل الهی مرد .
حکیم باشی گفت :
- هیچ به فکرتان نرسیده که بروید از بچه هاش بپرسید ؟
این بار میرزااسدالله به حرف آمد که :
- من به مجلس ختم شان هم رفتم . اما پسرهاش آن قدر ناراحت بودند که نمی شد چیزی ازشان پرسید . توی این جور مجالس هم فرصت این پرس و جوها نیست .
حکیم باشی گفت :
- راست می گویی ، به هرجهت پیر هم شده بود و انتظار می رفت که هم قطار ما عزراییل همین روزها برود سراغش . اما مطلب این جاست که پیرمرد بدبخت به اجل معلق مرد نه به اجل الهی . چیز خورش کردند . من می دانم چه زهری توی خوراکش کردند . می دانید که مرا بردند بالا سرش . همان توی حجره بازارش . رنگ و روش داد می زد که مسموم شده . لب هایش چنان چاک خورده بود که انگار تیغ زده اند .
میرزاعبدالزکی پرید توی حرف حکیم باشی و گفت :
-بله دیگر جانم . همه می گویند که بچه هاش چیزخورش کرده اند .
حکیم باشی گفت :
- نه جوان . بی خود گناه مردم را به دوش نگیر . اگر بچه هاش چیز خورش کرده بودند که سر تقسیم اموال دعواشان نمی شد . بعد هم برای این جور کارها خانه ی آدم بهترین جاست . حاجی بدبخت با کباب بازار مسموم شد . عجب روزگاری است ! پس این الم شنگه را راه انداخته اند که ایز به گریه گم کنند و سرخدا را کلاه بگذارند ! با همه ی این ها شما این سفر را بروید .اما بدانید که بچه هاش بی تقصیرند . سلام مرا هم ، اگر دیدیدشان بهشان برسانید . حالا هم دیگر بس است . من باید بروم . مریض ها منتظرند .
جان دلم که شما باشید ، به این جا که رسید ، مجلس حکیم باشی و میرزابنویس های ما تمام شد . و همه با هم برخاستند و آمدند بیرون . هنوز اول صبح بود و دکان های زیر گذر داشتند باز می کردند و گداها تازه راه افتاده بودند و تره بار فروش ها از میدان برمی گشتند . حکیم باشی رفت سراغ محکمه اش و میرزابنویس های ما هم سردوراهی دکان و راسته ی علاف ها از هم جدا شدند . میرزاعبدالزکی رفت سراغ دستگاهش و میرزا اسدالله پیچید به طرف راسته ی علاف ها ، تا دم در خانه ی حاج ممرضا سر و گوشی آب بدهد .
از نبش کوچه که گذشت ، دید دو تا قراول روی سکوهای این ور و آن ور در نشسته اند و دارند قاپ می ریزند . میرزا با خودش گفت :«پس قضیه به این سادگی ها نیست . خان دایی راست می گفت . حالا چه کنم ؟» کوچه بن بست بود و خلوت . نه می شد برگشت . و نه در خانه ی دیگری را می شد زد . فوری فکری به سر میرزا زد و یک راست رفت جلو به طرف قراول ها که دست از بازی کشیده بودند و او را تماشا می کردند . میرزا کوبه ی در خانه ی حاجی را گرفت و بنا کرد به کوبیدن . یکی از قراول ها به صدا درآمد که :
- چه خبر است ؟ با که کاری داری ؟
میرزا گفت :
- مگر این جا خانه ی حاج ممرضا نیست ؟!
قراول دومی زد زیر خنده و گفت :
- زکی ! این را باش ، حاجی هشت روز است ترکیده . قلمدانت را از پر شالت بکش بیرون ، یک عریضه بارش بنویس به آخرت . و قاه قاه خندید . میززا اسدالله قیافه ی آدم های درمانده را به خود گرفت و گفت :
- عجب ! خدا بیامرزدش . پس تکلیف طلب سوخته های مردم چه می شود؟ ورثه اش که زنده اند ، نه ؟
همان قراول دومی باز به حرف آمد که :
- نه ، دیگر حالا حتما باید بروی سرپل صراط یخه اش را بگیری . دیگر کاغذ نوشتن فایده ندارد و باز خندید .
قراول اولی از شوخی رفیقش اصلا نخندید و گفت :
- داداش ، ولی معطلی . توی این خانه هیچ کس نیست . روی همه ی در و پنجره ها هم مهر و موم حکومت خورده .
میرزا تعجب کنان پرسید :
- یعنی آن قدر به حکومت بدهکار بوده که اموالش را ضبط کرده اند ؟ نکند ورشکست شده بوده ؟
همان قراول اولی گفت :
- ما از اینهاش خبر نداریم . اصول دین هم از ما نپرس داداش . راهت را بگیر و برو . ختم حاجی که ورچیده شد اهل وعیالش از این خانه رفتند و سپردندش دست ما .
میرزا مثل آدم های ماتم زده گفت :
- پس آخر طلب من چه طور می شود ؟ آخر بچه هایش کدام گوری اند ؟
باز قراول دومی زد زیر خنده که :
- مگر نگفتم برو سر پل صراط یخه اش را بگیر ؟ تقصیر خودت است که حرف گوش نمی دهی . آدم با سوادی مثل تو که پول بی زبان را نمی دهد دست آدم قالتاقی مثل حاجی ...
- خوب دیگر . پشت سر مرده حرف نزن .
این را قراول اولی به همکارش گفت و بعد رو کرد به میرزا و افزود :
- سماجت نکن برادر . ما از هیچ چی خبر نداریم . بچه هاش هم حالا دارند سر تقسیم ارث دعوا می کنند . تو هم اگر دلت می خواهد صبر کن . تا یکی دوهفته ی دیگر تکلیف همه روشن می شود . نمی خواهی صبر کنی هم ، یک عریضه بنویس برو پیش خود کلانتر ، شکایت . دیگر هم خوش آمدی به سلامت .
و به این حرف ، میرزا اسدالله سری به علامت خداحافظی به آن ها تکان داد که دوباره مشغول بازی شدند و برگشت . و مثل آدم های درمانده همان طور که می رفت سرش را تکان می داد و با خودش حرف می زد : «نه ، نشد . روزی که رفتم ختم ، اصلا خبری از این حرف ها نبود . تا یکی دو هفته ی دیگر چه جوری تکلیف همه روشن می شود ؟ یعنی کی چیز خورش کرده ؟» و از نبش کوچه که پیچید ، یاد مشهدی رمضان علاف افتاد که همان نزدیکی ها دکان داشت و رفت به طرف دکان او .
مشهدی ، تازه زا آب و جارو کردن دکان فارغ شده بود و چمباتمه نشسته بود سینه کش باریکه ی آفتاب گرم اول پاییز و داشت فکر می کرد . سلام واحوالپرسی کردند و میرزا هم چمباتمه زد بغل دست مشهدی ، و تکیه داد به دیوار و گفت :
- خوب مشهدی ! امسال مظنه ی زغال چند است ؟ گرچه حالا حالا ها کو تازمستان ، اما تا برف نیفتاده و راه بندنیامده باید فکر زغال بچه ها بود .
مشهدی رمضان گفت :
- پارسالش هم که اول قوس آمدی باهات گران حساب نکردیم میرزا . پدرت ، خدابیامرز ، گردن ما حق داشت . تو هروقت عشقت کشید ؛ پولش را هم که نداشتی مانعی ندارد ؛ دو کلمه بنویس که فلان قدر هیزم و فلان قدر زغال و دیگر کارت نباشد . خودم الاغ دار می گیرم و برایت می فرستم . خاکه ی شسته مثل شبق ، هیزم شکسته ی جنگی مثل چوب سفید . فقط باید به بروبچه ها بسپری قبلا جا و مکانش را راست و ریس کنند تا حمال و الاغ دار معطل نشوند .
میزرزا گفت :
- خداعمرت بدهد مشهدی . این دو تا الف بچه ی ما زیر سایه ی تو از سرمای زمستان جان به در می برند . من گربه ی کور که نیستم . راستی ببینم چرا در خانه ی حاج ممرضا مرحوم قراول گذاشته اند ؟ خدای نکرده مگر خبری است ؟
مشهدی آهی کشید و گفت :
- چه می دانم . آدم دیگر به که اطمینان کند ؟ چو انداخته اند که بچه هاش چیز خورش کرده اند . اما خدا را به سرشاهد می گیرم که راضی به کشتن مورچه هم نبودند . مگر بدبابایی بود ؟ در حق بچه هاش از هیچ چیز مضایقه نکرد .
میرزا گفت :
- قراول ها می گفتند هیچ کس تو خانه نیست . پس زن و بچه اش چه طور شده اند ؟ چه بلایی به سرشان آمده ؟
- بچه های بدبختش حتما رفته اند ده . می گویند میزان الشریعه هم دست اندر کار بوده . می گویند حاجی مرحوم با این قلندرها سر و سری داشته . می گویند میانه ی حکومت با قلندرها به هم خورده . خیلی حرف ها می زنند . اما من که سر در نمی آورم . و حجت بلا ، همه ی این ها هم که درست باشد آخر چرا در خانه اش را مهر و موم کنند ؟ هیچ کس هم نیست نطق بزند . عجب شهر هرتی شده ! تو همچه شهری ، اگر من جای این قلندرها بودم ، ادعای خدایی می کردم . امام زمان که جای خود دارد .
میرزا اسدالله هم سابقه ی قلندرها را داشت . وقتی بچه بود . پدرش قضیه ی آن ها را برایش تعریف کرده بود و خودش هم مثل همه ی اهل شهر بارها به تکیه هاشان رفته بود و پای نقل و خطابه شان نشسته بود و گرچه اعتقادی به کارها و حرف هاشان نداشت ، اما پدر کشتگی هم باهاشان نداشت . فکر می کرد این هم برای خودش دکانی است . عین دکان خود او یا دکان مشهدی رمضان یا علاف یا دکان میزان الشریعه یا همکار دعانویس او میرزا عبدالزکی . اما تعجب در این بود که حاج ممرضا آدمی ، طرف آن ها را گرفته باشد . با آن همه مال و مکنت ! و یک مرتبه یادش افتاد که حاجی خدا بیامرز چوب داری هم می کرد و از املاکش گاو و گوسفند می آورد شهر و شصت هفتاد تایی از قصاب ها لاشه را از او می خریدند . این بود که از مشهدی رمضان پرسید :
- نمی دانی حاجی مرحوم با این قلندرها معامله ی پوست و روده هم می کرد ؟
مشهدی رمضان گفت :
-خدا عالم است . می گفتند تازگی ها توی یکی از تکیه های قلندرها ، دباغ خانه واکرده بودند . می گفتند باهاشان شریک بوده . و اگر این طور باشد درست درمی آید که میانه ی حکومت با این ها به هم خورده . من گمان می کنم حاجی خدا بیامرز را خود دولتی ها چیز خور کرده اند . راستی ، خان دایی چه عقیده ای دارد ؟
میرزا گفت :
-الان از پیش خان دایی می آیم . می گفت بچه هاش بی تقصیرند . خوب ، عاقبت نگفتی نرخ زغال چند است ؟
مشهدی رمضان گفت :
-به نرخ چه کار داری ؟ اگر پول و پله تو دستگاهت پیدا می شود بگذار و برو . به باقیش هم کاری نداشته باش .
میرزا گفت :
- هنوز که از پول و پله خبری نیست . اما که از فردا خبردار است ؟ تو فعلا چهار خروار هیزم شکسته با سه خروار خاکه زغال برای ما بفرست . حواله اش را هم بده دست حمال ها . اگر خودم بودم که نقد می دهم ، اگر نه بفرست سراغ خان دایی . پیرمرد جور مار را همیشه می کشد .
مشهدی رمضان گفت :
- مگر خیال مسافرت داری میرزا ؟ خیر باشد .
میرزا گفت :
- شاید سری بزنم تا سر املاک حاجی خدابیامرز . هم بچه هاش را می بینم ، هم شاید کاری از دست مان بربیاید . دلم خیلی شورشان را می زند . می دانی که من با پسر بزرگه اش هم بازی بوده ام .
و به این جا مشهدی رمضان خداحافظی کرد و برگشت به طرف محکمه ی خان دایی تا از آن چه دیده و شنیده بود او را خبردار کند . خودش از مجموعه ی آن چه دیده و شنیده بود ، بوی خوشی نمی شنید و می خواست بداند عقیده ی خان دایی چیست . این بود که اول سری به دم در مسجد جامع زد و به همسایه ها سپرد که امروز گرفتاری دارد و نمی تواند بساطش را پهن کند ، بعد یک سر رفت سراغ حکیم باشی که هنوز چند تایی مریض داشت .نیم ساعتی صبر کرد تا آخرین مریض ها هم نسخه هاشان را گرفتند و رفتند و او با خان دایی تنها ماند . آن چه را که دیده و شنیده بود تعریف کرد و عقیده اش را هم گفت و نظر حکیم باشی را خواست . حکیم باشی دستی به ریش سفیدش کشید و گفت :
- حق داری پسرجان ! این روزها غیر از حاج ممرضا کسان دیگری هم همین جورها مرده اند . بوش می آید که اتفاقات بدی در پیش است . و همان بهتر که تو هم یکی دو هفته شهر نباشی . با آن سابقه ای که با کلانتر و میزان الشریعه داری ، ممکن است برایت پاپوش بدوزند . گرچه من چشمم از این جوان همکارت آب نمی خورد واین طور هم که پیداست در قضیه ی صلح و وقف اموال حاجی مرحوم پای زور در کار است ، اما به هر صورت تو دست و پات را جمع کن و با این میرزا پاشو برو . خیالت هم از بابت بچه هات راحت باشد .


5
مجلس چهارم
جان دلم که شما باشید ، از قضای کردگار در همان شهر و ولایتی که میرزا بنویس های ما زندگی می کردند ؛ از سی چهل سال پیش یک عده قلندر پیدا شده بودند که اعتقادهای مخصوص داشتند و حرف و سخن تازه ای آورده بودند و کم کم دکان و دستگاهی به هم زده بودند و این آخر سری ها ، یعنی در زمان سرگذشت ما ، تکیه های شهر را بدل کرده بودند به «بست» که هیچ کس بی اجازه ی آن ها نمی توانست واردشان بشود و پچ پچ افتاده بود تو مردم و خیلی حرف ها راجع بهشان می زدند . وگرچه درست است که وارد شدن به قضیه ی آن ها برای راویان اخبار ، یعنی پا را از گلیم قصه درازتر کردن ،؛ اما چون سرگذشت دو تامیرزای ما خواه ناخواه به کار قلندرها و به اوضاع کلی آن زمانه ربط پیدا کرده ، حالا تا میرزا بنویس های ما روانه ی سفر بشوند ، می رویم ببینیم آن روزها دنیا دست که بود و قلندرها که بودند و میان شان با حکومت چرا به هم خورده بود .
جانم برای شما بگوید ، آداب واعتقادهای این قلندرها از این قرار بود که مرکز عالم خلقت را «نقطه » می دانستند و همه ی تکلیف های شرعی را از دوش مردم برداشته بودند و میان خودشان به رمز و کنایه حرف می زدند و حروف ابجد را مشکل گشاتر از هر طلسمی می دانستند و به جای «بسم الله» می گفتند «استعین بنفسی» و به جای «لااله الا الله » می گفتند «لااله المرکب المبین » و خیال می کردند اسم اعظم را گیر آورده اند و دفتر دستک های مذهبی شان پر بود از نقطه و حروف تک تک مثل ف و صاد و دال و همین جور ...و برای هر حرفی نقطه ای هم معنایی قایل بودند . اسم شب شان هم تبرزین بود که یا هرکدام شان یکی داشتند یا اگر نداشتند شکلش را پشت دست شان خال می کوبیدند . و گرچه شاید بوی کفر بدهد . اما خلاصه ی اعتقادشان این بود که به جای پرستیدن خدایی که در آسمان ها است و احتیاجی به نماز و روزه ی آدم های مافنگی ندارد و همه ی دعا ثناهای بشر خاکی را بپرستیم تا شاید از این راه یک خرده بیشتر بهش رسیده باشیم و احتیاجاتش را یک کمی بیش تر برآورده باشیم . و ازاین جور حرفهایی که اگرعاقبت به کفر هم نکشیده باشد ، دست کم وسیله ی تکفیر شده و باعث خونریزی فراوان .
از قضای کردگار در آن شهر و ولایت هم همین جورها شده بود . یعنی ملاها و آخوند ها ، قلندرها را تکفیر کرده بودند و از مسجدها بیرون شان کرده بودند و حکومتی ها گوش خوابانده بودند و چون مردم را سرگرم می دیدند ، کاری به کار این دعوی ها نداشتند .
از آن طرف در زمان سرگذشت ما ، جنگ های طولانی شیعه و سنی با دولت همسایه ، و سنی کشی هایی که در داخله ی شهرها و ولایات شده بود ، رس مردم را کشیده بود ، و با این که خود جنگ تمام شده بود و از بکش بکش فعلا خبری نبود ، اما آثار خرابی و کشتار هنوز بود و خیلی طول داشت تا زندگی به روال عادی خود برگردد . توی هیچ دهی محض نمونه هم که شده یک قاطر قلچماق پیدا نمی شد و دکان های اسلحه فروشی توی شهر ها هنوز ناهار بازار داشتند و تادلت بخواهد شل وافلیج و چشم میل کشیده توی کوچه ها پلاس بود به گدایی . هرچهارپنچ سال یک دفعه هم قحطی می آمد یا ناخوشی می افتاد تو مردم یا گاومیری تو دهات ؛ و از این جور بلاها . در همچه روزگاری بود که قلندرها پیازشان کونه کرده بود .
کار قلندرها هم از این جا شروع شد که اول تک تک ، بعد دسته دسته از بیابان گردی دست کشیدند و آمدند تو شهرها . چرا که دیگر توی دهات چیزی پیدا نمی شد و دهاتی ها برای زندگی خودشان هم درمانده بودند . قلندرها همین جور که عده شان تو شهر زیاد می شد ، برای این که نان و آبی فراهم کنند شروع کردند به نقالی ومداحی و کم کم که جمعیت پای نقل شان زیادتر می شد ؛ جراتی پیدا می کردند و گریز به صحرای کربلای مردم هم می زدند و همین جور یواش یواش مردم را دور خودشان جمع کردند و کردند و کردند تا پا گرفتند و جل و پلاسشان را تو تکیه ها پهن کردند و ماندگار شدند .
جانم دلم که شما باشید ، قضیه ای که باعث رونق بازار قلندرها شده بود ، این بود که ، رییس شان میرزا کوچک جفردان ، سی چهل سال پیش از وقایع قصه ی ما ، یعنی درست همان وقت که میرزا بنویس های ما می رفتند مکتب ، خودش را آخر عمری توی یک خرمه ی تیزاب انداخته بود و سربه نیست کرده بود و مریدهاش چو انداخته بودند که غیبش زده و به زودی ظهور می کند ودنیا را پراز عدل و داد می کند . هرکدام قلندرها که در مجلسی ، مدحی یا نقلی می گفت حتما اشاره ای هم به این قضیه می کرد و دیگر خیلی ها باورشان شده بود روز و شب منتظر بودند .
از این گذشته یک بازار گرمی دیگر قلندرها این بود که تو شهر چو انداخته بودند که اگر باز جنگ شد هر که قرعه ی سربازی به اسمش درآمد و نخواست برود جنگ ، بیاید تو یکی از تکیه ها بست بنشیند تا قلندرها بروند پول خونش را بدهند و جانش را از حکومت بخرند . سبیل شصت هفتاد تایی از عاقل مردهای شهر را هم چرب کرده بودند که هرجا می نشستند با قسم و آیه ، شهادت می دادند که میرزا کوچک جفردان ، قبل از این که غیبش بزند ، پول خون آن ها را داده و جان شان را خریده . وگرنه خدا عالم است استخوان های آن ها حالا تو کدام میدان جنگ دم بیل کدام دهاتی باید زیر و رو می شد . و همین جورها کم کم گوش مردم شهر را پر کرده بودند و گدا گشنه های هرمحلی را تو تکیه ی همان محل جمع کرده بودند .
از قضای کردگار در روزگار قصه ی ما رییس این طایفه مردی بود به اسم تراب ترکش دوز ، از کله های نترس . پنجاه ساله مردی با ریش جوگندمی و قبای سفید دراز و سراین جا ، پا آنجا ، یک قلندر حسابی . و شهرت این تراب ترکش دوزا ز آن جا بود که چهل روزه سر «اشتر پختر» را از میدان جنگ آورده بود که سرکرده ی قشون دشمن بود . و این قضیه مال ده سال پیش بود که جنگ شیعه و سنی تازه آغاز شده بود . در آن زمان تراب ترکش دوز که تازه آمده بود شهر و تکیه نشین شده بود ، به پادرمیانی صدراعظم وقت چله نشسته بود و روزی یک بادام خورده بود و هر روز یک دفعه عکس «اشتر پخته» را تمام قد به دیوار تکیه کشیده بود و جای گردنش را با خط قرمز بریده بود تا روز چهل و یکم چاپار مخصوص شاهی خاک آلود ووخسته از راه رسیده بود و سرخشکیده و خون آلود یارو را پیش تخت قبله ی عالم انداخته بود . و همین باعث شده بود که مردم از ترس دیگر آزاری به قلندرها نمی دادند که هیچ چی ، روز به روز هم بیش تر دورشان را می گرفتند و نذر و صدقه برای شان می فرستادند . درست است که قبله ی عالم از همان سربند ترس برش داشته بود و صدراعظم را به خارجه تبعید کرده بود و دیگر لی لی به لالای قلندرها نمی گذاشت ؛ اما اسم تراب ترکش دوز سرزبان ها افتاده بود و دیگر فیل هم نمی توانست جلودار قلندرها بشود . تراب ترکش دوز هم دستور داده بود هر شب جمعه توی هفت تا از تکیه های شهر که پاتوق قلندرها بود منبر می رفتند و بعد خرج می دادند و هر شب جمعه عده ای تازه را به دور خود جمع می کردند . و حالا دیگر گذشته از خود قلندرها و گدا گشنه های شهر ، هر آدم فراری از حکومت ، یا هر آدم شرور ، یآ هر که بهش ظلم شده بود و نتوانسته بود تقاص بکشد ، یا هرکه با ننه باباش قهر کرده بود ، یا هرکه دست صیغه ها و عقدی هایش به تنگ آمده بود ، یآ هر که از دست طلب کارها گریخته بود ، همه آمده بودند تو تکیه نشسته بودند وهرکدام هم با جل و پلاس خودشان . و چون جمعیت قلندرها بدجوری زیاد شده بود و ممکن بود بی کاری حوصله شان را سرببرد ، از دوسال پیش تراب ترکش دوز هر تکیه ای را مرکز یک صنف کرده بود و همه ی قلندرها را به کار کشیده بود . تکیه ی سراج ها ، تکیه ی زنبور کچی ها ، تکیه ی نانواها ، تکیه ی کفاش ها ، تکیه ی پالان دوزها وهمین جور...خودش هم گرچه در جوانی و قبل از ای« که جانشین میرزا کوچک جفردان بشود ، ترکش دوزی می کرد که اسمش رویش مانده بود ، حالا دایما با زنبور کچی ها حشر و نشر داشت . تو هر تکیه ای هم کارها تقسیم شده بود . آن ها که حرفه ای بلد نبودند یک دسته جارو پارو و رفت و روب می کردند . یک دسته کار خرید و فروش بازار را داشتند و طرف معامله بودند با بازاری هایی که سرسپرده ی قلندرها بودند و اجناس قلندرساز را می خریدند ، و آن های دیگر که اهل فن و حرفه ای بودند ، هرکدام توی یک تکیه سرگرم به فن و حرفه ی خودشان بودند و هرچه را که می ساختند ، می فرستادند بازار و چون ارزانتر از نرخ روز هم می فروختند ، همیشه هم خریدار داشتند . ورود زن ها را هم که اصلا به تکیه ها قدغن کرده بودند . چون در آیین قلندری آمیزش با زن منع شده بود و قلندرها همه مجرد بودند و عزب. و گناهش باز هم به گردن راویان اخبار که می گویند خیلی از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشیش می کشیدند . ساده بازی هم که همیشه در این ولایات رواج داشته .
جان دلم که شما باشید ، این قضایا بود و بود و بود تا همان روزهایی که قصه ی ما شروع می شود . روزی از روزها ، یکی از جاسوس های خفیه ی حکومتی برای خواجه نورالدین صاحب دیوان ، که وزیر اعظم آن روزگار باشد ، و جانشین صدراعظم تبعید شده ی قبلی ، خبر آورده بود که چه نشسته اید تراب ترکش دوز دارد توپ می ریزد . که یک مرتبه حکومتی ها وحشت شان گرفته بود . چون سلاح آتشی در ممالک فرنگستان تازه باب شده بود و هنوز پایش به این طرف ها باز نشده بود و حکومت هم که دراین جنگ های شیعه و سنی با دولت همسایه شکست می خورد ، به علت این بود که هنوز نتوانسته بود توپ بریزد و از هر ده تا سربازش یکی بیش تر تفنگ نداشت .
باری ، تا این جای کار قلندرها چندان عیبی نداشت . سرمردم گرم بود و خیال می کردند کاری از دست این قلندرها ساخته است و حومت هم هروقت دلش می خواست به راحتی می توانست یکی شان را سر به نیست کند . زهری بدهد تو غذایش بریزند ، یا حکم تکفیرش را از دیوان شرع بگیرد ، یا شمع آجینش کند ، یا میل به چشمش بکشد . اما حالا دیگر بوهای بدی می آمد . این بود که کک افتاد به تنبان بزرگان و اعیان و وزرا ، ونه یکی و نه دوتا ، بلکه پشت سرهم جاسوس و خبرگزار و مفتش بود که در لباس قلندری روانه ی تکیه ها و پاتوق های قلندرها شده و برای این که هیچ جای تردید نباشد ، خواجه نورالدین ، وزیر اعظم از خانلرخان مقرب دیوان خواست که خودش با لباس مبدل برود و سر و گوشی آب بدهد . خانلرخان هم که دلش بدجوری برای ملک الشعرایی لک زده بود ، همین کار را کرد و خبر آورد که بله ! تراب ترکش دوز تمام هونگ برنجی های خانه های در و همسایه را ، گران گران ، می خرد و تو تکیه ای زنبور کچی ها کوره و دم و دستگاه علم کرده و تا حالا سه تا توپ ریخته ، عین توپ های سنی ها .
قضیه به این جا که رسید خواجه نورالدین ، صاحب دیوان ، شستش خبردار شد که این ترکش دوز چه خیالاتی به سر دارد . چون با همین سه تا توپ یک روزه می شد تو سینه ی دیوار ارگ حکومتی یک سوراخ باز کند به بزرگی یک دروازه . این بود که وزرا را خبر کرد و پس از دوسه روز شور و مشورت ، قرار شد خبر را به گوش قبله ی عالم برسانند . برای این کار خانلرخان مقرب دیوان را صدا کردند که قصیده ای بگوید و در آن اشاره ای به این قضایا بکند تا گوش قبله ی عالم که تیز شد و خواست معنی اشاهر ها را بفهمد ، آن وقت خواجه نورالدین لب قضایا را به عرض برساند . همین طور هم کردند . اما قبله ی عالم اصلا و ابدا ملتفت اشاره های خانلرخان نشد و خیال کرد باز غرضش رسیدن به ملک الشعرایی است و از سر بی حوصلگی دستور داد پنجاه سکه ی طلا بهش صله دادند و همه را مرخص کرد . هیچ کدام از وزرا هم جرات نداشتند بروند توی اندرون و این خبر را به گوش قبله ی عالم برسانند . چه بکنند . و چه نکنند ؟ با زدوسه روز دیگر شور و مشورت کردند و عاقبت عقل شان به این جا رسید که به وسیله ی خواجه باشی حرم سرا دست به دامن سوگلی حرم بشوند . این کار را هم کردند . اما سوگلی قبله ای عالم که پس از سی و سه روز نوبت بهش رسیده بود ؛ حیفش آمد خبر را سر شب به گوش قبله ی عالم برساند و عیش و عشرت خودش را حرام کند . پیش خودش تصمیم گرفت صبح این کار را بکند . اما صبح هم قبله ی عالم خواب بود و دل شیر می خواست که برود و از خواب بیدارش کند . همین جوری یک ماهی گذشت که نه هیچ یک از وزرا جرات می کرد جلوی قبله ی عالم لب تر کند و نه هیچ کس دیگر برای این کار داوطلب می شد .خود وزار هم که بی اشاره ی قبله ی عالم جرات نداشتند آب بخورند و کاری از دست شان برنمی آمد . و در همین مدت تراب ترکش دوز سه تا توپ دیگر هم ریخت .
از آن طرف خواجه نورالدین ، صاحب دیوان که دید فایده ندارد ، خودش را به آب و آتش زد و تصمیم گرفت به تنهایی نقشه ای بکشد و ترتیب کار را بدهد . این بود که فرستاد دنبال خانلرخان مقرب دیوان ، که از قبل می شناسیمش ، و منجم باشی دربار که تازه جای باباش نشسته بود و هنوز فرصتی برای خدمت وخودنمایی گیر نیاورده بود ، و حالی شان کرد که قضایا از چه قرار است و این را هم برای شان گفت که بنابر آن چه روزنامچه های حکومتی ولایات خبر می دهند ، عین این قضایا با کم و بیش اختلاف ف در دیگر شهرها هم راه افتاده وا گر دیر بجنبند آن جاها هم توپ ریختن را یاد می گیرند و کار از کار می گذرد . و آن وقت قبله ی عالم که نمی ماند هیچ چی ، نه ملک الشعرایی باقی می ماند ، نه منجم باشی درباری . سه روزه زیج بنشیند و رصد کند و طرحی برا قضیه بریزد و خانلرخان هم قصیده اش را جوری بگوید که اشاره و کنایه اش زیاد دور از فهم نباشد تا قبله ی عالم ملتفت بشود . و بعد که مجلس تمام شد ، فرستاد دنبال حکیم باشی دربار و یک صورت هفت نفری گذاشت جلوش که سرهفته باید کلک شان کنده بشود . و این هفت نفر ، بازاری هایی بودند که با قلندرها طرف معامله بودند و بهشان کمک مالی می کردند ؛ و یکی شان همان حاج ممرضایی بود که میرزا بنویس های ما قرار بود برای حد و حصر املاکش مسافرت کنند . دیگر برای تان بگویم به میزان الشریعه هم دستور داد که چه قدر از اموال هرکدام شان را ضبط کند و چه قدر را وقف ؛ و به داروغه ی شهر هم حالی کرد که چند تا اسب و استر مردم را به بیگاری بگیرد ، و خلاصه یک تنه همه ی کارها را روبه راه کرد . از آن طرف به همه ی جاسوس ها و مفتش های حکومتی دستور داد که بروند تو تکیه ها چو بیندازند که به زودی معجز می شود و میرزا کوچک جفردان ظهور می کند و دنیا همچه همچه پر از عدل و داد می شود . و در همین ضمن جاسوس هایی را که از ولایات می رسیدند و خبرهای بد می دادند که به همان عجله ای که آمده بودند ، هنوز عرق تن اسب هاشان خشک نشده ، با دستورهای تازه بر میگرداند ، و خلاصه این که در آن روزها ترق و توروق نعل اسب ها ی چاپار یک دم خاموش نمی شد و توی کوچه های ارگ سلطنتی برو بیایی بود که نگو .
جان دلم که شما باشید ، همه ی مقدمات که آماده شد ، درست در همان روز که میرزا بنویس های ما قرار بود راه بیفتند ، بارعام بزرگ عالی قاپو بود و همه ی اعیان واشراف جمع بود ند و مجلس جای سوزن انداختن نبود ، اول خانلرخان مقرب دیوان که چاق و سنگین بود ، هن هن کنان رفت جلو و طومار قصیده ای تازه اش را درآورد و غرا و برا خواند ؛ که در آن دوسه جا اشاره ی صریح کرده بود به دراز دستی قلندرها و یک بار هم کلمه ی توپ را توی شعر جا داده بود ، و همه ی حضار ، زهازه وا حسنت گفتند . بعد منجم باشی اجازه خواست و باهمان زبان های قمعمع که شما بهتر می دانید ، شروع کرد به مقدمه چینی کردن ، و عاقبت رفت سر مطلب و گفت :
- قربان خاک پای مبارکت گردم . اوضاع نجوم سماوی و کواکب علیاوی که هر یک غلام حلقه به گوش ، بل رکاب دوش حضرت ضل اللهی اند ، گرچه دلالت تام و استدلال مالا کلام دارد بر صحت و عافیت ذات قرین الشریف همایونی ، اما از آن جا که حفظ و حراست این آستان کبریایی بر هریک از بندگان ، فریضه ی تام و تمام است این بنده ی بی مقدار و خاک پای خاکسار ، به توالی لیل و نهار از ارصاد کواکب و سیارات چنین استنباط کرده که در ایام و لیالی آتی از سابع ماه الی سه روز تربیع تحسین در خانه ی طالع واقع و اختر طالع در حضیض زوال و وبال و در آن سه روز که دوام مشئووم این تلاقی نحسین است ذات معدلت - صفات و شامل برکات حضرت ظل اللهی ، العیاذ بالله ، آماج بی مهری و قدرناشناسی سپهر غدار و فلک کج مدار ...
و همین جور داشت داد سخن می داد که قبله ی عالم حوصله اش سر رفت و داد زد :
- این پدرسوخته مگر آرواره اش لق شده ؟ وزیر اعظم چه طور است بدهیم چک و چانه اش را با نقره ی داغ لحیم کنند ؟
خواجه نورالدین ، وزیر اعظم که دید کار دارد خراب می شود ، دوید جلو و تعظیم بالا بلندی کرد و گفت :
- قربان ! لقلقه ی لسان جناب منجم باشی را به این بنده ی کم ترین ببخشید . این عادت علما است . عفو می فرمایید . اما گمان می کنم از نظر غیرتمندی نسبت به ذات همایونی ، مطالبی دارد که از قضا قبلا هم با بنده در میان گذاشته . اگر عنایتی می فرمودید به گمانم خطری برای مقام شامخ سلطنت در اوضاع کواکب دیده . خانلرخان مقرب دیوان هم در قصیده اش متذکر این نکته شد ، اما عنایت نفرمودید .
قبله ی عالم روی کرسی سلطنت جابه جا شد و تفی به طرف سلفدان زرین انداخت که در دست قابچی باشی بود . بعد گفت:
- من که از حرف ها ی این جوان پرچانه چیزی سردر نیاوردم . به زبان باباش حرف میزند . بهتر است خودت بگویی وزیر اعظم .
وزیر اعظم باز تعظیم بلندبالایی کرد و یک قدم جلوتر آمد و گفت :
-خاطر خطیر ملوکانه مستحضر است که چیزی به فصل قشلاق نمانده . پایتخت همایونی گرچه غبطه ی بهشت عنبر سرشت است ، اما سوز پاییزی بدی دارد . و بندگان درگاه محتاجند که استخوان هاشان را آفتاب بدهند . صلاح ملک و ملت هم در این است که امسال موعد قشلاق را پیش بیندازیم . چون این طور که منجم باشی از ارصاد کواکب دیده از هفتم تا دهم ماه صلاح نیست ذات اقدس همایونی بر اریکه ی سلطنت تکیه بزنند .
در حالی که نفس از مجلس در نمی آمد و مگس پر نمی زند ، قبله ی عالم دوباره جابه جا شد و یک سرفه ی دیگر کرد . گفت :
- ببینم وزیر اعظم ، نکند کلکی در کار شماها باشد ! مواظب باش که می دهم پوست تان را از کاه پر کنند ، ها ! حالا بگو ببینم به عقل ناقص خودت چه می رسد .
وزیر اعظم نگاهی به منجم باشی وو خانلرخان کرد و یک قدم دیگر گذاشت جلو و گفت :
- چاکران درگاه قبلا همه ی فکرها را کرده اند و به این نتیجه رسیده اند که در این سه روز باید وجود ذی وجود مبارک قبله ی عالم را از اریکه ی سلطنت دور نگه داشت تا اگر خدای نکرده بلایی نازل شد ، دیگری پیش مرگ همایونی شده باشد .
قبله ی عالم روی کرسی سلطنت نیم خیز شده و خون به صورت دوانده ، فریاد زد :
- ده مادر به خطاها ! خوب کلکی جور کرده اید . به همین سادگی می خواهید از شر من خلاص شوید ؟ آهای میر غضب باشی !
که میرغضب باشی با لباس سر تا پا قرمز و قمه ی براق به دست ، مثل برق بلا آمد و جلوی کرسی قبله ی عالم به خاک افتاد و منتظر فرمان بعدی همان طور بی حرکت ماند . عین مجسمه . اما وزیر اعظم از آن بیدها نبود که به این بادها بلرزد . یک قدم دیگر آمد جلو و گفت :
- قربان ! اجازه بفرمایید عرایض چاکر جان نثار تمام بشود و بعد اگر خلافی بود این گردن بنده ، و یک شعر مناسب خواند .
قبله ی عالم اشاره ای به میرغضب کرد که بلند شد و رفت همان پس و پناه ها خودش را جا کرد وبعد اشاره ای به وزیر اعظم کرد که بگو . وزیر اعظم گفت :
- خاطر مبارک مستحضر است که چاکران درگاه مدت ها است تفریحی نداشته اند . از وقتی که حاج میرزا قم قم ، دارفانی را بدرود گفت برای بهجت خاطر همایونی هم وسیله ای فراهم نشده ، اگر اجازه بفرمایید بندگان خان زاد ترتیب کار را جوری داده ایم که هم مخاطرات آسمانی از اثر بیفتد و هم وسیله ای جدید برای بهجت خاطر همایون فراهم بشود ، و یک شعر مناسب دیگر خواند .
قبله ی عالم دستی به ریش خود کشید و گفت :
- خوب ، خوب . بگو ببینم وزیر اعظم . مثل این که قضیه دارد خوش مزه می شود .
وزیر اعظم جراتی پیدا کرد و یک قدم دیگر رفت جلو ودنبال حرفش را این طور گرفت :
- بعد هم باید به عرض برسانم که این طایفه ی قلندرها با همه ی حق نعمتی که قبله ی عالم به گردن شان دارند ، کم کم اسباب زحمت ممالک محروسه شده اند . گذشته از کارگزاران درگاه که مرتبا مراقب اعمال و گفتار آن ها هستند . شخص شخیص خانلرخان هم رفته و از نزدیک شاهد بوده که دیگر جسارت را به آن حد رسانده اند که دارند خیالات موهوم در سر می پرورانند و توپ می ریزند .
به شنیدن این حرف آخر ، قبله ی عالم نیم خیز شد و برافروخته گفت :
- عجب ! توپ می ریزند ؟ چه جوری ؟ پس این وزیر دواب پدرسوخته کجا است که برود ازشان یاد بگیرد ؟ تا روز مبادا آن طور در نمانیم و اصلا پدرسوخته های احمق ، پس چرا تا حالا مرا خبر نکرده اید ؟ هیچ معلوم هست من توی این مملکت چه کاره ام ؟
وزیر اعظم قیافه ی ماتم زده ها را به خود گرفت و گفت :
- قربان خاک پای مبارکت گردم ، چارکران جان نثار نخواستند آسودگی خاطر مبارک را به هم بزنند . حالا هم دیر نشده . می فرمایید با این طایفه چه کنیم ؟ برویم توپ هاشان را بخریم ؟ تصور می فرمایید کار به همین سادگی است ؟

قبله ی عالم مشتی روی مخده ی ترمه ی زیر دستش زد و گفت :
- من چه می دانم. تو احمق خرفت همین الان داری قضیه را به من خبر می دهی هم الان هم چاره اش را می پرسی؟ پس تو و امثال تو ، این همه مال و مکنت را برای چه حرام می کنید ؟
و بعد به فکر فرو رفت و مثل این که با خودش حرف می زند ، گفت :
- پس این پدر سوخته ی ترکش دوز باورش شده ؟ ده نمک به حرام ! به دست خودم پنج هزار سکه جایزه دادم تا دو تا از این آسمان جل ها آن سگ ملعون را غافلگیر کردند و سرش را آوردند . حالا این پدرسوخته به حساب خودش گذاشته !
بعد روکرد به وزیر اعظم و فریاد کشید :
- حالا خود بی شعورت بگو ، چه گهی خیال داری بخوری ؟
وزیر اعظم گفت :
- این طایفه ی ضاله معتقدند که به زودی معجزی به وقوع خواهد پیوست و خودشان را برای این معجز آماده می کنند . توپ ریختن شان نشان می دهد که این معجز دست کم رسیدن به حکومت است . چاکران درگاه فکر کرده اند که به یک تیر دونشان بزنند . هم به ظهور این معجز کمک کنند و هم به رفع بلایای آسمانی در آن سه روز . به این طریق که ظاهرا میدان را برای این حضرات خالی می کنیم و آستان مبارک را به قشلاق می بریم . و از آن جا که قشلاق همایونی در ولایات جنوبی است و نزدیک به سرحد ممالک محروسه ، و رفت و آمد چاپار و ایلچی از آن جا آسانتر است ، شاید ابهت قرب جوار مبارک موجب صلح و سلام با دولت متحاب همسایه بشود و وسیله ی رفع کدورت های بین الاثنین . و به یک شعر مناسب دیگر کلام را ختم کرد .
در همین اثنا ، زمزمه ای در مجلس افتاد و جسته جسته کلمات «بارک الله » و «احسنت» به گوش قبله ی عالم هم رسید که راضی و خوشحال گفت :
-احسنت وزیر اعظم . حقا که نان و نمک ما حلال بوده . بد نقشه ای نیست . شنیده بودم که این ها مزاحم تدابیر دولت بودند . اما نمی دانستم کارشان تا این حد بالا گرفته باشد که زیر گوش ما توپ بریزند . نمک به حرام ها ! خوب دیگر چه نقشه ای برای شان کشیده ای ، ملعون ؟
وزیر اعظم خوش و خوشحال گفت :
- بقای دولت همایونی باد . هفت تا از بازارهایی را که طرف معامله ی آن ها بودند ، هفته ی پیش حکیم باشی آستان به زیارت عزراییل مفتخر کرد . اموال شان را هم به فتوای میزان الشریعه که معروف حضرت است ، مصادره کردیم و ترتیبی می دهیم که در غیاب سایه ی مبارکم ، این حضرات گورشان را به دست خودشان بکنند . بعد هم که مخاطرات ارضی و سماوی به میمنت و مبارکی مرتفع شد و در رکاب همایونی از قشلاق برگشتیم ، هفت نفر از سرکردگان این حضرات را قربانی قدوم مبارک می کنیم و هفتاد تاشان را شمع آجین می کنیم و باقی شان را هم حبس و تبعید . گمان می کنیم دیگر غایله بخوابد .
قبله ی عالم خوشحال و خندان ، در میان احسنت های رجال و اعیان مملکت ، قابچی باشی را صدا کرد و دستور داد هزار سکه ی طلا را در دو کیسه ی جدا بیاورد که یکی را توی دامن وزیر اعظم انداخت ودومی را به دست مبارک شمرد و نصف کرد ؛ نصفی راداد به منجم باشی و نصف دیگر را به خانلرخان ، مقرب دیوان و مجلس تمام شد .


6
مجلس پنجم
جان دلم که شما باشید ، درست همان روزی که بار عام عالی قاپو بود ؛ اول آفتاب ، میرزا بنویس های ما بی خبر از همه جا ، سوار بر دو تاخبر بندری که از میدان مال بندها برای یک هفته کرایه کرده بودند از دروازه ی شهر رفتند بیرون . خود کلانتر محل نتوانسته بود همراه شان بیاید ، اما پیشکارش را با هفت نفر قراول همراه شان کرده بود که چهارتاشان نیزه و کمان داشتند و سه تاشان تفنگ . و همه شان سوار بر اسب و قاطر ، دنبال میرزا بنویس ها ، و با عزت واحترام تمام . آن روز تا غروب هیچ جا لنگ نکردند . ظهر کنار نهر آبی هر کدام یک لقمه نان از توی خورجین هاشان درآوردند وخوردند و بازراه افتادند تا یک روزه دو منزل رفته باشند . غروب آفتاب رسیدند به کاروان سرایی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم چاپارخانه . و برای خوابیدن همان جا اطراق کردند . کاروان سرا آن قدر شلوغ بود تا صبح آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم میرزابنویس های ما نیامد . این چاپار راه نیفتاده پاچاربعدی می رسید ؛ عجله کنان و هن هن کنان ، یا به طرف شهر یا به سمت ولایات . معلوم بود که یک خبر غیر عادی هست . تا صبح اسب ها شیهه کشیدند و قاطر ها سم به زمین کوبیدند و چاپارها به ماموران چاپارخانه فحش دادند و میرزااسدالله فکر و خیال بافت و هرچه ساس و کک در تمام آن کاروان سرا بود از پاچه ی شلوار و حلقه ی آستین او رفتند تو و جا خوش کردند و تا صبح درنیامدند . میرزاعبدالزکی هم حالی بهتر از او نداشت . تا عاقبت ، اول خروس خوان از جا بلند شدند وبه ضرب من بمیرم تو بمیری ، پیشکار کلانتر را از خواب بیدار کردند . بعد هم قراول ها را راه انداختند که رفتند از چا ه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا که رفتند از چاه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا لقمه نانی خوردند و راه افتادند . .خدا عالم است که در اثر بی خوابی شب پیش بود یا علت دیگری داشت که سرراه از هر دهی می گذشتند ، میرزااسدالله به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده اند یا اصلا از ترس وبا گریخته اند . همه جا خلوت و مردم همه لاغر و مردنی . فصل خرمن مدتی بود گذشته بود ، اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد می شدند کوپاهای کاه باقی مانده ی خرمن ها که جمع نکرده مانده بود به نظر میرزااسدالله آن قدر کوچک و بدرنگ می آمد که انگار بچه ها خاک بازی می کرده اند و این تل ها باقی مانده ی خاک بازی آن ها است . همین جور از کنار دهات مخروبه و چاه قنات های فروریخته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت نزدیکی های ظهر رسیدند . اول قلعه خرابه ای از دور نمایان شد . بعد چتر یک دسته درخت تبریزی که به یک گوشه از قلعه سایه انداخته بود ، پیدا شد و بعد یک نارون بزرگ که جلوی دروازه ی ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود . نه کسی به پیشبازشان آمد ونه گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربریدند . میرزابنویس های ما چنین انتظاری هم نداشتند . اما پیشکار کلانتر که از یک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول می رفت ، حسابی بهش برخورده بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است ، فحش می داد و خودش را لعن می کرد که چرا به چنین ماموریتی آمده .حتی تک و توک دهاتی ها که در مزارع شخم می زدند یا به ده برمی گشتند ، به محض اطن که دار و دسته ی آن ها را می دیدند درمی رفتند یا خودشان را پس و پناهی قایم می کردند . خوبیش این بود که یکی از قراول ها هفته ی پیش ، چپری به همین ده آمده و راه و چاه را می شناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند . از دروازه ی دهکده که وارد شدند تا وسط میدانگاهی ده برسند ، هیچ کس را ندیدند ، انگار نه انگار که کسی در آن جا ساکن است . اما از تا پاله های تازه ای که به دیوار و گرد و خاکی که در هوا معلق بود ، معلوم بود که در هر خانه ای هم الان بسته شده و پشت هر دری آدم ها ایستاده اند و از لای درزی یا شکافی دارند تماشا می کنند . این را حتی پیشکار کلانتر هم فهمید . چرا که یک مرتبه از جا دررفت و به صدای بلند فریاد کشید :
- گوساله های احمق ! می ترسید بخوریم تان ؟ پدرسوخته های بد دهاتی !
و میرزا اسدالله که پشت سر الاغ می راند ، از پس همان دری که فحش خورده بود ، شنید که یکی آهسته اما خیلی خشن گفت :
- ده میرغضب ها...
و قراولی که پشت سر میرزااسدالله می آمد مثل اینکه همین را شنید؛ که سر اسبش را کج کرد و با چکمه اش محکم یک لگد به همان در زد .و چنان زد که بند دل میرزااسدالله پاره شد . اصلا میرزا از وقتی پاتوی ده گذاشته بود ، دلش شروع کرده بود به شورزدن. و نمی دانست چرا هرلحظه منتظر اتفاق تازه ای بود . تا به میدانگاهی ده برسند ، اتفاق دیگری نیفتاد . پیرمرد ریش سفیدی که لابد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی ممرضای مرحوم وسط میدانگاهی ، زیر تک درخت توت خاک گرفته ای ایستاده بودند و دهاتی ها هرچند نفری گوشه ای از میدان کز کرده بودند . سوار ها به محض اینکه پیاده شدند میرزا اسدالله حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ حاجی ، که در جوانی هم مکتبی بودند و خواست سلام کرده باشد ؛ اما آن هردوتا سرهاشان را پایین انداختند و به او محل نگذاشتند . پیشکار کلانتر از اسب که پیاده شد ، به جای سلام بچه های حاجی ، رو به کدخدا داد زد :
- لابد کاه و جو هم تو این خراب شده گیرنمی آید .هان؟
که پسربزرگ حاجی دوید جلو ؛ نیمچه تعظیمی کرد و گفت :
- اختیار دارید قربان ! منزل خودتان است .
و چند نفر از دهاتی هارا صدا کرد که هرکدام از یک گوشه میدان دویدند جلو و افسار اسب والاغ ها را گرفتند و بردند و همه ی جماعت به دنبال پیشکار کلانتر وارد خانه ی اربابی شدند که تر و تمیزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به دیوارهاش نچسبیده بود و باغچه ی کوچکی و حوضک آبی داشت . تا اتاق دم در را برای قراول ها خالی کنند و دیگران بروند توی پنجدری ، میرزااسدالله به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض ، تا شاید بتواند دو کلمه ای با هم مکتبی قدیمش بگوید ؛ و داشت یواش یواش آب به سر و صورتش می زد که یکی از دهاتی ها به عنوان آب ریختن روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جیب قبای میرزا . میرزا دستش را که خشک کرد از همان دهاتی سراغ گوشه ی خلوت خانه را گرفت و تا یارو بدود و آفتابه را آب کند ، او خودش را به آن جا رسانید و کاغذ را درآورده و خط هم مکتبی قدیم خودش را شناخت که نوشته بود :«تکلیف همکارت معلوم است ، اما تو دیگر چرا ؟» عرق سردی بر پیشانی میرزا نشست و نفس بلندی کشید و همان طور سرپا قلم دانش را از زیر پرشالش بیرون آورد ، و پشت همان تکه کاغذ نوشت :«به روح پدرت من اصلا نمی دانم کجا به کجاست . دارم دیوانه می شوم . یک جوری خودت را به من برسان . » و تا یارو با آفتابه برسد ، میرزااسدالله تکه کاغذ را به دستش داد و قلم دانش را بست و زد پرشالش و برگشت پیش دیگران . بعد هم ناهار آوردند و همه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچیده شد ، میرزا اسدالله خستگی راه و بی خوابی شب پیش را بهانه کرد و به این عذر که در خواب خروپف می کند ، رفت توی زاویه ای که پهلوی پنجدری بود دراز کشید ، به هوای این که شاید یکی از پسرهای حاجی به سراغش بیاید . همین طور هم شد . یعنی یک ساعتی که گذشت ، در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو . و بی مقدمه با لحنی سرزنش آمیز ، اما خیلی آهسته گفت :
- خوشم باشد میرزا . چشم ماروشن . حالا دیگر کارت به این جا کشیده که شده ای آتش بیار معرکه ی دیگران ؟ خودت را هم به نفهمی می زنی ؟ پس چه شد آن حرف وسخن ها؟ و آن دست و دل پاکی ها ؟ و آن همه درس و مکتب و اصول و فروع ؟
میرزا به همان آهستگی گفت :
- من این گوشه کنایه ها را نمی فهمم حسن آقا ...و بعد سیر تا پیاز آن چه را که میان او و میرزاعبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعریف کرد ، و آن چه را دم در خانه ی پدری آن ها دیده بود با آنچه از مشهدی رمضان علاف شنیده بود ، و مشورتی که با خان دایی کرده بود ، همه را گفت و عاقبت افزود :
- ...و حالا هم این جا نان و نم ک تو را می خورم ، هنوز نمی دانستم دنیا دست کیست و من چه باید بکنم . شاید باور نکنی ، اما به این مسافرت هم بیشتر از این جهت رضایت دادم که توی شهر ، بوی شلوغی می آمد . بعد هم به خود گفتم می روی می بینی اگر واقعا سر ارث و میراث دعوا دارند ، خودت کدخدامنشی کارشان را اصلاح می کنی و نمی گذاری میزان الشریعه آدمی از آب و گل آلود میان برارد ها ماهی بگیرد .
حسن آقا به شنیدن این حرف ها راحت تر نشست و گفت :
- عجب روزگاری شده ! آدم به چشم و گوش خودش هم نمی تواند اعتماد کند .
میرزا اسدالله گفت :
- می خواهی بکن ، می خواهی نکن .من هیچ وقت دست به کاری نزده ام که لازم باشد توجیهش کنم . هرکاری خودش باید موجه خودش باشد . حالا بگو ببینم چه طور شد که کار به این جاها ختم شد ؟
حسن آقا گفت :
- چه می دانیم . لابد تا این جایش را می دانی که بابامان را چیز خور کردند . بعد هم ختم که برچیده شد هرسه تایی مان را بردند داروغگی . من و دوتا داداش ها م را . و یک کاغذ بلند بالا گذاشتند جلوی مان که رضایت بدهید وامضا کنید یا توی حبس بپوسید . برادر کوچیکه را هم - اصغر را می گویم - کردند توی هلفدونی ، مثلا به عنوان گروگان . و من و برادرم را هفته پیش با دوتا مامورفرستادند که بیاییم سراملاک و به انتظار نماینده ی قانون و شرع ، یعنی شماها ، باشیم که وقتی آمدید کار را تمام کنیم و برگردیم تا برادرمان را آزاد کنند . توباید از این قضایا خبردارباشی میرزا . آخر چه طور می شود آدم ندانسته بلند شود راه بیفتد ...
- پس قضیه ی اختلاف و مصالحه چه بود ؟
حسن آقا گفت :
- اختلاف کدام است ؟ مصالحه کدام است ؟ این ها را این پدرسوخته ی گردن کلفت ، میزان الشریعه از خودش درآورده . گذاشته اند پس گردن مان که یک سوم املاک وقف ، متولیش هم میزان الشریعه ؛ از چهار دانگ باقی ، دودانگش مال خواجه نورالدین وزیر ، یک دانگ مال شخص کلانتر ، یک دانگ آخری هم مال سر کار و همکارتان . و همه ملک تازه چه قدر است ؟ چهارپارچه آبادی با هفت رشته قنات . کور و کچل های من و برادرها هم بروند گدایی . حالا فهمیدی ؟ اختلاف سر این لحاف بی صاحب است ؛ نه میان ما برادرها .
میرزا اسدالله سرش را زیرانداخت و گفت :
- مرا بگو که گول این سید جد کمرزده را خوردم . خوبیش این است که میزان الشریعه نمی داند دست من هم در این کار هست . من اصلا برای همان حرف و سخن کهنه ای که باهاش داشتم ، گفتم این روزها شهر نباشم بهتر است . می دانستم که اگر بمانم یک کاری دستم می دهد . اگر بداند باز من تو این جور کارها دخالت کرده ام . این دفعه دیگر از شهر بیرونم می کند .
حسن آقا گفت :
- ای بابا ، تو هم عجب ساده ای ! از بس دم در آن مسجد نشسته ای و هی آمد و رفت این مردکه ی گردن کلفت را دیده ای ، خیال کرده ای همه ی کارهای دنیا به میزان الشریعه ختم می شود . و بعد هم میزان الشریعه خودش خواسته که تو را در این کار شرکت بدهد . چون می دانسته که به امضای این همکار سرکار ، آب سبیل هم به آدم نمی دهند . خامت کرده اند میرزا . مرا بگو که خیال می کردم چشمت را با مال دنیا بسته اند . حالا واقعا راست می گویی ؟
میرزا که بدجوری بغض گلویش را گرفته بود ، گفت :
- چه بگویم حسن آقا...؟ بهتر است تو حرفی بزنی . بگو ببینم چرا آن مرحوم را چیز خور کردند ؟ آخر که این کار را کرد ؟
حسن آقا گفت :
- عاقبت ، خیر خواهیش باعث مرگش شد . هفته ای یک روز ناهار نمی آمد خانه و همان در حجره کباب بازار می خورد . میگفت حالا که لاشه ی قصاب ها را من می دهم ، باید ببینم این کبابی ها چه به خورد مردم می دهند . بیا ! عاقبت دید که چه زهر ماری به خورد مردم می دهند . هر روز پنج شنبه عادتش این بود . ناهارش را که می خورد در حجره را ازتو می بست و پادوش را می فرستاد ناهار و دراز می کشید .عصر همان روز من وقتی رفتم درحجره ، دیدم پادوش پشت در نشسته و در از تو هنوز بسته است . دلم هری ریخت تو. عاقبت در را شکستیم و دیدیم سیاه شده . مثل قیر ؛ و لب ها قاچ خورده ...لابد خان داییت باقیش را برات تعریف کرد . پیدا بود که چیزی توی کبابش ریخته اند .
میرزا پرسید :
- آخر که ؟ که همچه کاری کرده بود ؟
حسن آقا گفت :
- معلوم است . کبابی قسم می خورد که از مایه ی کباب آن روز صد و چند تا مشتری را راه انداخته . نشانی یکی یکی شان را هم به اسم و رسم داد . دست برقضا سرایدار تیمچه هم ، همان روز ناهار کباب خورده بود ؛ کبابش را هم همین پادوی بابام برایش از در دکان آورده بود . اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند . آن های دیگر هیچ کدام طوری شان نشده بود .
میرزا باز پرسید :
- آخر بابا فهمید آن که این کار را کرده که بوده ؟ و چه نفعی برایش داشته ؟ همین ول کردید ، رفت ؟
حسن آقا از سر بی حوصلگی گفت:
-ای بابا تو چه ساده ای ! از همان اول معلوم بود . همان روز توی مجلس ختم ، سرایدار آمد پهلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت ، اول سینی کباب مرا گذاشت دم در حجره ام و من مشغول خوردن شده بودم که دیدم سینی کباب باباتان را هم گذاشت روی پیشخوان حجره اش و رفت از آب انبار تیمچه برایش آب خنک بیاورد ؛ که یکی از این قلندرها منقل اسفند به دست ، رسید جلوی بساط حجره ی حاجی و دولا شد روی پیشخوان و بساط را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نیازی بهش داد و یارو رفت . بعد هم پسره ی پادو از آب انبار برگشت و کاسه ی آب را گذاشت پهلوی سینی کباب و رفت پی کارش .
میرزا گفت :
- خوب پیداست که کار ،کار همان قلندره بوده . هیچ کاریش نکردید؟
حسن آقا گفت :
- چه کارش می توانستیم بکنیم ؟ همه شان شبیه هم اند . هرکدام یک قبضه ریش اند و یک پیراهن دراز سفید . یخه ی کدام شان را بگیرم ؟ مگر اصلا فرصت تحقیق بود ؟ ختم برچیده نشده ، این اوضاع پیش آمد که می بینی . و تازه من قسم می خورم که یارو حتما قلندر نبوده . وقتی اموالش را این جوری دارند سگ خور می کنند که جرات می کند بگوید ، کار ، کار قلندرها بوده ؟ تو مگر خودت نمی گویی باید دید نفع کشتن حاجی به که می رسیده ؟ بفرمایید ! به کلانتر می رسیده و به میزان الشریعه و به خواجه نورالدین . دیگر قلندرها این وسط چه کاره اند ؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حیات بابام بود ،که آن قدر کمک شان می کرد . به نظر ما کار ، کار حکومت است . کسی را به لباس مبدل فرستاده اند تا حاجی را چیز خور کند . تازه حاجی ما تنها نبوده . شش تای دیگر از سرشناس های شهر درست در همان روزها مرده اند . یکی توی حمام سکته کرده ؛ آن یکی اصلا سر به نیست شده و همین جور ... و ما می دانیم که آن شش تای دیگر هم درست وضع حاجی ما را داشته اند . یعنی همه شان آدم هایی بوده اند سرشناس ، که دست شان به دهن شان می رسیده و بعد هم سر سپرده ی «شخص واحد» بوده اند .
میرزااسدالله پرسید :
-شخص واحد که باشد ؟
حسن آقا آهسته تر از معمول گفت :
- تراب کوی حق ، حضرت ترکش دوز .
میرزا گفت :
-آهاه ! رییس قلندرها را می گویی . پس درست است که حکومت برای قلندرها خواب های بد دیده ؟ خوب حالا تکلیف من چیست ؟ چه باید بکنم ؟
حسن آقا گفت :
- من چه می دانم میرزا . هرکسی یک تکلیفی دارد . تو آدمی هستی عاقل و بالغ . سواد و تجربه ات هم خیلی بیش از آن هااست که آدمی مثل من بتواند برایت تکلیف مشخص کند . تکلیف من و برادرهایم این است که شده به قیمت از دست دادن تمام این املاک ، جان مان را حفظ کنیم .
میرزا اسدالله پرید وسط حرف حسن آقا و گفت :
- این که نشد . آن وقت از کجا زندگی می کنید ؟ تو که می دانی دفاع از مال و جان در حکم جهاد است .
حسن آقا گفت :
- نه میرزا . آن وقت ها گذشت که می گفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود ، شهید است . این اعتقاد را آدم های نوکیسه از خودشان در آورده اند . مال دنیا آن قدرها ارزش ندارد که خون آدم پایش بریزد . این روزها کسی شهید است که به خاطر ایمانش شهید بشود و به خاطر ایمانش مالش را فدا کند . پدرم آن کار را کرد و ما این کار را می کنیم . غم برو بچه های مان را نداریم . چون همه شان را سرشکن کرده ایم توی قوم و خویش ها . بعد هم تنها نیستیم . تراب کوی حق را داریم . با همه ی اهل حق .
میرزا اسدالله مدتی به او نگاه کرد ، بعد پرسید :
- آخر این پدر مرحوم شما چه هیزم تری به میزان الشریعه فروخته بود؟
حسن آقا گفت :
- ای بابا ، تو کجای کاری ؟ سرهمین قضیه ی اهل حق باهاش بگومگو پیدا کرده بود دیگر . اصلا بابام آخر عمری رعایت ظاهر را هم نمی کرد . به جای این که مثل دیگران سال به سال برود و یک چیزی از اموالش را با یک ملا ، دست گردان کند و صدای این میزان الشریعه را بخواباند ؛ خودم بودم که در حضور یکی شان درآمد ، گفت :«آدم تا خودش را شناخت ، خدا شد . چرا که خدایی به خود آیی است . » سر همین حرف قرار بود حتی تکفیرش هم بکنند . آن وقت دیگر کار بدتر می شد . می دانی که تکیه ی دباغ خانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته بود . خدابیامرز سرش را در راه ایمانش داد . درست است که از ما چنان رشادت ها نمی آید ؛ اما برای رسیدن به حق ، به عدد خلایق مردم ، راه هست . بعد چند دقیقه ای سکوت کردند که در آن میرزا اسدالله پابه پا شد ، بعد گفت :
- خوب حسن آقا ! تکلیف من روشن شد . من به این راه و رسم تازه ی شما اعتقادی ندارم . اما با همان راه و رسم های قدیمی می دانم تکلیفم چیست . برای ایمان داشتم ، حتما لازم نیست آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد . ایمان هرچه کهنه تر بهتر . به هرصورت من صاحب اختیار خط و امضای خودم که هستم . میرزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی می کنم ، اگر هم راضی نشد که بدا به حال خودش .
حسن آقا گفت :
- برایت گفتم که چون پای زور در کار است ، ما همه مان از این مال چشم پوشیده ایم . تو را هم همین پای زور به این جا فرستاده ؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتراشی . خبر داریم که حکومت برای اهل این طریقه خیال های بد دارد . زن و بچه های تو که گناهی نکرده اند ....
میرزااسدالله حرف دوست زمان کودکیش را برید و گفت :
- حسن آقای عزیز ! زن و بچه های آدم نمی توانند عذر همه ی گناه های آدم باشند . اگر پای درد دل میرغضب ها هم بنشینی از این مقوله آن قدر دلت را می سوزانند که خیال می کنی به خاطر زن و بچه شان با میرغضبی حج اکبر می کنند ، یا جهاد ، ، که بچه هام گرسنگی سرشان نمی شود که خدا خودش می داند توی دل من چه خبرهااست . و از این بهانه ها ...غافل از این که اگر از راه میرغضبی بچه هایت را نان بدهی ، دیگر تعجبی ندارد اگر هرکدام شان یک قاتل خونی بار بیایند . چون با هر لقمه نانی یک جرعه از خون مردم را سرکشیده اند . و ریختن خون مردم را لازمه ی زندگی می دانند . لقمه ی حرام که قدما می گفتند ، یعنی همین . برای دو تا الف بچه ی ما خدا بزرگ است . فعلا هم پاشو برو بگذار کمی بخوابم .
اما بعد از رفتن حسن آقا ، میرزا اسدالله اصلا نتوانست بخوابد . همان طور که دراز کشیده بود . هی به خودش پیچید و هی فکر کرد . تا دیگران از خواب بیدار شدند ؛ و دهاتی های خدمتکار عصرانه آوردند ؛ در مجمعه های بزرگ ، با نان لواش تازه و پنیر و گردو ، و بعد همگی سواره بیرون رفتند تا هم هوایی بخورند و هم سری به املاک حاجی مرحوم بزنند .
خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر می چسبید و تفنگ دارها خودشان را آماده می کردند تا شکاری بزنند . از آبادی که دور شدند ، میرزااسدالله خودش را به همکارش رساند و سعی کرد تا از دیگران عقب بمانند و بعد این طور شروع کرد :
- ای والله اولاد پیغمبر ! فکر نمی کردم دست همکارت راتوی همچه خنسی بگذاری .
میرزاعبدالزکی براق شد و تعجب کنان گفت :
- چه خنسی جانم ؟ مگر چه خبر شده ؟
میرزااسدالله گفت :
- خودت را به نفهمی نزن آقا سید ! می خواهند اموال این بیچاره ها را مصادره کنند و آن وقت تو می خواهی من پای سندش را امضا کنم ؟ بعد از یک عمر رفاقت ، حالا من بیایم بشوم زینت المجالس سند مصادره ی اموال این بندگان خدا ؟ فقط همین کارم مانده ؟
میرزا عبدالزکی با اوقات تلخی گفت :
-جانم ! تو هم که همه اش پسه ی این یک قلم امضای خودت را تو سر ما می زنی . خیال کرده ای نوبرش را آورده ای ؟ ما خواستیم خیر کرده باشیم ، گفتیم این نان از گلوی بچه های تو برود پایین . مردم برای این جور کارها سرمی شکنند جانم ! دیگر این پرت و پلاها کدام است ؟ هر روز خواب تازه می بینی ؟ اصلا با آن یک وجب میز تحریرت هوا برت داشته ؟ خیال کرده ای چه کاره ای جانم ؟ هرچه احترام ...
میرزااسدالله با عصبانیت کلامش را برید که :
- قباحت دارد سید ! من نه خودم هیچ وقت کاره ای بوده ام ، نه هیچ کدام از اجدادم هوس ضبط املاک مردم را به سرداشته اند ، تا آن جایی که من یادم است ماها پدر در پدر از راه قلم نان خورده ایم . اما هیچ وقت ، هیچ کدام مان قلم توی خون و مال مردم نزده ایم . حالا تو پسر ناخلف پیغمبر ، ما را برداشته ای آورده ای که یک امضا بدهیم و یک دانگ و اموال حاجی را صاحب بشویم ؟ آقا سید ! تو اگر مجبوری برای بستن در دهن زنت یا برای بستن پاهاش به این رذالت ها تن در بدهی ، زن و بچه ی من به نان و پنیر عادت کرده اند ...
که میرزاعبدالزکی ، دیوانه وار ، فریاد کشید :
- مگر عقلت کم شده جانم ؟
و چنان فریادی که پیشکار کلانتر و بچه های حاجی از یک میدان جلوتر برگشتند که ببینند چه خبر شده است . میرزا بنویس های ما که دیدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الاغ راندند تا از دیگران فاصله ی بیش تر ی گرفتند و این بار میرزاعبدالزکی به حرف آمد و با صدایی لرزان گفت :
- به سر جدم قسم ، من الان این حرف ها را از دهان تو می شنوم . هرگز همچه حرف ها نبوده ، جانم . که سهم ما چه باشد و چه نباشد . یک سوم اموال وقف ، بقیه مصالحه میان بچه ها . به من و تو هم اگر دل شان خواست چیزی می دهند ، جانم . طاقشالی ، پولی یا اسب و استری . وگرنه هیچ چی . میرزا اسدالله ریشخندکنان پرسید :
- پس این معامله ی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته ، همین بود ؟ و برای این کار اصلا چه حاجت به این همه مامور تفنگ به کول ؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلانتر ؟
میرزا عبدالزکی گفت : جان من ! آخر چند بار باید گفت که بچه های حاجی دعوا دارند . مگر ندیده ای ، جانم ! که به خاطر مال دنیا ، برادر چشم برادر را درمی آورد ؟ کلانتر هم برای این دخالت کرد که مال وقف ، مال مردم است . دیگر این حرف ها را از کجا درآورده ای ، جانم ؟
میرزااسدالله گفت :
- دعوا ندارد آقا سید ! بگو ببینم اگر همان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم ، امضا می کنی یا نه ؟
همکارش پرسید :
-نمی فهمم جانم . چه متنی را ؟
میرزا اسدالله گفت :
- این که یک سوم اموال وقف ، یک سوم دیگر ، یعنی دو دانگش مال خواجه نورالدین ،و یک سوم نصفش مال کلانتر و نصفش مال ما دو نفر . این متن را امضا می کنی یا نه ؟
میرزاعبدالزکی دهنه ی الاغش را کشید و ایستاد و بربر به همکارش نگاه کرد و گفت :
- نه جانم ! اصلا همچه قراری نبوده . من همان چیزی را امضا می کنم که با میزان الشریعه گفتم و شنیدم .
میرزااسدالله گفت :
- خوب . حالا آمدیم و میزان الشریعه تو را خام کرده باشد ؛ آن وقت چه می کنی ؟
همکارش گفت :
- جانم ! نمی دانم بااین میزان الشریعه چه پدر کشتگی ای داری که این طور بهش مظنونی . نمی فهمم . جانم !
میرزا اسدالله گفت :
- صحبت از ظن نیست آقا سید!صحبت از یقین است.و این وردست کلانتر هم با تمام قراول هاش برای این همراه ما نیامده اند که باد سر دل ما را بزنند . و اصلا دعوایی هم میان بچه های حاجی نیست . میزان الشریعه نوشته داده دست این پیشکار کلانتر و موبه مو حالیش کرده چه بکند ...و بعد آن چه را که پسر بزرگ حاجی گفته عینا برای همکارش تعریف کرد .و همین طور که میرزا اسدالله تعریف می کرد ، میرزا عبدالزکی رنگ می گذشت و رنگ برمی داشت تا شد مثل گچ دیوار . حرف میرزااسدالله که تمام شد ، چیزی نمانده بود که میرزاعبدالزکی از الاغ بیفتد زمین . چنان حالی شده بود که نگو.میرزااسدالله که این حالات را دید از سر دلسوزی گفت :
- چت شده آقا سید ؟! میزان الشریعه خامت کرده ، هان ؟
همکارش گفت :
- قضیه از خام کردن گذشته ، جانم ! یاد این افتادم که وقتی می خواستم از پیشش بیایم بیرون ، همان دم در گفت :«البته شما خودتان وارد هستید . اما برای این که مبادا خدای نکرده حقی ناحق بشود ، من یک یادداشت داده ام دست کلانتر که اگر اشکالی پیدا کردید نگاهی بهش بکنید .» و حالا می فهمم که غرض از یادداشت چه بوده ، جانم ! خوب نقشه کشیده و دست ما را بسته . بدبختی این جاست جانم ، که در چنان روزهایی که از دست این زنکه آن جور به عذاب آمده بودم ، باید این پدرسگ بفرستد دنبال من .
میرزا اسدالله گفت:
- وحشت ندارد آقا سید ! تکلیف من روشن است . زیر همچه سندهایی را امضا نمی کنم . تو خود دانی . فکرهایت را بکن و تصمیم بگیر . بی من هم می توانی کارت را بکنی . آن یادداشت هم لابد حالا دست پیشکار کلانتر است . می گوییم درش بیاورد و همین امشب خیالش را راحت می کنیم ، به هر صورت تو خود دانی .
میرزا عبدالزکی گفت :
- چه می گویی ، جانم ؟ تو خود دانی کدام است ؟ من اگر تنها این کاره بودم چرا پای تو را می کشیدم وسط، جانم ؟
میرزااسدالله گفت :
- من از اول بهت گفتم که وقتی پای میزان الشریعه و کلانتر در کاری هست ، پیداست که قضیه آب برمی دارد . لابد میزان الشریعه به تو اطمینان داشته که فرستادتت دنبال این کار . مرا که نفرستاده . من هم اگر دخالتی کرده ام به خاطر تو بوده . تا حالا رفیق و همکار بودیم - بعد هم هستیم - اما توقع این جور کارها را ، دیگر از من نداشته باش .
همکارش گفت :
- کلیات نباف ، جانم ! حالا دیگر دوربرداشته ! بگذار ، جانم ، ببینم چه غلطی باید کرد . خیال می کنی اگر ما این کار را نکنیم ، دنیا امرش لنگ می ماند ؟ قول بهت می دهم دیگران با سربیایند ، جانم . در این صورت آدم خودش را به دردسر بیندازد ؟
میرزااسدالله گفت :
- اگر هم دردسری داشته باشد ، برای من بیش تر است ، با آن برو بچه ها . اما خدا زنده اش بگذارد . خان داییم هست . بعد هم آن یک وجب میزتحریر ، به قول تو ، چندان چنگی به دل نمی زند . به هر صورت دردسر تو کم تر است .
میرزا عبدالزکی گفت :
- از کجا، جانم ؟ که گفته ؟ دردسر که کم و زیاد ندارد ، جانم ! درست است که من پابند بچه نیستم ، اما غیر از بچه خیلی چیزهای دیگر دارم . بعد هم ببینم ، جانم ، مالک این آبادی ها چه ورثه ی حاجی باشند ، چه یک نفر دیگر ، برای این دهاتی ها چه فرق می کند ؟ حالا که قضیه از اصل خراب است ، جانم ، چرا من و تو خودمان را به دردسر بیندازیم ؟ مدعی اصلی این دهاتی ها هستند که می بینی حرفی ندارند ، جانم .
میرزااسدالله گفت :
- نشینیدی دیروز که وارد می شدیم از پشت در چه فحشی بهمان دادند ؟ مردم دست شان کوتاه است ، وگرنه خیال می کنی ما را راه می دادند ؟ بعد هم درست است که کار از اصل خراب است و از دست من و تو شاید کاری ساخته نباشد ؛ اما این وضع را که من و تو نگذاشته ایم . بگذار همان دیگران خراب ترش کنند . من کاری ندارم به این که وقتی مالک یک آبادی کسانی مثل بچه های حاجی باشند ، خلق خدا راحت ترند ، تا مالک شان آدمی باشد که سهم اربابی اش را به زور تفنگ دار حکومتی و دولا پهنا از مردم در بیاورد ، از این هم بگذریم که صحبت «الزرع للزرع » مال خیلی سال ها پیش از این است ؛ اما از همه ی این ها گذشته ، این را از من داشته باش که وقتی از دستت کاری برای مردم برنمی آید ، بهتر است دست کم نجابت خودت را حفظ کنی . تکلیف ما این است که در این مظلمه شرکت نکنیم . اما این که چه ما این کار را بکنیم ، چه نکنیم ، این جورکارها هیچ وقت لنگ نمی ماند ، درست به کار میرغضب ها می ماند . حق مطلب این است که با این جور حکومت ها همیشه احتیاج به میرغضب هست ، درست ؟ اما درست است که هر آدمی با همین استدلال برود و میرغضبی را قبول کند ؟ و به خودش بگوید :
«فلان بابا که خون کرده و عاقبت باید کشته شود ، چه فرقی می کند که من حکم را اجرا کنم یا دیگری ؟» با این حرف و سخن ها فقط حرص را می شود راضی کرد نه عقل را .
جان دلم که شما باشید ، به این جا حرف و سخن دو میرزا بنویس ما تمام شد ، و رکاب زدند تا به دیگران برسند و در ظاهر به عنوان تهیه ی فهرست مزرعه ها و مقدار بذرافشان املاک و آبگیر قنات ها ، قلمی روی کاغذ بیاورند . در همین مدت تیر و ترقه ی قراول ها مدام شنیده می شد که وقتی برگشتند ، دو سه تایی خرگوش زده بودند که خودشان نمی خوردند و لاشه ی سفید آن ها را با گوش های دراز و لس ، جلوی سگ های ده انداختند ؛ و ده پانزده تایی هم کبوتر چاهی زده بودند که برای شام شان کباب کردند . آن شب حرف وسخنی پیش نیامد . چون هنوز یکی دوتا از آبادی ها که با ده اصلی فاصله داشت ، مانده بود ؛ و باید روز بعد زرع و پیمانش می کردند . ناچار روز بعد را هم به این کار گذراندند . ودر این مدت ، میرزا بنویس های ما حسابی از کم و کیف کار سر درآوردند و گاهی در گوشی ، و مخفی از چشم پیشکار و قراول هایش ، با بچه های حاجی حرف و سخنی زدند و به آن ها حالی کردند که اهل این کار نیستند ؛ و زمینه سازی ها و مشورت ها ، برای این که چه جوری اهل ده را از شر این قراول ها خلاص کنند ؛ و قراول ها در همین مدت یک بز چاق سنگین را که از گله عقب مانده بود ، به عنوان شکار زدند و بعد که معلوم شد مخصوصا عوضی گرفته بودند ، هیچ کس بهشان حرفی نزد ، و باز در همین مدت میرزااسدالله همه اش در فکر قلندرها بود وایمان جاندار و تازه ای که در دل حاجی و پسرهایش بیدار کرده بودند ؛ و نیز در همین مدت میرزاعبدالزکی تنها که می ماند مثل برج زهر مار بود و نمی دانست چرا دلش می خواهد کاسه کوزه ی تمام این قضایا را سرزنش بشکند ، اما نه رویش می شد با میرزااسدالله از این مقوله حرفی بزند و نه کس دیگری را در ده می شناخت . و حتی به فکرش رسید که :« آخرش اینه که دست از سر زنک ور می دارم و جانم را می خرم .» اما همین طور ساکت بود و آن چه را که در دل داشت با هیچ کس در میان نگذاشت . و اول غروب یک قاصد مخفی از شهر رسید که فوری رفت سراغ حسن آقا و خبرهایی به او داد که به زودی می فهمیم .
شب ، شام که خورده شد و سفره را جمع کردند ، پیشکار کلانتر بی خبر از آن چه میان میرزابنویس های ما و بچه های حاجی گذشته بودو بی خبر از وقایع شهر ، سر حرف را باز کرد و گفت :
- خوب ، مثل این که کار ما دیگر تمام شده است . در ثانی بیش از این هم نباید سربار آقازاده های حاجی مرحوم شد که ان شاءالله نور از قبرش ببارد .
بعد دونفر از قراول ها را صدا کرد و در گوش یکی شان چیزی گفت که رفت بیرون و دیگری را گفت همان دم در پنجدری بنشیند وبعد حرفش را این جور دنبال کرد :
- بله ، عرض می کردم که هرچه زودتر باید رفع زحمت کرد ، در ثانی ، جناب کلانتر هم در شهر منتظرند ، باید هرچه زودتر برگردیم . در ثالث ، تا آقایان سند را تنظیم کنند ، فرستادم کدخدا و ریش سفید های محل را خبر کنند که بیایند زیر ورقه ها را امضا بگذارند . چه طور است ؟
بعد دست کرد توی جیبش و کاغذ تاشده ای را درآورد و گذاشت جلوی روی میرزاعبدالزکی . میرزا در حالی که رنگ به صورتش نبود ، کاغذ را برداشت و باز کرد و خواند ؛ بعد آن را داد به دست میرزااسدالله که او هم در حالی که سرتکان می داد ، خواند و داد به دست پسر بزرگ حاجی . حسن آقا پس از خواندن کاغذ دو سه دفعه دستش را به هم مالید و گفت :
- خوب ! بله دیگر . ریش و قیچی دست خود آقایان است .بنده چه کاره ام ؟ و ساکت شد . بعد از او میرزااسدالله به حرف آمد و گفت :
-روزی که این آقا سید فرستاد دنبال من و در این کار کمک خواست ، صحبت از این بود که ورثه ی مرحوم حاجی به پا در میانی جناب میزان الشریعه تصمیم به مصالحه گرفته اند و می خواهند برای این که نام نیکی از پدرشان بماند ، یک سوم اموالش را وقف کنند . اما این طور که در این کاغذ نوشته ، غیر از وقف ثلث اموال صحبت از مصالحه ی باقی املاک است به اشخاص دیگر . ما همچه قراری نداشته ایم .
پیشکار کلانتر که انتظار کوچک ترین اما را نداشت ، گفت :
- بر فرض که فرمایش سرکار درست باشد ، این دست خط جناب میزان الشریعه است ، و فرمایش سرکار اجتهاد در مقابل نص است . در ثانی ، ورثه ی مرحوم حاجی این جا حی و حاضرند . وکیل و وصی هم نمی خواهند .
میرزااسدالله گفت :
- اگر برادر مرا به عنوان گروگان حبس کرده بودند ، چاره ای جز این نداشتم که گردن به هر حرف زوری بگذارم .
و میرزاعبدالزکی دنبال کرد که :
- جانم ! تمام ورثه ی حاجی که حاضر نیستند . یکی شان حبس است جانم ، و چهارتا دختر هم دارد و مادرشان هم زنده است و سهم می برد . از تمام این ورثه ، فقط این دونفر حاضرند جانم .
بعد روکرد به حسن آقا و پرسید :
- ببینم ، جانم ، شاید شما وکالت نامه ای از دیگران داشته باشید . در این صورت البته قضیه فرق می کند جانم .
حسن آقا گفت :
- ما نمی دانستیم که ازمان چه می خواهند ، وگرنه تهیه کردن یک وکالت نامه کاری نداشت .
پیشکار کلانتر که مات و مبهوت به این مکالمه گوش می کرد و می دید که اوضاع بدجوری دارد عوض می شود ، دخالت کرد و گفت :
- میرزا مگر یادت نیست میزان الشریعه دم در به تو چی گفت ؟ در ثانی ، نکند خیال کرده ای چانه بزنی تا سهم خودت را بیش تر کنی ؟ اگر ورثه ی حاجی هم رضایت داده باشند ، من نمی گذارم . در ثالث ، مگر تو نمی دانستی که برای امضای صلح نامه ، وجود همه ی این ها که حالا می شماری لازم است که وقتی شهر بودیم صدایت در نیامد ؟ تازه حالا هم عزا ندارد ، شما سند را بنویسید ، همه حضار امضا می کنیم ، و امضای اشخاص غایب را هم ، به شهر که برگشتیم به راحتی می گیریم .
میرزاعبدالزکی برافروخته و عصبانی گفت :
- ما هم چه سندی را نه می نویسیم ، جانم ، نه امضا می کنیم .
پیشکار گفت :
-عجب ! آقا سید چه طور این دفعه جوشی شدی ؟ در ثانی ، نکند شوخی می کنی ؟ یا شاید کاسه ی داغ تر شده ای ؟
میرزا عبدالزکی گفت :
- هیچ کدام ، جانم !
پیشکار کلانتر که هنوز باورش نمی شد وضع عوض شده ، رو کرد به بچه های حاجی و گفت :
- شما چه می گویید ؟ در ثانی ، شاید شما هم در این بند و بست شرکت دارید ؟
این بار میرزااسدالله به حرف آمد که :
- درثانی ، در ثانی کدام است ؟ چرا برای مردم پاپوش می دوزی ؟ این بیچاره ها مگر جرات دارند حرف بزنند ؟
و میرزا عبدالزکی دنبال کرد که :
- جانم ! حضرت پیشکار ! گفتم که این دو نفر تنها نیستند . من قول می دهم که اگر سند نوشته و حاضر را ، جانم ، جلوی این ها بگذاری فورا امضا بکنند . البته حسن آقا خط و ربطش از ما هم بهتر است . جانم . اما چون از طرف دعواست ، نوشته اش قبول نیست . فردا خدای نکرده باعث دردسر خود سرکار می شود ، جانم . و می گویند به زور ازشان سند گرفته ای . صلاح خود شما نیست جانم ، که در این کار عجله بشود . بگذاریم و کالت نامه از دیگران بیاید یا همه حضور داشته باشند ، جانم ، آن وقت اگر ما را بگویی باز برای مان سهمی قایل شده اند ، جانم ، اما سرکار که هیچ کلاهی از این نمد ندارید ، چرا کاسه ی از آش داغ تر بشوید ؟ به ، جانم ؟
پیشکار گفت :
- عجب ! حالا دیگر برای من هم تکلیف معین می کنید ؟ در ثانی ، نکند همه تان دست به یکی کرده باشید ؟
میرزااسدالله گفت :
- هرچه هست همین است . از دست ما دو نفر کاری برنمی آید .
پیشکار که دیگر حوصله اش سرآمده بود ، گفت :
-ببین آمیرزاعبدالزکی ، تکلیف این میرزااسدالله معلوم است ، چندان سابقه ی خوشی هم نداشته . اما تو چرا خام شده ای ؟ در ثانی می دانی به ریسمان این مرد از کجا سردرآوردی ...؟
در همین وقت ، هفت نفر از پیرمردها و ریش سفید های ده با کدخدا از در وارد شدند و سلام و علیک کردند و هرکدام و هرکدام گوشه ای از مجلس جا گرفتند . پیشکار کلانتر که از شنیدن صدای پای قراول ها توی حیاط دلش قرص شده بود ، رو کرد به پیرمردها و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است ، گفت :
- لابد خبر دارید که لطف الهی شامل حال اهالی این آبادی ها شده و قرار است به زودی جزو ابواب جمعی مردان نیکی امثال حضرت وزیراعظم و شخص شخیص کلانتر بشوید و ان شاءالله روزگاری بهتری در پیش داشته باشید . در ثانی ، این آقایان محررها به نمایندگی از طرف شخص کلانتر ، آمده اند تا سند تحویل این املاک را بنویسند . در ثالث ، گفتم شما ریش سفیدهای محل حاضر و ناظر باشید و شهادت بدهید که کسی قلمی یا قدمی به خلاف حق برنداشته .
حرف پیشکار کلانتر که تمام شد ، هیچ کس چیزی نگفت . و هم چنان که مجلس ساکت و آرام مانده بود ، میرزااسدالله بلند شد رفت دم یکی از درها و دو تا کلوخ پادری را برداشت و برگشت سرجایش نشست . و همه به دقت شاهد بودند که انگشترش را از انگشت درآورد و یک مهر هم از توی قلم دانش کشید بیرون و هریک از آن دو را گذاشت روی یکی از کلوخ ها و با کلوخ دیگر کوبید و نگین هارا خرد کرد و حلقه ی نقره ی هرکدام را ، که به صورت قراضه ای درآمده بود ، پیش روی قراولی انداخت که دم در اتاق نشسته بود . پیشکار کلانتر که می دید کار بدجوری پیش می رود ، وحشتش گرفته بود که الان همه ی اهل ده خبردار شده اند و ممکن است همین شبانه بریزند و کلک او را با هفت تا قراولش بکنند . چه بکند ؟ چه نکند ؟ که یکی از پیرمردها ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، خیلی شمرده و با طمطراق به حرف آمد :
-عرض کنم به حضور پیشکار باشی که مارعیتیم . نه صاحب مالیم نه مدعی کسی . هیچ کدام مان هم از بخت بد خط و ربطی نداریم ،که امضا بدهیم . عرض می شود که تا به حال مالک این آبادی ها ، حاجی آقای مرحوم بود ، که خدا بیامرزدش . بعد از این هم ، عرض کنم . مالک هرکه باشد ما همان رعایای فرمانبرداریم ، و خدا هم به شما طول عمر بدهد که ما را قابل دانسته اید که در چنین مجلسی حاضر و ناظر باشیم .
و باز سکوت برقرار شد . چنان سکوتی که انگار هیچ کس در مجلس نیست . میرزابنویس های ما دیگر چیزی نداشتند ، بگویند . پیرمردها و ریش سفیدهای ده هم که از دیروز می دانستند قضایا از چه قرار خواهد شد . بچه های حاجی هم که جای خود داشتند . فقط می ماند پیشکار کلانتر که حسابی به تله افتاده بود . در این ده کوره با هفت تا قراول ، که تازه همه شان تفنگ نداشتند .در مقابل سی صد خانوار جمعیت چه می توانست بکند ؟ این بود که پس از مدتی سکوت ، بلند شد و به بهانه ی قضای حاجت از اتاق بیرون رفت . در این موقع میرزا اسدالله به حرف آمد که :
- به هرحال این را می توانید شهادت بدهید که یک میرزااسدالله نامی بود و در حضور ما مهرهایش را شکست و تصمیم گرفت دیگر از راه این قلم و کاغذ نان نخورد .
و حرفش داشت تمام می شد که پیشکار کلانتر برگشت . رفته بود و قراول ها را دیده بود و اطمینان پیدا کرده بود که تفنگ هاشان پر است و آن هایی هم که تفنگ ندارند ، سرنیزه و تیرکمانی دارند ؛ و دستورهای تازه بهشان داده بود و با همان اهن و تلپ اول ، به مجلس برگشته بود . همه یاالله گویان جلوی پایش برخاستند و نشستند و انگار نه انگار که خبری شده ، باز سکوت کردند . پیشکار که آن همه عزت و احترام خیالش را راحت تر کرده بود ، درآمد گفت:
- این طور که برمی آید در کار تنظیم سند مشکلاتی پیش آمده . در ثانی ، شما هم خسته اید ، بهتر است بروید خانه هاتان و بخوابید ؛ تا ببینم فردا چه پیش می آید .
به این حرف ، پیرمردها و ریش سفیدها برخاستند و خداحافظی کردند ورفتند ؛ و میرزابنویس های ما با پیشکار کلانتر ، بی این که دیگر حرفی بزنند ، گرفتند خوابیدند . اما آن شب تا صبح هر دو ساعت به دو ساعت ، سه تا از قراول ها یکی سرپشت بام و یکی پشت در خانه و یکی توی حیاط کشیک دادند و پیشکار کلانتر هم اصلا خواب به چشمش نیامد و بارها به صدای پای گربه ای ، یازوزه ای دوردست شغالی ، یاناله ای مرغی در انبار از خواب پرید .
جان دلم که شما باشید ، سپیده نزده ، قراول ها راه افتادند و به عجله کت و کول میرزابنویس های مارا بستند و سوار الاغ کردند که هرچه زودتر برگردند به طرف شهر . و با این که در تاریکی آخر شب چشم و چارشان درست جایی را نمی دید ؛ سعی کردند کوچک ترین صدایی نکنند . هر کدام دهنه ی اسب های خود را گرفتند و پاورچین پاورچین از توی خانه ی اربابی ، خودشان را تا پشت دروازه ی بسته ی ده رساندند و همان طور که مشغول باز کردن قفل چوبی کلون بودند و پیشکار کلانتر بی صبری می کرد ، یک مرتبه از سر دیوار های اطراف ، بیست مرد قلدر چماق به دست مثل هوار آمدند پایین و پیش از آن که قراول ها فرصت کنند و دست به تفنگ ها ببرند ، ضربه ی چماق ها کار خودش را کرد و هرکدام از قراول ها گوشه ای درازکش افتادند . دهاتی ها اول تفنگ ها را جمع کردند و سلاح های دیگر را ؛ بعد دست و پای هر هشت مامور حکومتی را طناب پیچ کردند و کشان کشان بردند توی اولین طویله ای که سر راه شان بود ، تپاندند و درش را بستند و دو نفر از خودشان را تفنگ به دست به محافظت طویله گماشتند و بعد برگشتند و خندان و نفس زنان کت و کول میرزابنویس های مارا که همان طور روی الاغ هاشان مانده بودند ؛ باز کردند و به عزت و احترام رفتند به طرف خانه ی کدخدا . و حالا دیگر همه ی اهل ده بیدار بودند و پیه سوز به دست از این خانه به آن خانه می رفتند و خبر می دادند .
میرزابنویس های ما تمام راه را ساکت ماندند و گوش دادند به رجزهایی که هریک از دهاتی ها برای دیگران می خواند و به شادی و سروری که دهاتی ها را گرفته بود ؛ تا رسیدند به خانه ی کدخدا که همه ی ریش سفیدها و پیرمردهای آبادی های اطراف در آن جمع بودند و ملای ده هم بود و پسرهای حاجی هم بودند . میرزااسدالله ار راه که رسید ؛ پس از سلام ، درآمد که :
-حسن آقا ! چرا ما را خبر نکردید ؟ شاید از دست ما هم کاری ساخته بود .
حسن آقا گفت :
-نه داداش . آن جور کارها از دست شما برنمی آید. تازه مگر شما که می آمدید این جا ، قبلا ما را خبر کردید ؟
و کدخدا دنبال کرد که :
- کاری که از دست آقایان برمی آید ، حالا هم حاضر و آماده است . اول بفرمایید لقمه نانی میل کنید تا بعد .
بعد میرزا بنویس ها را نشاندند و صبحانه آوردند و همه با هم ناشتا کردند و ملای ده همسایه توضیح داد که پسرهای حاجی به وکالت از طرف همه ی ورثه ی آن مرحوم با اهالی آبادی های ملکی خودشان موافقت کرده اند که تمام مایملک حاجی را مصالحه کنند به اهل محل و به هرکس ، همان قدر زمین را که تا کنون می کاشته بدهند و برای خودشان فقط آسیاب ها را نگه دارند و خانه ی اربابی را . و صبحانه که تمام شد . میرزااسدالله سند را نوشت و همه را امضا کرد . بعد پیشکار کلانتر را هم از طویله درآوردند و از او شهادت گرفتند که مصالحه نامه دور از هر اجبار و اضطراری نوشته شده است و قرار را بر این گذاشتند که پیشکار و قراول هایش یک هفته توی همان طویله ، مهمان اهل ده باشند و بعد از اسب و سلاح شان که به درد دشتبان ها می خورد ، چشم بپوشند و شتر دیدی ، ندیدی . هرکدام با یک سفره نان و یک کوزه آب به هر کجا که دل شان خواست بروند . و آفتاب که زد میرزابنویس های ما همراه دو تا پسرحاجی سوار شدند و در میان هلهله ی شادی تمام دهاتی ها که تا یک میدان به بدرقه آمده بودند ، به طرف شهر راه افتادند .

لطفا دنباله این رمان را در قسمت نون والقلم( 3) بخوانید.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید