تاریخ كهن و باستان
ایران در سپیدهدم تاریخ
- تاريخ كهن و باستان
- نمایش از دوشنبه, 19 اسفند 1392 09:53
- بازدید: 5234
برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شماره ششم، بهار و تابستان 1383 خورشیدی، صفحه 10 تا 17 به نقل از بخش نخست ماهنامهی اطلاعات سیاسی- اقتصادی، شمارهی 158-157، مهر و آبان 1379 از مقالهی «تأثیر تمدن ایران باستان بر دیگر حوزههای تمدنی»
شادروان استاد ایرج وامقی
متأسفانه، آگاهی ما ایرانیان از تاریخ پیش از اسلام نیاکانمان بسیار اندک است. تا حدود کمابیش یکصد سال پیش از این، شاهنامهی فردوسی تنها منبع آگاهی ایرانیان از سرگذشت تاریخی مردم و سرزمینشان بود و از آنجا که این کتاب مستطاب هنوز بهدست دانشمندان و شاهنامهشناسان محترم فرنگی و سپس ایرانی نیفتاده بود، در واقع یک کتاب ملی بهشمار میرفت و در بسیاری از خانهها یافت میشد و مردم به خواندن آن رغبت داشتند و در جمعهایی نظیر قهوهخانهها، داستانهای پهلوانی آن را قصهگویان حرفهای برای علاقهمندان به شیوههایی بسیار دلپذیر و دلنشین بازگو میکردند و به راستی چنان بود که همهی مردم ایران، رستم را میشناختند، سهراب را میشناختند، اسفندیار را میشناختند، سیاوش و سودابه را میشناختند، جنگ رستم و اسفندیار، جنگ رستم و سهراب، نبرد کوتاه ولی پرهیجان رستم با اشکبوس را میدانستند؛ میدانستند که دیو چیست و دیو سپید کیست.
خود من که دوران کودکیم در یک روستای چهار پنج هزار نفری نزدیک کرمانشاه سپری شده است از همان سالهای کودکی اکثر این اسمها را شنیده بودم و گرچه به درستی نمیدانستم اینها کهاند و چهکار کردهاند، اما برای مثال میدانستم که رستم دلاورترین مردی است که در روی زمین دیده شده؛(1) زورمندترین فردی که میشود در تصور یک کودک ده دوازده ساله گنجاند. وقتی با بچههای همسن و سال از یک کار بسیار دشوار- البته به نسبت آن وقتهایمان – حرف میزدیم، مثلاً یکی از بچهها وسط حرف دیگران میدوید که به خدا رستم هم نمیتواند. بهنظر، از رستم هر کاری برمیآمد. او سرآمد بود و هنوز هم در ذهن من سرآمد است. این را گفتم، برای بیان یک خاطرهی ساده ولی بسیار بسیار تلخ.
حدود ده دوازده سال پیش از این، به کرمانشاه رفته بودم. روزی در صندلی جلو تاکسی، کنار جوانی که با راننده دوستانه صحبت میکرد نشسته بودم. جالب اینکه صحبتشان همه دربارهی ورزش بود. من هم گاهی وارد صحبتشان میشدم. اظهار خوشحالی کردم از اینکه جوانهای شهر «پهلوانان» بار دیگر چنین به ورزش روی آوردهاند. اما جوانی که کنار من نشسته بود چنان آب سردی بر گرمای خوشحالی من ریخت که سرمایش را از دو جهت هنوز حس میکنم. او با آن لهجهای که برای من همیشه شیرین است، گفت: «ای آقا! خدا شاهد است اگر هرکول هم به کرمانشاه بیاید سر یک هفته معتاد میشود». خوب، نگفته پیداست که شیوع اعتیاد در شهرها و بهویژه شهرهای مرزی یا نزدیک به مرز بیشتر به سبب گریز قاچاقچیهای این مواد است از لانههای خود به این شهرها و مسموم کردن جوانان عزیز ما که البته و صد البته گفتههای آن جوان کمی اغراقآمیز بود و بگذریم.
اما نکتهی دیگری که بر من سخت ناگوار افتاد، نشستن هرکول در ذهن بچهها، به جای رستم و سهراب و اسفندیار بود. شگفتا، اینها استورههای یونانی را میشناسند ولی افتخارهای خودشان را نه! ای داد و بیداد. کجا شدند آن مردانی که شبها دور هم جمع میشدند و شاهنامهی کردی میخواندند و از دلاوریهای دلاورانشان در پاسداری از سرزمین گرامی با جان برابرشان لذت میبردند؟ اگر رستم، سیستانی بوده است چه باک که او یک ایرانی است و ما هم ایرانی هستیم.
آنوقتها هنوز در روستا، کسانی بودند که نامشان رستم بود، اما حالا، چهل و دو سال است معلمم و در میان نامهای شاگردانم اسم رستم ندیدهام. این مقدمه به درازا کشید. مردم، از پدران خود ناآگاهند. از زمانی که اعتمادالسطنه، تاریخ اشکانیان را نوشت تا به امروز بهترین – و بدنیست بگوییم- یکتا کتابی که ایرانیان در باب تاریخ خود نوشتهاند، همان کتاب مشهور، و گویا جاودانهی شادروان مشیرالدوله است و تقریباً دیگر هیچ. هرچه هست ترجمه است از نوشتههای بیگانگان و مترجمان گرامی ما هم، امانتداری را تا آنجا رعایت فرمودهاند که حتا اگر در نوشتهی بیگانگان، دروغهای شاخداری دیدهاند به روی خود نیاوردهاند و باز هم حتا، در حاشیه تذکری ندادهاند… که بگذریم؛ این مقوله سر دراز دارد.
کتاب پیرنیا، داشت یک جای خالی را پر میکرد، به شرطی که پس از هفتاد و اندی سال کموکاستیهای آن بهوسیلهی پژوهشگران دیگر کم میشد و دریغا که نشد که نشد. اما این کتاب مستطاب بر مبنای چه اسنادی تنظیم شده است؟
مهمترین سندهایی که از خود نیاکان، دربارهی هخامنشیان باقی مانده، تنها و تنها کتیبههایی به خط میخی و به زبان فارسی باستان است از پادشاهان آن سلسله، که البته در میان آنها کتیبهی بیستون دارای اعتبار ویژهای است. اما دیگر منابعی که آن کتاب عظیم را فراهم آورده از دیگران است. خوشبختانه آن بزرگوار هم روایتهای یونانیان – بالاخص – و دیگران را سبک سنگین نکرده، بلکه تا آنجا که توانسته گردآورده و یکجا در اختیار خواننده گذاشته و حق قضاوت را هم به آنها داده است که بخوانند و داوری کنند، چرا که این روایتها ضدونقیض فراوان دارند؛ گاهی دشمنیها از خلال نوشتهها کاملاً پیداست. گاهی از کاه، کوه ساختن و از کوه، کاه درست کردن دیده میشود. اینها را که دوست ننوشته، دشمن نوشته است. تازه اگر دوست هم مینوشت – مثلاً از خودمانیها چیزی باقی مانده بود – در آن تأمل لازم بود که «گر هنری داری و هفتاد عیب – دوست نبیند مگر آن یک هنر».
اما این را باید یکسره از تصادفهای نیک روزگار بهشمار آورد که کلنگ باستانشناسان، ناگهان سندهایی را از زیر آوار قرنها و هزارهها درآورده و در اختیار پژوهشگران قرار داده که در تاریخ کندوکاوهای باستانشناسی مانندی برای آن نمیتوان یافت. این سندها، نه مدح است نه ذم، نه تملق است؛ اینها سندهای بایگانی مالی دولتی است، در واقع سند خرج است، دستور پرداخت دستمزد کارگر است و… این سندها یکی دو تا هم نیست، از سیهزار (درست خواندهاید) از سیهزار متجاوز است. آیا عمر من وفا میکند که ترجمهی همهی این سندها را ببینم؟ آخر به گمان من، این گلنوشتهها، تاریخ جهای را – و دستکم تاریخ همین بخش از جهان را -زیروزبر خواهد کرد؛ همه چیز را به هم خواهد ریخت. دیگر استالینی و استالینیسمی وجود ندارد که امثال دیاکونف و داندامایف را برای ابراز نظریههای تحریفشده به خدمت بگیرد و برای تاریخ ایران «یک دورهی کامل و بینقص (!) بردهداری» خلق کند.
اینها، این لوحها، فقط سند هستند، بهطور محض و نه چیز دیگر؛ کاملاً قابل اعتمادند و چون هرگز نسخهای از روی آنها تهیه نشده و به اصطلاح مصححان محترم «به کوشش»، نسخهبدل ندارد، هیچ تحریفی و تصحیحی و سلیقهای در آنها تغییری نداده است. بنابراین به درستی قابلیت این را دارند که مبنای اصلی شناخت جامعهی ایرانی و بهویژه ساختار دستگاه اداری بینظیر و دقیق هخامنشیان شناخته شوند که باید گفت خود این سازمان و تشکیلات فوقالعاده که در بسیاری از نقاط در جهان امروز هم میتواند تازگی داشته باشد، معلول و محصول شرایط خاص جغرافیایی و تاریخی سرزمین و قومهای ایرانی است.
ایرانی، به دلایلی که در این مختصر نمیگنجد، باید چنین دستگاهی بهوجود میآورد و نمیتوانست بدون چنین دستگاهی به حیات تاریخی خود ادامه دهد. اگر مدت بیش از دو قرن حکومت هخامنشیان، آرامشی نسبی – به نسبت پیش از آنها و پس از آنها – بر جهان باستان حکمفرما میشود، و تقریباً دیگر مردمان کشوری – نظیر ایلام بهدست دولت آشور- محکوم به کشتار نمیشوند، شهری از بیخوبن ویران نمیشود، باید به دنبال علتها و عاملهای آن گشت و اگر ایرانیان فاتح به قوم مغلوب و خدایان آنها احترام میگذارند و مثلاً بابل را ویران نمیکنند و به آتش نمیکشند و برعکس به آبادانی آن میپردازند، و قاعدتاً سبب این است که قصد ماندن دارند نه رفتن، سادهانگاری است که آن را یکسره به خصوصیات نژادی و قومی آریاها نسبت دهیم؛ تورانیها هم در روزگاران باستان و آلمانیها هم در تاریخ معاصر، آریایینژاد بودهاند.
محقق باید بتواند علت اصلی تاریخی این مسایل را کشف کند. ایرانیان آبادگر بودهاند نه ویرانکننده؛ در جهانگیری کورش هیچ شهری کشتار و به آتش کشیده نشده، اما در جهانگیری اسکندر چنین شده است؛ شمار فراوانی شهرهای آباد از میان رفته و یکسره نابود شده است. ایرانیان هرجا را میگرفتند با مردم آن به خوبی و خوشی رفتار میکردند (و صدها شاهد و گواه از خودیها و بیگانگان در اینباره وجود دارد)؛ سعی در آبادانی ویرانیها میکردند؛ به رونق بازرگانی میکوشیدند؛ راه میساختند؛ چاپارخانه درست میکردند؛ امنیت ایجاد میکردند. هیچ سندی و مدرکی، بهطور مطلق، وجود ندارد که ثابت کند در ایران ساختار بردهداری وجود داشته و کوشش امثال آقایان دیاکونف و داندامایف با وجود این همه سند و مدرک، جز آب در هاون کوبیدن نیست.
برخی گمان میکنند نفی بردهداری در ایران به معنای یک نوع تفاخر نژادی یا گریز از ننگ و عار است! مگر مردم یونان امروز – که قطعاً از برده کردن انسان نفرت دارند – احساس ننگ و سرافکندگی میکنند که حتا افلاطونشان هم بردگی را تجویز میکرده یا دستکم آن را میپذیرفته و در رد آن هیچ سخنی نگفته است؟ نه، این به هیچوجه ربطی به این نوع اندیشههای نژادپرستانه ندارد. تاریخ، علم است و علم را نمیتوان با تعصب در یکجا جمع کرد.
جامعهی ایرانی در فجر تاریخ خود- و قطعاً در دورهی هخامنشی – برای زندگی آسوده و آرام بر روی این پلی که جهان شرق و غرب را به یکدیگر مربوط میکند، نیازمند چنین سازماندهی اداری کارآمدی بود که تا آن هنگام سابقه نداشت. دولتهای دیگر مانند ایلامیان، آشوریان و بابلیان، نه چنین موقعیتی داشتند، نه وضع جغرافیایی آنان به چنین ضرورتی نیاز داشت. آنها بر روی پل زندگی نمیکردند و از سوی دیگر، سرزمینشان از دید کشاورزی بسیار غنی بود؛ زمین فراوان و حاصلخیز و آبهای جاری همیشگی رودخانههای بزرگ دجله و فرات و کارون و… آنها را تأمین میکرد و دولتهایی که در آن جوامع بهوجود آمدند، در جوار یکدیگر، تنها به غارت و چپاول یکدیگر میاندیشیدند و نه چیز دیگر، و میبینیم که حاصل جنگهای آنها فقط کشتن و سوختن و غارت کردن و درهم شکستن بیرحمانهی هر نوع مقاومتی بوده است. کتیبهی آشور بانیپال- یافتشده در خرابههای شهر شوش – نمونهای است از خروارها. برخی از شهرهایی که آشوریان از صفحهی زمین محو کردهاند، تاکنون خرابههایش یافت نشده است اما ایرانیان چنین نکردند و نمیتوانستند بکنند.
آن وضع خاص جغرافیایی که بیان کردیم، حاصلش ایجاد یک دولت جهانی بود که در سه قاره نماینده داشت و تمام بازرگانی زمینی و دریایی شرق و غرب را – با کندن کانال سوئز- در اختیار گرفت و روزبهروز بر ثروت و شوکتش افزوده شد. این دولت نمیتوانست ویرانکننده باشد، چون همهجا متعلق به او بود؛ رقیبی در برابر نداشت؛ همآوردی نبود که بر او بتازد. من بر این باورم که ایران نخستینبار جهان را با نوعی «استعمار» به معنای واقعی و نه سیاسی کلمه آشنا کرده است.
نقش اسب بر روی سفالینهای از سیلک (سدههای 9-10پیش از میلاد) گنجینهسرای لسآنجلس
کیانیان
باری، این گلنوشتهها مجموعهای است از اسناد مالی بازمانده از آن سازمان اداری بسیار گسترده که تاکنون نظیرش در جهان یافت نشده است. این گلنوشتهها با ما سخن میگویند و گوشههایی از تاریخ پرشکوه ملت ما را به جهانیان میشناسانند. اما تاکنون تنها بیشتر از یک دهم آنها خوانده و منتشر شده است. باش تا صبح دولتش بدمد.
بازگردیم به مسألهی اصلی. تاریخ مهاجرت آریاییان از سرزمین اصلیشان که تاکنون به درستی مشخص نشده، به نظر من دارای اهمیت خاصی نیست؛ اینکه چرا دست به مهاجرت زدند نیز همچنین. اشارههای مختصری در دست است که نشان میدهد سردی ناگهانی هوا و یخبندان عامل اصلی بوده است. در اوستا- که بعد از وداهای برهمنان هندی، کهنترین سند نوشتهشدهی همهی زبانهای هندواروپایی است- این امر به «زمستان دهماههای که اهریمن آفرید» نسبت داده شده است: «آن ده ماه سرد بود. سرد برای جانور، سرد برای گیاه و سرد برای مردم» (وندیداد) و برخی نشانههای لغوی هم این موضوع را تأیید میکند. واژهی «سرد» (برابر گرم) با واژهی «سال» یکی است و واژهی زمین و زمهریر نیز با واژهی زمستان در جزو اول شریکند.(4)
احتمالاً همین سرما سبب این کوچکهای بزرگ بوده است که میتوان نخستین آن را، کوچ گروهی دانست که از دو رودخانهی بزرگ آمودریا و سیردریا گذشتهاند و پا به خاک افغانستان و آسیای مرکزی کنونی نهادهاند. امروز همه بر این باورند که این قوم، گلهدار بودهاند و پیداست که زمستانی دهماهه و یخبندانی شدید، همهی زندگی آنها را به خطر میانداخته است. میتوان پذیرفت که تحمل چنین وضعی در مدتی دراز برای یک قوم کوچنشین ناممکن است و آنها که نابودی زودهنگام خود را حس میکردهاند، روی به سرزمینهای نسبتاً گرم آورده و به دنبال آنها موجهای متوالی دیگری به راه افتادهاند که بعدها بخشی از آنها از شمال دریای مازندران گذشته و از گذرگاههای شرقی آن به جنوب رو کردهاند و گروههای دیگری مستقیماً به سوی غرب روان شدهاند. بار دیگر به این موضوع باز خواهیم گشت.
موج مهاجرت نخستین، بعدها به دو بخش تقسیم شد و این دو بخش در دو سوی آمودریا و سیردریا پراکنده شدند. بخشی که در آن سوی رودها مانده بودند، در خداینامه و شاهنامه، به نام تورانی شناخته شدهاند. اینان سازمان گلهداری را رها نکردند و به همان شیوهی زیست کهن ادامه دادند. احتمال دارد که در میان آنان در حواشی حاصلخیز رودخانهها، گروههای دامدار کشاورز هم ایجاد شده بوده است. اما بخش این سوی رود، که احتمالاً با بومیان منطقه به سادگی درآمیختند، دچار تحولاتی شدند. به نظر میرسد که زمین، مراتعی غنی برای ادامهی سازمان قدیمی گلهداری آنان نداشته است. از سوی دیگر بومیان محل نیز درست به همین دلیل به دوران کشاورزی رسیده بودهاند. پیداست که کشاورزی همواره در کنار خود مختصری گلهداری نیز لازم دارد و بهویژه ورزاو (گاو نر) برای شخم زدن به اندازهی تراکتورهای کنونی مورد نیاز بوده است.
بنابراین با توجه به وضع خاص جغرافیایی منطقه، کوچندگان، رسم کشاورزی را از بومیان آموختند و در کنار آن گلهداری را بهطور مطلق رها نکردند، بلکه این را مکمل آن قرار دادند، تا حدی که مجبور به جابهجایی به زمستانگاه و تابستانگاه نباشند چرا که کشاورزی، روستا میطلبد و روستانشینی با کوچ زمستانه و تابستانه سازش ندارد. البته قصد این نیست که مدعی شویم، در مدتی کوتاه یا بلند، این امر بهطور قطع صورت گرفته، چرا که در ایرانزمین حتا امروز که چندین هزار سال از آن روزگاران میگذرد، هنوز قبیلههای کوچنده در تمام این سرزمینها وجود دارند. کشاورزی و اسکان در یک منطقه و کمتر جابهجا شدن با ساختن خانه و سرپناه و در پناه ماندن نسبی از گزندهای طبیعی، و تکامل یافتن هرچه بیشتر ابزارهای تولید که با تجربههای فراوان بهدست آمده بود و از همه مهمتر ایجاد قنات که آب مورد نیار کشاورزی را در آن مناطق فراهم میکرد، سبب رشد سریع جمعیت شد و این رشد که امکانات محلی، دیگر توان پاسخگویی بدان را نداشت، پس از چند قرن یا چند هزار سال باعث کوچهای تازهای شد.
ناگفته نباید گذاشت که در طول این مدت نامعلوم، روابط کوچندگان به این سوی آمودریا و سیردریا با همتباران آن سوی رود (یعنی تورانیان شاهنامه) قطع نشد. اما به هیچوجه نمیتوان این روابط را بین مردمی که از یک نژاد بودند و به یک زبان سخن میگفتند و آداب و رسوم کاملاً مشابهی داشتند، دوستانه دانست بلکه برعکس همیشه خصمانه بود و این، امری است که کاملاً طبیعی و عادی بهنظر میرسد. زندگی گلهداران، وابستگی مستقیم به مرتع و زمین دارد و چنانچه طبیعت برای مدتی مواهب خود را از آنها دریغ کند و در فصل زمستان و بهار برف و باران نبارد، زندگی تودههای گلهدار در معرض خطر قطعی قرار میگیرد چرا که اینان معمولاً فاقد ذخیرهی غذایی برای- مثلاً- چند سال هستند و به ناچار باید خوراک خود را یا با کشتن بخشی از دامهای خود تأمین کنند یا به نزدیکترین همسایههای کشاورز خود غارت ببرند و این موضوع در تاریخ داستانی ما- شاهنامه – بارها آمده است.(5)
باری کوچهای تازهای صورت گرفت که در دو مسیر اتفاق افتاد؛ گروهی به سوی جنوب رفتند و به سرزمینهای پر آب و درخت و شکار رسیدند که بعدها برخی از آنها نیز به نواحی اطراف پراکنده شدند و آن سرزمینها را به نام خود arya-varta نامیدند و بیشتر در اطراف رودخانهی پر آب سند و زمینهای حاصلخیز آن مقیم شدند و همین سند است که ایرانیان آن را «هند» گفتند- که در کتیبهی داریوش در بیستون نخستینبار بهکار رفته است- و سرانجام، همین نام ایرانیشده به تمامی arya-varta اطلاق شد و تا به امروز باقی مانده است.
گروه دیگر به جانب غرب رهسپار شدند و البته عمدهی جمعیت برجا ماندند. این گروه کوچندهی اخیر، رشته کوههای بلند و پهناور هندوکش را پشتسر نهادند و آرام آرام دامنهی کوچ آنها به حدود هرات و خراسان کنونی و از آنجا به احتمال تا حدود ری کنونی رسید. میدانیم در این مسیر تنها رود هیرمند که در آن هنگام بهنظر میرسد بسیار پرآبتر از امروز بوده و به دریاچهی سیستان میریخته، وجود داشته و این خود برای این مهاجران سرما و خشکی (هر دو) زده، نعمت بزرگی بهشمار میآمده است. بیجهت نیست که هم این رود و هم آن دریاچه برای این کوچندگان جنبهی تقدس پیدا کرد. اما این گروه هرگز رابطهی خود را – همانند هندیشدگان- با مرکز اصلی مهاجرت خود، یعنی سرزمینهای این سوی آمودریا و سیردریا قطع نکردند و اینان هستند که در تاریخ بشر با نام قبیلهای خود، یعنی er (به پهلوی اوستا:airya ، فارسی باستان: ariya، معادل هندی: erya) و پسوند an، نام ایران را بر سرزمین خود گذاشتند و چنان گذاشتند که با «جاودان» پیوندی قافیهای دارد.
معلوم نیست که توقف اینان در این سرزمینها تا چند قرن یا حتا هزاره به درازا کشیده است. از اینان تاکنون هیچ نوشتهای بهدست نیامده اما نمیتوان آنچه را از آنها در سینهها بوده و سپس به کتابها منتقل شده یکسره افسانه بدانیم. اوستا و شاهنامه، به کمک هم بسیاری از معماهای پیش از تاریخ سرزمین و مردم ما را روشن میکنند و لازم است پرتو فروزان این دو چراغ را بر گذشتههای تاریک سرزمین خود بیفکنیم و تا اعماق آن را ببینیم.
در شاهنامه، نخستین سلسلهی ایرانی، «پیشدادی» است. بسیاری قرینهها که در اینجا مجال بحث دربارهی آنها نیست، این دوران را به زمانی مربوط میکند که هنوز هندیان به سفرهای مهاجرتی جنوب نرفته بودهاند. گواه این امر آن است که برخی از استورههای پیشدادی را که میتوان در «وداها» نیز یافت. اما سلسلهی پس از آن را کیانیان نامیدهاند. از اوستا و شاهنامه بر ما معلوم است که «کی» (اوستا: kavi) عنوان سرکردگان یا شاهان حکومتهای کوچک محلی این آریاها یا ایرانیان بوده است؛ چنان که بعدها- قرنها بعد- زرتشت نیز در سرودههای خود از کویها سخن میگوید و کوی ویشتاسپه- Kavi vistaspa (کیگشتاسپ) را بهترین کوی و حامی خود معرفی میکند.
پیش از این متذکر شدیم که تورانیان گلهدار، به دلایل معیشتی مربوط به وضع جغرافیایی و طبیعی سرزمینی که در اختیار گرفته بودند پیوسته برای کشاورزان گلهدار(6) تولید مزاحمت میکردند. هجوم دایم این قبیلههای صحراگرد به همین سبب و نیز به سبب در اختیار داشتن بیابانهای وسیع برای گریز، حتا در دورههای تاریخی برای اینان دردسر میآفرید.
این فشارهای روزافزون که انعکاس دقیق آن در خداینامهی پهلوی و به دنبال آن در شاهنامهی فردوسی به روشنی منعکس است- و کمتر مورد توجه قرار گرفته- به نزدیکتر شدن کویها به یکدیگر منجر شد.
چنانکه میدانیم سرزمینهای آریاییان ایرانی کمآب و کمباران است. در آن، رودخانههای بزرگ و دایمی تقریباً موجود نیست (در حال حاضر پرآبترین رودخانه در ایران، زایندهرود یا زندهرود اصفهان است ) و به همین جهت دریاچهی هامون سیستان و حوزهی رود هیرمند در پندار ایرانیان مقدس شده و دین زرتشتی نیز آن را پذیرفته و ایزد بانوی آناهیتا که نگهبان آبهاست بهطور قطع در میان ایزدان و امشاسپندان والاترین مقام را به خود اختصاص داده، بهطوری که در بناهای تاریخی پیش از اسلام ایران، جز آتشکدهها، تنها پرستشگاهها و بناهای مربوط به این ایزد دیده شده است نه دیگری، حتا ایزد «مهر».
و پیداست که تمدنها، همیشه در کنار آب شیرین پیدا میشوند. شهرهای مشرقزمین که آن را گهوارهی تمدن بشر نامیدهاند، در حوزههای وسیع رودخانههای پرآب نیل و دجله و فرات و کارون و سند بالیدهاند و هرچه رودخانه بزرگتر بوده، و زمینها حاصلخیزتر و مستعدتر، جمعیت بیشتری به خود جذب کرده و تمدن وسیعتری بنیاد گرفته است. اما در سرزمینهای ایرانیان، چنین موهبت خدادادی کمتر یافت شده است.
در کوهپایههای کوهستانهای فراوان ایران، همیشه چشمههای کوچگ و بزرگ آب وجود داشته و دارد. اگر این چشمهها در درههای کوتاهی بوده که به دشتهای نسبتاً پهناور میرسیده، از آب آنها برای زراعت استفاده میشده ولی اگر در پیچوخم درههای متعدد و پایینتر از سطح زمینهای نسبتاً هموار و مستعد کشاورزی قرار داشته، تقریباً میتوان پذیرفت که آبها کاملاً هدر یا به قول معروف «هرز» میرفته و نمیتوانسته است جمعیتی را به خود جلب کند؛ اما در کوهپایههایی که میتوانسته، جمعیت گلهداری که به کشاورزی روی میآورده اسکان مییافته است. در طول مدت اقامت آنها روستاهایی بهوجود میآمد و باغستانهایی ایجاد میشد. قنات که ایرانیان- شاید پیش از رسیدن به پشتهی کنونی (نجد، سرزمینهای بلند، که بیجهت فلات میگویند) ایران- اختراع کرده بودند نیز به کمک آبهای موجود رسید و توانست روستاها را توسعهی بیشتری بخشد و شاید نخستین شهرها در شرق ایران بدینگونه بهوجود آمد.
اختراع قنات جز تأمین آب مورد نیاز، خاصیت دیگری هم داشت؛ میتوانست روستاها را توسعه دهد و سطح تولید کشاورزی را بالا برد و از جهت دیگر مراکز مدنی تازهای ایجاد کند که از کنارهی کوهستانها دور میشد و دشتهای هموار را آبیاری میکرد و از این راه روستاهای تازهای ایجاد میشد که جابهجایی دایمی جمعیت را به همراه داشت. قنات به زندگی آریاییان ایرانی، ارج تازهای بخشید.
سرزمین اینان خودبهخود سنگلاخ و کمآب بود. کشت و زرع در چنین زمینهایی سخت و توانفرسا بود، اما کندن قنات و بیرون کشیدن آب از ژرفای زمین- که هنوز معلوم نیست این گروه مهاجر چگونه به چنین راز شگفتانگیزی پی بردند- بسیار سختتر و توانفرساتر بود. کندن چاههای متعدد در زمینهای سفت و سخت و مربوط کردن آنها به یکدیگر بدون انحراف و در یک سطح، کاری ساده و پیش پا افتاده نیست و چون نقاط مناسب برای این کار در دشتهای کوچکی که در میان کوهستانها قرار گرفته بود فراوان یافت میشد، کندن قنات رونقی بهسزا یافت.
چشمه و قنات، دو منبع حیاتی ایرانیان بود و در گرداگرد هر چشمه و قناتی، روستایی سر از زمین درآورد. دامنهی این روستاها، از همان کنارههای دو رود- که ایرانیان و تورانیان را از هم جدا میکرد- پیوسته به سوی غرب کشیده میشد. در سازمان گلهداری نخستین، قبیلههای متعدد هر یک، رأس و رییسی داشتند و مطابق آنچه در همهی قبیلهها- تا به امروز- مرسوم است، ریشسفید قبیله، پیشوایی معنوی قبیله را بهعهده داشت، مردم را سرپرستی میکرد، اختلافها را حلوفصل میکرد و به شکایتها و دعواها رسیدگی میکرد و مردم هرگونه مشکلی را برای گرهگشایی با او در میان میگذاشتند.
میتوان گفت که روستاهای تازهای که از روستاهای کهن منشعب میشدند، با داشتن پیشوایی تازه، طوق حرفشنوی از رییس اصلی و روستاهای اصلی را هنوز به گردن داشتند و میتوانیم ادعا کنیم که از روستای اولیه، قبیلههای متعددی ایجاد شدهاند که هر یک به دلیلی نام تازهای برگزیدهاند، اما پیوستگی با اصل را از یاد نبردهاند؛ بهویژه آنکه زبان مشترک، آداب و رسوم مشترک، دین و باورهای فراطبیعی مشترک و خدایان مشترک نمیگذاشته که پیوندها بریده شود. اینجاست که میتوان گفت، آنچه دربارهی کویهای متعدد در اوستا آمده، چیزی جز دربارهی سران این قبیلهها نبوده است. سران این قبیلهها بودهاند که به این عنوان شناخته شدهاند.
این کویها- رییسان قبیلهها- بنا به خصلت طبیعی این نوع جوامع، گاه با یکدیگر مناسبات کاملاً دوستانه داشتهاند- که معمولاً با پیوند زناشویی مستحکمتر میشده- و گاه نه. جنگهای کوچک و کوتاهمدت جزو برنامهی همیشگی اینان بوده، اما میتوانستند در برابر دشمن مشترک متحد شوند. در این تاریخ- نامعلوم- دشمن مشترک اینها بیاباننوردان تورانی بودند که هرگز دست از مزاحمت نمیکشیدند و میتوان گفت روستانشینان- و حتا شهرنشینان- از دست هجومهای متوالی اینان- که صرفاً برای غارت بود و ضمن آن کشتار و ویرانی هم بسیار اتفاق میافتاد- آب راحت از گلویشان پایین نمیرفت.
بنابراین ضرورت تشکیل اتحادیهای برای مقابله با اینان احساس و این احساس روزبهروز تقویت گردید تا به جایی که منجر شد به ایجاد یک پادشاهی مرکزی و تعدادی پادشاهیهای کوچک در گرداگرد آن، و این پادشاهی همان سلسلهی معروف داستانی «کیانی» است و پادشاهیهای کوچک، صورت داستانی «پهلوان» را در حماسههای ما یافتهاند. این پادشاهیهای کوچک- حتا پرچم یا درفش خاص خود را داشتند- البته مطیع و منقاد نبودند، سهل است، گاهی حتا مخالفت صریح خود را ابراز میکردند. بهنظر میرسد حکومت اصلی و مرکزی مربوط به نیرومندترین قبیلهها بوده است و از شاهنامه میدانیم که تنها در هنگام جنگ با تورانیان است که هر یک از کویهای کوچک- پهلوانان- با سپاهیانشان، برای همراهی با شاه بزرگ حاضر میشوند وگرنه در کار مربوط به حوزهی حکومتی خود کاملاً مستقل و آزادند و حکومت مرکزی کمتر میتواند در کار آنها دخالت و حتا نظارت کند.
کوچ اجباری مادها بر دستِ آشوریان / نقش برجستهٔ نینوا سدهٔ هفتم پیش از میلاد
میتوان این اتحادیه و توسعه و گسترش آن را در شاهنامه دید.(8) بهطور خلاصه نخستینبار که درفشهای پهلوانان ایرانی (سپاهیان ایران) به نمایش درمیآید، تعداد آنها هفت است که اگر درفش کاویانی را که به همه تعلق دارد از آن کم کنیم، تعداد اعضای اتحادیهی قبیلهها فقط شش تا میشود(9) و این در زمانی است که «سهراب» با سپاهیان تورانی به ایران میتازد. اما بار دوم در گردآوری سپاه توسط کیخسرو برای جنگ با افراسیاب، تعداد درفشها به یازده میرسد، و معلوم میشود که در این مدت بر اعضای اتحادیه افزوده شده است. پس از آن هنگامیکه کیخسرو، سپاهیان عازم نبرد را سان میبیند و سپس همهی سپاهیان از برابر او رژه میروند،(10) تعداد درفشها با درفشهایی که پیش از این وجود داشته به هجده میرسد. میتوان گفت که دوران پادشاهی کیخسرو- که برخی ایرانشناسان به نادرست او را با کورش هخامنشی یکی دانستهاند- دوران اوج اتحادیهی کویها در برابر تورانیان به حساب میآید و از سوی دیگر این نخستین و واپسین هجوم گستردهی ایرانیان به سرزمین توران است.
بنابر شاهنامه، کیخسرو خود از پادشاهی کناره میگیرد و لهراسب نامی را به جای خود به پادشاهی به بزرگان معرفی میکند. تعدادی از این بزرگان و در رأس آنها زال سخت به مخالفت برمیخیزند ولی سرانجام به احترام خواست کیخسرو، پادشاهی لهراسب را میپذیرند و البته خود را از دستگاه پادشاهی تازه کنار میکشند. این بخش از داستان را میتوان چنین گزارش کرد که کیخسرو به هر دلیلی در اوج قدرت به کنار میرود و خلاء قدرتی بهوجود میآید. کیخسرو در این ساختار پادشاهی موروثی و انتقال قدرت از پدر به پسر که در قبیلههای ایرانی پیش از تاریخ و پس از آن مرسوم است، فاقد وارث و جانشین است، گرچه سبب حذف او نیز مطلقاً نامعلوم است. چنانکه در تمام سلطنتهای استبدادی میتوان نظیر آن را یافت، خلاء قدرت ایجاد شده کار را به هرجومرج- البته در این مرحله از زندگی ایرانیان- به داخل اتحادیه میکشاند. مخالفت صریح و تند و بیپروای پهلوانان و بزرگان و سخنگوی آنان پهلوان نامی، زال، نشان از فروپاشی جدی اتحادیه دارد.(11)
به هر حال در سراسر دوران پادشاهی لهراسب (که پسرش او را مجبور به ترک تاج و تخت کرد) و گشتاسپ فرزندش، خبری و اثری از زال و رستم نیست و این معنی به هنگام روبهرو شدن رستم با اسفندیار (که به فرمان گشتاسپ برای بردن رستم، آن هم با پای بسته به نزد شاه آمده است) روشنتر بیان میشود. اسفندیار به عنوان شکایت پدر خویش از رستم، میگوید از آنگاه که لهراسب به تخت نشسته و سپس گشتاسپ جای او را گرفته، «سوی او یکی نامه ننوشتهای- از آرایشبندگی گشتهای». با تردید، گسیل اسفندیار برای آوردن رستم، آن هم مطیعوار، تلاشی است برای تجدید قدرت اتحادیه، بهویژه که در این هنگام بازار جنگ ایران و توران گرمی تازهای یافته است که بهانهی داستانی، آن ظهور زرتشت و دینپذیری گشتاسپ از اوست که ارجاسپ تورانی را به واکنش تندی وادار میکند و آتش جنگ شعلهور میشود.
در چنین هنگامهای، اگر برای تجدید قدرت حکومت مرکزی هرگونه تلاشی صورت گیرد جای شگفتی نیست. سیستان مدتهاست از حیطهی قدرت پادشاه کنار رفته است؛ در میان پهلوانان زمان لهراسب و گشتاسپ نیز نامهای دلاورانی چون گودرز و گیو دیده نمیشود. میتوان اندیشید که اینان نیز پادشاهی کیانی را- اگر نه علنی و رسمی- رها کرده بودهاند. اقدام گشتاسپ کاملاً منطقی و عادی بهنظر میرسد. اما مهمتر از همه، ناکامی او در این اقدام است و اینکه سیستان ترجیح میدهد همچنان مستقل بماند و حوادث نشان میدهد که سیستان بسیار نیرومند است و در اتحادیهی ایرانیان جای مستحکمی دارد و بازگشت این پادشاهی کوچک به درون پادشاهی بزرگ کیانی میتواند دیگران را نیز به این پیوستگی تشویق کند. اما نکته این است که گشتاسپ- یا پادشاه مرکزی- ظاهراً سعی کرده است این پیوند را با توسل به زور صورت دهد و شکست او در این کار (شکل داستانی آن، کشته شدن اسفندیار، ولیعهد گشتاسپ و نیز دو پسر جوان او) چنان قطعی است که هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهد. تا کشته شدن رستم بهدست شغاد (نابرادری)، رستم به حکومت مرکزی هیچ اعتنایی نمیکند.(12)
داستانهای حماسی کیانیان، با از میان رفتن رستم تقریباً به پایان میرسد و پس از آن چنین بهنظر میآید که خاطرهی آنان در اذهان مردم ایران با هخامنشیان پیوند میخورد و سپس با آمدن اسکندر و شکست داراب (یا دارا، داریوش سوم) به دست او به پایان دوران پهلوانی و نیز پادشاهی هخامنشی میرسیم. نه در شاهنامه نامی از هخامنشیان آمده است نه در متنهای پهلوی.
مادها
اگر داستانمان را در یک نقطه قطع کنیم و برویم به سراغ ایران غربی و به سلطنت مادهای آریایی، شباهت شگفتانگیزی میان رویدادهای این دو سرزمین ایرانینشین- یکی در شرق و دیگری در غرب- مییابیم. مادها سلسلهای تاریخی را تشکیل میدهند که نخستین فرد آن به نام «دیااکو» - به یونانی Diokes – بانی اتحادیهای از قبیلههای پراکندهی ماد بوده است. اکنون میدانیم که مادها از مشرق به مغرب ایران رسیدهاند. باستانشناسان بر این باورند که ایرانیان مهاجر اینبار از فراز دریای مازندران به حاشیهی جنوبی آن کشیده شده، از کوههای بلند فققاز گذشته و همهی بلندیهای معروف به «زاگرس» را پیمودهاند. اینان در اصل دو قبیله بودهاند، هر دو ایرانی. نمیدانیم که دو نام «پارس» و «ماد» را در آغاز هم داشتهاند یا بعدها بدین نامها خوانده شدهاند. به هر حال پارسها پیشاپیش مادها حرکت میکردند؛ هرچه فشار مهاجران ماد بیشتر میشد اینان بیشتر به سوی جنوب کشیده میشدند.(13)
سرانجام پس از چند قرن (؟) پارسها در پیرامون ایلام باستان و بخشهای غربی زاگرس اسکان قطعی یافتند و بعدها حکومت آنها به نواحی شرقی، تا سرزمین کنونی فارس گسترش یافت و مادها و قبیلههای پراکندهی آنها در کوهستانهای وسیعی از قفقاز تا آذربایجان و از آنجا هم به جانب غرب و جنوب روی خط مورب زاگرس که تا خلیجفارس و بندرعباس کشیده شده است سکنا گزیدند.
اگر در فجر تاریخ ماد بخواهیم مرزهای نسبتاً مشخصی برای محل سکونت مادها بیابیم، ناگزیر، به چنین موقعیتی دست پیدا میکنیم: بهطور قطع از بخشی یا بخشهایی از قفقاز آغاز میکنیم، از رود ارس میگذریم، به آذربایجان و بخشهایی از خاور خاک ترکیهی کنونی میرسیم، به آنجا که در حدود شرق آذربایجان رشتهکوههای البرز آغاز میشود. در زیر این رشتهکوهها تا دشت کویر و از سوی جنوب غرب، باید به تقریب تمامی دشت دور و دراز زاگرس را در زیر این نام بیاوریم. از بخشهای کنونی ایران، تهران و اصفهان نیز جزو سرزمین ماد بهشمار میروند.
چنانکه میتوان دریافت، بخش اعظم این سرزمین را کوهستانهای بلند و پر از درههای ژرف تشکیل میدهد که با وجود چشمهسارهایی در درون این درهها، از آبهای آنها نمیتوان استفادهی زیادی از نظر کشاورزی کرد، اما همین چشمهسارها و درههای آنها میتوانست جمعیتهایی را به خود جلب کند. در میان این کوهستانها، جلگههایی گاه با وسعت کم و گاه زیاد وجود داشته و دارد ولی در دوران مورد بحث ما، این کوهستانها و جلگهها را جنگلهایی نسبتاً انبوه فراگرفته بود و افزون بر آن، وجود زمستانهای نسبتاً سخت و برف فراوان، رفتوآمد را در میان واحدها محدود میکرد. در چنین سرزمینی، نه میشد کشاورزی را بنیان و اساس زندگی جماعات دانست نه دامداری را و در عین حال، هم برای کشاورزی و هم برای دامداری- البته محدود- مناسب بود. مادها در چنین مکانی استقرار یافتند.
پیداست که در این اسکان وسیع، شاخههای متعددی از قبیلهی ایرانی ماد از یکدیگر جدا افتادند و گرچه زبان و دین و سنتهای خود را به خوبی نگهبانی کردند ولی میتوان پذیرفت که جماعاتی ممکن بوده مدتهای مدید از یکدیگر بیخبر بمانند؛ بهویژه که در فصل زمستان، سرما و برف سنگین، ارتباط آنان را با یکدیگر بهکلی قطع میکرد.
آنهایی که به یکدیگر نزدیکتر بودند و احتمالاً در دشتها و جلگههای واقع در میان درههای پرآب زندگی میکردند و زمینهای حاصلخیز در اختیار داشتند نیز، گاه با یکدیگر به ستیزههایی دست میزدند که خاص چنین ساختارهای پیش از تاریخی است.
بر همهی این مشکلات باید همسایه بودن اینان را با آشوریان افزود. آشور در آن زمان- یعنی اسکان قطعی مادها در این نواحی- یک امپراتوری وسیع و در اوج قدرت و شکوه بود. نینوا، پایتخت و نشیمنگاه شاهان آشور از مهمترین شهرهای جهان آن روز به حساب میآمد و ارتش نیرومند آشور، حتا در هفتمین سدهی پیش از مسیح موفق شده بود امپراتوری ایلام را از جغرافیای تاریخی بشر محو کند. همسایگی با چنین قدرتی و مزاحمت دایمی این قدرت، قبیلهها، پراکندهی ماد را پیوسته در بیم و هراس نگاه میداشت و این وضع در هزارهی دوم پیش از میلاد برای مادها وجود داشت.
بر اثر ازدیاد جمعیت و وسیعتر شدن مناطق کشاورزی و تکامل ابزارهای کشاورزی و گسترش دامپروری، رفتهرفته در این نواحی شهرهایی بهوجود آمد که بهطور قطع باید محل آنها را در جلگههایی در زیر رشتهکوههای پربرف و پرآب جستوجو کرد. در کوهپایه، روزبهروز بر شمار دامها افزوده میشد و مرتعهای تازهای درکوهستانها و درهها بهوجود میآمد که بهویژه در تابستانها چراگاههای مناسبی برای دامهای آنان بهشمار میرفت. هرچند اسکان قبیلهها بدین طریق پیشرفت میکرد اما شیوهی کوچنشینی یکسره متروک نشد و تا به امروز نیز در برخی نقاط در سراسر کوهستانهای زاگرس وجود دارد. اما در شهرهایی که برپا میشد رفتهرفته صنایعی با تکیه بر کشف و استخراج فلزها پا گرفت بهویژه که در مناطقی که اکنون آن را لرستان مینامیم استفاده از مفرغ، پیشرفتهای شایان توجه کرد و کشفهای باستانشناسی، صنایع مفرغی این استان را شهره کرده است.
اما هنوز ناهماهنگی بزرگی بین قبیلههای پراکنده ماد وجود داشت و عاملی لازم بود که آنها را به یکدیگر پیوند دهد. ناگفته پیداست که این ناهماهنگی، ناهمگونی گاه شدیدی به همراه داشت. مثلاً، تمدن در جلگهها بسیار پیشرفتهتر از مناطق کوهستانی و ارتباط میان روستاهای بزرگ و شهرهای بهوجود آمده، آسانتر از نواحی کوهستانی بود. به همین سبب روابط در این بخش بسیار گستردهتر و مبادلهی فنون و تجارت سهلتر صورت میگرفت.
استفاده از اسب در جابهجایی (هند و ایرانیان، نخستین مردمی هستند که اسب را اهلی کردهاند) نیز به رونق هرچه بیشتر کشاورزی و تجارت و ارتباطات تجاری، بسیار کمک کرد.
باری، چنانکه دربارهی کیانیان گفتیم، در اینجا نیز سازمان قبیلهای مبتنی بود بر نظام پدرسالاری که از عهدهای باستانیتر بهجای مانده بود. رییسان قبیلهها معمولاً زندگی اشراقی خاصی داشتند ولی در هر صورت مورد احترام و اطاعت افراد قبیلهی خود بودند. به درستی نمیدانیم که برای رییسان چه عنوانی در میان آنها بهکار میرفته ولی از آنجا که میدانیم واژهی xsayavya که در متنها هخامنشی بهکار رفته و به معنای «شاه» میتوان گرفت، در اصل لقب رییسان ماد بوده است که پس از ایجاد اتحادیه، شاه در عین حال خود را «شاه شاهان» (در کتیبهها: xsyaviya zsayvianam) نیز معرفی میکرد.(14)
دو دژ مادی / نقش برجستهٔ نینوا / سدهٔ هشتم پیش از میلاد
به هر حال قبیلههای ماد، زیر فشار روزافزون آشوریان- که هدفی جز غارت و کشتن و سوختن و به اسارت و بردگی گرفتن نداشتند- بودند و همین فشارها سرانجام آنان را به یکدیگر نزدیکتر کرد تا جایی که به اتحاد این قبیلهها انجامید. اتفاقاً نخستین آگاهیهای ما دربارهی مادها، از گلنوشتهها، سالنامه و نقشهای همین آشوریان بهدست آمده است که معمولاً در این منابع، پس از ایجاد اتحادیه، صفت «نیرومند» را هم پشتسر آنان میآوردند (دیاکونف، 187). در این نوشتهها نام ماد، به صورتهای matai, amadai, madai دیده شده است. ولی در منابع ایرانی، این نام نخستینبار در کتیبهی بیستون از داریوش بزرگ بهصورت mada بهکار رفته است. نکتهی جالب، مقایسهی این اتحادیه با اتحادیهی کیانیان است. در هر دو، فشار بیرونی سببساز گردهمآیی بوده و لزوم وحدت را نیروهایی مهاجم به آنها القا کردهاند: تورانیان و آشوریان.
یورشهای منظم آشوریان، اتحادیه را نه تنها بهوجود آورد، بلکه آن را نگهداری نیز کرد. گرچه معمولاً پس از تبدیل شدن اتحادیه به یک دولت- تقریباً مرکزی- قبیلهها تا حدی هویت خود را از دست میدهند ولی به گواهی هرودوت این امر در مورد مادها صورت نگرفته، چنانکه او فهرستی از نام آنها نیز بهدست داده است. پیداست که این اتحاد در اصل یک اتحاد دفاعی بوده است- چنانکه در ایران شرقی و در برابر توانیان- ولی پس از آن که به اندازهی کافی نیرو یافته، حالت تهاجمی به خود گرفته و با برانداختن مهاجم اصلی، قبیلهها یا به حالت اصلی و استقلال قبیلهای خود بازگشتهاند یا بهصورت یک کشور با حکومت مقتدر مرکزی درآمدهاند.
در ایران شرقی- کیانی- چنانکه دیدیم، اوج قدرت اتحادیه به زمان کیخسرو صورت وجود یافت و با درهم شکستن قطعی مهاجمان تورانی، رفتهرفته رو به ضعف رفت، که کنارهگیری سیستان- و شاید برخی نقاط دیگر- از مظاهر آن است. در غرب، سرانجام اتحاد قبیلههای ماد موفق شد قدرت بیمانند آشور را درهم فروریزد و پس از آن دولتی با نگهداری از ساختار قبیلهای تشکیل دهد. نکتهی حایز اهمیت در این مقایسه، آن است که این هر دو به حکومت پارسیان هخامنشی میرسند.
در پادشاهی کیانیان، گشتاسپ، بهمن پسر اسفندیار را به جای خود بر تخت مینشاند و تاج بر سرش مینهد، اما نشان آنکه اتحاد از هم گسیخته است به هنگام مرگ گشتاسپ دیده میشود. در واپسین روزهای زندگی، جز جاماسپ کسی در کنارش نیست و در سوگش نیز از بزرگان اثری نه! توس و گیو و گودرز و نامدارانی از این دست دیگر در داستان نقشی و اثری ندارند.
بهمن به کین پدر، سیستان بیرستم را یکسره ویران میکند و خاندان سام نریمان را از بیخوبن برمیافکند. پس از او همسرش همای که آبستن بود جای او را گرفت بدین شرط که سلطنت را به فرزندی که به جهان میآورد- دختر یا پسر- بسپارد. پسر همای که به هر حال شاه میشود «داراب» نام دارد. داراب را باید (با «ب» زاید، که احتمالاً توجیه داستان آب را ممکنتر میکند) شکل دیگری از darayarau دانست که در پهلوی به صورت daray آمده است. او با فیلقوس، شاه روم میجنگد و سپس با دختر او ازدواج میکند و از این مزاوجت اسکندر زاده میشود که البته در روم و در پناه فیلقوس و به نام فرزند او بزرگ میشود.(16)
داراب نیز پادشاهی را به پسر- اینبار «دارا»- میسپارد. در واقع برابر این داستان، اسکندر و دارا برادرند و این میتواند ما را به یاد برادری ایرج (پادشاه ایران) و سلم (پادشاه روم) بیندازد. اما به هر حال این نکته در تحلیل ما از تاریخ مردم ایران دارای اهمیت چندانی نیست؛ نکتهی مهم این است که پادشاهی کیانیان سرانجام بهدست اسکندر نابود میشود.
از سوی دیگر، در مغرب ایران، سلسلهی تاریخی ماد، شاید در اواخر قرن نهم تا اوایل قرن هشتم شکل اولیهی خود را در هگمتانه(17) پیدا میکند. برابر آنچه هرودوت آورده است، این امر در نیمهی دوم قرن هشتم پیش از مسیح شکل گرفته و اگر از افسانهپردازیهای او بگذریم، سران قبیلههای ماد- البته تعدادی و نه همهی آنها- در محلی گرد آمدهاند و طرح اتحاد قبایل ماد اینگونه ریخته و عملی شده است. بیگمان شخصی که به ریاست این مجلس و مجمع رسیده، هم رییس (پادشاه) نیرومندترین قبیله و هم خود رییس و دعوتکننده و گردانندهی این مجلس سرنوشتساز بوده است. نام او را یونانیان «Diokes» نوشتهاند و در منابع آشوری بهصورت «Diaokku» ضبط شده است.
اعضای این اتحادیه، یعنی سران قبیلهها، به هیچوجه استقلال خویش را از دست ندادند و منطقی نیز بهنظر نمیرسد که از دست داده باشند. چنانکه دربارهی کیانیان دیدیم، اینان بیشتر در هنگام حملههای دشمن، از لحاظ نفرها و لوازم جنگ به دولت مرکزی کمک میرساندند ولی مطیع و منقاد آن نبودند. ما از اینکه پس از «دیااکو» چه کسی زمام حکومت را بهدست گرفته چندان آگاهی نداریم. حدسهایی که در این مورد زده میشود نیز حلکنندهی مسأله نیست. مسلم است که سرانجام همین اتحادیه توانسته بر بزرگترین قدرت آسیای غربی- آشور- چیره شود و آن را برای همیشه به تاریخ بسپارد. و این کار بزرگ، پس از مطیع کردن کامل قبیلههای مادی- و حتا ماننایی و اوراتویی (در حدود سالهای 610 پیش از مسیح و پس از این تاریخ)- بهدست «هوخشتره» صورت گرفت. نینوا بهدست مادها افتاد و بابل که در این جنگ همپیمان ایرانیان بود، سهم کمی از امپراتوری آشور را بهدست آورد. همین بابل، بعدها بهدست کوروش بزرگ- سرسلسلهی هخامنشیان- به شاهنشاهی ایران هخامنشی پیوسته شد و تا سقوط هخامنشیان این وضع پایدار ماند.
آخرین پادشاه ماد «ایختوویگو» بهدست کوروش از سلطنت برافتاد و هخامنشیان پارسی ایرانی، جانشین دیااکوییهای مادی ایرانی شدند. پس از کوروش، این داریوش بود که با سازماندهی بیمانند خود شاهنشاهی کوروش را به حد اعلای اقتداری که در دوران باستان میتوانست وجود داشته باشد رساند. داریوش را متنهای پهلوی «دارا» یا «دارای» نامیدهاند و گویا از دیگر پادشاهان هخامنشی هیچگونه آگاهی نداشتهاند. باری بیش از دو قرن سلطنت هخامنشیان دوام یافت و سرانجام به سرنوشتی کاملاً مشابه سرنوشت کیانیان گرفتار آمد، بدین معنی که بهدست اسکندر پسر فیلیپ (در شاهنامه: فیلقوس) از میان رفت و تا حدود ششصد سال پس از آن که ساسانیان پادشاهی ایران شهر را بهدست گرفتند، جز خاطرهای از ایشان نمانده بود؛ و آن خاطرهی شکست «دارا» (یعنی داریوش سوم تاریخی) از اسکندر بود.
چنانکه ملاحظه میشود، مسیر دوگانهی داستانی ایرانیان (در شرق کیانی و در غرب مادی) به یک نقطه رسیده و آن انهدام بهدست اسکندر مقدونی است.
یادداشتها:
1- بعدها، در کتاب تاریخ سیستان خواندم که خود فردوسی فرموده: «خداوند کسی نظیر دستم نیافریده و نخواهد آفرید». چقدر جالب است.
2- چند وقت پیش در میان کشتیگیران آذربایجان (اران) شنیدم که یکی نام رستم بر خود داشت. چقدر است تفاوت میان دولت آقای علیاف با مردمی که او بر آنها حکومت میکند. دولت، اسم خبرگزاری رسمیاش را میگذارد «توران» (که ناچار میخواهد به ایران دهنکجی کند) و مردم اسم فرزندانشان را میگذارند رستم و پاسخ آن دهنکجی را میدهند؛ یادشان نرفته که ایرانی هستند و رستم مال آنهاست. یکی از کشتیگیران- گویا ازبکستان- هم نامش رستم بود.
3- اوستا: Sarad، فارسی باستان: Oard (<rd l او مصوت کوتاه پیش از آن به صورت بلند و r به l بدل میشود. لازم به تذکر است که صامت l در ایران باستان وجود نداشته است. در الفبای اوستایی اثری از آن نیست.
4- Zima یا Zema در اوستا اصلاً به معنی زمستان است.
5- کمتر به این نکتهی ظریف در شاهنامه اشاره شده است- یا اصلاً نشده است- که در دوران کیانیان و جنگهای پایانناپذیر ایران و توران هیچگاه ایرانیان مهاجم نبودهاند. حمله و هجوم همیشه از طرف تورانیان صورت میگیرد و ایرانیان همواره مدافعاند. تنها هجوم ایرانیان- در شاهنامه زیر عنوان جنگ بزرگ- در زمان کیخسرو بوده که بهانهی داستانی آن کشته شدن سیاوش بهدست افراسیاب است. دوران کیخسرو، دوران اتحاد قبیلههای ایرانی در برابر توران است (در این مورد نگاه کنید به: مقالهی این جالب با عنوان «درفشهای پهلوانان در شاهنامه»، مجلهی آشنا، شمارهی 9، بهمن و اسفند 1371).
6- Vastrya- fsuyant، این اصطلاح در اوستا بهکار رفته است. معنی آن کشاورز گلهدار یا گلهدار کشاورز است (نگا: بارتولومه: 1416)؛ خانم بریس در تاریخ کیش زرتشت، ج 1، ص 19، آن را «پرواربند» معنی کرده است. واژهی vastr تا دورهی ساسانی نیز به معنی کشاورز بهکار رفته و «واستریوشان سالار» و «واستریوشپند»، رییس صنف کشاورز به حساب میآمده است. واژهی vastrya در زند اوستا به varziar = برزگر، ترجمه شده است (نگاه کنید به: پورداوود، گاتها- 2، ص 113).
7- از پرآبترین نقاط ایران میتوان خرمآباد را نام برد. چشمهسارهای فراوانی در خود شهر و اطراف آن وجود دارد. این چشمهها گاهی به قدری پرآبند که تنها یکی از آنها نهر کوچکی را تشکیل میدهد. این آبها (به نام آب خرمآباد) کمی پایینتر با آب «کشکان» یکی میشوند و در نزدیکی پلدختر با رودخانهای که از کرمانشاه میرسد (مجموع آبهای گاماسیاب و قرهسو) بههم میپیوندند و تا حدود یکصد و بیست کیلومتر- با نام صیمره- از میان درههای تنگ و بههم فشرده میگذرند و به دشت خوزستان سرازیر میشوند. کرخه نام بعدی این آب است. از خرمآباد تا خوزستان در طول 240 کیلومتر، جز به وسیلهی آببندها (آن هم در بعضی نقاط) هیچ استفادهای از این آب عملاً ممکن نیست!
8- نگا: مقالهی «درفشهای… »، پیشین.
9- جالب است که ملت ایران تنها ملتی است که در دورترین زمان تاریخ، درفش ملی دارد. اروپاییان بیش از سه قرن نیست که درفش ملی دارند.
10- سان و رژه از رسمهای کهن جنگی ایران است و در شاهنامه بسیار دیده میشود. این نکته گفته شد که گمان نرود این نیز یادگار فرنگیان است (نگا: مقالهی نویسنده: «سان و رژه در ایران باستان»، مجلهی آشنا).
11- نخست همهی حاضران مجلس آشفته میشوند از این که لهراسب، شاه آیندهی آنهاست: «شگفت اندر او مانده ایرانیان- برآشفت هر یک چو شیر ژیان- از ایرانیان زال برپای خاست- بگفت آنچه بودش به دل، رای راست- چنین گفت …- سر بخت آنکس پر از خاک باد- دهان ورا زهر تریاک باد- که لهراسب را شاه خواند به داد - ز بیداد هرگز نگیریم یاد…».
12- کشته شدن رستم، آن هم بهدست شغاد را میتوان بهعنوان یک توطئه از درون برای به زانو درآوردن سیستان و کشاندن دیگر بارهی آن به داخل اتحادیه ارزیابی کرد. آیا حکومت مرکزی با عوامل ناراضی داخلی- که قطعاً وجود داشتهاند - ترتیب کشته شدن رستم را ندادهاند؟
13- در این مختصر قصد نداریم از قبیلههای دیگر آریایی نظیر مانناها و اورارتوها و ارمنیان (هایگها) سخن بگوییم؛ فقط به دنبال مسیر ایرانیان هستیم. بنابراین سکوت در این باره را، سبب معلوم است.
14- برخی تصور میکنند پادشاهان هخامنشی دارای عنوان «شاهنشاه» بودهاند. باید گفت در هیچ کتیبهای چنین عنوانی، پس از نام شاه دیده نمیشود و بهطور معمول چنین آمده است: «گوید داریوششاه، شاهشاهان. شاه کشورها…» پس عنوان اصلی همان شاه است نه «شاهنشاه»، چنانکه حتا «ارشام» و «اریارمنه»، نیا و نیای بزرگ داریوش هم خود را چنین معرفی کردهاند ولی پس از آن بیفاصله آمده است: «شاه در پارس». میتوان گفت که پارسیان پراکنده نیز اتحادیهای بهوجود آورده بودهاند.
15- به گفتهی فردوسی، چون کودک را از آب گرفتهاند به این سبب داراب خواندهاند: سوم روز داراب کردند نام- کز آب روان یافتندش کنام. شباهت این روایت با روایت دربارهی «موسا» شگفتیآور است.
16- این داستان بهطور قطع برگرفته از اسکندرنامهی کالیستنس و دروغین است (اسکندرنامهی نظامی نیز).
17- هنگمتانه hangmatana. ترجمهی دقیق این واژهی مرکب را من بهصورت «انجمنگاه» در نوشتههایم آوردهام.