پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان یادی از استاد - به مناسبت روز فردوسی و سومین سال درگذشت دکتر محمدامین ریاحی

نام‌آوران ایرانی

یادی از استاد - به مناسبت روز فردوسی و سومین سال درگذشت دکتر محمدامین ریاحی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

ياد استاد

شادگرد کوچک استاد، دکتر علی محسنی

زخم غمت حکایت شمشیر و تیغ نیست
این آن جراحتی است که مرهم پذیر نیست

دل رفت و کاروان غمش بی‌نصیب ماند
ای وای من که قافله هست و امیر نیست

ای‌کاش اجازه داشتم در شعر شاعر تصرف کنم و مصرع آخر را بنویسم: «ای وای من که قافله هست و امین نیست!» شادروان دکتر محمدامین ریاحی، پژوهشگری سختکوش بود با شخصیتی والا و سجایای اخلاقی کمیاب و نویسنده‌ای توانا که با تدوین کتابهایی مقبول دانشوران، عمر پربارش را با نیکنامی و مناعت طبع سپری کرد و از سختی‌ها و مشکلات زندگی نهراسید و جوانمردانه زیست.

وی در 11 خرداد1302ش در شهرستان خوی دیده به جهان گشود و در 25 اردیبهشت 1388 دارفانی را بدرود گفت و در قطعه نام آوران بهشت زهرا آرمید. بدیهی است آن چیزی که عمر انسانها را بها می‌بخشد، طول آن نیست، بلکه عرض و عمق آن است؛ اینکه کسی چقدر زندگی کرد، اهمیتی ندارد چگونه زیستن مهم است. به راستی که چندان نکته برجسته و قابل اعتنا در وجود معلم دانای ما نهفته بود که او را در ردیف سرمشقان ممتاز قرار می‌داد و همانا نام نیکویش نتیجه عرض و عمق زندگی اوست.

آغاز آشنایی نگارنده با استاد، به جوانی ایشان در حوالی سالهای27ـ 1329 برمی‌گردد که شهرستان قم را به عنوان نخستین پایگاه تدریس خویش برگزیدند و در تنها دبیرستان این شهر، یعنی حکیم نظامی شروع با افاضه کردند؛ دبیرستانی که جا دارد آن‌ را «دارالفنون دوم ایران» نامید. نگارنده در زمان خدمت شادروان دکتر ریاحی در پایه اول دبیرستان، به تحصیل مشغول بودم و افتخار شاگردی این استاد عالیمقام را داشتم.

قم تا سال 1317 فاقد دبیرستان کامل6 کلاسه به سبک امروز بود و دانش‌آموزان دبیرستانی این شهر که جمعاً در حدود60 تا 70 نفر یا کمی بیشتر بودند، در دبیرستانی3 کلاسه در یک خانه قدیمی به‌نام «دبیرستان حکمت» مشغول تحصیل بودند و مدرسان آن مدرسه چند نفر دبیر دانشسرایی و بقیه معلمانی با تحصیلات قدیمی بودند. دانش‌آموزان هم بعد از پایان این سه سال، یا باید ترک تحصیل می‌کردند یا برای ادامه تحصیل مجبور بودند به تهران بروند که هر دو مورد مشکلات فراوانی برایشان داشت.

در زمان وزارت فرهنگ علی اصغر حکمت، شخصیتی ادب دوست و دانشمندی روحانی به نام سیدعلی‌اکبر برقعی، پیشنهاد ساختن دبیرستانی مجهز و کامل را به شادروان حکمت نمودکه مورد قبول قرار گرفت و ابتدا زمینی به مساحت 75 هزار مترمربع از اراضی باغ معصوم‌آباد قم را که مشجر به درختان انار بود، درنظر گرفتند و در نیمه شعبان 1354ق/آبان 1314ش با حضور نخست‌وزیر وقت و بزرگان شهر و سخنرانی مشروح حکمت، کلنگ بنایش به زمین زده شد. این بنا در میان انارستان با زیربنایی به مساحت 1500 متر مربع و طرحی زیبا با نمای آجری متناسب با آب و هوای کویری قم در2 طبقه زیرنظر دو مهندس فرانسوی به نامهای«مهندس سیرو» و مهندس«گدار»(که ساختمان موزه ایران باستان هم از کارهای برجسته آنهاست) و با کمک معماران قابل و کاردان محلی قم ساخته شد. بنایی کامل دارای کلاسهایی وسیع با سقف بلند و نورکافی و مجهز به کتابخانه، آزمایشگاه، دفتر دبیران و رئیس دبیرستان و تالار وسیع و مجهز برای سخنرانی و مناظره و نمایش و انجام برنامه‌های تفریحی.

ساختمان دبیرستان در سال 1315 ش به پایان رسید و تا به لحاظ تجهیزات تکمیل و افتتاح شود، سال 1317 فرارسید. ابتدا قرار بود این دبیرستان به نام حکمت نامگذاری شود؛ چرا که دبیرستان قدیمی 3 کلاسه هم نامش حکمت بود و قرار بود شاگردان و معلمان آن مدرسه به این مکان منتقل شوند. دلیل دیگر اینکه شادروان حکمت مایل بود نام خود را بر این دبیرستان بگذارد که بنیانگذارش بود و برای تحکیم و تثبیت نام حکمت، این آیه‌ را انتخاب و به خط ثلت و کاشیکاری نفیس بر بالای سر در ورودی تالار نصب کردند که: «یؤت الحکمه من یشاء فقد اوتی خیراً کثیرا». به همین مناسبت شادروان رشید یاسمی شعری سرود و در دو بیتش نام حکمت را متذکر شد و ماده تاریخ بنای مدرسه را نیز در آن گنجاند:

وزیر نامور حکمت پی افکند
به قم کاخی که بس ستوار و زیباست

دبیرستان حکمت گشت نامش
که کاخ دانش و بــاغ هنرهاست

جوانان اندر این گلزار چینند
گل کردار پاک و گفته راست

کلیــد فرّهــــی و کـــــامیابی
از این در جست هرکش چشم بیناست

به تاریخش رشید یاسمی گفت:
«کلید کامها در دست داناست»

(1315)

این اشعار پس ازگذشت76 سال، هنوز در سرسرای دبیرستان به چشم می‌خورد، گرچه قسمت‌هایی از آن بر اثر باران آسیب دیده و نیازمند تعمیر و توجه است. در زمان افتتاح دبیرستان، حکمت از وزارت فرهنگ معزول و اسماعیل مرآت به جایش آمده بود و او نام حکمت را به حکیم نظامی تغییر داد. او دو دلیل برای این کار داشت: ابتدا استناد به اشعاری کرد که بر دیوار آجری خارجی بنا با کاشیکاری و بر دیوار داخلی با گچبری با انتخاب علی‌اصغر حکمت از دیوان حکیم نظامی انتخاب و نصب گردیده بود:

هنر آموز کز هنرمندی درگشایی کنی نه در بندی

هرکه ز آموختن ندارد ننگ درّ برآرد ز‌ آب و، لعل از سنگ

و آن که دانش نباشدش روزی ننگ دارد ز دانش آموزی

ای بسا تیزطبع کاهل‌کوش که شد از کاهلی سفال فروش

و بعد به همایش بزرگداشت حکیم نظامی در فرمانداری قم استناد کرد که شرکت‌کنندگان مدعی بودند حکیم‌ نظامی، قمی و از اهالی دهی در تفرش قم به نام «تا» می‌باشد و به این دو بیت شعر استناد می‌کردند:

چو دُرگرچه در بحر گنجه گمم ولی از قهستان شهر قمم

به تفرش دهی هست «تا» نام او نظامی از ‌ آنجا شده نامجو

با کاردانی و درایت رؤسای دلسوز و دانشمند و دبیران مجرب و تحصیل‌کرده، دبیرستان دارای انجمن‌های متعددی بود؛ مانند: انجمن کتابخانه، انجمن ورزش، انجمن نطق و مناظره، انجمن تئاتر و نمایش، انجمن موسیقی و انجمن اولیا و مربیان که اعضایش از بین دانش‌آموزان مشغول به تحصیل انتخاب می‌شدند. خوب به خاطر دارم ادیب دانشمند دکتر مظاهر مصفا که جوانی 15ـ 16 ساله بود، ریاست انجمن نطق و مناظره را به عهده داشت و نبوغش از همان زمان بارز و آشکار بود. دبیرستان روزنامه‌ای دیواری و مجله‌ای به‌نام نشریه دبیرستان حکیم نظامی داشت که هر 15 روز، یک شماره منتشر می‌شد و نویسندگان و اداره کنندگان مجله دانش آموزان و دبیران آن زمان بودند.

دکتر ریاحی در قم

در نشست‌هایی که غالباً با شادروان دکتر ریاحی در منزلشان داشتم، شرح آمدن به قم برای تدریس در دبیرستان حکیم نظامی را برایم بدین‌گونه بیان نمودند که شنیدنی است:

ـ در سال 1327 که 23 سال داشتم و شیفته و عاشق تدریس بودم، شاگرد اول دانشسرا شدم و در انتخاب مکان تدریس بعد از تهران، مخیر بودم. من قم را انتخاب کردم که به تهران نزدیک بود و نسبت به سایر شهرها رفت‌وآمد آسانی داشت. در زمان عزیمت به قم موضوع را با شادروان زریاب خوئی در میان گذاشتم. او گفت: «در قم دوستی دارم به نام آمیرزا علی اصغر. نامه‌ای به او می‌نویسم و سفارش تو را به او می‌کنم.» این آمیرزا علی اصغر، همان استاد علی‌اصغر فقیهی، دانشمند عالیقدر و پژوهشگر نستوه است که تالیفات ارزنده متعددی دارد. ناگفته نماند که شادروان زریاب خوئی با او چندین سال در یک حجرة مدرسه جهانگیرخان به تحصیل علوم حوزوی مشغول بودند. از پیشنهاد زریاب بسیار خوشحال شدم و نامه‌اش را گرفتم و با پشتگرمی و شوق و ذوق رهسپار قم شدم.

نیمه‌های سال تحصیلی و اواخر پاییز بود و شهر در آن موقع بسیار کوچک و فاقد تاکسی و اتوبوس بود. تنها وسیله نقلیه داخلی درشکه بود با 5 ریال کرایه. اتاقی در هتل گرفتم و به سوی دبیرستان راه افتادم. در طول راه در این فکر بودم که: دبیرستان حکیم نظامی چگونه جایی است؟ رئیس دبیرستان چگونه آدمی است؟ همکارانم چه کسانی هستند؟ آیا از من مسن‌ترند؟ دانش‌آموزان چه احوالاتی دارند؟ آیا نافرمان و شرورند یا آرام و مطیع؟ چون فاصله کم بود، بسیار سریع رسیدم. دربان که مردی کوتاه و لاغر اندام بود و لباس کازرونی به تن و کلاه پهلوی به سر داشت، با مهربانی پرسید: بفرمایید با چه کسی کار دارید؟ گفتم: با آمیرزا علی اصغر.گفت: از این مسیر تشریف ببرید تا به ساختمان اصلی برسید.

فضای سبز و خرم مدرسه با خیابانهای مزین به گلهای شمعدانی نظرم را جلب کرد. چنین ساختمان و گل‌کاری و فضایی در آن زمان بسیار جالب و تماشایی بود. با عبور از چند پله و سرسرا داخل عمارت شدم. شاگردان در کلاسها بودند و راهرو خلوت و غرق در سکوت بود. برای اینکه بیشتر درحال و هوای مدرسه قرار بگیرم، ترجیح دادم شتابی برای معرفی خود به رئیس دبیرستان نداشته باشم. پس پای تابلوی اعلانات و روزنامه دیواری رفتم تا اطلاعاتی کسب کنم. روزنامه دیواری با نام ندای دانش‌آموز به طرز زیبایی کادر بندی شده بود. سرمقاله روزنامه شعری بود از مخزن الاسرار نظامی: اوّلِ انـدیشـه پسـیـنِ شمار/ هم سخن است این سخن اینجا بدار. دانش‌آموزی با انشایی روان و زیبا مقاله‌ای نوشته بود. در حال خواندن قسمت‌های آخر مقاله بودم که از پشت سر صدایی شنیدم، برگشتم و شخصی را مشاهده کردم لاغراندام با عینکی دودی و لباسی آراسته و مرتب، باوقار و متانتی کامل پرسید: «با چه کسی کار دارید؟» گفتم: «با آمیرزا علی اصغر.» گفت: «همراه من بیایید.» پیش خود فکر کردم که اکنون مرا نزد آمیرزا علی اصغر می‌برد؛ چه، من کاری با رئیس دبیرستان نداشتم و تنها می‌خواستم دوست زریاب خویی را ببینم تا او مرا به رئیس دبیرستان معرفی کند. به اتفاق به سمت دفتر دبیرستان رفتیم و به اصرار مرا پیش انداخت و کنار میز نشست و دستور چای داد و گفت: «فرمایش خود را بفرمایید.» گفتم: «نامه‌ای از زریاب خویی برای آمیرزا علی‌اصغر دارم.» گفت: «به من بدهید.» فکر کردم نامه را می‌گیرد و نزد رئیس دبیرستان می‌برد؛ اما خودش نامه را باز کرد و خواند و گفت: «من میرزا علی اصغر، رئیس دبیرستان هستم.» کمی جا خوردم.

به پا خاستم و ادای احترام کردم. تواضع کرد و از حضور دبیری جدید بسیار خوشحال شد. من هم از این همه فروتنی و خلوص نیت و مهربانی دچار شگفتی شدم و اکنون پس از گذشت 60 سال، خاطره آن روز با برخورد گرم و محبت‌‌آمیزش برایم زنده است. پس از صرف چای و گفتگوی مختصر به اتفاق به اداره فرهنگ قم که در کوچه روبروی دبیرستان بود، رفتیم تا مرا به رئیس فرهنگ معرفی و کسب دستور کند.

پس از طی تشریفات اداری، مجدداً به دبیرستان برگشتیم و ایشان با فروتنی و مهربانی عذرخواهی کرد که: «چون در اواسط سال تحصیلی هستیم و برنامه دبیران تنظیم گردیده، فعلاً اجازه می‌خواهم چند ساعتی با دروس غیراختصاصی کار خود را شروع کنید» و چون چند ساعت برای تدریس باقی داشتم، به دبیرستان محمدیه معرفی شدم و قول داد در فرصت مناسب دروس اصلی و اختصاصی به من داده شود. بدین ترتیب تدریس من در دبیرستان حکیم نظامی قم شروع شد...»

سالهای تحصیلی نگارنده این سطور در دبیرستان حکیم نظامی قم 1327ـ1333 به مدت شش سال بود که از آن میان چند سالی در محضر شادروان دکتر ریاحی گذشت و به این ترتیب افتخار شاگردی ایشان را یافتم. درس استاد بسیار گرم و دلپذیر بود و با استقبال پرشور شاگردان روبرو می‌شد، به طوری که زنگ تفریح که معمولاً 15 دقیقه و زمان استراحت دبیران بود، من و دیگر همکلاسان استاد را احاطه می‌کردیم و به بحث و گفتگو می‌پرداختیم. در درس انشا یک روز موضوع این بود: «فردوسی کیست و از شاهنامه چه می‌دانیم؟ ابیاتی از شاهنامه را ذکر کنید.» پیدا بود که از جوانی به فردوسی علاقه داشت و او را خوب می‌شناخت، تا جایی‌که در میانسالی، پس از استاد مینوی به ریاست بنیاد شاهنامه گمارده شد و در سنین بازنشستگی با نوشتن دو کتاب «فردوسی» و «سرچشمه‌های فردوسی شناسی» عشق و علاقه به حکیم توس را به اثبات رسانید.

پس از پایان درس دبیرستان و خروج از آنجا، به دنبال استاد تا هتل که فاصله کمی با مدرسه داشت، با تنی چند از همکلاسها روانه می‌شدیم و در طول راه به بحث و گفتگو می‌پرداختیم. نزدیک در با ایشان خداحافظتی می‌کردیم و به منزل می‌رفتیم.چند سالی بدین منوال گذشت تا اینکه استاد در سال 1329 به تهران منتقل شدند و ما شاگردان از فیض وجودش محروم شدیم. من هم در سال 1333 تحصیلات دوران متوسطه‌ام به پایان رسید و پزشکی خواندم و سالها دور از تهران به سر بردم و در نتیجه به مدت 25 سال از استاد دور افتادم تا اینکه در سال 1358 پس از 33 سال به تهران آمدم. با وجود کسالت و بیماری حداقل هفته‌ای یک بار به خدمت استاد می‌رسیدم و هر زمان که تلفنی اجازه حضور می‌خواستم، پذیرایم بودند و ساعتها از گذشته‌ها تعریف می‌کردند که غالباً آموزنده و قابل توجه بود.

دکتر ریاحی شخصیتی فرزانه بود که با مناعت طبع زندگی را می‌گذراند و با وجودی که 27 سال از دریافت حقوق بازنشستگی محروم شده بود، از دور زمان نمی‌نالید و لب به شکوه نمی‌گشود تا اینکه عالم بزرگواری بدون درخواست و حتی آگاهی استاد، اقدامات لازم را کرد و حق ایشان را بازگرداند.

تألیفات استاد هر کدام بسیار سودمند و قابل توجه پژوهشگران و محققان تاریخ، ادبیات و عرفان است؛ ازجمله کتاب «تاریخ خوی» که در نوع خود بی‌نظیر است و برندة کتاب سال جمهوری اسلامی شد. «مرصادالعباد» اثر نجم‌الدین رازی که استاد سالها برای تصحیحش زحمت کشید، یکی از کتابهای نفیس عرفانی و جزو کتب درسی دانشگاه است که تاکنون بارها به چاپ رسیده. کتابهای «فردوسی» و«سرچشمه‌های فردوسی شناسی» نیز در زمینه شاهنامه‌پژوهی کم‌نظیر و خواندنی است.

از دیگر کتابهای استاد اینهاست: در راه نجات آذربایجان (1325 به شعر)، داستانی به نام کتابهای درسی‌، کسائی مروزی، گلگشت در شعر و اندیشه حافظ، سفارتنامه‌های ایران، زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، بگشای راز عشق، چهل گفتار، تصحیح‌ جهان‌نامه (متن کهن جغرافیایی)، تصحیح مفتاح‌المعاملات، تصحیح رتبه‌الحیات، تصحیح عالم آرای نادری (مفصل‌ترین زندگینامه نادرشاه افشار و تاریخ عصر او در سه مجلد)، تصحیح نزهة المجالس، تصحیح شش فصل (کهن‌ترین متن علمی فارسی در فن نجوم)، و تنظیم«حرف سین» لغتنامه دهخدا.

استاد طی سالهایی در دهه 40 مسئولیت امور فرهنگی ایران در ترکیه را به عهده داشت که ضمن آن در دانشگاه آنکارا تدریس می‌کرد. خاطره‌ای از آن ایام را استاد تعریف می‌کردند که شنیدنی است: زمانی که کاردار سفارت ایران در ترکیه بودم(سال 1345)، دعوت کردند درباره مولانا سخنرانی کنم، به شرطی که طی آن ذکری از ایرانی بودن مولانا نشود! روز موعود مقامات نگران سفارت، از من متن سخنرانی را خواستند که گفتم: بدون نوشته صحبت می‌کنم؛ ولی نگران نباشید. آن روز به جز معدودی اعضای سفارت، همه حاضران در سالن، اهل ترکیه بودند. بعد از شرح مفصلی از دانش و کمال وعرفان مولانا، دیوانش را که همراه داشتم، باز کردم و گفتم: چند بیت از این کتاب می‌خوانم وچون بر من به صراحت مشخص نیست که مولانا اهل ترکیه باشد یا نه، از شما حضار گرامی می‌خواهم که ابهام مرا برطرف کنید:

ای ترک ماه چهره، چه گردد که صبح تو
آیی به حجره من و گویی که:«گل برو»

تو ماه ترکی و من اگرترک نیستم
دانم همین قدر که به ترکی است: آب «سو»

آب حیات تو گر از این بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترکِ ترک‌خو

و بدین طریق منظور خود را عملی ساختم، بدون اینکه از دستورات، هیچ انحراف و تخطی کرده باشم.

اثبات وجود محل دفن شمس تبریزی در خوی با استناد به مدارک تحقیقی اصیل که مورد قبول مولوی شناسان کشور است، از کارهای برجسته و جالب توجه آن روانشاد است، به طوری که این امر مورد توجه مقامات وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی قرار گرفت و بودجه برای ایجاد بارگاهی درخور‌شمس در شهرستان خوی تخصیص داده شد.

استاد به دبیرستان حکیم نظامی قم علاقه ویژه‌ای داشت و از همایش دانش‌آموختگان این مدرسه که از سال 1368 همه ساله برگزار می‌شود، استقبال می‌کرد و مرا به سبب راه‌اندازی این گردهمایی، تشویق و ارشاد می‌نمود. استاد علاوه بر تدریس و تحقیق و مدیریت، طبع شعر هم داشتند. به یاد دارم روزی که سرحال و شاد بودند و از خاطرات دور و نزدیک تعریف کردند، از جمله گفتند:«در اواخر دهه 20 تصمیم گرفتم که از سیاست کناره‌گیری کنم و صرفاً به رشته خودم که ادبیات است، بپردازم و از این راه خدمت بیشتری به فرهنگ و ادب کشور نمایم.» باید متذکر شوم که استاد در راه نجات آذربایجان از اشغالگران شوروی و دست‌نشاندگانشان، مبارزات سرسختانه‌ای کردند و در آن روزها کتاب منظوم «در راه آذربایجان» را چاپ نمودند که احساسات میهنی ایشان را نشان می‌دهد. باری، در آن روز استاد برخاست و از میان کتابها و نوشته‌های خود قصیده‌ای بیرون آوردند و از ابتدا تا انتها را با لحنی دلنشین خواندند و در پایان آن را به من دادند تا برای خود نسخه بردارم. این چکامه با نام «بازگشت» در جایی نیامده و یادگاری از سنین جوانی استاد (احتمالاً قبل از 30 سالگی) است:

امشب، ای مه، به‌دلم غوغایی است
در سر از عشق توام سودایی است

چون سر زلف تو آشفته دلم
امشب از زندگی خود کسلم

دفتر زندگی‌ام بی پرده
گشته پیش نظرم گسترده

چون ورق می‌زنم این کهنه کتاب
قصه‌ها خوانم از ایّام شباب

زنده گردند ز نو خاطره‌ها
رقصد اندر نظرم منظره‌ها

دیو اندیشه ز نو جان گیرد
از سپاه غم دل سان گیرد

گذرد هستی پر شور و شرم
سینماوار، ز پیش نظرم

بینم آنجای جوانی سرمست
مهرجو، شیفته‌دل، یارپرست

دل از این فتنه و شر برگیرم
عالم عاشقی از سر گیرم

ز هیاهوی جهان دست کشم
ناز آن نرگس سرمست کشم

درد از آن چشم سیه برچینم
غنچه زان لعل لب تر چینم

چون صبا صبحگهان سرخوش و مست
گیرم آن طرهّ مشکین در دست

لرزد از لرزش زلفش دل من
حل کند با نگهی مشکل من

زند از راه نوازش لبخند
خورد از مهر به‌جانم سوگند

بسترد اشک غم از دیده من
بنوازد دل رنجیده من

شامگه زیر چراغ مهتاب
لب استخری و در دست کتاب،

خواند و نغمه محزون خواند
قصه لیلی و مجنون خواند

گه شکرریز شود زان لب قند
گاه گریان شود و زار و نژند

گویم ای مونس جان ناله ز چیست؟
روی گلبرگ رُخت ژاله ز چیست؟

لیلی من، چه به مجنون گویی؟
من که مجنون تو‌ام چون گویی؟

لختی اندیشد و گیرد آرام
شوید از جانم زنگ آلام

ساعتی با من دیوانه عشق
نکته‌ها گوید زافسانه عشق

به‌دوصد غمزه و شیرین‌کاری
دهد از لطف مرا دلداری

زان همه شیوة معشوقانه
کند از خویشتنم بیگانه

شوم از بادة عشقش سرمست
من سودازدة باده‌پرست

کنم از عاشقی و مشتاقی
جان شیرین به فدای ساقی

من‌که دریافته‌ام راز حیات
یابم از ظلمت اوهام نجات

تا بود شادی جام و غم یار،
شاعران را به غم ملک چه کار؟

نعمت زندگی طوفانی
باد بر بی‌خبران ارزانی

دلی آکنده ز سودای جمال
بسته در زلف عروسان خیال

به نگاهی ز سیه‌چشمان شاد
ز عتابی به فغان و فریاد

عمری از عاشقی و دربدری
شده در کشور معنی سفری

رفته تا غایت اقلیم جنون
کرده دل جایگه آتش و خون

ناگهان، پنجه بی رحم قضا
از دل خویشتنم کرد جدا

سخت در شور و شر انداخت مرا
آتشی در جگر انداخت مرا

واله عالم صورت گشتم
سالک راه سیاست گشتم

رنجها دیدم از این نادانی
آه از این زندگی طوفانی!

منم آن طایر افتاده به ‌دام
آشیان داده به ‌باد ایام

پی آزادی ابنای وطن
اشکها ریخته‌ام بر دامن

گوهر عمر به دامان کردم
صرف آزادی ایران کردم

لیکن امروز چو نیکو نگرم
سوزد از آتش حسرت جگرم

ز فداکاری خونین‌کفنان
بهره‌اندوز شوند اهرمنان

جز پشیمانی و افسوس و شکست
زان همه رنج چه دارم در دست؟

دارم امروز دلی خسته و ریش
گریم از عمر تلف کردۀ خویش

زین سپس دامن یاری گیرم
سر زلفین نگاری گیرم

خلوتی جویم و طرف چمنی
لب نهم بر لب شکّر دهنی

با بتی دست در آغوش کنم
غم دیرینه فراموش کنم‎ ‎

‎ ‎در شهریور سال 1385 در هفدهمین همایش سالیانه دبیرستان حکیم نظامی در تجلیل از مقام معلم که در تالار همایش روزنامه اطلاعات برگزار شد، گرچه استاد به علت کهولت و بیماری نتوانست شخصاً حضور یابد، تجلیل با شکوهی از ایشان به عمل آمد و لوح سپاس و بشقابی مزین به تصویر ایشان تقدیم سرکار خانم دکتر ژاله آموزگار گردید که پس از ایراد سخنرانی درباره شخصیت استاد، به ایشان دادند.

استاد ریاحی که همه عمر دل در گرو ایران داشت و سالیان سال در این زمینه و به ویژه زبان فارسی و فردوسی و شاهنامه کار کرد و چندی نیز اداره بنیاد شاهنامه را به عهده داشت، در «روز فردوسی»(25 اردیبهشت) درگذشت و در قطعه «نام‌آوران» بهشت زهرای تهران روی در نقاب خاک کشید. او ستاره‌ای درخشان از آسمان ادب و فرهنگ ایران بود که با غروبش، جامعه ادب‌دوست را از گنج شایگان خود بی‌نصیب کرد. درگذشت روانشاد دکتر ریاحی فاجعه‌ای بزرگ برای اهل فرهنگ بود و به جرأت می‌توان گفت: برای او جانشینی نمی‌توان یافت که جامع جمیع صفات نیک انسانی و فضل وکمال و ادب و فرهنگ او باشد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید