شنبه, 03ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی خواب درخت

داستان ایرانی

خواب درخت

برگرفته از روزنامه اطلاعات

درخت به آسمان نگاه کرد و آه کشید. خورشید هم از توی آسمان به او نگاه کرد و آه کشید.درخت با خودش گفت: «عجب نگین زیبایی! چه خوب می‌شد، گردنبند من می‌شد من با آن زیبا‌تر می‌شدم.»

خورشید هم با خودش گفت: «چه می‌شد روی سینه درخت می‌نشستم تا کمی استراحت کنم بعد هم کمی تاب‌بازی کنم.»

هر دو از نگاه‌کردن به هم خوشحال شدند و خندیدند. درخت دست‌هایش را که همان شاخه‌هایش بودند بلند کرد و هی قد کشید و بالا رفت و بالاتر رفت؛ از ابرها هم گذشت. خورشید هم سعی کرد پایین بیاید و پایین بیاید و پایین آمد تا اینکه روی شاخه‌ی درخت نشست و تبدیل به یک گردنبند درختی شد و درخت هم تبدیل به درخت خورشیدی شد.

تنه درخت محکم و قوی نبود خورشید هم داغ و سوزان بود. عرق از سر و صورت درخت می‌ریخت، کمرش درد گرفت. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. کمرش شکست و یک جیغ بلند کشید. خورشید پرتاب شد توی آسمان و خندید و درخت که از خواب عمیقی بیدار شده بود گفت: «آخیش! راحت شدم»

بعد دید تمام شکوفه‌هایش تبدیل به صدها سیب خورشیدی شده‌اند.

علی قنبری

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید