نامآوران ایرانی
شعلهی طور، محاکمه حسین بن منصور حلاج / عبدالحسین زرینکوب
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 12 مهر 1392 13:36
- بازدید: 2951
مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی
شادروان دکتر عبدالحسین زرینکوب
درها راببندید. محاکمه سری خواهد بود. صدای گرفته و بیحال عالیجناب حامد با این لحن آمرانه فراشان را به بستن درهای تالار واداشت. با این حال آهسته زیرلب منگید: این دفعه هم ممکن است امیر حاجب نصر قشوری به خاطر مرشد و پیر خود حلاج، خلیفه مادرش سیده را بر ما بشوراندبه این پچ پچ او گویا هیچ کس توجه نکرد و این که بنده، کاتب خفیه نویس صاحب شرطه به حکم وظیفه در این گزارش آن را شایسته یادآوری یافته برای آن است که خاطر صاحب شرطه، که خدایش عزل و نعمت دهاد، مطمئن باشد در آنجا به وسیله این ناچیز بهعرض میرسد هیچ نکتهای از آنچه در جریان محاکمه روی دهد ناشنیده و ناگفته نخواهد ماند و جناب خلافت پناه هم چون این عرضه را از جانب صاحب شرطه دریافت کند، تفاوت آن را با آنچه از جانب کاتبان دیوان وزارت به عرصه ویخواهد رسید به عنایت در خواهد یافت.
البته این ناچیز خود را در این محاکمه در بین فراشان مامور حفاظت جا زد اما آنچه را اکنون مینویسد از ضبطه حافظه مینویسد چرا که در آنجا میل نداشت هیچ کس خفیه نویس صاحب شرطه رابازشناد و این نکته را که حضرت صاحب شرطه در تمام بغداد به هر گونه هست از همه چیز به هنگام، آگهی درست دقیق خواهد یافت دریابد.
به هر حال، به اشارت عالیجناب حامد بن عباس محاکمه حلاج به طور سری و در پشت درهای بسته آغاز شد. چند لحظه بعد نگهبانان شیخ صوفی را با خشونت بسیار به دوران تالار محکمه راندند. مرد، تکیده، زار و نزار اما استوار و مصمم بود.
دستهایش از بسته بود و پاهایش که گویا تازه چوب خورده بود به سختی حرکت میکرد. هنگام ورودش یک غلام ترک، که دشنه بر کمر و تازیانه در دست داشت آمرانه فریاد زد:
قرمطی را لعنت کنید!
اما هیچ صدایی بر ضد مرد برنخاست. در حالی که عالیجناب حامد بیاختیار اما با بیحالی و بیخیالی در مسند خود جا به جا میشد جمعیت به احترام حلاج از جا برخواست غلام که در نگاه بیحال وزیر، موج خشم و کینهای اظهار ناشده را دریافت سیلی سخت بر گونه نزار به گودی نشسته همچنان استوار و تاثر ناپذیر در مقابل مسند حامد ایستاده بود.
گردنش را راست گرفته بود و در خطوط چهرهاش هیچ نشانۀ از ترس، خشم، یا ناخرسندی ظاهری نبود. به هیچ جا نگاه نمیکرد و گذاشته بود تا نگاه سرگردانش بیهیچ ترس و وحشت فضای آکنده از رعب و وحشت محکمه را همه جا بکاود.
در این هنگام نگاه کنجکاو من به نگاه بیحوصله عالیجناب وزیر افتاد که خاموش اما عامرانه با نگاه غلام حرف میزد:
دبزن، قرمطی ملعون را دبزن!
و غلام که از نگاه خاموش وزیر آنچه را او نمیخواست بر زبان بیاورد درک کرده بود حلاج را به زیر رگبار سیلیهای پیدر پی گرفت: یک، دو، ده، بیست، چهل، شصت شمردم درست هشتاد سیلی بر صورت و گردن مرد زد و با دشنهای که بر کمر داشت گردن و صورتش را به طور وحشیانهای مجروح کرد.
زمزمه نارضایتی در فضای محاکمه پیچید. حاضران که معدودی از آنها دوستداران حلاج بودند و تعدادی از آنها برای مشاهده محاکمه یک قرمطی ملعون آمده بودند، از آنچه در محاکمه روی میداد به شدت به خشم آمده بودند. بعضی آهسته زبان به اعتراض گشودند و عدهای خشم و ناخرسندی خود را با فریادهای کوتاه و بریده نشان میدادند. قاضی کلان و یک دو قاضی جوان که در کنار او و نزدیک مسند عالی جناب نشسته بودند، در اعتراض به این بیرحمی چین بر ابرو انداخته بودند.
وزیر که همچنان آرام، خاموش و بیاعتنا بر مسند خویش تکیه داده بود و از شادی و خورسندی پردههای بینیاش از هم باز شده بود با لحن سرد آکنده از بیحوصلهگی، بانگ برداشت:
دست نگهدار، غلام. اینجا محکمه عدالت است. این مرد قرمطی باشد یا نباشد نباید قبل از حکم قاضی دست بر روی او بلند کرد!
قاضی کلان، که در خراسان املاک وسیع و اموال بسیار دارد با وحشت و اضطراب به چهره منشی و به طوماری که در دست او میلرزید چشم دوخته بود. دو قاضی دیگر که نزدیک وی نشسته بودند با رنگ پریده سرهایشان را به هم نزدیک کردند و در حرفهاشان نشانه بیم و نگرانی پیدا بود. عالیجناب، اما آرام و خاموش مانده بود. چنان با بیاعتنایی به گزارش منشی گوش میداد که گویی سرایت آشوب و تهدید به بغداد برایش اهمیت ندارد، چیزی که اهمینت دارد جز اجرای عدالت در محکمه نیست. اطوار و احوال او به گونهای بود که گویی متهم را برای اولین بار میبیند و حلاج در زندان خانه شخص او محبوس و مورد تعقیب و شکنجه نیست! مرد با چه صلابتی بر اعصاب خود تسلط دارد و با چه اطمینانی احوال عصر و مردم زمانه را میشناسد!
- قرمطی، آیا تو در نزد این قوم خود را به این نامها خواندهای؟
- من هرگز آنها را ندیدهام.
این تنها جوابی بود که حلاج تا این لحظه به سوالهایی که از او شد به زبان آورد. تا این لحظه خاموش، بیاعتنا و آرام مانده بود و در اطور و احوال خود نشان داده بود که این مجلس را جز به چشم یک نمایش ظاهری نمینگریست. من، که یک لحظه در طرز لباس و زبان و اطور ژنده پوشان تامل کردم، تقریباً بدون احتیاج با تامل، بسیاری از آنها را شناختم.
جناب صاحب شرطه، اینها عدهای گدایان حرفهای بودند که از گوشه و کنار شهر جمعآوری شده بودند. از آن کسان که در مقابل دریافت پول، حتی در مقابل دریافت وعده پول، از هیچ بیآبرویی بلکه از هیچ جنایتی روگردان نبودند. اینان گداهای حرفهای بودند با لهجهها و لباسهای گونهگون که همه جا در اطراف شهر پراکنده بودند و جیببری، جاسوسی و حتی آدمربایی را بر موجب اشارت و دستور انجام میدادند هر روز به صورتی و هر جا به شکل دیگری ظاهر میشدند. در بغداد هر دستهشان، به تناسب مولد، زبان، یا لباس خود به نام خاص خوانده میشد مکی، شجوی، حاجور، مزیدی و نامهای مشابه دیگر. بسیاری از آنها بارها به خاطر جنایتها یا فضاحتهاشان به زندان صاحب شرطه افتاده بودند و شبگردان صاحب شرطه بسیاری از آنهارا به نام و نشان میشناختند.
این نمایش هم چیزی بر متهم الزام نکرد. تکرار گونهای از همان اتهامهایی بود که منشی محکمه از پیش بر حلاج وارد کرده بود. قاضی کلان که حضور این گونه اشخاص را در یک محکمه اهانتی در حق محکمه تلقی میکرد، با تشدید و خشونت از منشی خواست تا آنها را از ساحت محکمه دور کند. منشی با اشارت دست آنها را به بیرون از محکمه فرستاد و به اشاره عالیجناب بیدرنگ به قرائت طومار خود ادامه داد. دنباله طومار هم چیزی جز همان تکرار اتهامهای سابق نبود. اتهام قرطمی بودن، اتهام دعوی الوهیت و اتهام قصد براندازی دولت.
در این میان، بین حامد و منشی محکمه نگاه رمزآمیزی مبادله شد که رعب و هیبت حاکم بر محکمه آن را از بسیاری انظار مخفی نگه داشت. بلافاصله منشی روی به حلاج کرد، با چهره برافروخته و صدای گر گرفتهای بر او بانگ زد:
ملعون، آیا راست نیست که تو در یک نامه خویش، در خطاب به دوستانت خود را رحمن رحیم و علام الغیوب خواندهای؟
باز صدای حلاج شنیده شد:
- دوستان یا دشمنان هر یک میتوانند هر نام و عنوانی را که میخواهند بر من بگذارند. این به من مربوط نیست به خود آنها مربوط است اما اینکه در نامهمن چنان عنوانی باشد یا نباشد درک و تفسیر آن عنوان در حد ادراک هر کس نیست. این همان چیزی است که یاران ما آن را عینالجمع میخوانند و امثال حامد و قاضی کلان و یاران ایشان از عهده درک آن برنمیآیند. شان آنها بحث دراین اقوال و احوال نیست، شان آنها اخذ اموال و مصادره مردم و توطئه و احتکار و حبس و آزار خلق است.
عالیجناب که تا این لحظه، خود را در جریان محکمه بیتفاوت نشان داده بود، ناگهان از کوره دررفت. اما باز ماهرانه متانت خود را حفظ کرد. روی به منشی محکمه کرد و با لحنی که ظاهرش پرسش بود و در باطن از انکار و ناخرسندی مایه داشت پرسید:
این قول عین الجمع چیزی جز یک نام دیگر که بر دعوی الوهیت نهاده باشند به نظر نمیرسد. آیا از صوفیه بغداد و یاران جنید هیچ کس دیگر هست که این گونه دعوی را تاکید کند؟
منشی محکمه یک بار دیگر همچنان حقیرانه کرنش کرد:
این قول را صاحب جنید رد کردهاند. حتی شبلی که بر خلاف جنید اوقات خویش را همه در سکر میگذراند و اهل صحو نیست گفته است مدعی را از این گونه سخن باید بازداشت. صوفیه هم به خاطر همین دعوی است که این قرمطی را از بین خود طرد کردهاند. فقط یک شیخ حنبلی، این دعوی را تاکید کرد و منکران آن را بیاعتقاد خواند.
- یک شیخ حنبلی؟
و قاضی کلان از این که یک صوفی حنبلی چنین قولی را تایید کرده باشد خود را متعجبگونه نشان داد. میدانست که در آن ایام حنابله بغداد مثل شافعیهایش آشکار و پنهان با حامد دشمنی میورزیدند ـ و حمایت خود را از حلاج اعلام میکردند
- این را هم میدانست که در بین داوران و فقیهان محکمه هیچ کس حنبلی نیست. با این همه، با ناباوری پرسید:
- اما این صوفی حنبلی کیست؟
منشی محکمه، به پیرامون خود نگاه کرد و با قدری تردید و احتیاط نام او رابر زبان راند:
ابن عطا آدمی، ابن عطا!
ناگهان عالیجناب که گویا، به علت طول محاکمه، تسلط بر اعصاب خود را از دست دادهبود منفجر شد و با پرخاشگری داد زد:
- آن شخص ملحد؟ صوفی دیوانه که در دیوان وزارت زبان درازی کرد، به مقام والای خلافت اهانت ورزید و سزای خود را نیز دید، در محکمه شرعی نام آن ملحد را نباید برد. همین چند روز پیش به خاطر گستاخیهایش تنبه شد. شیخ حنبلی نه، یک ملحد لجوج و بیاعتقاد!
منشی محکمه اضافه کرد:
سزایش همان حکم عالی جناب بود. خادمان دیوان او را در زیر ضربههای مشت و کفش و چوب از پا در آوردهاند و او چند روز بعد در خانه خود به خواری سخت جان داد.
خبر مثل صاعقه بر حلاج فرود آمد. ابن عطا نزدیکترین دوست او بود. شنیده بودم حلاج در یک دو نامه که از زندان به او نوشته بود با او تقریباً عاشقانه خطاب کرده بود. در مدت زندان که هیچ کس از صوفیان بغداد جرات نداشت نام او را بر زبان بیاورد ابن عطا به دیدار او رفته بود. ابن عطا صاحب اسرار او بود و حلاج چنانکه در گوشه و کنار دیوان و زندان نقل میشد امانتهای شخص خود را به او سپرده بود. و او اینک قربانی دفاع از عقاید حلاج شده بود. از حیرت و تاسف دهان حلاج باز مانده چند قطره اشک که بر گونههای زرد نزارش فروغلتید و در ریشهای شانه ندیدهاش ناپدید شد. لبهایش آرام حرکت کرد هیچ کس ندانست در آن ضایعه دردناک عالیجناب حامد را نفرین کرد یا به روح ابن عطا درود فرستاد.
هرگونه بود، بر خلاف انتظار وزیر و قاضی کلان، بر سکوت و سکون خود مسلط شد و همچنان استوار، بیاعتنا و بیتاثر برپای ایستاد. منشی محکمی ادامه داد:
حلاج ملعون به خاطر همین دعویها سالها پیش توقیف شد در آن زمان عالیجناب علی بن عیسی وزارت میراند. مدعی کذاب به شکنجه دار و زندان محکوم شد. اما شبانه از دار آزاد شد، از بغداد گریخت و به طور مرموزی در تستر روی پنهان کرد. هیچ کس ندانست چه کسی او را از دار و زندان رهایی داد، همین ابن عطای حنبلی بود یا کسی که در درگاه خلافت نفوذ بسیار داشت و به حلاج به هرسببی بود ارادات میورزید. به احتمال قوی رهانندگان وی کسانی از خویشان زنش بودند که از مدتها پیش با صاحبالزنج مربوط بودند و ین اواخر گویا به قرمطیها پیوسته بودند. هر چه بود، صاحب برید تستر از روی تصادف از وجود وی در تستر آگاه شد. نهانگاه او را کشف کرد و او را با شاگردش ابن فاتک نام بازداشت کرد آنگاه به امر والی تستر، مدعی ملعون را چنانکه شایسته یک قرمطی بود بر شتر برهنه نشاندند و با طبل و کوس و رسوایی بسیار به بغداد فرستادند. هنگام ورودش به بغداد یک غلام والی که زمام شتر وی را گرفته بود فریاد میزد:
ـ بیایید مردم. این یک قومطی است بیایید وتماشا کنید.
و حلاج را از راه، در بین شور و شادی مردم به زندان بردند بدین گونه بود که سابقه احوالش کشف شد. ارتباط او با آشوب قرمطیها معلوم گشت و رهبر دوم قرمطیها در بغداد بدینسان به چنگ عدالت افتاد.
منشی اول، که در این مدت سکوت کرده بود، دنبال حرف رفیق خود را گرفت و باز از روی طومار ادامه داد:
ـ آری، کسی که در اظهار دعوی الوهیت از فرعون هم گستاختر و بیباکتر بود، کسی که مثل ابومسلم خراسانی یک دعوت جدیده پنهانی را به زیان خاندان خلافت رهبری میکرد، کسی که هماند مازیار و افشین نقشه شوم برخاندان خلافت را طرح کرده بود با رسوایی بسیار و با همان خواری که بابک و مازیار را به سوی چوبه دار رهبری کرد، به بغداد وارد شد و به زندان رفت. حلاج برای بررسی فعالیتهای پنهانی و کشف شبکه گسترده و مهیب همدستانش مدت طولانی در زندان بازداشت بود و اینک که ارتباط او با آشوب قرمطیها آشکار شده است در این محکمه عالی، فرمان عدالت که حکم تازیانه، دار، و سوختن است در انتظار اوست. باید به سزای که به امثال بابک افشین و مازیار داه شده برسد. باید با صدور حکم اعدام او قرمطیها هشیار و آگاهی دیوان به درگاه خلافت را دریابند و از فکر هجو و محاصره بغداد دست بردارند . اعدام او بیهیچ تردید بغداد را از این کمبود خواربار که شهر را به قحطی تهدید میکند آزاد خواهد کرد تا محکمه عالی در این باب چه تصمیم مناسب اتخاذ کند و در این کار تا چه حد سرعت عمل به خرج دهد؟
در تمام این مدت که دو منشی در محکمه، آنچه را بیشک مکنون خاطر عالیجناب حامد بنعباس بود از زبان خویش و از روی طومار منسوب به منشی سابق فرو میخواندند محکمه در نوعی حالت کرختی فرو رفته بود حلاج هم بیحرکت و خاموش مانده بود و همچنان سکوت خود را حفظ میکرد. گویی محکمه و داوران و اتهامات را که عالیجناب با آن ابهت و جلال به خود بسته بر آن حکم میراند ناچیزتر و بیقدرتر از آن میدانست که در مقابل آنها از خود دفاع کند. با این حال شکل جریان محکمه نشان میداد که محکمه حتی قبول از آغاز کار او را برای قربانی شدن در پای منافع دولت نشان کرده بود. به چهره حامد نگریستم. با آنکه در امواج آن هیچ نشانهای از خصومت شخصی دیده نمیشد از اینکه با قتل حلاج یک متهم قرمطی خوانده میتواند سیل ناخرسندیی را که در تمام بغداد بر ضد حکومت او به خروش آمده بود از خود بازگرداند، پرتو خشنودی در آنها میتافت به چهره حلاج نگریستم چون آرام و بیتفاوت و خالی از تاثر بود که گویی مرگ و حیاتش هیچ تفاوت نداشت. انگار از بلای سختی که خود را در آن مییافت خشنودی بود و برای رهایی از آن کوششی نمیورزید.
عالیجناب که گویا هوای گرم و سنگین محکمه دربسته او را به شدت کلافه کرده بود خود را با یک ورق کاغذ ستبر دولایه که از آغاز محاکمه در دست داشت باد میزد و در هر دو سوی این کاغذ، چند کلمه با خط روشن و خوانا نوشته شده بود:
ـ حکم خلیفه: تاریانه، دار، کشتن و سوختن.
قاضی کلان که این چند کلمه را با حیرت و کنجکاوی بر روی کاغذ وزیر میخواند، آنچه را وزیر و خلیفه در این محکمه از او انتظار داشتند دریافت. سرانجام روی به متهم کرد:
خونت حلال، حلاجک رعنا. آیا این دعوی عینالجمعقول تست؟ این قول که چیزی جز آنچه فرعون بر زبان میراند چیز دیگر نیست!
عالیجناب که تا این هنگام، خود را در پیش حاضران محکمه تا حد ممکن بیطرف، بیاعتنا و خالی از هر گونه جانبداری نشان داده بود ناگهان با حالت دستپاچگی کاغذی را که در دست داشت نزدیک قاضی کلان روی زمین گذاشت. آنگاه دوات مرصع و زیبایی را که پیش رویش بود، پیش روی قاضی نهاد و گفت:
ـ قاضی کلان، همین یک کلمهات را اینجا بنویس.
این یک کلمه حکم قاضی بود، حکم محکمه که به زبان حاکم شروع اعلام گشت. قاضی تصور میکرد هنوز درباره متهم حکمی صادر نکرده است آن کلمه تکیه کلام او بود که گهگاه در محکمهها خطاب به متهم بر زبان میراند و در ایراد آن تکیه کلام به هیچ وجه قصد انشاء حکم نداشت. از این رو در اینکه آن را بر کاغذ بنویسد اظهار تردید کرد. منشی اول حکمه، جلو رفت و قلم را به دست او گذاشت. قاضی بالاخره با تحیر و تغیر جمله را نوشت.
ـ خونش حلال است. حلاجک رعنا این دعوی که میکند دعوی الوهیت است. این نوشت و ناچار به مهر خویش امضاء کرد و سپس مثل بچهای که چیزی را رونویس میکند در ذیل حکم از روی آنچه در کاغذ عالیجناب میخواند نوشت: تازیانه، دار، کشتن و سوختن.
دو سه قاضی دیگر که از زیر چشم به کاغذی که عالیجناب آن رابر جای بادبزن به کار برده مینگریستند حکم قاضی کلان را تایید کردند.
محکمه به پایان آمد. حلاج حکم را چنان تلقی کرد که گویی جز آن به چشم نداشت. نه دفاع کرد نه اعتراض. اگر گزارشنویس دیوان، چنان فرانماید که او در مقابل محکمه تضرع کرد یا لغو حکم را درخواست دروغ محض است. سکوت حلاج، ظاهرا بیان این نکته بود که او حکمه را چیزی از یک نمایش نمی داند و لاجرم حکم آن را به عنوان یک داوری تلقی نمیکند. از این رو بود که او در مقابل این حکم هیچ اعتراض نکرد و نگهبانان با چوب و سیلی او را به زندانش که هم در خانه وزیر بود برگرداندند.
درهای محکمه باز شد. عالی جناب با رضایت و خرسندی محکمه را ترک کرد. قاضی کلان و یارانش با شتاب به سوی مسجد روانه شدند تا از نماز ظهر بازنمانند. کسانی که برای مشاهد جریان محاکمه آمده بودند نجویکنان در کوچههای اطراف پراکنده شدند. گمان میکنم جناب صاحب شرطه همین امشب یا فردا بر جریان اجرای حکم محکمه نظارت خواهند داشت. اگر این گزارش که به عرض جناب شرطه میرسید با آنچه از دیوان وزارت به پیشگاه خلیفه عرص خواهد شد از همه حیث موافق نباشد امید است مقام صاحب شرطه کنجکاوی فضولانه و باریکبینی فوقالعاده این ناچیز را به وی ببخشند.