پنج شنبه, 06ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی داستانی از ادبیات فارسی - مهر و ماه - شیخ مولانا جمالی

داستان ایرانی

داستانی از ادبیات فارسی - مهر و ماه - شیخ مولانا جمالی

برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی

 

شیخ مولانا جمالی

زمانی در زاگادهم زندگی می كردم، روزی به ناگاه شوق زیارت خانه خدا و مزار متبرك حضرت پیغمبر اكرم در دلم افتاد، و چنان بی تاب گشتم كه روزی چند از آن پس قدم در راه آن مقصد شریف نهادم.
ز خویشان و عزیزان دل بریدم
غریبی را صلاح خویش دیدم
و بعد از این كه ماهی چند سفر را بر خود هموار كردم به شهر تبریز رسیدم. بزرگان و افاضل آن شهر عزیز كرامتها كردند، و

به راه دوستی و روی یاری
به شرط همدلی و غمگساری

شدند این خسته دل را در شب و روز
به تنهایی چراغ خاطر افروز

هر چند از دوری یاران زادگاهم دلی پر خون داشتم به دین آن مردمیها و مهربانیها غم فرقت احباب و رنج آن سفر دور و دراز از خاطرم رفت. روزی در انجمنی كه آن مهروران به شادی حضور من پرداخته بودند چند تن از ایشان به نظم كشیدن داستان عشقی و عرفانی مهر و ماه را پیشنهاد خاطر كردند. حرمت خواهش آنان به كار آغاز نهادم و چنین پرداختم.
در بدخشان پادشاهی دانا و همایون فال بود كه به سرزمینی پهناور سلطنت می كرد. در حرم این پادشاه دادگر فزون بر صد زن زیبا و دلارام وجود داشت. اما از هیچ یك آنان فرزندی به دنیا نمی آمد.پادشاه از نداشتن فرزند همیشه ناشاد و اندوهگین بود، و چون به هیچ افسون به مراد نمی رسید از سر ناچاری به درویشان روی آورد، مگر از بركت نفس و دعای ایشان كامیاب گردد.
در حوالی پایتخت پادشاه كوهی بود، و در آنجا درویشی دل از جهان بریده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. ندیمانش به وی گفتند اگر آرزویش را به آن درویش بگوید باشد به دعای وی خدا مرادش را برآورد.
پادشاه كه سخت در آرزوی داشتن فرزند بود رهنمایی وزیرانش را پذیرفت و با چند تن آنان راهی كوهی شد كه درویش یكی از غارهای آن را خلوتگه پرستش ذات لایزال قرار داده بود.
شاه و همراهانش بدان كوه رسیدند جا به جا چند غار دیدند كه درون همه آنها چون زلف بتان و گور گنه گاران تاریك بود، اما از درون یكی از آنها نوری خیره كننده می تافت. شهریار و ندیمانش رو به غار نهادند و چون به آنجا رسیدند همه كلاه بزرگی از سر برگرفتند، از آن كه
به درگاه گدایان الهی
نمی زیبد حدیث پادشاهی
چون شاه آن درویش را كه دلش آیینه سرّ الهی بود برابر خود دید و رو بر خاك نهاد و زمین بوسید و درویش كه دلش از غایت صفا و پاكیزگی به رازهای ناگفته آگاه بود، به فراست حاجت شاه دریافت، اما به لطف و مهربانی گفت: چگونه شد كه دلت به دیدار درویشان مایل گشت؟ شاه گفت: بدین آستان به این امید پناه آورده ام كه از خدا بخواهی به من پسری كرامت فرماید، از‌ آن پادشاهی كه پسر ندارد چنانست كه سر و افسر ندارد.
درویش برای مراد یافتن پادشاه به درگاه خدا دست به دعا برداشت و مناجات بسیار كرد پروردگار بی همتا و مهربان به دعای دوریش حاجت شاه را برآورد، و

به باغ خرمی از سرو آزاد
به سر سبزی برآمد شاخ شمشاد.

همین كه گل آرزوی شاه ازگلزار مقصود شكفت به شادی آن در گنجهایش را روی بینوایان گشود، و آنان را از مال بی نیاز كرد. چون فرزند شاه نخستین روز ماه به دنیا آمد. پدرش آن را «ماه» نامید آن گاه اختران را احضار فرمود تا در طالع فرزندش بنگرند. ستاره شناسان شمار اصطرلاب كردند. مهتر آنان پس از دقیقه ای چند نخست به خنده لب گشود و بعد از لختی گریست. شاه از كار او در شگفت شد و به وی گفت:

ترا این گریه و خنده از كیست
غمت گو از كجا شادی از چیست؟

غم و شادی به یك جا در نگنجد
به گاه غم می و ساغر نگنجد

مهتر اخترگران پادشاه را دعا و ثنای بسیار كرد و گفت گردش خورشید و ستارگان چنین
می نماید كه این شهزاده پادشاهی نامور و بلند آوازه می شود، به گاه جوانی به دام عشق ماهرویی گرفتار، و چنان در این كار شهره می شود كه داستانی نو می آفریند، و حدیث لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد شادی آفرین نیست، اما به هر روی دل بد نكرد، و زبان به خیر فرزندش گشود و

بگفت آخر خدایش یار بادا
ز شاخ بخت برخودار بادا

باری شهزاده از گاه تولد همان سان كه ماه نو شب به شب به كمالش می گراید، روز به روز می یالید در پنج سالگی رویش چون ماه می درخشید و در ده سالگی طلعتش از ماه شب چهارده تابنده تر بود. چشمان سیاهش از چشم آهو زیباتر و دلفریب تر و دهان تنگش از غنچه
گل روان پرورتر بود.

به شوخی هر كرا آواز می داد
دلش را می ربود باز می داد

هزاران سروقد عنبرین مو
چون زلف آشفته بر رخساره او

چو او لوء لوء نمود از لعل خندان
ز خجلت ناردان شد ترش دندان

چه گویم كاین چنین یا آن چنان بود
ز خوبی هر چه گویم بیش از آن بود.

چون سالیان عمرش به هجده رسید در شمشیرزنی و نیزه اندازی و كوبیدن گرز بی همتا بود. چون بدین هنر آراسته شد شاه تاج و تخت و خزانش را بدو سپرد. شاه نو یك شب كه از روز نوروز طرب خیزتر بود.
شبی چون سنبل مشكین سمن سای
شبی چون خط محبوبان دل آرای
شبی چون نوعروس پر ز زیور
حریر زرنگارین كرده در بر

مجلسانه و بساط شادمانی آراست. او و وزیران و ندیمانش در دولت به روی دل گشودند، تا سحرگاهان به عیش و عشرت نشستند، چون نسیم سحرگاهی وزید هر كس به خانه خویش رفت و شاه در تنهایی در بستر آرمید. همین كه در خواب شد حصاری به خواب دید كه گردش را دریا فراگرفته بود. در آن حصار شهری خوش منظر و آبادان و فرحزا وجود داشت كه دارای دوازده برج برآمده از یاقوت و در هر برجی كاخی از لعل بود. همچنین در هر اتاق هر یك از كاخهای تختی از گونه گون گوهرها بود؛ و

به هر تختی نشسته لعبتی چند
همه شكر لب و شیرین تر از قند

همه گل عارضان و نارپستان
همه چون غنچه گلزار خندان

همه بر گل كشیده شاخ سنبل
ره تقوا زده زان سنبل و گل

درون اتاقی از یك كاخ، تختی زیب مزین به گونه گون گوهرهای خوش آب و رنگ بود. بر آن تخت خوبرویی جوان و دلارام كه از همه گلچهرگان گرو می برد تكیه زده بود، و گروهی مهرویان گردش را گرفته بودند. دهان آن بت فروزنده دلجو رونق پسته خندان را شكسته و گوهر دندانش جلوه صدف را كاسته بود.

یكی خالش به زیر چشم جادو
فتاده نافه ای از ناف آهو

به خوبی چون خم ابروی خود طاق
غمش پیوسته جفت جان عشاق


دو زلفش تا میان پیچ در پیچ
دهانش چون میانش هیچ در هیچ

به زیر ابروی او چشم پرخواب
دو هندو سرنهاده زیر محراب

«ماه» چون در عالم خواب چهره دلفروز و رؤیا آفرین آن بت طناز را دید چنان بی خویشتن گشت كه به وی نزدیك شد و خواست دزدانه به رویش بنگرد. آن دوشیزه نورس دلارام بر او نهیب زد كه خویشندار باش و نزدیك تر میا. ماه از نهیب بیم انگیز آن بت رعنا چنان در وحشت افتاد كه از خواب بیدار شد از آن دم چنان به عشق آن گلچهره افسونگر گرفتار آمد كه آرام و قرارش رفت.
نه صبرش تا زمانی گیرد آرام
ز بی صبری همی نالید بی كام

ندیمانش پدر او را از حالش آگاه كردند. وی پریشان دل و دردمند گشت، با تحسر و تأثر به او گفت: امید داشتم كه به گاه پیری و درماندگی دستگیرم باشی، دریغ كه آرزویم بر باد رفت. و روزگار بدفرجام شیشه اقبالم مرا به سنگ زد
«ماه» چون شكوه های شماتت بار پدر را شنید زبان به پوزشگری گشود و گفت:‌ای پدر گرامی و مهربان من به سزا می دانم كه وجود من از بركت هستی تست، اما چه سود كه در گلشن زندگی تو من خاری شده ام كه جز خلیدن بر سینه پر مهرت حاصلی ندارم. افسوس كه آن خواب بدفرجام امیدهای تر بر باد داد و زندگی مرا تباه كرد كاش در عالم رویا روی آن گلچهره فتان را نمی دیدم. سزاوار چنان است دیده ام كه مرا چنین شوربختی گرفتار كرده بركَنم.
پدر چون چون دردمندی و آزردگی پسرش را دریافت از سر رحمت و رأفت به او گفت:
آدمی نباید به خواب و خیال خود را چنین پریشان دل و آشفته روزگار كند. اگر اندكی به خود آیی و خرد پیشه خود سازی این خیالهای گمراه كننده از سرت بیرون می رود. برای این كه بر هوس پیروز شوی به گردش طبیعت و شكار بپرداز چوگان بازی كن و در بوستانها به تماشای سبزه و گل روی آور.
«ماه» گفت خداوندگارم چنان به عشقش گرفتار شده ام كه قرار و آرامم نمانده، مگر سودایی را به بوی عود و درمان می توان كرد. هر دم گوی ذفن و گیسوی درازش را به یاد می آورم دلم سرگشته و پریشان می شود و یاد گوشه ابروان و نرگس چشمانش به جانم آتش می زند.
پادشاه را وزیری هوشمند، خردور و دانا و چاره اندیش بود. قضا را در همان روز كه ماه از مادر زاده بود پسر وزیر به دنیا آمده بود. این دو از كودكی با هم بالیده بودند و به یكدیگر انس و الفت داشتند. چون با هم یكدل و همزبان بودند اگر فی المثل دل «ماه» به سببی آزرده
می شد عطارد از غم او جامه بر تن می درید.
باری، شاه روزی دستورش را در خلوت نزد خویش نشاند، ماجرای خواب دیدن پسرش، و عاشق شدن وی را بر آن دختر به وی بازگفت، و گفت، اگر معشوقش وجود داشت به هر تدبیر او را به مرادش می رساندم، اما چه كنم كه در جستجوی چیزی موهوم نمی توانم بكوشم. وزیر لختی سر به جیب تفكر فرو برد و پس از دقیقه ای چند گفت: هاتفی در دلم انداخت كه باید چاره این كار را از درویشی كه در غاری در كوه مجاور شهر معتكف است، و روزگار را به پرستش خدای یگانه می گذراند بخواهیم. او وارسته پیری است روشندل كه هیچ رازی بر او پنهان نیست.
شاه به شنیدن این سخن شادمان شد. بر وزیر آفرین خواند و روز بعد او و دستور بر اسب نشستند، و راه كوهی را كه غار در آن بود پیش گرفتند و چون به در غار رسیدند هر سه از اسب فرود آمدند و به دیدن درویش رفتند و چون او را دیدند، شاه شرح عاشق شدن پسرش را به دختری كه در خواب دیده بود به درویش گفت و از او چاره ای خواست.

چون درویش خداجو از لب شاه
سراسر كرد روشن قصه «ماه»

چون شاخ دو تا انگشت آن خردمند
بنفشه وار سر در پیش افگند

پس از آن گاه سر از زانو برداشت و گفت در مغرب زمین شهری است به نام «مینا» كه پادشاهش بهرام شاه است. او دختری دارد به نام «مهر» و گلچهره ای كه به خواب بر پسرت نمایان شده اوست. و دانم كه این دو به هم می رسند وزیر گفت مرا پسری است كه با شهزاده در یك روز به دنیا آمده اند و همدل و مهربانند بگو تا سرنوشت او چیست. درویش فرمود غم او مخور كه دوستی این دو پاینده است. «ماه» پادشاه می شود و عطارد وزیرش.
از آن پس شاه و وزیر و «ماه» درویش را وداع گفتند و به شهر بازگشتند. پس از آن گاه شاه بر نقاشی چیره دست فرمود نقش «مهر» را از روی نشانیهایی كه ماه می گوید بكشد. صورتگر فرمان برد و

چو «ماه» آن نقش زیبا در كفش دید
دلش از آتش غیرت بجوشید

بدو فرمود كاین نقش نگارم
به دست من بده تا خود نگارم

روا نبود كه نقش چهره یار
گذارد عاشق افتد دست اغیار

س از چند روز «ماه»‌با عطارد به امید رسیدن به دیار معشوق از بدخشان رو به دیار مغرب زمین نهادند. گروهی مردان سپاهی نیز همراه خود بردند. پس از اینكه از كوهها و دشتها گذشتند و بیابانها بریدند به كنار دریا رسیدند و در آن جا به كشتی نشستند و پس از بیست روز به یك فرسنگی ساحل رسیدند و همگی شاد شدند در این هنگام ناگهان ابری تیره رنگ در آسمان پدیدار شد، و كشتیبان گفت كه این نشان برخاستن توفانی توفنده و سهمگین است. بسی بگذشت كه چنان كه ناخدا گفته بود توفانی مهیب و وحشت انگیز به حركت درآمد. از نهیب و صولت توفان كشتی دستخوش موجهای شكننده شد و در هم شكست و سرنشینانش هر یك به جایی افتاد. «ماه» تخته پاره ای دید بدان آویخت و چندان بدین حال ماند تا به اراده پروردگار توفان فرو نشست موجها آرام گرفتند و «ماه» شناكنان خود را با ساحل رساند. چنان فرسوده وبی توان گشته بود كه در كناره بی هوش بر زمین افتاد، و روز بعد چون صبحگاهان ساحل از نور و حرارت خورشید روشن و گرم شد به هوش آمد. آن گاه از بخت بد و شومی طالع و تنهایی خویش چندان گریست كه زمین از اشك خونینش لاله گون گشت.
قضا را در آن وقت سیلی خروشان و جوشان فرا رسید «ماه»‌را در ربود و در راه ماری به پایش پیچید. پس از آنكه «ماه» خود را به درختی كه در گذرگاه سیل بود آویخت و سیل مار را با خود برد بر زمین فرو آمد و چون خویش را تنها و بی كس دید خطاب به باد صبا گفت:

دمت آرام جان بی قراران
وجودت حامل پیغام یاران

شمیم تو چمن را آب داده
دمت در زلف سنبل تاب داده
چمن سرسبز از ریحانی تو
سمن خوش بو ز مشك افشانی تو

دهان غنچه در گلزار خندان
ز لطف بوسه ات حاصل كند جان

من بی صبر و دل را هم نفس باش
دمی لطفی كن و فریاد رس باش

بر من درمانده فرسوده جان رحمت آور، پری وار به كوی معشوق پریروی من بگذر، و چون به وثاقش درآیی از سوی من سر به پایش بنه، وقتی قامت سروش را دیدی قد چون كمان مرا یاد كن و آن گاه كه به لب میگونش نگاه كردی چشم پرخون مرا یاد آور. سپس به او بگوی خورشید چرخ دلربایی، تا چند مرا با آتش دوری خود می سوزانی؟ تو خورشیدی و از جوهر پاكی و واگر خورشید بر ذره ای بتابد چه نقصان در او پدید می آید؟ ای قوت جان و دل من چرا باید همواره صبح امیدم از بی مهری تو شام باشد ماه از بی كسی و تنهایی بدین سان زمانی دراز با باد صبا سخن گفت.
از روی دیگر عطارد كه پس از نجات یافتن به ساحل افتاده بود روزی چند خسته و كوفته و گرسنه در پی آب می گشت. روزی كه بر بالای كوهی رفته بود نظرش به بوستانی افتاد كه در مرغزاری خوش منظر بود. چون نزدیك آن باغ آمد گلستانی فرحزادی دید كه از باغ جنان گرو می برد. در آن باغ كاخهای بدیع بود، و

به زیر سرو ناز و سایه بید
روان صد چشمه روشن چو خورشید

دمیده بر لب جوش ریاحین
چو بر لعل نگاران خط مشكین

به هر سو سنبل تر بر سر آب
چو زلف گلرخان بر روی مهتاب

آن سو تر برآمده از سنگ مرمر و یشم و رخام حصاری دید و چون نزدیك آن رسید دید دیو رویی كه دهانش چون غار جهنم دندانهایش چون ستون و چشمانش آتش و دود سرخ بود به زنجیر بود. عطارد و سپاهیانی كه همراهش بودند از جدایی «ماه» همچنان می گریستند. پسر وزیر از اندوه بسیار چون نرگس پژمرده بی آب شده بود.

هلالی گشته آن قد نكویش
ز درد دل چو خیری رنگ و بویش

ز نرگس لاله گلگون فشانده
چمن چون ارغوان در خون نشانده

ز هجر روی او در آه و زاری
به یاد موی او در بی قراری

«عطارد» چندان از دوری «ماه» بی تابی كرد و گریست كه خوابش در ربود در علم خواب خود را در بهشتی دلگشا و پرنور دید كه سرایی از خشتهای زر در آن بود و در آن كسی كه از پرتو وجودش همه جا روشن شده بود.

جمال جانفزایش مظهر حق
به رخسارش مقید نور مطلق

«عطارد» چون آن مظهر پاك را دید بسان سایه چون دردمندان در پایش به خاك افتاد و

بگفتا الغیاث ای سرور دین
مدار مسند طه و یاسین

اكنون كه ترا به خویش بر سر رحمت و رأفت می نگرم چرا از دیگران داد خواهم. اگر تو دستم بگیری هرگز افگنده و زبون نمی شوم. آن مظهر پاكی لب به تبسم گشود. «عطارد» را از زمین برداشت و فرمود: از این پس نگران و غمگین مباش به تو مژده می دهم كه پس از سپری شدن یك هفته به دوست و همسفر خود می رسی.
«عطارد» بدین بشارت چنان شادمان شد كه فریاد كشید و بدان صدا از خواب بیدار شد. پس آن گاه سر به سجده نهاد و پروردگار مهربان را نیایش كرد و لب به خنده گشود. همراهانش گفتند ما تا مدتی پیش جز ناله و گریه از تو چیزی ندیدیم، چه شد كه اكنون چنین شكفته حال و خندان شده ای؟ گفت:‌شما نیز شادمان و خندان باشید كه بزرگی در عالم خواب به من فرمود كه بعد از یك هفته ما و «ماه» به هم می رسیم.
از روی دیگر «ماه» از درد جدا ماندن «عطارد»‌و سپاهیانش چهره گلگونش چون خیری زرد و تنش چون تار مو باریك شده بود. هر دم از بسیاری درد به زخم ناخن رویش را می خراشید و از حسرت و رنج لبانش را به دندان می گزید. روزی ناگهان به عالم رؤیا هاله ای از نور و میان آن چهره خضر را مشاهده كرد «ماه» به ادب بر او سلام كرد، خضر به لطف و مهربانی جواب سلامش را داد و گفت: آمده ام تا ترا از رنج و غم برهانم. دستت را به من بده و لحظه ای چند چشمانت را ببند «ماه» دیدگانش را بر هم نهاد و پس از دقیقه ای به فرمان راهنمایش چشمانش را گشود. خضر از نظرش غایب شده بود، او خود را كنار چشمه ای دید. در آن جا صوفی سبزپوش دید كه از غایت وارستگی

هر آن رازی كه پنهان بود در خاك
مراو را بود پیدا در دل پاك

«ماه» مرید و معتقد او شد. سپس در چشمه تنش را شستشو داد و چون بیرون آمد «عطارد» را در كه در آن هنگام در پی صید به هر سو می گشت از دور دید. بی درنگ به سوی او شتافت «عطارد» به دیدن وی خود را بر پای او انداخت «ماه» او را از زمین برگرفت رویش را بوسید و در آغوشش كشید.

به یكدیگر بدین سان آرمیدند
كه غیر یكدیگر چیزی ندیدند

این دو سرگذشت ایام دوری خویش را به هم بازگفتند. از آن پس «ماه» به «عطارد» گفت: مرا قصد كشتن دیو رویی كه بر در قلعه طربلوس به زنجیر است در دل افتاده است. سپس با عده ای از سپاهیان روانه آن قلعه شدند و چون بدان جا رسیدند «ماه» دانست كه كشتن آن وجود مهیب جز از راه كور كردن چشمانش میسر نیست، از این رو تیر در كمان نهاد و چشمانش را نشانه گرفت.

به چشمش شد خدنگش آن چنان غرق
كه از مژگان سر بی موی نشد فرق

ز بانگش آن چنان غوغا برآمد
زمین چون آسمان از جا برآمد

آن گاه «ماه» و «عطارد» و جمله لشكریان بدان شهر كه دیوارهایش از نقره، و درهایش از زر بود درآمدند و چندان زر و انواع گوهر دیدند كه از حد گمان و قیاس افزون بود. در آن شهر كوشكی وجود داشت كه به جای سنگ یاقوت و جای گل مشك در آن به كار رفته بود.
باری، همین كه ماه شهر طربلوس را تسخیر كرد و در نیك بختی به رویش گشوده شد به داد و دهش پرداخت. خبر به بهرام شاه پدر «مهر» رسید و چون به تواتر شنید كه از زمان پادشاهی سلیمان به بعد كسی به گشودن شهر طربلوس توفیق نیافته سخت در شگفت شد و دانست شهریاری كه چنین كاری بزرگ كرده در سراسر كشورها از روم تا شام زیر فرمان خود در می آورد. وزیرش را احضار كرد و گفت هم اكنون جاسوسی چست و چالاك و فتن به طربلوس بفرست تا از آن شهر و احوال «ماه»‌خبر بیاورد وزیر سعد اكبر یكی از نزدیكان بهرام شاه و محرمان (مهر) را كه مردی روشن بین و تیز نظر بود بدین كار برگزید و به شاه بهرام معرفی كرد. بهرام شاه صورت حال را بدو گفت و از هر جنس چیزی كه برای سفر به كار بود به وی داد. سعد اكبر بی درنگ راه شهر طربلوس را در پیش گرفت. چون بدان جا رسید و بندگان «ماه» وی را دیدند او را در سرایی كه نامش دارالامان بود فرود آوردند و «عطارد»‌ را خبر كردند وی به لطف و محبت نام و منزل و اسم پادشاهش را پرسید و سعد اكبر چون جز از راست گفتن چاره نداشت گفت: نامم سعداكبر است، از مردم شهر مینا هستم و اسم پادشاهم شاه بهرام است.
«عطارد»‌به شنیدن نام بهرام شاه نزد «ماه» دوید و خندان به او گفت: شادباش كه شام هجران به پایان نزدیك شده، و چنین می نماید كه ترا دیدار «مهر» آسان شود. «ماه» چون نام دلدارش را شنید رویش چون گل تازه شكفته شد، و گفت: بگو چه خبر داری.
«عطارد» جواب داد، ساعتی پیش كسی به نام سعداكبر از شهر مینا از سوی شاه بهرام رسیده است آن گاه «عطارد» سعداكبر را نزد «ماه» برد. فرستاده بهرام شاه به دیدن «ماه» بر او تعظیم كرد «ماه» وی را نوازش فرمود و خلعتها داد. پس آن گاه «عطارد»‌به منزلگه سعداكبر رفت با او به گرمی از هر در به گفت و شنود پرداخت، پس گردان گردان سخن به شهر و شهریار او كشاند. سعداكبر گفت: شهر ما مینا نام دارد كه به زیبایی از مینو گرو
می برد. پادشاه ما شاه بهرام است، و جز دختری تازه رسیده و دلفریب و هوش ربا فرزندی ندارد
رخش خورشید و نامش «مهر» دلكش
ز مهرش در دل خورشید آتش

همین كه نام «مهر»‌بر زبان سعداكبر رفت اشك از چشمان «عطارد» جاری شد و چون لختی گریست سعداكبر را از خوابی كه «ماه» دیده بود و از تعبیری كه درویش كرده بود آگاه ساخت. پس آن گاه هر دو نزد «ماه» رفتند و «عطارد»‌ آنچه از سعداكبر شنیده بود به او گفت: «ماه» دگر بار فرستاده بهرام شاه را نزد خود خواند، و از دلدادگی خود به «مهر» سخنها گفت و سعداكبر در جوابش گفت: ای شهریار جوان بخت غم مدار كه من به تدبیر تو و او را به هم
می رسانم و چه بهتر كه بهرام شاه را چون تو دامادی تمام خلقت باشد. اما این كار را تأمل باید.
پس آن گاه «ماه»‌به سعداكبر و خواسته بسیار بخشید و او را نزد بهرام شاه فرستاد. وی چون به مینا رسید شاه، او را نزد خود خواند و از احوال «ماه» پرسید. سعداكبر زمین بوسید.

نخستین مدح كرد از گوهر شاه
پس آخر كرد پیدا گوهر «ماه»

كه شاها گر فلك عالم نوردد
زمین چون آسمان سرگشته گردد

نبیند مثل او صاحبقرانی
مهی خورشید رویی مهربانی

چه از حسن و چه از خلق و چه از زور
ز ماهی تا به مه انداخته شور

به علم و حكمت و عقل و كیاست
به فكر و دانش و فهم و فراست


ز افلاطون و لقمان گوی تمییز
رباید حكمتش از بوعلی نیز

اگر از اصل و نسبش بپرسی شهزاده ایست كه تا هفت پشت نیاكانش همه پادشاه
بوده اند. بازیگری روزگار او را از مشرق زمین به دیار مغرب افگنده، پدرش دستوری بخرد و پاك رو دارد كه او را فرزندی گزیده است. این دو با گروهی سپاهی راه سفر در پیش گرفته اند، و چون برای گذشتن از دریا در كشتی نشستند قضا را توفانی مهیب برخاست. كشتی این دو را از هم جدا افتاد و هر یك به سرنوشتی دچار شد. سعداكبر چون سخن بدین جا رساند خاموش شد.
سخنگو گر چه احوالش بیان كرد
ولی مقصود اصلی را نهان كرد

از آن مصلحت ندید كه به یكبارگی از راز دلدادگی «ماه» به «مهر» پرده برگیرد.
شاه به شنیدن سرگذشت «ماه» و «عطارد» انگشت حیرت و حسرت به دندان گزید و بر «ماه» آفرین خواند و در دلش افتاد كه «ماه» و «مهر» جفت هم شوند. آن گاه سعد ناآسوده از رنج راه نزد «مهر» رفت و در برابر او چهره بر زمین سود. «مهر» او را از خاك برگرفت نخست از رنج سفرش پرسید، پس آن گاه از حال و سرگذشت «ماه» جویا شد سعداكبر

زبان بگشاد كز سلطانی او
بگویم یا ز سرگردانی او

سپس از خوبی و جوانی، از قابلیت فرماندهی و كشورگشایی و دیگر اوصافش سخنها گفت، و از دلدادگی وی نسبت به او سخنها بر زبان آورد. از خوابی كه دیده بود و تعبیری كه درویشی كرده بود، از قصه به كشتی نشستن و خیزش توفان مهیب و آنچه از پس آن روی داده بود همچنین قصه خضر و «عطارد» و در آخر دلباختگی «ماه» به او را بیان كرد.

هر آن حرفی كه از هجران او زد
تو گفتی آتشی بر جان او زد

چنان آتش زدش بر خرمن صبر
كه چشمش ارغوان بارید چون ابر
«مهر» چون از دلباختگی و شیدایی «ماه» به خود آگاه شد آتش عشق در دلش شرر افگند چنان بی تاب و بی خویشتن شد كه به خواب رفت و بهشتی چون رخ خود به خواب دید. در آن جنت قصری دلارای بود كه از بلندی سر به آسمان می سود. صفایش چون ضمیر پاكدینان و هوایش چون جمال نازنینان روح پرور بود. در آن فردوس جان افزا تختی از زبرجد بود كه سهی قامتی زیبا بر‌ان جای داشت. آن جوان تازه رو همین كه چشمش به او افتاد دستش را گرفت و به مهربانی و دلنوازی كنار خود بر تخت نشاند و گفت:

ز لعل روح پرور كام من بخش
ز روی دل افروز آرام من بخش

و پس از این سخنان شیرین و دلاویز بسیار گفت: خواست كام از لبش بگیرد و همین كه ماه دست به سوی سنبل مویش دراز كرد «مهر» به بر و سر وخود شكن داد. بدین حركت ناگهان از خواب بیدار، و از حسرت رنگش چون زعفران زرد شد.

نه یارا تا بنالد بی مدارا
كه ناگه گردد این راز آشكارا

نه جای آن درد و محنت خویش
دمی بیرون بریزد از دل ریش

نه طاقت تا خرد را پاس دارد
نه عقلش تا دل از وسواس دارد

«مهر» كنیزی داشت كه از روشنی طلعت چون خورشید عالم افروز بود.

دو لعلش نقد جان می پرستان
دو چشمش ساقی دلهای مستان

بتی شكر لبی شیرین كلامی
مهی جان پروری ناهید نامی

دو صد مرغ از هوا بر یك نوایش
بیفتادی چه گیسو زیر پایش

ناهید محرم «ماه» بود و آن گلچهره راز و غم دل خود را به جز او به كسی نمی گفت، چون در آن حال غمخواری برای خویش ندید او را نزد خود خواند و آنچه به خواب دیده بود برای او گفت. ناهید چون از درد دلش آگاه شد به او گفت: همان شب سعداكبر نزد تو آمد به خواب دیدم كه قرص ماه به قصرت فرود آمد همچنین لحظه ای بعد آفتاب به كاخت وارد شد و این دو در برابر تو رویارو شدند. این هر دو به خوبی در جهان طاق بودند یكی گیسوان سنبل فام عنبرین بویش از سر دوشش آویخته و مانند گلی قصب پوش بود و

یكی لوءلوء نشان از درج یاقوت
ز مرجان داده جان را قوت و قوت

این دو در صحن قصرت به ناز می خرامیدند. از تبسم دلكش خود آتش به جان مردم انداخته بودند. چون نیك نظر كردم یكی از آن دو تو بودی. از دیدارت در آن صورت به حیرت شدم و قدم پیش نهادم. از این رو فرخنده خواب چنین به دلم گذشته كه تو و ماه در كنار هم جفت یكدیگر خواهید بود.
به شنیدن آنچه ناهید به خواب دیده بود آتش عشق در دل «مهر» شعله ور گشت و چندان كه كوشید نتوانست راز خود را به سر مهر نگه دارد.

دل از صبرش جدا شد صبرش از دل
بكرد از آب دیده خاك را گل

چون طاقتش طاق شد و زمام شكیبایی از كفش رها شد كسی را به طلب سعداكبر فرستاد. چون آمدی وی را نزدیك خود نشاند. عشق چنان در دلش سودا افگنده بود كه پرده شرم را درید، از آنكه

چون آه بی دلان آتش فروزد
نخستین پرده آزرم سوزد

به سعداكبر گفت: این چه خبر بود كه آتش به خرمن شكیباییم زد. چندان از قامت دلجو، از كمان ابرو، از لعل لب، از چشمان مخمور «ماه»‌سخن گفتی كه آرام و قرار از دلم ربودی. آن گاه آنچه را به خواب دیده بود و خواب ناهید را برای او گفت و راز دلش را گشود. سعداكبر دلش به حال «مهر»‌سوخت؛ بی درنگ شهاب نامی را برای فرستادن نزد «ماه» برگزید شرح دردمندی و آرزومندی «مهر» را به او گفت تا به ماه عرضه دارد. شهاب بی درنگ راهی پایتخت «ماه» شد و چون بدانجا نزدیك گردید خبر بران «ماه» را از آمدن او آگاه كردند. «ماه»‌شهاب را نزد خود خواند وی را نواخت آن گاه احوال «مهر» را از او پرسید. شهاب آنچه را سعداكبر بدو آموخته بود به «ماه» گفت، «ماه» با شنیدن این پیامهای دلنواز و رؤیا آفرین

نه صبرش ماند تا در غم گدازد
نه عقلش ماند تا تدبیر سازد

آن گاه دستور نزد خود خواند و به او گفت تو خوب می دانی كه من در طلب چه مقصودی ترك راحت تاج و تخت كردم، اكنون چنین می نماید كه پس تحمل آن همه رنج به مراد خود نزدیك شده ام و هنگام آن رسید كه رو به سوی معشوق خود نهم كه او نیز دل به مهر من بسته است. تو در اینجا به جای من بمان، من و شهاب ره سپركوی یار می شویم.

در این ره همدم من آه من بس
غم و دردش رفیق راه من بس

نخواهم همرهی جز اشك خونی
شهابم بس برای رهنمونی

نبینم تا رخ «مهر» دلارام
نگیرم ذره سان از گردش آرام

«عطارد»‌به شنیدن این سخنان دلازرده گشت، و به اندوه گفت: من از آن تركِ سروری و بزرگی كردم كه تا زنده ام همیشه چون سایه همراهت باشم، اكنون چگونه این ستم بزرگ بر من می پسندی كه از تو جدا مانم؟
«ماه» به شنیدن شكوه «عطارد» محزون گشت، و او را نیز همسفر خود كرد. «ماه» و «عطارد» و شهاب پس از این كه چند روز دشتها و كوه ها بریدند و از نشیبها و فرازها گذشتند به قلعه مینا رسیدند. در آن جا باغی خرم و با صفا كه آراسته به گلهای شاداب بود فرود آمدند، و كنار جویی كه زلالش چون آب زندگانی، و بساطش چون ایام جوانی خوش و طرب زای بود نشستند، و در این اندیشه شدند كه چگونه سعداكبر را از آمدن خود آگاه كنند. قضا را این باغ كه هوایش چون وصال یار جان بخش، و نسیمش روح پرور بود بزمگه «مهر» بود. او هر زمان از دوری «ماه» بی تاب می شد به یاد روی محبوب و آرزوی وصال او با چند تن از محرمانش در آن باغ می گشت. اتفاق را در آن روز نیز با

تنی چند از كنیزان پری روی
گل اندامان زیبا عنبرین موی

برابر آن سهی قدان پرناز
كه با او همدمان بودند پرناز

بدان باغ آمدند، و چون ساعتی با هم به گردش پرداختند «مهر» و ناهید به بهانه ای از آنان جدا شدند و قدم زنان به كنار همان جویی رسیدند كه «ماه» و «عطارد» و شهاب فرود آمده بودند. «مهر» دید

گل سنبل خطی و سرو آزاد
فتاده سایه سان در زیر شمشاد

ز گرمی عارضش را خون رسیده
تو گفتی بر گلی شبنم چكیده

آن هر سه به خواب بودند. چون چشم مهر به آن جوان خوب چهر افتاد در دلش گذشت و یقین كرد كه دلبر اوست، چنان بی خویشتن شد كه سوی او دوید، كنارش نشست، آرام آرام سرش را بر زانوی خود نهاد و از بسیاری شوق چندان اشك بر رویش افشاند كه «ماه» بیدار شد و پری رویی را كنار خود دید.

لب همچون زلالش روح پرور
زده آتش به جان آب كوثر

دو سنبل بر سر رخسار هشته
به هم آمیخته دیو و فرشته

«ماه» به دیدن آن خورشیدرو آرام و قرارش نماند و لب بر لب او دوخت. «مهر» نیز به دیدار «ماه» چنان حیران و سرگشته گشت كه

به درج گوهرش آن چشمه نوش
ز یاقوت لب خود كرد سرپوش

چو بر یاقوت او بنهاد مرجان
یكی شد آن دو تن را گوهر جان

ناهید چون احوال آن دو را بدین گونه دید به سوی آنان دوید تا مبادا لذت شوق دیدار آنان را از پا درآ ورد، به هنگام دویدن پایش چنان صدا كرد كه «عطارد» و شهاب بیدار شدند، و ناهید اشارت كرد كه از آن جا دور شوند، سپس از باغبان گلاب گرفت و بر روی ایشان افشاند. آن دو پس از دو ساعت بی هوشی به خویشتن آمدند و «مهر» از سر دلنوازی به «ماه» گفت:

كه ای سلطان مهرویان آفاق
چو ابروی خود اندر سروری طاق

نهادی پای خود بر دیده ما
بیاسودی دل غمدیده ما

«ماه» در جوابش گفت تو مهری و من ماه و همه كس می داند كه فروغ ماه لمعه ای از نور خورشید است. تو خورشید جهانتابی و من ذره ای ناچیز، اكنون كه شهد دیدار حاصل شده دریغ است كه از تلخیهای دوران فراغ یاد كنیم.
به هنگامی كه آن دو دلداده تازه روی بدین سان با هم عشق می باختند «عطارد» در سایه بید به آنان نظاره می كرد. دی كه باغبان به سوی «ماه» و «مهر» پیش می آمد. برای این كه راز دلدادگی این عاشق و معشوق آشكار نگردد. تصمیم كرد باغبان را بكشد و چون دست به خنجر برد باغبان به فراست دریافت، چند گام به قفا برگشت. در این هنگام «مهر» و «ماه» و ناهید حضور باغبان را دریافتند، او را نواختند و گفتند سوگند یاد كند كه این راز را هرگز بر زبان نیاورد. باغبان سوگند یاد كرد و گفت:

به گلبرگ شقایقهای این باغ
كه دارد در دل پر خون خود داغ

به زلف سنبل و جعد گلاله
به چشم نرگس و رخسار لاله

به حسن راستی سرو آزاد
به قد عرعر و بالای شمشاد

ه خوبی رخ گلنار دلجوی
به سرخی رخ گلهای خوش بو

به زیب سبزه و خط ریاحین
به رنگ یاسمین و بوی نسرین

به اشك ارغوان و چشم بادام
به سیمای ترنج خیری اندام

به ناز چون سرشك اشكباران
به سیب چون زنخدان نگاران

به گوهر باری شبنم به زاری
به لوءلوء ریزی ابر بهاری

به رنگ عارض خیری پردرد
كه چون عاشق بود رخساره اش زرد


گر این سوگند باشد سست بنیاد
بهار بوستانم را خزان باد

پس از این كه باغبان بدین گونه قسم یاد كرد «مهر» به پاداش گوهری چند از گوشوار خود جدا ساخت و به او بخشید. آن گاه، «مهر» به ناهید فرمان داد كسی را به آوردن سعداكبر بفرستد. ناهید پرستاری محرم را فرستاد. چون سعداكبر بدان جا رسید مهر مصلحت را به یك سو شد تا سعد «ماه» را دیدار كند و او و ناهید به كاخ خود بازگشتند. «ماه» شرح دیدار خود را با معشوق چنان كه روی نموده بود به سعداكبر گفت؛ و چون عمر روز به آخر رسید سعد «ماه» را بر اسب نشاند و در حالی كه شهاب به دنبال می رفت، آنان را به خانه برد «مهر» پس از سپری شدن پاسی از شب سریری خاص و مفرشهایی گرانبها، و طعامی خوشگوار، و شیرینهای لذیذ برای آنان فرستاد و نهانی به سعداكبر پیغام داد.
تو می دانی كه دستم زیر سنگ است
دل پرخون من غنچه تنگ است

مبادا همچو گل بگشاید این راز
چون دم بیرون رود ناید درون باز

نهان دارش بسان مغز در پوست
بیندیش از فریب دشمن و دوست

در دروازه را با گل توان بست
دهان مردمان مشكل توان بست

غریب ما كه در كاشانه تست
چون جان ماست گر در خانه تست

هشیار باش و بیندیش كه اگر پدرم از این ماجرا آگاه شود ترا می كشد و بر من قهر و ستم رفتار می كند و اگر مادرم از این راز باخبر گردد خلقی را به دار می كشد من بر جان خود
نمی اندیشم كه پایان زندگی مرگ است اما می ترسم بر «ماه» بد برسد.
«ماه» به هیچ كس روی نمی نمود و همچنان در خانه سعداكبر پنهان بود. اما هر شب به وسیله ناهید پیغامهای نوازشگر برای او می فرستاد. اتفاق را روزی صبحگاهان «ماه» به قصد رفتن به گرمابه از خانه بیرون شد، «عطارد» نیز چون سایه به دنبالش می رفت. چنان روی نمود كه در این هنگام كیوان او را دید كیوان به رو و خو همانند دیو بود. مكاری تاریك دل،‌سیه رویی حسود و فتنه انگیز بود. گفتی وجودش مخمر به شامت و وحشت بود. او دور از نظر «ماه» وی را دنبال كرد. «عطارد»‌ او را دید و به «ماه» اشارت كرد كه به خانه بازگردد. و چون سعداكبر از آنچه روی نموده بود آگاه شد وی را به سردابه ای كه در كنج خانه اش بود پنهان كرد. سپس نزد «مهر» رفت و او را از ماجرا با خبر ساخت.
او به سعداكبر دستور داد كه پنهان از نظر خویش و بیگانه «ماه» را به كاخ او ببرد. آن دو در خانه اما از هم جدا بودند. «مهر» در فراق «ماه» آه می كشید و می گریست.

بهارش چون خزان بگرفت سردی
گل سرخش نموده میل زردی

دلش همچون دهانش دائماً تنگ
لبش با بخت خود پیوسته در جنگ

نه روی ناله نه یارای یا رب
به خاموشی نهاده مهر بر لب

چنان بی خویشتن شد كه از بسیاری اندوه و حسرت فریادی بلند كشید. فریادش به گوش كیوان رسید و آنان كه در آن سرا به خواب بودند همه بیدار شدند و كنیزان آن تازه روی، پروانه سان گرد وجودش جمع آمدند، و چون او را سودازده و مدهوش دیدند پیرهن بر تن دردیدند

یكی سنبل درود از داس انگشت
یكی گل را بنفشه كرد از مشت

ناهید چون خداوندگار خویش را بدان حال دید گریان

همی گفتش كه احوال تو چون است
كه از دردت دلم در موج خون است


چون زلف خود چرا در بی قراری
چو چشم خود چرا بیمار و زاری

در این میان شمس بانو مادر «مهر»‌ كه از سودازدگی دخترش آگاه شده بود به بالینش آمد و به مهربانی سر وی را بر زانویش نهاد.

دمی مالید بر بالینش جبین را
به بستر برد «مهر»‌ نازنین را

سپس گفت اگر همین دم غم خود به من نگویی گریبانم را چاك می كنم. «مهر» چون نگرانی و تشویش خاطر مادر را دید در جوابش گفت: راست این است كه شب هنگام تشنگی بر من غالب شد، چندان كه كنیزان را برای آوردن آب صدا كردم هیچ یك از ایشان بیدار نشد. ناچار خود برخاستم و هنوز جام آب را به لبم نزدیك نكرده بودم كه عقربی پایم را گزید. تحمل كردن نتوانستم و فریاد كشیدم.
ناهید گفت من افسونی می دانم كه اگر به گوشت بخوانم در دم دردت تسكین می یابد، و اگر این افسون چاره گری نكرد خونم حلالت. «مهر» به پاداش این خدمتگزاری گردن بندش را از گردن یاره اش را از بازو، گوشواره اش را از گوش، و انگشتریش را از انگشت جدا كرد و به ناهید بخشید. از آن پس صبحگاهان خرامان به گلزار رفت، و

ز رخ افروخت آتش در دلِ گّل
شكست از تاب طره شاخ سنبل

به غنچه داد دلتنگی دهانش
به سوسن برد خاموشی زبانش

عذارش در دل گل آتش انگیخت
دو لعلش آبروی ارغوان ریخت

«مهر» در حالی كه شكیب و آرامش نمانده بود در آن باغ قدم می زد و پس از مدتی با ناهید زیر سروی نشست و با او سخن از «ماه» می گفت.
در این هنگام در گوشه شرقی آسمان ابری تیره نمایان شد. «مهر» از غایت دلتنگی خطاب به ابر گفت: ای سایبان سقف افلاك كه شادابی و خرمی زمین از ریزش باران تست، ای آن كه رنگینی چهره گل لاله و مشكینی جعد سنبل از هستی تست، ای آن كه چمن از تو صفا و طراوت می یابد، و ارغون را سرخ رویی و ضمیران را سبز مویی حاصل می شود تو آنی كه راه بر آسمان داری كلید رزق عالم در كف تست مگر دل به گیسوی یار بسته ای كه سیه فامی، تو كه راه بر آسمان داری بر فراز منزلگه «ماه» بگذر و مرا از حال وی خبر كن ترا چون گوهر نثار بیند به او بگو این باران نیست اشك چشم مهر است و چون به غریو رعد گوش فرا دهد بگو این فغان و خروش من است و چون برقت را بنگرد به گوشش بخوان كه این شعله سوزان دل من می باشد. «مهر» پس از این كه از سوز درون این رازها با ابر گفت به منزلگاه خویش بازگشت.
از روی دیگر اسد پادشاه روم چون از سفر و آوارگی «ماه» آگاه شد به خاطرش گذشت كه چرا وی باید پس از مرگ پدرش پادشاهی یابد و دشمن او گردد. به خود گفت سرچشمه را به بیل توان بست اما چون پر شد از آن به پیل نتوان گذشت و چون آتش به جایی در گرفت دراول كشتنش دشوار نیست اما چون شعله سركشی كرد آسان فرو نمی توان نشاند. چون این اندیشه در دل وی نیرو گرفت به بهرام شاه نامه ای فرستاد.

كه ای شاهنشه معموره خاك
جنابت قبله سكان افلاك

مرا رازی است پنهان بر ضمیرت
گشایم گر بیفتد دل پذیرت

همه مردم می دانند كه دیوی بر اورنگ جمشید تكیه زده و مرا همواره از این واقعه خاطر مشوش است. بر این نیت شده ام كه به كشور وی بتازم، تاج از سرش برگیرم، خزائنش را به تصرف خویش درآورم و آن را به تو سپارم تا مرا به دامادی خود بپذیری كه دریغ است «ماه» از «مهر» كام یابد و اگر تو در این كار با من همدل و همداستان نشوی كشورت را به قهر زیر و رو می كنم و «مهر» را به اسیری می گیرم.
چون نامه اسد به بهرام شاه رسید در جواب پس از نیایش خدا، به او چنین نوشت: به زور بازوی لشكر بسیار خود مناز، اگر تو پادشاهی من دیهقان دیه نشین نیستم و اگر به مقام و شكوه از تو برتر نباشم كمتر نیستم.

سپهداری و مردی از سخن نیست
كسی كو تیغ بندد تیغ زن نیست

همه كس جویای سروری و مهتری است، اما بزرگی بی همت و بخت مندی نصیب كس
نمی شود. هر كس از شعله آتش چراغش را می افروزد. اما از این كار بهره بعضی نور و قسمت برخی دود است. كرم شب تاب را در برابر خورشید چه قدر است؟ پا از گلیم خویش بیرون منه وگرنه از پشیمانی اشكها باری، تو كه چون ددی خوی بد داری باید همسرت نیز چون تو كژ طبع جانوری باشد. برو چون خود ناهنجار یاری بجوی كه صمغ را همسری مشك نشاید، و نور با ظلمت و پری با دیو جمع نمی شود.

دگر باره بری گر «مهر» را نام
بریزم خون ز خلقت چون می از جام

مرا شمشیر مردی در میان است
نه شمشیری كه اسد را در زبان است

گفتی كه می خواهی افسر شاهی از سر ما برگیری، گویی كه او مردی بیگانه است و سزاوار دیهیم نیست اگر اندكی بیندیشی در می یابی او كه در دیار غربت تاج از سر پادشاهی بزرگ ربوده و بر كشور او چیره شده در خور پادشاهی است.
آن گاه بهرام شاه نامه را به دست قاصد سپرد و به اسد فرستاد. اسد چون آن را خواند در خشم شد و به وزیرش دستور داد بی درنگ برای جنگ به بهرام شاه سپاه بیاراید. بس نگذشت كه لشكریان بسیار آماده نبرد شدند. از روی دیگر بهرام شاه به رهنمایی سعداكبر نامه ای را كه اسد نوشته بود برای ماه فرستاد. او پس از خواندن نامه بی درنگ لشكری عظیم آراست و از طربلوس رو به مینا نهاد. چون «ماه» نزدیك مینا رسید بهرام شاه به پیشبازش شتافت، و آن گاه كه به هم رسیدند یكدیگر را در آغوش كشیدند. روز دیگر «ماه» زره بر تن راست كرده. به نیایش یزدان پرداخت، از سر صدق و ارادت خدا را یاد كرد و گفت:

ضعیفان را تو بخشی زورمندی
دهی افتادگان را سربلندی


دلیرم كن چنان از روی شمشیر
كه از رویم بگردد روی هر شیر

به حق عاشقان درگه خویش
به حق مهربانان جگر ریش

به حق جان پاك صبح خیزان
به حق آب چشم اشك ریزان

به حق بی سر و پایان این راه
به حق ورد خوانان سحرگاه

به حق مهرورزان جگر سوز
كه مهرم را ز مهر خود برافروز

ز مهر آخر شبنم را روز گردان
قمر را بر اسد پیروز گردان

آن گاه رو به میدان جنگ نهاد. چون دو سپاه به هم رسیدند و به هم درآویختند «ماه» به هر سو حمله می برد از كشته پشته می ساخت و راه را به روی خود می گشود. اسد چون خود را در خطر دید از میدان جنگ گریخت. اما «ماه» او را به كمند گرفت، و دست و پایش را به هم بست و نزد شاه بهرام فرستاد. آنچه از لشكریان روم جان به در برده بودند یا گریختند یا اسیر شدند.
پس از پیروزی درخشان «ماه» و لشكریان ظفرمندش به مینا بازگشتند. روزی بهرامشاه قصد كشتن اسد كرد. چون نطع افگندند و سیاف خنجر به دست بر سر او ایستاد «ماه» شفاعتگری كردو گفت دشمن زبون را همین بس كه داغی به پیشانی او نهند تا غلام داغدار شاه باشد.
آن گاه به فرمان بهرام شاه مینا را آذین بستند. سپس در نهان سعد را نزد «ماه» فرستاد تا به حضور او درآید. چون آمد گفت ارزو دارم كه در ساعت سعد دخترم را همسر تو كنم «ماه» شاد شد و

چو ماه از اختر خود دید یاری
دلش بازآمد از اختر شماری

به شادی كرد اشارت شاه بهرام
كه آرایند شهر و كوچه و بام

چو مفروش بر زمین ترتیب دادند
به هر سو مجمر زرین نهادند

شبی الحق چو روز نو بهاران
منور چون رخ سیمین عذاران

چون همه اسباب بزم طرب آراسته شد نوازندگان ساز خود كردند یك نی، دیگری قانون یكی
چنگ، یكی دف می نواخت.

دگر سو ساقیان سیم اندام
فگنده جام را در نقره خام

صفای جام و رنگ باده ناب
به هم آمیخته چون آتش و آب

در حجره ای دور از نامحرمان، مشاطه گران «مهر» را آرایش می كردند. هر پیرانه كه به مهر می بستند بر جلوه پیرایه افزوده تر می شد. بر كرسی دیگر «ماه» در حالی افسر بر سر داشت نشسته بود. پس از آن مراسم عقد انجام یافت، مجلس بزم از آمدگان خالی شد «ماه» و «مهر» برتختی كه از پیش برای آن دو آماده شده بود به خلوت نشستند

پس آن گه كه برنهاده قند بر قند
ربوده از دو لعلش بوسه ای چند

چون اول گنج لعلش كرد تاراج
به فرق خود كشیدش پای چون عاج
به الماس قوی مانند حكاك
همی كرد آن دُر ناسفته را چاك

صبحدم ناهید با افشاندن گلاب بر چهره آن دو را از خواب بیدار كرد بهرام شاه به دلنوازی «ماه»‌ را نزد خود خواند و كنار خویش بر تخت نشاند. عطارد آن دستور دل آگاه روشن بین پایین تخت نشست، و به جز خاصان در آن بزم كسی راه نداشت. بهرام شاه «ماه»‌ را گفت:

بیا امشب ز گیتی كام گیریم
لبالب سوی خاتم جام گیریم

همان دم در آن بزم مجلسانه آراستند. محفل از تابش نور شمع چون روز روشن بود. اهل طرب ساز برگرفتند و به نواختن پرداختند. در هر گوشه مجلس ساقیان سیم بر جام باده بر دست ایستاده بودند.

طبقهای زمردگون و گلفام
پر از سیب و به انگور و بادام

به دست ماهرویان سمن بوی
خرامان اندر آن مجلس به هر سوی

ز نور طلعت ماه دلفروز
دل شب گشته چون رخساره روز

چون شب سپری شد و خورشید دمید بهرام شاه قصد شكار كرد. «ماه» نیز به او پیوست و آن دو با گروهی مرد سپاهی رو به صحرا نهادند. در آن روز چندان شكار افگندند كه صحرا از خون آنها رنگین شد.

گراز از ترس خود افتان و خیزان
شكال آسا در آن صحرا گریزان


هژیر از قوت بازو شده سست
پناه از خانه روباه می جست

در حالی كه «ماه» در افگندن صید چندان دلیری می كرد ناگهان شیری شرزه از گوشه ای به سوی بهرام شاه جست و اسب او را در هم شكست. شاه از زین به زمین افتاد و تن به بلا سپرد. «ماه» به دیدن آن منظره به سوی شیر جست و شمشیرش را چنان بر تن آن درنده فرود آورد كه دو پاره شد. آن گاه شاه را از زمین برداشت و گرد از جامه اش افشاند. همراهان هزار آفرین بر «ماه» خواندند. شاه به پاداش این هنرنمایی چندان زر و گوهر بر پایش نثار كرد كه از اندازه شمار بیرون بود.
سپس «ماه» به سرای خود رفت «مهر» مهربانش به دیدن وی به نشان دلنوازی از جا برخاست غبار از سر و رویش افشاند. و بوسه های گرم نثارش كرد.
پس از چندی «ماه» از شاه اجازه خواست كه به دیار خود بازگردد، به او گفت:

ز لطف شه رهی آن چشم دارد
كه سویم گوشه چشمی گمارد

عنایت را چو از حد كرد بیشم
روان سازد به سوی شهر خویشم

چو فرمانم دهد شاه جوان بخت
به دیگر بار بوسم پایه تخت

شاه چون این سخن از ماه شنید از رفتن وی اندوهگین گشت، اما رضای خاطر او را سر تسلیم فرود آورد. مُهر از خزینه برداشت و چندان لعل و یاقوت و الماس و فیروزه و زبرجد و زر به او داد كه از حد قیاس بیرون بود. هزاران بنده چینی و ختایی كه هر یك به خوبی و دلفریبی طاق بود به او بخشید. آن گاه «ماه» و «مهر» در كجاوه نشستند و به حركت درآمدند. شاه بهرام سه منزل آنان را بدرقه كرد. چون عروس و داماد نزدیك شهر طرابلوس رسیدند و اهل شهر آگاه شدند

زدند از شادمانی شادیانه
رباط و بربط و چنگ و چغاله
دهل را هر طرف بر دوش كردند
ز آوازش فلك بی هوش كردند

دگر آوازه نای و دف و عود
ز اقصای زمین تا آسمان بود

همش دولت همش دلدار در دست
به تخت كامرانی باز بنشست

«ماه» كارهای كشورش را به و زیر دانان و هوشمندش عطارد سپرد. ر.زی یك بار گزارش امور را از او می پرسید و باقی اوقاتش را به مصاحبت «مهر» می گذراند.

به كف ساغر، نظر بر روی یارش
گذشتی هم بدین سان روزگارش

پس از مدتی بهار فرارسید. چمن چون خط نگاران سرسبز، و هوا بسان رخسار یاران جانفزا شد، و از دست لاله جام باده نمیافتاد. در چنان فصل خوش و دل انگیز «ماه» و «مهر» دامن كشان رو به گلزار می نهادند، و در پی آنان گلعذاری چند بسان ناهید می خرامیدند.

یكی را سرو سیمین در چمیدن
یكی گل از لب گلزار چیدن

یكی را شاخ سنبل در بناگوش
یكی را جعد مشكین بر سر دوش

یكی در سایه شمشاد در خواب
یكی هر سو روان چون چشمه آب

گلستان زین سهی قدان چون حور
شده چون روضه فردوس پرنور

شده ناهید زیبا ارغنون ساز
هزاران مرغ خوشخوان كرده آواز

شرابش همچو آب زندگانی
هوایش خوش چو ایام جوانی

«ماه» چنان غرق شادی وسرور و محو دیدار «مهر» شده بود كه از خود بی خبر مانده بود. ناگهان به یاد پدرش شاه بدخشان افتاد. چون از گلزار به شهر بازگشت چنان از دوری پدر و ماد ردل آزرده و بی تاب شد كه لبان گلگونش تبخاله زد و گونه لعل فامش زعفرانی شد. قضا در همام روز خبر مرگ پدر را شنید و چنان ضعف بر او چیره شد كه تنش به سستی گرایید. در آن حال عطارد را نزد خود خواند و به او گفت: سفارش من به تو این است كه چون درگذشتم «مهر» را به حرمت و اعزاز تمام به پدرش شاه بهرام برسانی و

گل ما را سپاری چون به گلشن
نسیم آسا رسی بر تربت من

ز رویت مرقد من برفروزی
به بالینم بسان شمع سوزی

همین كه وصیت ماه به آخر رسید و جان سپرد و روان پاكش به جهان جاودان پیوست عطارد خاصان را خبر كرد. همه سوگوار شدند، تنش را شستند، به بُرد یمانی پیچیدند و به خاك كردند. عطارد از این غم بزرگ چون ابر بهاران اشك بارید. سعداكبر گاهی سنگ بر سر و گاهی سر بر سنگ می زد، از خون رنگ یاقوت می گرفت. چندان به روی خود سیلی زد كه رخسار دلفروز و گلرنگش چون بنفشه نیلی شد. ناهید چون چنگ خروشید و موی از سر كند، مویه كرد، گریست و به زاری گفت:

دریغ آن نوبهار تازه گلزار
دریغ آن سرو سرسبز سمن بار

دریغ آن بخشش وجود و فتوت
دریغ آن خلق و آن لطف و مروت
هر رگ ناهید بسان قانون از مرگ خداوندش به فریاد آمده بود. او گیسوان بافته خود را به نشان ماتم گشود و پریشان كرد. از قضای آسمانی و بخت بد شكایتها كرد و گفت:

چه بد كردم ترا ای بخت ناشاد
كه بر شمعم گشودی روزن باد

مرا پر داغ كردی سینه چو ماغ
ترا در سینه باد از اختران داغ

«مهر» نیز بر سر مزار دلدار از دست رفته اش مویه ها كرد، رویش را به ناخن تراشید و گفت:

كه در خاك ای پری رخسار چونی
تو ماهی در میان غار چونی

عذار نازكت كان بود چون روح
شدی از سایه زلف تو مجروح

چه سان است این زمان افتاده در گل
ز جور آسمان مجروح چون دل

«مهر» چندان بر مرگ وفادار خود گریست و ناله و زاری كرد كه بر سر مزار دلدارش جان داد. ناهید و عطارد و سعداكبر نیز در همان روز از اندوه مرگ آن دو عاشق جوان و وفادار جان سپردند، و
بسا سیمین تنان آن جا بمردند
به راه عشقبازی جان سپردند
دوستداران و شیفتگان «ماه» و «مهر» گرداگرد آرامگاه آن بیدلان باغی بزرگ و دلگشا به وجود آوردند و آن را باغ دلدادگان نام نهادند.

 

درباره نویسنده
مولانا جمالی یا شیخ جمالی ملقب به قمرالدین ناظم مثنوی مهر و ماه در حدود سال 862 هجری قمری برابر 837 شمسی در حوالی دهلی به دنیا آمد. در طفلی پدرش درگذشت، اما یتیمی وی را از کسب دانش باز نداشت و با وجود نابسامانیها و محرومیتهای بسیار چندان به کسب علوم کوشید که در نظر دانشمندان زمان خود محترم و معتبر شد. وی با سه تن از پادشاهان لودی: بهلولِ لودی، نظام خان سکندر شاه دوم، ابراهیم لودی دوم، و دو تن از سلاطین مغول هند: بابر شاه 937- 932 قمری، همایون شاه، نخستین دوره سلطنتش 947- 937 همزمان بود. او در سال 924 در هشتاد سالگی درگذشت و در خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، در گوری که به زمان حیات خود کنده بود به خاک سپرده شد.
جمالی در مدت عمرش به اقصای زمین سفر کرد از جمله ضمن مسافرت به ایران شهرهای تربیت حیدریه، گناباد، خرقان، بسطام، نایین، اردستان شیراز را سیاحت کرد.
از مولانا جمالی چند اثر به جا مانده که مشهورترین آنها مثنوی مهر و ماه است که به سال 905 قمری به تشویق افاضل تبریز به سبک و شیوه مهر و مشتری عصار تبریزی متوفی به سال 784 پرداخته است مثنوی مرات المعالی، محتوی 639 بیت و تذکره سیرالعارفین مشتمل بر شرح حال بعضی از مشایخ از جمله دیگر آثار اوست.
گفتنی است که داستان مهر و ماه گرچه افسانه ای سراسر عشقی می نماید اما ضمن آن بسیار عرفانی و اخلاقی آمده است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید