نامآوران ایرانی
روایت یک شاهد عینی / دکتر قمر آریان ـ همسر دکتر عبدالحسین زرینکوب
- بزرگان
- نمایش از چهارشنبه, 24 آذر 1400 10:13
برگرفته از روزنامه اطلاعات
امروز مصادف است با بیست و یکمین سالگرد درگذشت ادیب، تاریخنگار، مترجم، منتقد ادبی و متفکر پرکار، مرحوم استاد عبدالحسین زرینکوب (۲۷ اسفند ۱۳۰۱، بروجرد ـ ۲۴ شهریور ۱۳۷۸). دکتر زرینکوب گرچه فرزند جسمانی نداشت، اما حاصل عمر پربار معنویاش، عبارت است از پانزده سال تدریس در دبیرستانهای خرمآباد و بروجرد و تهران. چهل و دو سال تدریس در دانشگاه. چهل عنوان کتاب در قلمروهای نقد ادبی، تاریخ ادبیات، تاریخ ایران و اسلام، کلام و فلسفه و عرفان و ترجمه کتابهایی به فارسی. تعداد زیادی مقاله و خطابه (شاید چهارصد تا) که اغلب آنها تجدید چاپ شده است. مدیریت روزنامه و مجله، همکاری در تألیف دایرهالمعارفهای فارسی (مصاحب)، ایرانیکا (امریکا)، اسلامی (هلند)، بزرگ اسلامی (تهران) و تاریخ ایران کمبریج. یک سال پیش از وفاتش مجلسی برگزار شد و همسر باوفایش، شادروان آریان متن زیر را نگاشت که همچنان خواندنی است:
از هفتاد و شش سالی که اکنون از عمرش میگذرد من چهل و پنج سالش را با او در زیر یک سقف گذراندهام. هفت، هشتسالی هم پیش از آن در دانشکده با او همدرس بودهام. در حقیقت بیش از نیم قرن شریک عمرش بودهام. از همان آغاز سالهای آشنایی او را یک دانشجوی واقعی یافتم: دقیق، پرکار و در عین حال محجوب و متواضع٫ هنوز مثل همان سالهای آغاز عمر غالباً آرام، مهربان و بیسر و صداست. وقتی که به جوش میآید و دچار خشم و خروش میشود به زودی به آرامش عادی برمیگردد و در اندک زمان خشم و خروش خود را فراموش میکند.
اول بار که در خانهمان خواستم او را به یک نام خودمانی خطاب کنم، «عبدی» به زبانم آمد و او بیهیچ تردید و تأمل به آن جواب داد. پدرم که فکر میکرد ممکن است دوستانش و نزدیکانش آن را به صورت طنز و مزاح تفسیر نمایند، این نام را نپسندید و ترجیح داد او را به همان نام «عبدل» یا «عَدُل» که مادرش او را آنگونه خطاب میکرد، صدا بزنم؛ اما او خودش به این هر دو سه نام یکسان جواب میداد و رفتهرفته نام او در زبان من «عبدی» شد. کسی از نزدیکانش هم آن را به صورت طنز یا شوخی تفسیر نکرد. از دوستانمان یکبار صبحی مهتدی که به خانه ما رفت و آمد بیشتر داشت، از روی طنز به من گفت:
ـ عبدی یعنی چه؟ بگو ارباب، بگو خداوندگار!
سالها بعد از آن، یک بار هم مجتبی مینوی نظیر این اعتراض را که باز جنبه شوخی داشت، بر زبان آورد.
برای او بین این نامها هیچ تفاوت نبود. حتی عنوان «عبدالحسینخان» هم که غالباً از جانب همدرسهای سابق یا دوستان همکارش به او خطاب میشد، به نظرش جالبتر نمیآمد؛ اما این نام را او فقط از زبان من شنید. یادم نیست هیچیک از دوستانش یا خویشانش این نام را در خطاب به او بر زبان آورده باشند.
سالهای اول که به دانشکده میآمد جوانکی ریزنقش، سیهچرده و لاغر اندام بود. نسبت به لباس و سر و وضع خود نیز توجّهی نداشت. بعدها که تدریجاً از سالهای جوانی دور شد به سر و وضع خود هم توجّه نشان داد.
بعد از چهل و پنج سال زندگی مشترک حالا هر دو پیر شدهایم. با انواع بیماریهای کلانسالی که نشان ردّ پای عمر بر تن و جان ماست درگیریم. عبدی دیگر آن جوان سیهچرده باریک و نزار سالهای دانشکده نیست، وزنش افزوده شده است، موهای سرش به سپیدی گراییده، دست و صورتش چروکیده و زیر چشمهایش پف کرده است. چقدر با آن دانشجوی شاد و سرزنده و سرشار از شوق زندگی که آن روزها وجود خود را زیر نقاب حجب و سکوت پنهان میکرد، تفاوت پیدا کرده است. نگاه خستهاش از پیری که هر دومان را غافلگیر کرده است، پرده برمیدارد. حالا قدش کشیدهتر به نظر میرسد و وقتی توی بارانی گشاد و سرمهای رنگش دست و پا میزند و سر به زیر و آهسته از کنار خیابان رد میشود، به نظرم میآید پدربزرگ آن جوان سالهای دانشکده را در وجودش مشاهده میکنم. اکنون موهای سرش ریخته است اما سرش طاس نشده است فقط پیشانیش از آنچه بود بلندتر و باشکوهتر به نظر میآید.
یک چیزش عوض نشده است: بینظمی و شلوغی نومیدکنندهای که در کارهایش هست. هنوز مثل بچهمدرسهایها دایم کاغذ و قلمش را گم میکند؛ مثل شاگردان دبستانی دایم دنبال یادداشتها و دفترهای گمشدهاش میگردد و با دستپاچگی و اضطرابی که همیشه در این جستجوها از خود نشان میدهد، حوصله خود، حوصله من، و حوصله هر کس را که در خانه ماست، سر میبرد. گاهگاه با خود فکر میکنم اگر این شلوغی و بینظمی در کارش نبود، حاصل کارش چقدر غنیتر و سرشارتر بود.
درباره کارهای او که در بعضی از آنها نیز سهم کوچکی داشتهام، دوست ندارم چیزی بنویسم. قضاوت در آنباره کاری است که باید دیگران آنرا برعهده بگیرند. در مورد این کارها چیزی که برای من جالب است حوصله فوقالعاده او در جستجوست. عبدی ماهها و سالها با آنچه موضوع کار اوست، زندگی میکند، همه چیز را در آنباره میخواند و بررسی میکند، در هرچه به آن مربوط است مدتها فکر و تأمل میکند و با هر عبارت که مینویسد حسابی جداگانه دارد.
وقتی میبینم او در کارهای خویش نام کسانی را که پیشرو او یا استاد او بودهاند با حرمت و تکریم یاد میکند به شیوه کارش با نظر تحسین مینگرم. از اینکه حتی نام شاگردانش را نیز همهجا با احترام و علاقه یاد میکند و کارهای آنها را در متن یا حواشی نوشتههای خود معرفی میکند وسعت نظر و بیغرضی او را درخور تمجید مییابم.
یک عادت دیگرش که گمان دارم میتواند برای بعضی شاگردانش سرمشق باشد، استغراق شدید او در کارهاست. وقتی در یک موضوع مشغول کار است، از تمام وسایل و تمام اوقات ممکن استفاده میکند. یک لحظه فراغت را هم که در بازگشت از کار به خانه برایش حاصل میشود، از دست نمیدهد. بارها اتفاق میافتد که میز چیده شده است، غذا آماده است، حتی مهمان کنار میز نشسته است و او در یک گوشه دیگر اتاق همچنان آخرین جملهای را که در زیر قلم دارد، دنبال میکند و انگار صدای مرا که برای چندمین بار او را صدا میزنم، نمیشنود. در اینگونه اوقات گمان میکنم خودش را بیشتر از من و مهمان خسته میکند، اما این استغراق باعث میشود که در کار خود کمتر دچار اشتباه یا شتابزدگی شود.
به هر تقدیر، عبدی همین است که هست، دوستان و ستایشگران بسیار دارد. معدودی هم هستند که به هر علت از بودن او، از کار کردنش و از کار نکردنش رنج میبرند. اما او به این حرفها اهمیت نمیدهد کار خود را آنگونه که در نظر دارد دنبال میکند و دوستی و دشمنی دیگران را در حساب کار خود داخل نمیکند.
هر قدر از سالهای جوانی فاصله میگیرد کمحرفتر، پرکارتر و بردبارتر میشود. از این حیث بعضی اوقات جداً برایش نگران میشوم. اما چه میتوان کرد؟ برای آنکه او بتواند کارهایش را آنگونه که دوست دارد دنبال کند، نباید او را از اینکه سلامت خود را هم گهگاه به خطر میاندازد، ملامت کرد.
غالباً صبور، و با حوصله و پر تحمل است. بهندرت از کسی میرنجد و تقریباً از هیچکس کینهای به دل نمیگیرد. با این حال یک چیز هست که تا یاد دارم، از همان سالهای جوانی برایش تحمّلناپذیر بوده است: اینکه رو در روی او از او تعریف کنند. از همین روست که او با شدت و قاطعیت تمام تقریباً به همه کسانی که از او تقاضای مصاحبه مطبوعاتی داشتهاند، جواب منفی داده است. در اینگونه موارد اگر از او علّت را بپرسی، جواب میدهد که کار خود را به خاطر کنجکاوی علمی انجام میدهد و تحسین یا انتقاد دیگران برایش اهمیت ندارد.
با چنین روحیّهای که او دارد، عجب نیست که برنامه ضدفرهنگی که تلویزیون پخش کرد، هیچگونه احساس ناشی از ناخرسندی یا اعتراض در او برنینگیخت. نام خیلیها در آن برنامه برده شد و بعضی هم بر آن اعتراض کردند، اما عبدی آن آوازهگری را بیاهمیتتر از آن تلقی کرد که حاضر شود بر آن اعتراض کند یا درصدد جواب به آن برآید.
آن عبدی که من میشناسم، نمیدانم نسبت به این بزرگداشت که واقعاً صمیمانه هم هست، چه احساسی میتواند داشت؟ بدون شک نسبت به محبت و عنایت دوستان و دوستداران بیتفاوت نخواهد بود.