نامآوران ایرانی
شرح حال امیر سرلشکر شهید مسعود منفرد نیاکی - حدیث ماندگاری
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 04 خرداد 1391 17:02
- بازدید: 4226
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بزرگ بود، آن قدر بزرگ که پدر بزرگش مینامیدند با همان صلابت، غرور و مهربانی که واژه پدر بزرگ به ذهن هرکسی متبادر میکند. توی جبههها القاب و واژهها بی تعارف و بی تکلف بودند و مصداق عینی پیدا میکردند.
سرلشکر شهید مسعود منفرد نیاکی به عنوان فرمانده یکی از سنگینترین لشکرهای مکانیزه نیروی زمینی ارتش (لشکر92) یک سرباز به معنی واقعی کلمه بود و همه علائق دنیویاش را یکپارچه در طبق اخلاص گذاشت و با تمام توش و توان که حاصل یک عمر تجربه و دانش بود، در مصاف با متجاوزان، مردانه ایستاد تا نام ایران و دلاوری مردان ایرانی در تاریخ جاودانه بماند.
محمد بداغی نویسنده سری کتابهای حدیث ماندگاری در جلد چهارم این کتاب به شرح حال شهید امیر سرلشکر مسعود منفرد نیاکی با عنوان پدر بزرگ پرداخته است.
وی در مطلبی با عنوان «طلیعه سخن» میگوید:یکی از شهدایی که هر وقت از روی پل سیدخندان به سمت رسالت حرکت میکردم و عکس او را میدیدم احساس میکردم مرا صدا میکند، کسی نبود جز امیر سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی. بعد از آشنایی با سازمان ایثارگران و مرکز پژوهشهای دفاع مقدس نیروی زمینی ارتش و شروع فعالیتم با این سازمان نوشتن کتابی در مورد سید شهدای این نیرو به من پیشنهاد شد که با افتخار و غرور قبول کردم. و این را میدانستم که روح بزرگ آن شهید در این راه با من همراه و همگام خواهد بود و دست مرا تا پایان این راه رها نخواهد کرد.
سرتیپ ستاد احمدرضا پوردستان فرمانده نیروی زمینی ارتش هم در مقدمه این کتاب نوشت:
بسمه تعالی
بستند از این پنجرهها بازترین را
بردند به انجام سر آغازترین را
درجنگلی از سرو دریغا تبرمرگ
انداخته از پای سرافرازترین را
دشتهای پهناور خوزستان، نخلهای سرسبز و سرافراز و رودهای همیشه جاری کارون و کرخه و ارتفاعات الله اکبر میشداغ و رقابیه هیچگاه خاطرات شیرین مجاهدت، پایمردی، اخلاص و فداکاری امیر ولایتمدار و سرباز پا در رکاب و حقطلب لشکر اسلام، سرلشکر منفرد نیاکی را از یاد نخواهند برد.
بزرگمردی که با رؤیت بارقههای جنگ و درگیری و تهاجم ناجوانمردانه دشمن بعثی، آسایش و آرامش را برخود حرام دانست و درکوتاهترین زمان ممکن خود را به صف مجاهدان و دلاورمردان رساند و تمام قد در برابر دشمن ایستادگی و مقاومت کرد، زخم برداشت اما دم بر نیاورد، دوستان و همسنگرانش به شهادت رسیدند، غمش را فرو خورد و نگذاشت سربازان و درجهداران و افسران تحت فرماندهیاش ذرهای تزلزل و ناراحتی را در سیمای مومنانهاش مشاهده کنند. آنچه که در او دیده میشد، انضباط و آراستگی بود، چهرهای مصمم و مقتدر که هیچ تلخی، ذرهای از صلابت و شیرینی آن نمیکاست، او آمده بود که همچنان مولایش در این معرکه سرببازد.آمده بود که با سلول سلول وجودش ندای هل من ناصر ینصرنی را لبیک گوید، آمده بود تا عشق و ارادت و اخلاص خود را به ولایت و رهبری به منصه ظهور برساند و در این راه مقدس از همه تعلقات دنیایی گذشت و نهایتاً مدال شهادت و وصول به قربالهی را ازحضرت ربالارباب دریافت کرد.
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلــه عشق پرچم افراشتنش
فتح است در این معرکه سردادن او
برد است در این میانه جان باختنش
سخن ناشر
30 سال پیش .... انگار همین دیروز بودکه صدای ناسازی، نواخت آهنگ زندگیمان را که با ساز انقلاب تازه کوک شده بود بر هم زد. صدای ناهنجاری که خواب کودکانمان را در آغوش مادران ترس دیده هراسان کرد. به یاد صحنههای غریب زندگی در جشن مهرگان خرمشهر در جنگ و کوچ اجباری هم وطنانمان از آبادان سر سبز که با غرش هواپیماهای جنگنده و گلولههای خصم به عزا بدل شد.
وقتی اولین روز مهر سال 1359، با صدای جنگ چشم باز کردیم، جز آتش و دود، خاک و خون و گودالهایی که همسایگان بیگناه را در خودش میبلعید، چه دیدیم؟
انگار همین دیروز بودکه آرامش ازکوچههای مهرمان دامن کشید و صدای آژیر آمبولانسها، سفیر مرگ را در خیابانهای شهرهایمان همراهی میکرد. بچههایی که صبح در میانه راه با رنگی پریده به خانه بازگشتند، درهمان خانه یا در راه مدرسه زیرخاک مدفون شدندو اگر زنده ماندند دیگر آن خانه و مدرسه را ندیدند.
خیلیها پس از سالها به نزدیکی پل خرمشهر که رسیدند، ساعتها میان کوچههای ویران شده و خیابانهای بی پلاک سرگردان و متحیر ماندند. خیلیها نتوانستند خانهها یشان را پیدا کنند، هیچ نشانهای نبود. روی تلی از ویرانهها نومیدانه با شک و تردید به دنبال گمشده خود میگشتند و کلامی برای نجوا با ویرانهها نمییافتند. از آن خانههای بزرگ با آدمهای مهربان، تنها دیواری مخروب مانده بود، دیواری که روزگاری خانوادهای به آن تکیه داده بود.
چقدر به آن دیوارها خیره ماندند!
انگار چشمهایشان شهید شده بود!
راستی چه کسانی دیوارها را از دشمنیها پاک کرده بودند!؟
جنگ با همه چهرههای سیاهش، سپیدیهایی هم داشت، گوشه بزرگی از آن سپیدی، نترسیدنهای مردانی بود از جنس صفوی سهیها، هداوند میرزاییها، شریف اشرافها، حسین ادبیانها، پرویز مدنیها و ... که کوه وار و سینه ستبر برجستهترین قانون فاحش جنگ را آفریدند که همانا شهادت نام داشت.
مردانی مرد و آشنای درد که آسیمه سر رفتند و ترس از متلاشی شدن پیکرهایشان نداشتند. مردانی که در دامان پاک مادران دیروز متولد شدند، رشد کردند و حماسهها آفریدند و اینک تنها یادی از آنان بر جای مانده، تازه اگر... !؟
و ما که نمیخواهیم فراموششان کنیم، رسالتی به قدر بضاعتمان بر دوش خود گذاشتهایم. باشد تا این نسل، نسل به اصطلاح خوشان «سوخته» آگاه شوند از تفاوت دیروز و امروزشان. دیروزی که دیگر نیست و امروزی که میشود دید و فهمید تا دنیایی را که دیگر هدف، دفاع، اندیشه و رنجهای انسانی برایش مضحک، مرده و بی معناست.
نمیخواهیم تلنگر بیداری باشیم و قصد تحمیل هیچ تفکری را نیز به جامعه نداریم. تنها تعریفی است از «هست» هایی که مظلومانه زیرپوست عجیب و غریب زندگی امروز پنهان ماندهاند.
باران جنوب
صدای باران که به زمین میخورد به گوش میرسید. سرهنگ خودش را به بالای یکی از خاکریزها رسوند. گفت: فوری هر چی دارید جمع و جور کنید. شاید باران سنگینی بیاید. زود باشید ماشاءالله.
سرهنگ چرخید و نگاهی انداخت به یکی از سربازها که داشت دورو بر سنگر میچرخید. لبخندی زد ورفت به طرف سنگر فرماندهی.
نگهبان خبر دار ایستاد، سرهنگ وارد شد. صدای باران که به سقف سنگر میخورد خیلی قویتر شده بود عجب بارانی بود که میبارید. سرهنگ دوباره از سنگر با عجله آمد بیرون.باران دست بردار نبود. باید آماده حمله میشدیم. اگر باران همینجوری میبارید، نمیشد از زور گل حرکت کرد. سرباز تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد نگاهش همینجوری روی سرهنگ بود.دو نفری کنار هم ایستاده بودند و روبرو را میدیدند که چطور سیاهی شب باران را پنهان میکرد تمام سربازها بیدار بودند و مشغول آماده شدن برای پس گرفتن تپهها از دشمن، سپیدی صبح جاده را کمی نمایان کرده بود و آنها همینجوری داشتند با باران مبارزه میکردند. این باران جنوب کشور که باران نبود، هر قطرهاش یک سطل آب بود.وقتی شروع میشد دست بردار نبود، کاشکی طوری میشد که همیشه میبارید روی سر عراقیها. سرباز رو به سرهنگ کرد و گفت: قربان با این وضعیت هم حمله میکنیم؟ سرهنگ دستی به پشت سرباز زد و جواب داد: آتش هم از آسمان ببارد حمله میکنیم، دشمن توی خاک ماست. سرباز احترام گذاشت و بعد سرهنگ رفت داخل سنگر. هر بار که این سرباز را میدید بیاختیار به یاد پسرش میافتاد. با اینکه دلش نمیخواست ولی همیشه به استوار سفارش میکرد که این سرباز را جلو در سنگر فرماندهی نگهبان بگذارد تا بتواند بیشتر ببیندش. دفترچه داخل جیبش را درآورد و باز کرد و نگاهی انداخت به شعرهائی که درونش نوشته بود، یکی از آنها را چند بار خواند و بعد با عجله بلند شد و از سنگر خارج شد.
سرباز همانطور آرام ایستاده بود، دستی به سردوشیهایش کشید و گفت راحت باش بابا. سرباز میدانست که چرا همیشه پستش جلوی در فرماندهی است. همه میگفتند خوش به حالت که یه خورده شباهتی به پسر سرهنگ داری.
آسمان ابری بود و باران کمی آرام تر شده بود، ولی اگر چند قدم حرکت میکردی حتما پوتینهایت میان گلها جا خوش میکرد. اطراف مقر از زور باران شده بود دریاچه اما آب اصلی باران مانده بود.
پشت خاکریز اول. آب خیلی زیاد بود هر لحظه ممکن بود که خاکریز شکاف پیدا کند و آب بیاید به سمت سنگرها. نمنم باران یه بار دیگه شروع شدکه آسمان یکبار دیگر شروع کرد و مثل اینکه حالا حالاها پایانی نداشت. لحظهای نگذشت که آب از پشت سنگرها لبریز شد و به اطراف سنگرها میآمد.سرباز گفت: جناب سرهنگ چکار کنیم؟ سرهنگ با صدای بلند فریاد زد: زود همه برید روی سقف سنگرها،همه میدویدند چند تا از سربازها هنگام دویدن به هم خوردند. ستوان بچهها را آرام میکرد.
اما آب شوخی بردار نبود. توی یک چشم به هم زدن تمام سنگرها را گرفت مخصوصا سنگر موتوری را که داخل زمین بود. آب تا سقف سنگر را گرفت. باران آنقدر زیاد بود که همه روی سقف سنگرها بودند. سرهنگ آخرین نفری بود که رفت روی سقف سنگر ششم. همه نشسته بودن کنار همدیگر و باران همچنان میبارید.
رویشان خیس خیس شده بودند اما عالمی داشت این جنور کشور. تا باران بود که باران بود اما وقتی تمام میشد انگار نه انگار که خبری بوده است؛ هوا آفتابی شده بود و باران آهسته آهسته قطع شد. خورشید آسمان را مال خود کرده بود. حالا تنها چیزی که مانده بود زمین پر از گل و آبی که خودنمایی میکرد. بیشتر بچهها از روی سقف سنگرها پایین آمده بودند. سرهنگ همه را جمع کرد و روبرویشان ایستاد و گفت: میبینید که چی شده، از همه میخوام که با روحیه عمل کنند. البته دیدن سرهنگ خودش کلی به آدم روحیه میداد. چند قدم رفتم که جلو رفتم تمام پوتینهام پر از گل شد. این عراقیها هم که دین و ایمون نداشتند.
تا باران تمام شد شروع کردند. اولین گلوله آر پی چی سوت کشان آمد. خورد میون آبها که همه رو ریخت روی سرمان. سرهنگ خودشو رسوند پشت خاکریز نگاش افتاد به تانکها و نیروها دشمن که همه آماده بودند. برای حمله به ما. باز صدای سوت خمپاره ها میاومد صدایی که من اصلا ازش خوشم نمیاومد. بیشتر بچهها شیرجه میرفتند میون گل و آبها. ترکشها به این طرف و آنور میخوردند.
سرهنگ دستشو برد روی کلت کمریش و ستوان را صدا کرد و گفت: ببین ستوان، طبق هر شرایطی تپهها رو پس میگیریم.
ستوان پوتینهای پر از گلشو به هم چسبوند و لباسهایش که پر از سفیدک بود زیر بغلش آنقدر خیس و خشک شده بود که میشد بوی عرقشو احساس کرد، اما صورتش به هیچ عنوان خسته نبود و رو به سرهنگ گفت: قربان حتما پس میگیریم.بعد هم سرهنگ نفس راحتی کشید. تمام سربازها آماده حمله بودند چند تا گلوله توپ زوزهکشون خورد کنارش. ترکشها پرت شد میون سربازها؛ سرهنگ با عجله دوید طرفشون چند تایی ترکش خورده بودند. یکیشون که ترکش درست خورده بود توی تخم چشمش. مادر مرده همین جوری آه و ناله میکرد. سرهنگ رسید بالای سرش تمام سروصورت سرباز از خون و گل پر شده بود.
خون بین گلهای صورتش برای خودش راهی باز میکرد. سرهنگ زانو زد و سرشو بلند کرد چند بار تکرار کرد چیزی نشده چیزی نشده، نگران نباش. سرباز دست سرهنگ را گرفته بود و هی میگفت: ق... قر...بان من شهید میشم. کاغذی را داد به سرهنگ و گفت داخلش نوشتم که شما 500 تومن به من دادید بعد هم زد زیر گریه و گفت: من دیگه ننهمو نمیبینم. من دیگر اونو نمیبینم و دست سرهنگ رو ول نمیکرد. ادامه داد: ننم دهاتی ولی بخدا حروم و حلال سرش میشه.
پول شما رو میده. سرهنگ سرباز و محکم بغل کرده و میگفت زنده میمونی. او پولم رو من بهت عیدی دادم غصه نخور و بعد صورت سرباز رو بوسید متوجه شد صورتش یخ کرده فریاد زد پزشک و پزشکیار چند نفری اومدند بالای سر سرهنگ و سرباز و ژـ3 رو از بغلش جدا کردند و بردند. سرهنگ دواندوان رفت به طرف بیسیمچی و گوشی بیسیم رو گرفت. گفت: عباس عباس، پدر بزرگ صدای فف بیسیم بلند شد. پدر بزرگ؛ عباس؛ بگوشم سرهنگ جواب داد، عباس جان پس چی شدند این کبوترها چی شدند؟ عباس عباس پدر بزرگ. پریدند به طرف لانهی شما. ستوان خودشو رسوند به سرهنگ و گفت: قربان خیلی به ما نزدیک شدند. بعد هم دو نفری خودشونو رسوندن به خاکریز و دراز کشیدن. نیروهای دشمن خیلی زیاد بودند و یک لحظه آتش توپخانه خودی چندین گلوله زد بین عراقیها و تانکهایشان.
بیچارهها مثل مورچههایی که آب میافتاد بین لونههاشون از تانکها بیرون میآمدند و فرار میکردند. سربازها و ستوان با اسلحه ژـ3 از پشت خاکریز تیراندازی میکردند. عراقیها چند صد متری رفتند عقب ولی عقبنشینی نکردند. ستوان خوشحال بود از این وضعیت و رفت به طرف سربازها، سرهنگ از لبه خاکریز کمی آمد پایین. تمام لباسها و پوتینهایش هم کثیف شده بود. ستوان با خوشحالی دستی برای او تکان داد و دو نفری به روی یکدیگر لبخند زدند و سرهنگ داشت در ادامه آسمان را نگاه میکرد که این سکوت را چند گلولهی توپ درهم ریخت. گلولهها مثل برق و باد آمدند و درست خوردند همان جایی که ستوان ایستاده بود.
تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. گلهای روی زمین از خونش رنگ عوض کرده بودند. سرهنگ رسید بالای سرش، نفسهای آخرش را میکشید و نشست ستوان آخرین لبخند را زد و بعد چشمانش را بست. سرهنگ سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت موسوی من، هرچی دقت کرد صدای قلبش را نمیشنید. روح ستوان پرواز کرده بود. سرهنگ به همه دستور داد خودشونو به پشت خاکریزها برسانند. عراقیها دوباره آماده میشدند برای حمله، تانکهاشان همین جوری میآمد جلو. یکی از سربازها بلند شد و دوید به طرف تانکها.سرهنگ فریاد میزد: برگرد پسر برگرد، شهید میشی. «سرباز خود را به بالای یکی از تانکها رساند به درون او شلیک کرد و بعد خودش هدف رگبار گلوله قرار گرفت. به روی زمین افتاد و یکی از تانکها با زنجیرهای شنی از روی کمرش رد شد. سرهنگ بیسیمچی را صدا کرد. بیسیمچی خودش را به او رساند و بیاختیار اشک میریخت و گفت: قربان قرار بود مجید این دفعه که به مرخصی میره داماد بشه. بیسیمچی باور نمیکرد که سرهنگ اشک میریزه.
سرهنگ گوشی رو گرفت. عباس عباس پدر بزرگم پس چی شد این کبوترها. از اونور گوشی صدایی اومد که میگفت: بالای سر تو نگاه کن. در یک آن چندین هواپیمای خودی که یکیشون برعکس شده بود. توی آسمون چنان رسیدند بالای سر عراقیها و شروع کردند به بمبباران که تمامشون بدون هیچ عکسالعملی سرجاشان خشک شده بودند. در یک لحظه تمام سربازها حملهور شدند به سمت دشمن. سرهنگ جلوتر از بقیه میرفت، به سمت دشمن. عراقیها تانکهارو رها کرده بودند و فرار کردند. سرهنگ تمام نگاهش متوجه سربازهایی بود که حمله میکردن. تمام نیروهای دشمن تار و مار شده بودند. تپهها افتاده بود دست سربازها، سرهنگ کلت به دست یکی از نظامیهای دشمن رو اسیر کرده بود. بیسیمچی بیسیماش را انداخت روی زمین دوید به طرف سرهنگ و اسیر تا با اسلحهای که در دست داشت اورا بکشد، اما سرهنگ اجازه نداد. بیسیمچی رو آرام میکرد. بیسیمچی چندبار به سرهنگ گفت: اونامجید رو کشتند.
اسیر مثل بچهای که پشت پدرش مخفی شده بود، پشت سرهنگ جا خوش کرده بود و میگفت: مرگ بر صدام، یا علی(ع)، یا علی (ع). سرهنگ سعی میکرد بیسیمچی رو آروم کنه. اطرافشان پر شده بود از اسیرهای دشمن که مثل جوجهها رفته بودند تو هم و نشسته بودند روی زمین خیس. به دستور سرهنگ مقداری آب آورند وبه آنها دادند و سرهنگ خودشو رسوند بالای سر ستوان که آرام خوابیده بود. گفت: تپهها را پس گرفتیم نیروهای کمکی هم رسیده بودند.
جسم ستوان را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. سرهنگ پرچم ایران را روی او انداخت.تعداد زخمیهای خودی هم زیاد بود. اسیرها را هم سوار ماشینهای دیگری کردند.
ماشینها حرکت کردند به سمت پشت جبهه، اصلا انگار از آسمون بارون نیومده بود. آفتابی آفتابی بود. چند تا از سنگرها از بین رفته بودند. گلولهها چندین چاله بزرگ و کوچک درست کرده بودند. سربازها ایستاده بودند و به سرهنگ نگاه میکردند که دستش پر بود از پلاک. سرهنگ پلاکهارا ریخت داخل جیبش ودستی کشید به چشمهایش، جلو مسجد پر بوداز آدمهای نظامی و غیرنظامی. سربازها با نظم خاصی ایستاده بودند. ماشین پراید آهسته کنار خیابان ایستاد. غلامحسین در را باز کرد و پیاده شد. پیرمردی از آن ور ماشین پایین اومد و دونفری رفتند به سمت مسجد جلو در. مردی جلو غلامحسین رو گرفت و گفت: سلام، سرتیب نگاهی به او انداخت و جواب داد: چه طوری احمدیان؟ همدیگر را در آغوش کشیدند. بعد پیرمردرا معرفی کرد وگفت: داییم با مسعود تو اون هواپیما بودند.روی دریای مدیترانه. سه نفری رفتند به میون جمیعت داخل که جای سوزن انداختن نبود. انگار همه همدیگر را میشناختند.
سرتیپ نگاهی انداخت به عکسهایی که به دیوار زده بودند. عکس مسعود با همان لبخند همیشگیاش کنار عکس ستوان بود. گوشه مسجد نشسته بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود که از میان جمعیت مردی بلند شد و به سمت بلندگو رفت.
پیرمرد روبه سرتیپ گفت: نیا کیه؟! سرتیپ آهسته جواب داد: نه دایی جوون پسرشه. چند بار تا به حال خدمتتون گفتم. مسعود 25 ساله که شهید شده. پیرمرد دستی به داخل موهای سفیدش کشید و گفت: آخ آخ آخ چقدر فراموشکار شدم. راست میگید یادم رفته بود و نگاهش رو به جمعیت شد و بیاختیار دست سرتیپ رو گرفت.
سرتیپ گرمای زیادی رو بین دستهایش حس کرد. پیرمرد با هیجان گفت: غلامحسین، غلامحسین نیاکیه اونجا نشسته. سرتیپ نگاهی به آن نقطه کرد و او را بوسید. پیرمرد دست راستش و در امتداد نگاهش بلند کرد.
این جملات وکلمات آخری رو که نوشتم، دلم گرفت. احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داد. غمی در وجودم رخنه کرده بود که داشتم از شهید نیاکی جدا میشدم. میدانستم که زندگی روزمره مرا از او دور خواهد کرد. انگار این چند وقت کنار ماه و روی ابرها بودم.نوشتن در موردی مردی که هرجا رفتم گفتند مظلومه، گمنامه، بزرگه، افتخاری است برای من که سرباز نیروی زمینی ارتش بودم وهستم.
هرگز نمیگذارم که چهره مسعودنیاکی در ذهنم گم شود. او روحم را به پرواز درآورد.
تشکر میکنم از کسانی که این کتاب را میخوانند، اما یادتان نرود که هر وقت از روی پل سیدخندان به سمت میدان رسالت رفتید، دستی برای عکس بابا مسعود تکان دهید تا ببینید که پدربزرگ برایتان لبخند خواهد زد.
شایان ذکر است که چاپ اول حدیث ماندگاری (پدربزرگ) توسط انتشارات سوره سبز با قیمت 2200 تومان و در دوهزار نسخه چاپ و منتشر شده است.
نگاهی به زندگی عارفانه امیر سرلشگر شهید مسعود منفرد نیاکی
رد پای پیر
«ردپای پیر» زندگینامه امیر سرلشکر شهید مسعود منفرد نیاکی است که توسط علیرضا پدر بزرگ (وافی) تنظیم و چاپ شده است.
چاپ دوم این کتاب نیز توسط انتشارات خادمالرضا در 5 هزار جلد چاپ و منتشر شده است.در مقدمه این کتاب آمده است:
از سرلشگر شهید مسعود منفرد نیاکی میتوان بهعنوان یکی از پیشکسوتان جهاد و شهادت نام برد که علیرغم کهولت سن در حدود 58 سال، همواره در هنگام عملیات در خط مقدم و در کنار سربازان تحت امرش حضور داشت، به آنها روحیه میداد، آنها را تشویق به پیشروی میکرد و با تکتک ایشان تماس صمیمانه و نزدیک داشت، به گرفتاریهای ایشان توجه مینمود و حتیالمقدر به رفع آنها میپرداخت.
در ابتدای عملیات بیتالمقدس خبر مرگ فرزند عزیزش را دریافت نمود. بدون اینکه تغییری در روحیه و صلابت مردانهاش بوجود آید، صرفاً به ارسال پیام تسلیتی به همسر فداکارش اکتفا نموده و در آن چنین نگاشت:
«این سربازانی که هماکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم، همراه با آنها بجنگم، دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند، ولی من نمیتوانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
وقتی نجوای عارفانه این افسر رشید ارتش اسلام در دعای توسل توسط سپهبد شهید صیاد شیرازی به استحضار حضرت امام خمینی(ره) رسید، معظمله با شناختی که از ایشان داشتند فرمودند: «این است اصل رجعت انسان به فطرتش».
نام شهید نیاکی که سهم بسزایی در به اسارت گرفتن هزاران تن از مزدوران بعثی داشت همواره باعث امیدواری دوستان و موجب یأس و ناکامی دشمنان بود. در عملیاتهای بزرگی همچون طریقالقدس، تنگ چزابه، فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی و والفجر یک در سمت فرماندهی لشکر 92 زرهی اهواز به قلب دشمن یورش برد و ضربات سهمگینی بر پیکر دشمن فرود آورد.سرانجام این امیر سرافراز ارتش اسلام در سمت جانشینی اداره سوم ستاد مشترک ارتش در جریان رزمایش لشکر 58 تکاور ذوالفقار که با گلولههای جنگی انجام میشد، پس از 33 سال خدمت صادقانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کتاب حاضر شرح مختصری از زندگینامه، شهادت، بیان ویژگیهای اخلاقی شهید از نگاه شخصیتهای مختلف و خاطرات همرزمان شهید میباشد که در 2 فصل تنظیم شده است. امید است با انتشار برگهایی هرچند اندک از حیات سرو قامتانی سرافراز، توانسته باشیم به تشنگی نسل جوان و پرسشگر پاسخ گفته و در این راه چشم انتظار لطف و دعای شهیدان همیشه شاهدی چون منفرد نیاکی هستیم.
در پایان از شهلا منفرد نیاکی خواهر این شهید بزرگوار که زندگینامه و کتاب ردپای پیر را در اختیار روزنامه اطلاعات قرار داد صمیمانه سپاسگزاریم.