شاهنامه
سرگذشت بیژن و منیژه
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 12 خرداد 1390 08:21
- بازدید: 9008
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
كیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شكست اكوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.
همه بادﮤ خسروانی به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستـﮥ نسترن
سالاربار كمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده دار شتابان رسید و خبر داد كه ارمنیان كه در مرز ایران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد كیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری كنان داد خواستند:
شهریارا ! شهر ما از سوئی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران.
از این جانب بیشه ای بود سراسر كشتزار و پر درخت میوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلائی سر رسید. گرازان بسیار همـﮥ بیشه را فرا گرفتند، با دندان قوی درختان كهن را به دو نیمه كردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران كرد و گفت: كیست كه در رنج من شریك شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوكان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
كسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد كه پا پیش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش كرد.
به فرزند گفت این جوانی چر است ؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
به راهی كه هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آب روی
بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آمادﮤ سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد، همـﮥ راه دراز را نخجیر كنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند، آتش هولناكی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند، پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار، گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این كار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش كرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در كنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهائی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا كنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را كمر
كنون از من این یار مندی مخواه
بجز آنكه بنمایمت جایگاه
بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله ور گردید و زره را برتتش درید، اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم كرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند، گرگین كه چنان دید بظاهر بر بیژن آفرینها گفت و او را ستود، اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربارﮤ بیژن اندیشه های ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام
پس از باده گساری و شادمانی بسیار، گرگین نقشـﮥ تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه كه جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشكبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود، پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می درخشد.
زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد كنیزك همه چون نگار
همه دخت تركان پوشیده روی
همه سرو قد و همه مشكبوی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب
بهتر آنكه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد.
پس از یك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند.
از سوی دیگر منیژه با صد كنیزك ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد.
چهل عماری از سیم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همینكه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد كرد. بیژن عزم كرد كه پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیك ببیند و پریرویان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كیخسروی خواست و خود را به نیكو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پریرویان دشت و دمن را از زیبائی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از كف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با كلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان، مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند كیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.
بگویش كه تو مردمی یا پری
برین جشنگه بر همی بگذری
ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از كجائی بگوی
دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شكفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ام، سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.
مگر چهرﮤ دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ به خواب
به دایه و عده ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این كار یاریش كند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:
گر آئی خرامان به نزدیك من
برافروزی این جان تاریك من
به دیدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم
دیگر جای سخنی باقی نماند، بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشك و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به یاقوت و زر و مشك و عنبر شادیها كردند و مستی ها نمودند. روز چهارم كه منیژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد، به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیك شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریكی شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند، بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این كه ناگهان خود را در كاخ افراسیاب گرفتار دید و رهائی را دشوار یافت بر مكر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ها فرستاد، اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می به دستش داد و گفت:
بخورمی مخور هیچ اندوه و غم
كه از غم فزونی نیابد نه كم
اگر شاه یابد زكارت خبر
كنم جان شیرین به پیشت سپر
چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنكه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان
بیامد بر شاه توران بگفت
كه دخترت از ایران گزیدست جفت
افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.
كرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
كرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید ببر
پس از آن به گرسیوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسیوز به كاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد، سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید كه لب بر می سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید كه، ناپاك مرد
فتادی به چنگال شیر ژیان
كجا برد خواهی تو جان زین میان
بیژن كه خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری كه همیشه در موزه پنهان داشت بیرون كشید و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز كه چنان دید سوگند خورد كه آزارش نرساند، با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد كه: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این كار گناهی نكرده ام، به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ای براه افتادم و در سایـﮥ سروی بخواب رفتم، در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در این میان لشكر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد كرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین كار آلوده نیست
پری بیگمان بخت برگشته بود
كه بر من همی جادو آزمود
افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می خواهی با این مكر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاك افكنی. بیژن گفت كه ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و كمان به جنگ می روند من چگونه دست بسته و برهنه بی سلاح می توانم دلاوری بكنم، اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك یكی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون كشیده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد، از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر به شاه گزین
به گردان ایران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كینم كمر
بگویش كه بیژن بسختی درست
تنش زیر چنگال شیر نرست
به گرگین بگو ای یل سست رای
چه گوئی تو بامن به دیگر سرای
بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم دید.
از قضا پیران دلیر از راهی كه بیژن را به مكافات می رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را دید كه داری بر پا كرده و كمند بلندی از آن فرو هشته اند، چون پرسید دانست كه برای بیژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بیژن را دید، كه برهنه با دستهائی از پشت بسته، دهانش خشك و بیرنك بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل كرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان كمی تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد، دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی ، بخشودگی بیژن را خواستار شد.
افراسیاب از بدنامی خویش و رسوائی كه پدید آمده بود گله ها كرد:
نبینی كزین بی هنر دخترم
چه رسوائی آمد به پیران سرم
همه نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
كزین ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم
سرانجام افراسیاب پس از درخواستهای پیاپی پیران راضی گشت كه بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسیوز دستور داد كه سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محكم گردانند و نگون به چاه بیفكنند تا از خورشید و ماه بی بهره گردد و سنگ اكوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد، سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.
گرسیوز چنان كرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشك خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد میكرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می انداخت و زار می گریست.
شب و روز با ناله و آه بود
همیشه نگهبان آن چاه بود
از سوی دیگر گرگین یك هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نیافت، از بداندیشی دربارﮤ یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی كه بیژن از او جدا شده بود رسید، اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت، دانست كه بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از كردﮤ خودپشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد، جامع بر تن درید و موی كند و خاك بر سر ریخت و ناله كرد:
به گیتی مرا خود یكی پور بود
همم پور و هم پاك دستور بود
از این نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فریاد رس
كنون بخت بد كردش از من جدا
چنین مانده ام در دم اژدها
گرگین ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را برخاك افكندیم و دندانهایشان به مسمار كندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت كردیم، در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شكار هر دو نا پدید شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم، گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف میفرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شكیبا باش تا همینكه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است، در آن مینگرم و به جایگاه بیژن پی میبرم و ترا از آن می آگاهانم.
بگویم ترا هر كجا بیژن است
به جام این سخن مرمرا روشن است
گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف كس فرستاد، همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.
همینكه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر كرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـﮥ ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسید، ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت كه دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش كمر بسته است. پس روی به گیو كرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از كار اوی
زپیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لزان چو یك شاخ بید
چو ابر بهران به بارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی
جز رستم كسی را برای رهائی بیژن شایسته ندیدند. كیسخر فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـﮥ زابلستان كرد، گیو شتابان دو روزه راه را یكروز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا كه از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت، زن گیو دختر رستم و بیژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی دارم مگر آنگاه كه دست بیژن رادر دست بگیرم و بندش را بسوئی بیفكنم. پس از آنكه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد كیخسرو شتافتند. كیخسرو برای رستم جشن شاهانه ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـﮥ گلی نهادند:
درختی زدند از بر گاه شاه
كجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش زیاقوت زر
برو گونه گون خوشهای گهر
عقیق و زیر جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار
بدو اندرون مشك سوده به می
همه پیكرش سفته برسان نی
بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زیر درخت
كیخسرو پس از آن از كار بیژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وی دانست. رستم كمر خدمت بر میان بست و گفت:
گر آید به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان
گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كیخسرو از نقشـﮥ لشكر كشی رستم پرسید پاسخ داد كه این كار جز با مكر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آمادﮤ كار شد تا كسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است كه به شیوﮤ بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شكیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اكنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلیر برگزید و براه افتاد. لشكریان را در مرز ایران گذاشت و خود با هفت پهلوان، همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكریان را حمل میكرد، چون به شهر ختن رسید در راه پیران و یسه را كه از نخجیر گاه باز میگشت دید، جامی پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگانی معرفی كرد كه عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش كرد. پیران چون بر آن گوهرها نگریست بر او آفرین كرد و با نوازش بسیار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جای دیگری بیرون شهر برگزیند، پیران وعده كرد كه پاسبانان برای نگاهداری مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه ای گزید و مدتی در آن اقامت كرد، از گوشه و كنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزی منیژه سر و پا برهنه با دیدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا، با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد كه از ایران آمده ای بگو كه از شاه و پهلوانان، از گیو و گودرز چه آگاهی داری، هیچ نشنیده ای كه از بیژن خبری به ایران رسیده باشد و پدرش چاره گر بجوید آیا نشنیده اند كه پسرشان در چاه، در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگین ساخت و گفت: نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را ، اصلاً در شهری كه كیخسرو است، اقامت ندارم.
اما چون گریه و زاری دختر را دید، خوردنی پیشش نهاد و یكایك پرسشهائی كرد، منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفی نمود:
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
كنون دیده پر خون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دور خساره زرد
همی نان كشكین فراز آورم
چنین راند ایزد قضا بر سرم
برای یكی بیژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت
و در خواست كرد كه اگر به ایران گذارش افتد و در دادگاه شاه گیو و رستم را ببیند، آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتری جای داد و گفت اینها را به چاه ببر و به آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آنهمه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید كه آنها را از كجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد كه بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از ایران رسیده و این خورشها را برایت فرستاده است.
بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد كه مهر پیروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از دیدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منیژه از سر چاه شنید و با تعجب گفت:
چگونه گشادی به خنده دو لب
كه شب روز بینی همی روز و شب
بیژن پس از آنكه اورا به وفادرای سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بریان داد به خاطر من به توران زمین آمده است. برو از او بپرس كه آیا خداوند رخش است.
منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست كه بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همینكه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهائی یافت برسر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابم . منیژه بازگشت و به جمع آوری هیزم شتافت.
منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چو از چشم، خورشید شد نا پدید
شب تیره بر كوه لشكر كشید
منیژه بشد آتشی برفروخت
كه چشم شب قیرگون را بسوخت
رستم زره پوشید و خدا را نیایش كرد و با گردان روی به سوی چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند، سرانجام رستم از اسب بزیر آمد.
زیزدان زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بینداخت بر بیشـﮥ شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین
پس كمندی انداخت و پس از آنكه او را به بخشایش گرگین واداشت از چاه بیرونش كشید.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگار خورد
سپس همگی به خانه شتافتند و پس از شست و شوی، شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شكست او با اسیران بسیار به ایران بازگشتند. پهلوانان ایران چون خبر بازگشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كیخسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد، شاه بر تخت نشست و فرمود تا بیژن به پیشش آمد و از رنج و تیمار و زندان و روزگار سخت و دختر تیره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیكرش گوهر و زرش بوم
یكی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فروش هرگونه چیز
به بیژن بفرمود كاین خواسته
ببر پیش دخت روان كاسته
بر نجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی
تو با او جهان را به شادی گذار
نگه كن برین گردش روزگار
داستان بیژن و منیژه از داستانهای زیبای شاهنامه است. بیژن پهلوان ایرانی و پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب شاه توران است. برخورد بیژن و منیژه و عشق ایشان به یكدیگر كه از دو كشور بدخواه و دشمن می باشند، موانعی كه بر سر راه ایشان پیش می آید، و سرانجام این عشق و نجات عشاق به دست رستم ماجرای مفصلی است كه فرودسی در كمال زیبایی و لطف سروده است، و این خود نشان می دهد كه این شاعر بزرگوار با چه قدرتی و صف میدانهای جنگ و پهلوانیها و قهرمانیها را در كنار صحنه های لطیف عاشقانه قرار می دهد.