داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - مار هفت رنگ
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 02 تیر 1391 13:11
- Administrator
- بازدید: 5306
مار روزها از لانهاش بیرون میرفت. این طرف و آن طرف میچرخید، شکاری گیر میآورد و میخورد. بعد گشتی میزد. خسته که میشد، برمیگشت لانهاش. گرد میشد. گوله میشد. سرش را میگذاشت روی دُمش. چشمهایش را میبست.
SneakersbeShops® , Shop Online For Luxury, High-End Fashion, Expensive & Authentic Designer Brands | Women's Designer Sneakers - Luxury Shopping
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
ماری بود هفترنگ و قشنگ که بالای کوهی لانه داشت.
مار روزها از لانهاش بیرون میرفت. این طرف و آن طرف میچرخید، شکاری گیر میآورد و میخورد. بعد گشتی میزد. خسته که میشد، برمیگشت لانهاش. گرد میشد. گوله میشد. سرش را میگذاشت روی دُمش. چشمهایش را میبست. میخوابید.
یک روز که هوا گرم بود و خورشید پرزور میتابید، مار هوس کرد کنار لانهاش زیر آفتاب دراز بکشد و واسه خودش کیف کند. با این فکر سرش را آرام از لانهاش بیرون آورد و دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. بیرون آمد. کنار لانهاش چنبره زد. گرد شد. گوله شد. دُمش را متّکا کرد. گذاشت زیر سرش. چشمهایش را بست. خوابید. داشت ذرّهذرّه واسه خودش کیف میکرد که یکدفعه صدایی شنید. مارگیری پاورچین پاورچین به آن طرف میآمد. مار ترسید. اوّل خواست فرار کند؛ امّا خیلی زود پشیمان شد و با خودش گفت: نه. این کار درست نیست. مارگیر نزدیک من است. خیلی راحت میتواند مرا بگیرد و توی کیسهاش بیندازد.
بعد فکر کرد: خودم را پرت میکنم توی لانهام؛ امّا باز هم پشیمان شد و با خودش گفت: نه، این کار هم درست نیست؛ چون مارگیر جلو لانهام آتش روشن میکند و دود راه میاندازد و آنقدر منتظر میماند تا نفسم بند بیایید و مجبورشوم بیرون بیایم؛ آنوقت مرا میگیرد و توی کیسهاش میاندازد.
یکدفعه یاد حرفهای پدرش افتاد. پدرش همیشه به او میگفت: «هر وقت گرفتار شدی و دیدی راه فرار نداری، خودت را به مُردن بزن. اینطوری دشمن دست از سرت برمیدارد و ولت میکند و میرود.»
با این فکر، خودش را به مُردن زد. یک قدم. دو قدم. سه قدم. مارگیر رسید بالای سرش. مار نفسش را توی سینهاش حبس کرد. مارگیر با دقّت او را نگاه کرد. بعد با چوب مارگیریاش او را تکان داد. مار تکان نخورد. بیحرکت ماند.
مارگیر با خودش گفت: حیف شد. اگر زنده بود، او را میفروختم و پول خوبی گیرم میآمد.
بعد راهش را گرفت و رفت. یک قدم. دو قدم. سه قدم که رفت، ایستاد. با خودش گفت: مار بزرگی است. شاید مهره مار داشته باشد.
درست است که خودش را نمیتوانم بفروشم؛ امّا مهرهاش را که میتوانم بفروشم.
دوباره برگشت. رنگ از روی مار پرید. مارگیر ولکن نبود. نفسش را دوباره توی سینهاش حبس کرد. مارگیر خم شد و دستش را به طرف گردن مار دراز کرد. مار به هوا پرید: فیش. و دست مارگیر را نیش زد. مارگیر، فریادی از درد کشید. مار فرار کرد. مارگیر، دستمالی از جیبش درآورد و محکم به مچ دستش بست. بعد پمادی روی آن مالید و با سرعت به طرف آبادی دوید. میبایست هر چه زودتر خودش را به طبیب میرساند. مار از دور او را نگاه میکرد. وقتی مارگیر به اندازه کافی از آنجا دور شد، مار به لانهاش برگشت. سرش را گذاشت روی دُمش و گرفت خوابید.
از آن روز به بعد، دیگر مار هوس نکرد کنار لانهاش آفتاب بگیرد.