جستار
درنگهایی بر مقوله“حق ملل در تعیین سرنوشتِ“ لنین
- جستار
- نمایش از دوشنبه, 15 اسفند 1390 17:00
- بازدید: 7904
برگرفته از نشريه وطن یولی شماره 16
بابک امیرخسروی از جمله اعضای سرشناس حزب توده است که عمری را در راه آرمان سوسیالیستی گذراند و اکنون با نگاهی انتقادی به عملکردهای این حزب مینگرد. وی در این نوشته به بررسی اثرات گرتهبرداری ناآگاهانه از تعالیم مارکسیستی-لنینیستی در زمینه اقوام، در ادبیات سیاسی ایران پرداخته و با تفکیک ماهیت کشورهای استعمارگر و ملت های یکپارچه نظیر ایران نشان داده که این همانندسازی ها از پایه و اساس متقنی برخوردار نبوده اند. وی در پایان مینویسد: ”من خود آذربایجانیام و به هویت آذریام افتخار دارم. ولی مثل هر ایرانی از هر قوم و تبار به ملّت ایران تعلّق دارم و حراست از استقلال و تمامیت ارضی ایران را وظیفه خود میدانم“.
————————————————————————————————–—
بابک امیرخسروی
جامعه سیاسی ایران از طیفها و گرایشها و باورهای سیاسی گوناگون، عمدتاً از طریق نشریاتِ تبلیغی و تهییجی حزب تودهی ایران با مقولههایی نظیر ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“، آشنا شده است. از همین قرار است فرمولِ ”ایران کشور چندملّتی“(کثیرالمله) و یا مفاهیم و فرایافتهای سیاسی- اجتماعی و اقتصادی فراوانِ دیگر از قبیلِ: ”زیربنا و روبنا“، ”شکلبندیهای اقتصادی ـ اجتماعی“، ”دورهبندیهای تاریخی“، ”مبارزه طبقاتی“، ”راه رشد غیرسرمایهداری و سمتگیری سوسیالیستی“ و بسیاری دیگر.منبع اصلی دانشِ تئوریک حزب نیزطی دههها،تماماً برگرفته ازنشریهها،بروشورها و کتبِ تبلیغی و ترویجی تهیه و دستچینشده در انستیتوهای گوناگون اتحادِ شوروی بود.
شایان توجّه است که مقولهی ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ در حزب توده ایران تنها از مقطعی از تاریخ آن باب و وارد اسناد شد. همزمان با آن، اصطلاحِ ایران کشوری است کثیرالمله نیز که روی دیگر همان سکّه بود با آن گره خورد و آرام آرام در جامعهی سیاسی کشور رخنه کرد. با پیدایشِ دیگر سازمانهای چپ، آنها نیز این مقولهها را در برنامههای خود گنجاندند و گاه با تعصّب بیشتر از خودِ حزب، مدافع دوآتشهی آنها شدند.
نقشه فرانسوی از ایران عصر صفوی مربوط به سال 1705 میلادی
میگویم از مقطعی، زیرا تا اوایل دهه ۳۰ در مطبوعات و اسناد حزب توده ایران از این خبرها نبود. نه اشارهای به این اصل میشد، چون موضوعیتی نداشت و نه از ایران به گونه ”کشور چندملّتی“ سخن میرفت که چنین چیزی واقعیت نداشت. در اوایلِ دهه ۳۰ پس از اعلام اینکه حزب توده ایران حزب مارکسیست-لنینیست است، این پیراههها را به خود بست. شاید هم ماجرای فرقه دموکرات آذربایجانِ ساخته و پرداختهی استالین ـ باقروف، در بابشدنِ این گونه مقولهها، بیاثر نبوده است! هرچه بود، متاسّفانه هرگز، نه حزب توده ایران و نه دیگر جریانهای سیاسی چپ کشورِ ما، در اطرافِ این موضوع درنگ نکردند که آیا اساساً اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ قابل انطباق با اوضاع و احوال و تاریخِ ایران هست یا نه؟ متاسّفانه ما این مقولهها را چشمبسته و به تقلید و شباهتسازی با روسیهی تزاری تکرار و تبلیغ کردیم. اصلاً روی این نکات درنگ نشد که آیا این شباهتسازی با روسیهی تزاری، پژواکِ واقعیتِ تاریخی ایران هست یا نه؟ آیا در ایران، واقعاً رابطه ”ملّت سلطهگر“و“ملل زیرسلطه“ برقرار بوده است؟ هرگز درباره این موضوع درنگ نکردیم که این مباحث در نوشتههای لنین، حتی در مورد روسیه به چه معنا بود و اساساً کُنه فکری او چه بوده است؟ و چه محدودیتها و چه تنگناهایی داشته است؟ و بهویژه، آنگاه که پس از ”انقلاب اکتبر“ لحظهی عمل فرا رسید، چگونه رفتار کردند؟ متاسفانه اینگونه پرسشها و مسائل در کشور ما کم مطرح شده و کم مورد بررسی قرارگرفته است. خوشبختانه در سالهای اخیر، برخی پژوهشگرانِ فرهیخته در ایران و خارج کشور به جنبههایی از آن پرداخته و نقد کردهاند که بسیار امیدوارکننده است.
درنگهای طولانی مرا به این یقین رسانده است که بدون نقد و بازنگری ریشهای این مقولهها و فرایافتها و آن نیز زیرِ ذرّهبینِ واقعیتهای ایران، نمیتوان هیچ طرح و شالوده درستی برای حلّ معضلات سیاسی اجتماعی و تاریخی ایران از جمله در مورد مسائل و مباحث قومی و ملّی، ارائه داد. برای آن نیز در گام نخست باید دید اصلاً موضوع چیست و طرّاح اصلی این یا آن فرایافت، چه میگفت و چه میخواسته است؟ بنابراین، قصد من در این نوشتار، نگاه اجمالی به مبحثِ ”حق ملل در تعیین سرنوشت خویش“ از منظر لنین و نقد و بررسی نظریهها و تِزهای او در این باره است. زیرا نوشتهها و تِزهای او در این راستاست که اندیشهی راهنمای ما در این مقوله بوده است.
در آثار لنین، مقوله ”حق ملل در تعیین سرنوشت خویش“ برای نخستین بار در طرح برنامه حزب سوسیال دمکرات روسیه مطرح میشود(ژانویه-فوریه ۱۹۰۲). بخش مربوط به ”اصول“ را فردی به نام فِری (نام مستعار ولادیمیر ایلیچ لنین در جوانی) به کمیسیون برنامه ارائه میکند که در آن آمده است: ”شناسایی حقّ تعیین سرنوشت برای همه ملّتهایی که در ترکیبِ دولتِ (روسیه) قراردارند.“ (۱)
باوجود آنکه لنین، حق تعیین سرنوشت را چنانچه خواهیم دید، به معنای حقّ جدایی سیاسی و تشکیل دولت ملّی و مستقلِ مللِ زیر یوق تزاریسم مدّ نظر داشت با این حال، از آنجا که مسئله ملّی را هم طبقاتی میدید و تابعی از انقلاب سوسیالیستی میپنداشت، این ”حقّ ” را از همان آغاز در چنان چنبرهای از شرط و شروط قرار میداد که در عمل، از حدّ یک اعلامِ موضعِ کلّی و انتزاعی، آن هم صرفاً برای بیان برابری میان ملّتها و نه بیشتر از آن فراتر نمیرفت. در واقع، تعیین تکلیف برای مسئلهای که باید به همّت و گزینشِ هر ملّت زیرِ سلطهی مشخّص، در تَمامت آن حلّ و فصل میشد در گفتمان لنین و پراتیک سیاسی وی، به عهده یک طبقه: پرولتاریا و آن هم در عمل، به دست حزب پرولتاریا سپرده میشد. طبقهای که به هر حال، اقلیت کوچکی از ملّت را تشکیل میداده است. معیار تشخیص مصلحتبودن یا نبودن جدایی این یا آن ملّت نیز ”مصالح عالیتر سوسیالیسم و پرولتاریا“ بود. تمامی این امّا و اگرها و ”احتجاجات تئوریک“، به آن منجر شد که پس از پیروزی انقلاب اکتبر، هنگامی که لحظه عمل فرا رسید، تحقق این ”حقّ“ از ملّتهای زیرسلطه و تحتِ انقیادِ دولت روسیهی تزاری، سلب شد. در زیر به اجمال با استناد به نوشتههای بسیار متعدّد لنین از ورای تشریح سیستم و ساختارِ فکری او، به اثبات حکم بالا میپردازیم.
لنین در نخستین نوشتهاش دربارهی این موضوع (ژوئیه ۱۹۰۳)، در توضیح طرح برنامه حزب سوسیال دموکرات روسیه، پس از ذکر فرمول یادشده در باره حقّ تعیین سرنوشت، چنین تأکید میورزد:“اما شناسایی بی قیدو شرط مبارزه برای آزادی تعیین سرنوشت، ما را موظّف نمیکند که از هر خواستِ تعیین سرنوشت ملّی حمایت کنیم. سوسیال دموکراسی، به مثابه حزب پرولتاریا، وظیفه مثبت و اصولی خود را این قرار داده است که نه برای ”حق تعیین آزاد سرنوشت خلقها و ملیتها“،بلکه برای فشردهترین اتحاد پرولتاریای همه ملیتها همکاری کنیم…“ (۲)
آنچه در نقل قول بالا آمد، در حقیقت، بازتابِ تفکّر و رویکردِ لنین به مقولهی ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ است. موضعی که در طول ۲۰ سال فعالیت پرجوش و خروش بعدی وی و بهرغم فرمولهای گوناگون و گاه ناسخ و منسوخ که در این باب ارائه میدهد، اساساً بدونتغییر میماند. لنین متاثّر از مسائل روز و الزامات لحظه و یا نیازی که به استدلال مطلب معینی داشت، گفتارهای متفاوت و حتی متناقضی در مسئله ملّی دارد. من کوشش کردهام بهرغم این تناقضات، از انبوه نوشتههای لنین، گفتارهایی را بیاورم که هم به طور عینی تناقضها و جنبههای مختلف نظریات وی را نشان دهد و هم بیانگرخط اصلی وجوهرفکری واندیشه راهنمای لنین درمسئله ملی باشد.
”حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش“ به چه معناست؟
نخست یادآوری کنم که مقولهی ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ صرفاً مبحث ویژه مارکسیستها نیست. بلکه مربوط به دورههای قبل است و در پیوند با انقلابهای بورژواـ دموکراتیک قرنهای ۱۸و ۱۹در اروپاست. طرح این اصل، از پیامدهای مستقیم انقلاب کبیر فرانسه درسال ۱۷۸۹ است و در آغاز معروف به ”اصل ملّیتها“، به معنی: ”هر ملّت، یک دولت“ بود.
اما از دههی پایانی سدهی ۱۹ و آغاز قرن بیستم، با توسعهی جنبشهای استقلال ملّی در اروپای خاوری و آسیا، این اصل ابعاد تازهای یافت و از مشغلههای فکری مهّم مارکسیستهای آن زمان شد. این امر در روسیه ابعادِ حادی به خود گرفت.
لنین در سخنرانیهای نهم تا سیزدهم ژوئیه ۱۹۱۳ در سوئیس، مقولهی ”حقّ تعیین سرنوشت خویش“ را میشکافد و میگوید: این اصل ”نمیتواند تفسیر دیگری جز تعیین آزادانهی سرنوشت سیاسی داشته باشد. به عبارت دیگر: حقّ جدایی برای تشکیل دولت مستقل“ (۳).
فراوانی نوشتههای لنین در مسئله ملّی در آن سالها، حکایت از حدّت و اهمیتِ این بحثها و اختلاف نظرها در روسیه و میان سوسیال دموکراتهای اروپاست. در این میان، دو اثر لنین: ”یادداشتهای انتقادی در مسئله ملی“ (اکتبر- دسامبر ۱۹۱۳) و رساله معروف او ”درباره حق ملل در تعیین سرنوشت خویش“ (فوریه ـ مه ۱۹۱۴) از اهمیت ویژهای برخوردارند. زیرا برنامه بلشویکی در مسئله ملّی به طور عمده، بر پایه تئوریها و احکام مندرج در این دو سند پیریزی شده است. در ایران نیز همین رسالهی اخیر اندیشهی راهنمای چپها بوده است.
لنین وضع شرق را اینگونه توصیف میکند: ”در اروپای خاوری و در آسیا، دوران انقلابهای بورژوا ـ دموکراتیک تنها در سال ۱۹۰۵ آغاز شد. انقلابهای روسیه، ایران، ترکیه، چین، جنگهای بالکان… زنجیرهی حوادث جهانی دوران ما در ”خاور“ است. تنها نابینایان ممکن است در این زنجیر حوادث، بیداری سلسلهای از جنبشهای ملّی بورژوا ـ دموکراتیک و کوششهایی را که برای تشکیل دولتهای مستقل و همگون ملّی انجام میشود، نبینند. همانا به همین دلیل که روسیه به اتفاق کشورهای همسایه در حال گذراندن این دوره است، وجود بخش ویژهی حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش در برنامه ما لازم است“ (۵).
اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ و حیطهی عملکرد آن از منظر ِلنین
حال که تا حدی با موضع لنین در رابطه با اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ آشنا شدیم، دانستن یک موضوع از نظر متدولوژی بررسی ما، ضرورت دارد: از منظرِ لنین، دامنهی عمل این ”حقّ“ تا به کجاست؟ به عبارت دیگر، شامل چه کشورهایی است؟ و حکایت از چه نوع روابط و قید و بندها دارد؟
از آنجا که در این تقسیمبندی: اروپای باختری در یک سو و کلِّ کشورهای اروپای خاوری و آسیا، یعنی کشورهایی چون روسیه و ایران و چین در سوی دیگر و در کنار هم آمدهاند؛ ممکن است در نگاه نخست چنین تداعی شود که از دیدگاه وی، انطباقِ اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“، چه در شکل و مضمون آن و چه در قلمرو عمل و قانونمندیهایش، مثلا برای روسیه و ایران یکسان بوده است. اگر چنین استنباطی بشود، کاملاً نادرست است. از نظر اهمیتی که روشنشدن این مطلب در تحلیل ما از مسئله ملّی در ایران دارد، به اجمال به توضیح آن بر مبنای نوشتهی او، میپردازیم.
لنین در تقسیمبندی دیگری از کشورهای جهان، آنها را به سه نوع متمایز تقسیم میکند: نوع اول: کشورهای پیشرفته سرمایهداری اروپای باختری و ایالات متحده امریکا. به نظر لنین در این کشورها، مدّتهاست که جنبشهای ملّی مترقّی بورژوازی پایان یافته است و ”هر کدام از این ملل ”بزرگ“ بر ملل دیگر در مستعمرات و داخل مرزهای خود ستم روا میدارند.“ (۶) لنین برای احزاب کارگری و پرولتاریای این کشورها، وظایف و تکالیف معینی مطرح میسازد که جوهر آن چنین است: ”پرولتاریا نمیتواند علیه نگهداری جبری ملل تحت ستم در مرزهای این دولتها مبارزه نکند. به عبارت دیگر، باید برای حق تعیین سرنوشت مبارزه کند. پرولتاریا باید طالب آزادی جدایی سیاسی برای مستعمرات و ملّتهای تحت ستم از ملّتِ ”خود“ باشد“ (۷).
نوع دوم: کشورهای خاور اروپا: اتریش، بالکان و بهویژه روسیه است. درباره این کشورها میگوید:“ همانا در قرن بیستم است که جنبشهای ملّی دموکراتیکِ بورژوازی و مبارزه ملّی بهویژه در این کشورها گسترش یافته و خصلت حادّی به خود گرفته است“(۸). مینویسد، در این کشورها ”اگر پرولتاریا از حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش حمایت نکند، در انجام وظایفش، چه در راه به پایانرساندن تحوّل بورژوا ـ دموکراتیک و چه در کمک به انقلاب سوسیالیستی در دیگر کشورها، موفق نخواهد بود“ (۹).
اینکه لنین تاچه حد و تا کجا به موضعاش در مورد روسیه تزاری، در قبال ملّتهای تحتِ ستمِ ”ملّتِ و لیکاروس“، صادق و ثابت قدم ماند ویا پس از انقلاب اکتبر، هنگامی که لحظه موعود برای تحقق وعده و تعهّدش فرا رسید، چگونه عمل کرد،داستان دیگری است که به آن اشاره خواهم کرد.دریک کلام:هرجامیسربودوبه هروسیله،از جمله جنگ ولشکرکشی،ازآزادی ملل زیریوغ روسیه ممانعت کرد.
نوع سوم: ”کشورهای نیمهمستعمره، نظیر چین، ایران و ترکیه و همه مستعمرات که جمعاً تا یک میلیارد جمعیت دارند.“(۱۰) در باره این کشورها مینویسد: ”سوسیالیستها نه فقط باید آزادی فوری، بی قید و شرط و بدون بازخرید مستعمرات را طلب کنند، (و این خواست در بیان سیاسیاش چیزی جز همان پذیرش حق ملل در تعیین سرنوشت خویش نیست) بلکه میباید به قاطعانهترین وجه از انقلابیترین عناصر جنبشهای بورژوا ـ دموکراتیک و رهاییبخش این کشورها پشتیبانی کنند… .“ (۱۱)
ملاحظه میشود که لنین بهروشنی و با ذکر نام، حساب کشورهایی همچون ایران و چین و ترکیه را از حساب امپراتوریهایی چون روسیه، کاملاً جدا میکند و در مقولهی دیگری قرار میدهد و تمامیت و کُلیت این کشورها را با ذکر نام آنها مدّ نظر دارد. در مورد این گونه کشورها، اصلِ ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ را فقط قابل انطباق با تَمامَیت ارضی و کُلیتِ هر یک از این کشورها میداند، نه در درون و اجزای تشکیلدهندهی آنها. در اسناد سازمان ملل نیز همین درک و تلقی از این مقوله مطرح است نه چیز دیگر.
چنانچه از متدولوژی برخورد لنین به مسئله و تقسیمبندی کشورها برمیآید، در ارتباط با کشوری نظیر ایران، انطباق این اصل تنها در حالتی معنا مییابد که ایران در تمامیت ارضی آن و به مثابه ملّتی واحد در نظرگرفته شود که در دورههایی، استقلال و حاکمیت ملّی آن به طورِ موضعی و در کوتاهزمان، خدشهدار شده یا از بین رفته باشد. لنین نیز اگر از ایران نام میبرد، اوضاع و احوال آن ایام را در نظر داشته است. بیگمان، توجّه او معطوف به معاهده ۱۹۰۷ میان روسیه و بریتانیا برای تقسیم کشور به مناطق نفوذ یا اشغال نظامی ایران در دورهی جنگ جهانی اول است.
از گفتهها و احکام لنین میتوان بهروشنی دریافت که وقتی وی از تحقّق اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ سخن میگوید، بین کشورهایی نظیر ایران و چین با کشوری نظیر روسیه تزاری فرق میگذارد. وقتی از تحقق این اصل در روسیه سخن میگوید، منظور او نه خود روسیه بلکه، مللِ تحتِ انقیاد روسیه است که به زور و جنگهای استعماری به آن ملحق شدهاند. بنابراین بارها این موضوع را مطرح میکند که: ”حزب پرولتاریا قبل از هر چیز باید خواستار اعلام فوری و واقعی و مطلقِ آزادی جدایی از روسیه برای تمامی ملل و ملیتهایی باشد که تحت ستم تزاریسم قرار گرفته یا به زور در چارچوب دولت روسیه نگهداری شده، یا به آن وصل و به عبارت دیگر، الصاق شدهاند.“(۱۲) لنین وضعیت ملّتهای تحت ستم روسیه را با وضعیت مستعمرهها و روابط استعماری، یکی میداند و این واقعیت را از مشکلات مسئله ملّی در روسیه میشمرد.
متأسفانه، طرفداران متعصب ایرانی ”اصل لنینی“ ”حق ملل در تعیین سرنوشت خویش“، به این تفاوت کیفی میان روسیه چون ”زندان خلقها“ و کشور باستانی ایران که در آن اقوام مختلف طی سدهها و هزارهها همزیستی داشتهاند، توجّه نمیکنند. هرگز در تاریخ ایران، مناسبات اقوام ایرانی با یکدیگر، مناسبات قوم سلطهگر و زیرسلطه نبوده است. هرگز قوم ناموجودِ فارس با لشکرکشی، دولتهای برسرکارِ اقوامِ غیرفارس ساکن ایران را برنینداخته و به زیرسلطهی خود در نیاورده است. چگونه میتوان بدون توجه به واقعیت فرهنگی ـ تاریخی ایران، نمونههای کشورهای دیگر را برای ایران نسخهپیچی کرد؟
آیا لنین به جدایی ملل تحتِ انقیادِ روسیه باورداشت؟
با توجّه به توضیحات و برخی نقل قولهای بالا، ممکن است این پرسش اساسی به ذهن متبادر شود: با توجّه به موضع صریح لنین که در بالا ذکر شد، پس چرا این احکام بعد از پیروزی اکتبر ۱۹۱۷ جامعه عمل نپوشید؟ چه شد که بلشویکها به رهبری لنین کوشیدند و جنگیدند و هر جا توانستند از آزادی و جدایی ملّتهای زیر یوغ تزاریسم جلوگیری کردند؟ و دولتهای ملّی را که پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷ و سقوط تزاریسم در گرجستان، ارمنستان، آذربایجان و ترکستان و … برپا شده بود، زیر ضربات کوبندهی ارتش سرخ سرنگون ساختند؟ و حتی در آستانه جنگ دوّم جهانی، به بهانه تعلّق کشورهای بالتیک به روسیهی تزاری، برای تصرّف مجدّد آنها با هیتلر به معامله نشستند؟ و با همین بهانه، بخشی از لهستان و مولداوی را نیز به اتحّاد شوروی ملحق کردند؟
بررسی دقیق مواضع لنین به طور بارزی نشان میدهد که وی در مورد مشخّص روسّیه، اساساً اعتقادی به پیادهکردن اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ نداشت. در مورد مستعمرات کشورهای بزرگ دیگر نیز، موضعش پر از ابهام بود. زیرا در سایهی پنداربافیهای وی در بارهی انقلاب پرولتری جهانی قرار داشت.
رفتار لنین پس از کسب قدرت نشان داد که گفتارهای آتشین او در بارهی ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ در مورد روسیه، بُردی فراتر از یک اعلام موضع کلی و انتزاعی نداشت. لنین با سادهانگاری باور نکردنی، بر این گمان بود که صِرفِ اعلام شناسایی تشریفاتی و پرطنطنهی این ”حقّ“، تمامی آن پیشداوریها و خصومتهای تاریخی بازدارنده را که طی سدهها میان روسیهی سلطهگر و غاصب با ملل زیریوغ، انباشته شده بود، از میان خواهد رفت. لنین بر این پندار بود که با اعلام برقراری ”سوسیالیسم“ در روسیه، روند ادغام ملّتهای ساکنِ امپراتوری روسیه در یکدیگر آن هم به طور داوطلبانه و مشتاقانه ازسوی ملل زیرستم، بر محور ابر روس! تحقّق خواهد یافت.
نتیجه سیاست و عملکرد مکتبِ نظری لنین، استمرار روابط سلطهگر و زیرسلطه دوران تزاری در قالب جدیدِ فریبندهی ”سوسیالیسم واقعاً موجود“ با همه پیامدهای غمانگیز آن بود که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شاهد آن بودیم.
همانگونه که لنین توانست با ارادهگرایی و استفاده از شرایط استثنایی لحظه، ”انقلاب سوسیالیستی“ مندرآوردی خود را در روسیهی پسماندهی موژیکها به پیروزی برساند. با همان ارادهگرایی و حتّی با توسّل به اِعمال قهر کوشید تا مسئلهی ملّی را نیز به روال خویش در راستای حفظ و استمرار امپراتوری روس، منتها در قالب تازهی اتحاد شوروی فیصله دهد. مشغله ذهنی اصلی لنین حفظ دولت روسیهی شوروی سوسیالیستی در پهنهی امپراتوری سابق روسیه بود. از این منظر، برای وی، اشتیاق و خواست ملّتهای زیر یوغ تزاریسم برای رهایی و تشکیل دولت مستقل خودی، امر فرعی و حتّی ارتجاعی تلقی میشد! بنابراین سرکوب آنها توجیه ”انقلابی“ میشد.
با آنکه در گفتار، از حقّ مللِ زیر یوغ تزاریسم برای رهایی و تشکیل دولتهای ملّی طرفداری میکرد، ولی در واقع، معتقد بر حفظ دولتهای بزرگ و متمرکز بود. میگفت: ”..پرولتاریای آگاه، همواره طرفدار دولت بزرگتر خواهد بود، همیشه علیه ویژگیهای قرون وسطایی مبارزه خواهد کرد و با نظری موافق به تقویت همگرایی اقتصادی سرزمینهای بزرگ مینگرد. زیرا بر بستر آنهاست که پیکار پرولتاریا علیه بورژوازی بهتر میتواند گسترش بیابد (۱۳). بارها در نوشتههایش اصلِ ”حقّ ملل در تعیین سر نوشت خویش“ را مورد تایید قرار میداد، ولی بلافاصله میافزود: ”معنای این خواست به هیچوجه جدایی، قطعهقطعهشدن و تشکیل دولتهای کوچک نیست….این خواست بیانگر پیگیری ما در مبارزه علیه هر گونه ستم ملّی است.“ (۱۴) به عبارت دیگر: در حرف آری، و در عمل نه!
دیدگاه پایهای دیگر لنین عبارت از این بود ”مصالح سوسیالیسم بر حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش اولویت دارد.“ (۱۵) با اینگونه تئوریهای مندرآوردی، لشکرکشی به آذربایجان و گرجستان و ارمنستان و ترکستان و سرنگونی دولتهای ملّی که در این سرزمینها پس از انقلابهای فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ و سقوط تزاریسم برپا شده بود، توجیه میشد. لنین در حقیقت به خاطر نگرش انترناسیونالیستیاش و وسوسهی انقلاب پرولتری جهانی، اعتقادی به تحقق خواست اصل ”حق ملل در تعیین سرنوشت خویش“ برای ملّتهای تحتِ انقیاد روسیه، نداشت. این است جان کلام.
پلمیک میان کیفسکی، از رهبران حزب سوسیال دموکرات اوکراین با لنین، بسیار گویا و افشاگرانه است. کیفسکی بلشویکها را به ”بندباز“ تشبیه میکرد و به طنز میگفت: ”وقتی از بلشویکها دربارهی مثلاً استقلال سیاسی اوکراین پرسش میشود، پاسخ میدهند: ”سوسیالیستها در جستوجوی تحصیل حق جداییاند ولی علیه جدایی تبلیغ میکنند“! لنین در نوشته مهّمی به کیفسکی چنین پاسخ میدهد: ”ما کارگران اَبَر روس باید به دولت خود اخطار کنیم که مغولستان، ترکستان و ایران را تخلیه کند و کارگران انگلستان باید به دولت خود اخطار کنند که مصر و هندوستان و ایران و … را تخلیه کند… آیا این بدان معناست که ما به تودههای زحمتکش مستعمرات توصیه میکنیم که خود را از پرولتاریای آگاه اروپا ”جدا“ کند؟ ابداً چنین نیست. ما همواره برای نزدیکی هرچه فشردهتر و ادغام کارگران آگاه کشورهای پیشرفته با کارگران، دهقانان، بردگان همهی کشورهای تحت ستم بودهایم و هستیم. ما همواره به همه طبقات تحت ستم و از جمله مستعمرات توصیه کردهایم و خواهیم کرد تا از ما جدا نشوند، بلکه برای ادغام هر چه بیشتر، به ما نزدیک شوند.“(۱۶) کمی بعد، همین اندیشه را به شکل دیگری باز میکند و میگوید: ”اگر ما از حکومتهای خود، تخلیه مستعمرات و آزادی کامل حقّ جدایی را خواستاریم و ”اگر مراد این است که خود ما به طور مطمئن این حق را به کرسی بنشانیم و این آزادی را به محض کسب قدرت اعطا کنیم … (چنین کاری) به هیچوجه برای ”توصیهی“ جدایی نیست، بلکه بر عکس، برای تسهیل و تسریع نزدیکی و ادغام دموکراتیک ملّتهاست. ما تمام تلاش خود را برای نزدیکی با مغولان، ایرانیان، هندیها و مصریها و ادغام با آنان به کار خواهیم انداخت.ما متوجّهایم که این وظیفه ماوبه سودماست که این کاررا انجام دهیم والاّ سوسیالیسم دراروپا شکننده خواهدشد.“ (۶۶=۱۷)
مطلب چنان بیپرده و گستاخانه بیان شدهاست که نیازی به توضیح و تفسیر کُنه فکری و گوهر سیاست و رویکرد لنین به مسئله ملی نیست. در حقیقت لنین در تلاش برای پاسخ به پرسش طنزآمیز کیفسکی، فقط مهر تائید بر درستی ایراد او گذاشته است.
گفتنی است که همین ”تئوری“های لنین، از جمله ادغام ملّتها، پایههای نظری و تئوریک بعدی استالین و دولت شوروی برای جهانگشایی و دستاندازی به همسایگان شد.
پس از جنگ جهانی دوم، به زورِ ارتش سرخ، لتونی، لیتوانی و استونی به روسیه شوروی ملحق شدند و تا فروپاشی آن، نور آزادی را ندیدند. لهستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی را به صورت اقمار شوروی درآوردند. در ایران با ایجاد ماجرای استالین ـ باقروف ساخته و پرداختهی فرقه دموکرات آذربایجان، برای تجزیه ایران به وسوسه افتادند. در آسیای دور چندین جزیره ژاپنی را متصّرف شدند. اما هیچ ملّتی به اندازه ملل زیر یوغ روسیه تزاری هزینه این سیاست را نپرداختند.
لنین و بلشویکها به مجرد فراغت نسبی از جبهههای غرب ، واحدهای ارتش سرخ را در بهارِ سال ۱۹۲۰ به مرزهای ماورای قفقاز نزدیک کردند و بیدرنگ دست به کار شدند و با همدستی و تبانی بلشویکهای محلّی، حکومتهای بر سرکار را یکی پس از دیگری سرنگون ساختند. آذربایجان در آوریل ۱۹۲۰، گرجستان در نوامبر ۱۹۲۰ و ارمنستان در فوریه ۱۹۲۱! و کمی بعد آسیای میانه نیز به همین روال به سرنوشت آنها دچار شد.البته برای توجیه اقدام خود در افکارعمومی و دادنِ مضمونِ ”انقلابی“ به آن، همه جا فرمول زیر، ترجیعبند تجاوز آشکارشان بود: ”سپاهیان ارتش سرخ به خواهش زحمتکشان آذربایجان که دست به قیام زده بودند، به کمک آنها آمدند“!(۱۸)
نسل من با این نغمه شوم، گوشآشناست. مشابه این فرمول در ۱۹۵۶ در مجارستان، در ۱۹۶۸ در چکسلواکی و در ۱۹۸۱ در افغانستان تکرار شد. ارتش شوروی به درخواست ”کمیتههای انقلابی“ سهنفرهی قلابی به رهبری یانوش کادار در بوداپست، به نام کارگران و دهقانان، مجارستان را اشغال کرد. کمیته مشابهی به رهبری هوزاک در پراگ و ببرک کارمل در کابل به نام خلق افغانستان، زیر پوششِ میانتهی ”انترناسیونالیزم پرولتری“، تمامیت ارضی و حاکمیت ملّی این کشورها را با مداخله نظامی خشن خدشهدار کرد.
دو مفهوم از یک مقوله در دو شرایط
نکته ظریفی وجود دارد که عنایت به آن در رابطه با بحث ما و در موردِ ایران،پراهمیت است.منظورم توجّه به تفاوت اساسی است که درمضمونِ اصلِ ”حقّ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش“هنگام بررسی نقش وجایگاه آن درموردِ کشورهای مستقّل وکشورهای وابسته ومستعمرات،وجود دارد.
در کشورهای مستقل، این اصل به معنی شناسایی حق مردم در انتخاب حکومت دلخواه خود و تعیین شکل دولت (Etat) مطلوب خویش است. به عبارت دیگر، این اصل در موردِ این کشورها، با امر دموکراسی و استقرارِ ”حاکمیت ملّت“ پیوند میخورد و در رابطه مستقیم با آن قرار دارد و با چنین رسالتی است که معنا و مفهوم مییابد.
در کشورهای مستقّل، اصلِ ”حقّ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش“ به معنی کسب استقلال سیاسی و تامین استقلالِ و حاکمیت ملّی (souveraineté nationale) نیست؛ زیرا این امر قبلاً تحصیل شده است. به طورِ مثال هنگامِ انقلاب کبیر فرانسه، ملّت فرانسه مدّتها پیش، تکوین یافته و شکل گرفته بود. ولی هنوز، پادشاهی مطلقه در راسِ دولت قرار داشت. در چنین شرایطی، اصلِ ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“، مضمون و هدف رهاییبخش نداشت. بلکه به معنی ”حقّ ملّتِ فرانسه“ برای برقراری حاکمیتِ ملّت از مسیرِ دموکراسی بود. تودهی مردم یا به روالِ متداولِ آن ایام: طبقهی سوّم که به مجموعهی بورژوازی متوسّط و کارگران و پیشهوران و دهقانان اطلاق میشد با شعار ”حق تعیین سرنوشت ملّت“ و فریاد زنده باد ملّت با استبداد سلطنتی و اشرافیت جنگیدند و حاکمیت ملّت و تشکیلِ دولت ملّی را بر موازین دموکراسی برقرار کردند. ملّت سرنوشت خویش را به دست گرفت. از این هنگام، اصطلاح ”دولت ـ ملّت“ (stat-Nation)، به معنی حاکمیتِ ملّت واردِ فرهنگ سیاسی جهانی شد. یعنی نظام سیاسیای که در آن، منشاء همهی قدرتها ناشی از ملّت است.
ملاحظه میشود که در این حالات، یعنی هرجا که ملّت و دولت و کشور مستقلّی وجود دارد، ولی دولت هنوز نمایندهی منتخب مردم نیست، مثلاً ”موروثی“ است یا ”منشاء الهی“ دارد، اصلِ ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“، مضمون و مفهومش دموکراسی و حاکمیتِ ملّت است نه چیز دیگر.
در ایران نیز مسئله از همین قرار است؛ زیرا ایران کشور مستقّلی بوده و هست. این امر، فارغ از نوع حکومت برسرِکار است. به همین علت در انقلاب مشروطیت نیز کلمهی ملّت و تودهی مردم، از هر قشر و طبقه با معنا و مفهومِ یکسانی به کار برده میشد. تودهی مردمی که در رویارویی و چالش با دولت مستبد و شاه مطلقالعنان قرار داشتند. هدف اصلی انقلاب مشروطیت نیز استقرار دمکراسی و حکومت مشروطه بود نه کسب استقلال ملّی. انقلاب مشروطیت، یک جنبش دموکراتیک بود نه یک جنبش رهاییبخش ملّی نظیر اندونزی و الجزایر و ویتنام. در کشورهای اخیر، هدف تشکیلِ دولتهای خودی و ملّی فارغ از ماهیتِ ژریمی بوده است که باید روی کار میآمد. جنبشهای رهاییبخش در این سه کشور به سه نوع حکومت و رژیم سیاسی متفاوت منجر شد.
در کشورهای تحتِ انقیاد خارجی و مستعمرهها، اصلِ ”حقّ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش“ یا ”اصل ملّیتها، یعنی هر ملّت یک دولت“، اساساً مضمون رهایی از قید خارجی داشته و دارد و هدف مستقیم و غایی آن کسب استقلال، تامین حاکمیت ملّی (souveraineté nationale) و تشکیلِ دولت مستقّلِ خودی بوده است، نه حاکمیت ملّت. زیرا بدواً باید کشور و دولت حاکمِ خودی وجود داشته باشد تا برای استقرار دموکراسی در آن و تامینِ حاکمیت ملّت تلاش ورزید.
حال این پرسش اساسی پیش میآید: در مبحث ملی و در کوشش برای انطباق اصل ”حقّ ملّتها در تعیین سرنوشت خویش“، جای ایران در کجاست؟ آیا جزو کشورهای نوع اول است یا نوع دوم؟ به عبارت دیگر، مضمون واقعی این اصل در انطباق با ایران، آیا عبارت از حقّ ملّت ایران در تمامیت و یکپارچگی آن در تعیین شیوهی کشورداری و انتخاب دولت مطلوب خود با استفاده از ابزارها و موازین دموکراسی است؟ یا برعکس، آن گونه که برخی مدعیاند، مضمون اصلی آن همان جنبش رهاییبخش ”ملّتهای“ ساکن ایران است که در“قید اسارت“ به سر میبرند و هدفشان تشکیل دولتهای مستقل ملّی به تعداد مدعیان آن است؟
توجه به این امر و ارزیابی درست از واقعیت ایران در تدوین مشی و سیاستگذاری، اهمیت بسیار دارد و سرنوشتساز است. زیرا با مسئله حسّاس حاکمیت ملّی و تمامیت ارضی ایران که موضوع مورد علاقه مردم ایران است، ارتباط تنگاتنگ دارد.
اگر ایران جزو کشورهای نوع اول است که به اعتقاد راسخ من چنین است؛ در این صورت، انطباق اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ با واقعیت ایران، مفهومی جز استقرار دموکراسی و تامین حاکمیت ملّت واحد ایران در تمامیت آن ندارد. به عبارت دیگر، مقصود برپایی حکومت و دولت برخاسته از اراده ملّت ایران در تمامیت آن است نه تکتک اقوام و اقلیتهای متشکله آن. به این ترتیب، هر خواستی از جمله خودگردانی یا راهحل انجمنهای ایالتی و یا هر طرحِ دیگرِ کشورمداری، جزو خواستهای دموکراتیکاند نه ملّی. به همین ترتیب است رفع مضیقهها از جمله در زمینه فرهنگی و آموزش زبان مادری و امثال آنها. اینگونه خواستها ربطی به اصل ”حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش“ ندارد. بلکه مطالباتی دموکراتیک هستند که در چارچوبِ دموکراسی و رعایت موازین و منشور حقوق بشر قرار دارند و برمبانی آنها قابل حلّاند.
روابط اقوام با یکدیگر در ایران سرنوشت تاریخی و زندگی مشترک طولانی آنها با وضع کشورهایی که مناسبات مستعمراتی میان آنها برقرار بوده است، کاملاً متفاوت است. وضعیت آنها و مناسباتشان با کشور و دولت سلطهگر حاصل قهر و جنگهای سلطهگرایانهی استعماری و الحاق به جبر است. تاریخ و لحظهی این جنگها و الحاق و زیر سلطه قرارگرفتن آنها به دقّت ضبط در تاریخ است. در تاریخ ایران، جستوجوی چنین مناسباتی میان اقوام ساکن آن کار بس بیهوده و آب در هاون کوبیدن است. از سوی دیگر، مقایسه مناسبات اقوام ایرانی تشکیلدهندهی ملت ایران با یکدیگر با وضعیت و زندگی تصنّعی کشورهای چندملّتی نظیر یوگسلاوی و چکسلواکی و امثال آنها که واقعاً تاریخ و سرنوشت مشترکی با هم نداشته و دستپخت دولتهای بزرگ پس از جنگ جهانی اولاند، نادرست و قیاس معالفارق است.
سرگذشت پرماجرای تلاش مردم ایران برای حراست از مرز و بوم میهن ما، تاریخی بهمراتب قدیمیتر و طولانیتر از تاریخ دموکراسی نیمبند و زودگذر در کشور ما دارد. هنوز دموکراسی را به دست نیاورده، به نام آن تمامیت ارضی ایران را به مخاطره نیندازیم و بذل و بخشش نکنیم. دوستانی که به این مسئله از راه دموکراسی و به اتکای تعهّد ما به محترمشمردن نظر مردم نزدیک میشوند، در نظر نمیگیرند که ما همان قدر که به رعایت دموکراسی، یعنی حاکمیت ملّت متعّهد هستیم، بهمراتب در برابر استقلال و حاکمیت ملّی و به طریق اولی نسبت به تمامیت ارضی ایران که تبلور خواست و اراده تمامی ایرانیان است، نیز مقیدیم.
من خود آذربایجانیام و به هویت آذریام افتخار دارم. ولی مثل هر ایرانی از هر قوم و تبار به ملّت ایران تعلّق دارم و حراست از استقلال و تمامیت ارضی ایران را وظیفه خود میدانم. زیرا باید ایرانی باشد تا در چارچوب آن برای تحقق آزادی و دموکراسی به تلاش برخیزیم و عدالت و برابری را برقرار سازیم و به میمنت دموکراسی، خواستهای دموکراتیک خود از جمله خواستهای دموکراتیکِ اقوامِ ساکن ایران را، طرح و به تایید عموم ملّت ایران برسانیم. ضرورت تاکید بر پیوند دموکراسی با استقلال ملّی و هر دو آنها با عدالت اجتماعی در همین است. زیرا آرمان ما، رفاه و آسایش و ترقی و تعالی یکایک مولفّههای قومی تشکیلدهندهی ملّت ایران در یک کشور مستقل و حاکم بر سرنوشت خویش در پرتو آزادیها و دمو کراسی است.