پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست تاریخ تاریخ معاصر خاطره‌ای از سی‌ام تیرماه 1331

تاریخ معاصر

خاطره‌ای از سی‌ام تیرماه 1331

برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 67، امرداد و شهریور 1390، رويه 14

منوچهر پیشوا

تعطیلات تابستانی مدارس عاملی برای بازی‌های بچه‌‌ها در کوچه‌های هر محله بود، ولی آن روز تابستانی سال 1331 بازی به گونه‌ای دیگر آغاز شد. آن روز سی‌ام تیر بود، من نوجوانی سیزده ساله بدون آگاهی از جریانات سیاسی بودم، اما التهاب و شور و هیجان را میان مردم کوچه و بازار و بچه‌محل‌ها از روزها پیش شاهد بودم چراکه به‌هرحال کودکی خود را در فضایی گذرانده بودم که شاهد بحث‌های هیجان‌انگیز جوانان و بزرگ‌ترها در کوچه و خیابان و حتی در محیط خانواده و بستگان بودم.
در دهه 1320 هر چند به طور مستقیم شاهد درگیری‌های جنگ جهانگیر نبودیم ولی آثار و اثرات آن را از همان دیدگاه‌های کودکانه شاهد و ناظر بودم. در محله‌ای که در آن‌جا زندگی می‌کردیم کوچه‌ای بود به نسبت پهن به نام کوچه سمرقندی، حدفاصل میان خیابان شاهپور (وحدت اسلامی امروز) و خیابان خانی‌آباد (تختی امروز) از ساعت اولیه روز 30 تیر با اخباری که بزرگ‌ترها شب گذشته و صبح از رادیو شنیده بودند، هیجان‌زده و ملتهب و معترض بودند. همه به کوچه‌ها ریختند، می‌خواستند شنیده‌ها و دانسته‌های خود را با همسایگان و دوستان و هم‌محله‌‌ای‌ها در میان بگذارند. من تا آن زمان بارها در محله و خیابان شاهد بحث‌های خیابانی، تظاهرات و شعارهای گوناگون و حتی درگیری‌های جدی میان گروه‌ها بودم؛ ولی آن روز همه یک‌دل و یک‌سو بودند. دسته‌‌دسته جوانان و مردان میان‌سال و حتی کهنسال از کوچه‌ها به سوی خیابان شاهپور و چهارراه مختاری حرکت می‌کردند. کم‌کم در حین حرکت شعارهای یا مرگ یا مصدق و دیگر شعارهای درحمایت و دوست‌داری مصدق سرمی‌دادند. من هم به همراه سایر بچه‌های محل که کمابیش همه‌شان بزرگ‌تر از من بودند در جریان سیل حرکت مردمی قرار گرفته و به خیابان شاهپور و از آن‌جا رو به شمال و میدان حسن‌آباد حرکت کردم. در میان راه، اغلب شاهد حرکت کامیون‌ها و جیبپ‌های نظامی بودیم که از وسط خیابان با سرعت در حال نمایش قدرت بودند و قصد داشتند مردم را متفرق و پراکنده کنند. گروه‌های مردم گاهی به کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی فرار کرده و پس از چندی دوباره در خیابان اصلی به هم می‌پیوستند.

يا مرگ يا مصدق

من در طول مسیر احساس می‌کردم بچه‌های محل که بزرگ‌تر بودند از کوچک‌ترها حمایت  ومراقبت می‌کنند. در میدان حسن‌آباد گروه‌های بیشتری تجمع کرده و شعارهای پرشوری سرمی‌دادند. از آنجا به سمت میدان توپخانه حرکت کردیم. در میان سیل حرکت مردمی شعاردهندگان شعار یا مرگ یا مصدق و مرگ بر قوام سرمی‌دادند. در گوشه و کنار میدان توپخانه کامیون‌های نظامی در حالی که نظامیان در داخل آن به حالت ایستاده و مسلح بودند مستقر بودند و صدای تیراندازی گه‌گاه به صورت رگبار شنیده می‌شد. این صداها برای من که برای اولین بار در عمرم می‌شنیدم، بسیار هیجان‌‌انگیز بود. تا آن روز هرگز تانک ندیده بودم. دو تانک با فاصله کم از هم از سمت شرق میدان توپخانه و بانک بازرگانی (بانک تجارت امروز) به سوی خیابان سپه (جمهوری امروز) حرکت کردند. صدای رعدآسای حرکت تانک‌ها بسیار وحشتناک بود. مردم ضمن سردادن شعار، از هر طرف در حرکت بودند؛ ولی هدف نهایی رسیدن به میدان بهارستان مقابل مجلس شورای ملی بود. مدتی طول کشید تا به اول خیابان لاله‌زار و خیابان اکباتان رسیدیم در خیابان اکباتان صدای تیراندازی با شدت بیش‌تر شنیده می‌شد. گروه‌هایی که جلوتر از ما بودند، هر از گاه یک‌بار، با سرعت به عقب برمی‌گشتند و دوباره به سمت تقاطع خیابان اکباتان و خیابان سعدی حرکت می‌کردند و به ویژه هنگام حرکت به سوی خیابان سعدی شعار یا مرگ یا مصدق را با صدای بلند و هم‌زمان سرمی‌دادند.

در این گیر و دار یکی از همراهان ما که من او را امروز با نام «محمد» به خاطر می‌آوردم تیر خورد. اول در کنار پیاده‌رو، روی سکوی مغازه‌ای نشست. ما دور او را احاطه کردیم. بازوی دست راستش تیر خورده بود. آستین پیراهنش غرق در خون بود. با دست چپ بازوی راستش را گرفته بود. با حالت بهت‌ و حیرت و التماس به ما نگاه می‌کرد، ولی هیچ نمی‌گفت. خون از سر آستین پیراهنش روی زمین می‌چکید. صدای غرش حرکت تانک‌ها و صدای رگبار تیراندازی یک‌لحظه قطع نمی‌شد. عده‌ای دور ما جمع شدند. همه می‌گفتند: ببرید، ببرید، به بیمارستان سینا، ببرید. ابتدا بهرام که بزرگ‌تر و قوی‌تر از همه بود محمد را به کول گرفت و به سمت لاله‌زار و میدان توپخانه به سرعت حرکت کرد. ما هم به دنبالش از آن‌جا تا بیمارستان سینا که در خیابان سپه نرسیده به میدان حسن‌آباد است حرکت می‌کردیم، بهرام و مهدی به نوبت محمد تیرخورده را به کول می‌کشیدند.

محمد خیلی صبور و شکیبا بود، تنها موقع جابه‌جا شدن کمی ناله می‌کرد. محمد که من نام کامل او را به خاطر نداشتم و با راهنمایی دوستی از کتاب: «قیام سی‌ام تیر به روایت تصویر» (گردآورنده محمد ترکمان از انتشارات کتاب‌فروشی دهخدا) که نام زخمی‌ها را که به بیمارستان سینا مراجعه کرده‌اند در آن ثبت شده نامش را یافتم. نامش «محمدعلی ترابیان» بود. نمی‌دانم چرا در محل همه او را «محمد تپل» صدا می‌کردند. روزنامه‌فروش بود. با دوچرخه روزنامه را به در خانه‌ی مشترکان می‌برد و توزیع می‌کرد. این کار را با سرعت و چابکی ویژه‌ای انجام می‌داد. ما محمد را به بیمارستان تحویل دادیم و بیرون آمدیم. در واقع، نگذاشتند در بیمارستان بمانیم. تنها یک نفر آن‌جا باقی ماند و بقیه که حدود هفت، هشت نفر بودیم، به طرف خانه‌هایمان راه افتادیم. خسته و گرسنه و نگران از حال محمد و این‌که چگونه باید ماجرا را به خانواده محمد اطلاع دهیم.

به خاطر ندارم محمد چند روز در بیمارستان بود، ولی به خاطر دارم اولین بار که او را در محله دیدم، دست راستش از بالای آرنج قطع بود و آستین راست پیراهنش به شانه‌اش سنجاق شده بود. محمد پس از آن، همچنان با دوچرخه به کار پیشین خود ادامه داد. او همچنان روزنامه‌فروش بود. البته پس از این حادثه و قطع دست راستش این کار را به سختی انجام می‌داد ولی پس از مدتی تمرین با همان سرعت و چابکی پیش از حادثه کارش را انجام می‌داد.

من محمد را تا سال‌های میانه دهه 1340 در خیابان‌های شاهپور و چهارراه مختاری و کوچه پس‌کوچه‌های آن محله‌ها در حالی که به سرعت رکاب می‌زد می‌دیدم. همچنان فرز و چابک بود. قدی نسبتا بلند داشت، باریک‌ اندام بود. موهای مشکی مجعدش همیشه شانه کرده، روغن‌زده و مرتب بود. او در سال 1331 حدود 20 سال داشت. یادش گرامی باد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید