جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات يادداشتى درباره تأثر خواجه حافظ از داستان شيخ صنعان

ادبیات

يادداشتى درباره تأثر خواجه حافظ از داستان شيخ صنعان

برگرفته از تارنمای بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار به نقل از نشريه دانشکده ادبيّات تبريز 8، (1335) ، صص 362-365



منوچهر مرتضوى (1)


بدون کمترين ترديدى يکى از بهترين و دلکش‏ترين داستانهاى ادبيات فارسى و شايد عميق‏ترين و نتيجه بخش‏ترين آنها داستان شيخ صنعان و دختر ترساست. داستان شيخ صنعان را نبايد با داستانهاى مشهور ادبى ديگر نظير ليلى‏و مجنون و خسرو و شيرين و يوسف و زليخا و وامق و عذرا در يک ترازو نهاد زيرا اين‏داستانها جنبه عاشقانه و شاعرانه صرف دارد و در حالى که داستان شيخ صنعان‏با وجود بهره کافى که از لطف شاعرانه و ادبى دارد متضمّن نکات فراوان فلسفى‏و عرفانى است و اصولاً يک داستان «عرفانى» محسوب مى‏شود نه يک «داستان‏افسانه شعرى» و شايد همين جنبه عرفانى و عميق است که از تداول و اشتهارعاميانه آن مانع آمده است در حالى که داستانهاى ديگر به مناسبت سادگى وبى‏پيرايگى و جنبه شاعرانه و ادبى محض، شهرت و تداول کامل يافته‏اند.

 

 

چون بحث و تحقيق در داستان شيخ صنعان از موضوع بحث ما که «تأثير خواجه شيراز از اين داستان» است بيرون مى‏باشد از توجه به جنبه‏هاى گوناگون اين داستان که هر يک در خور رسالتى جداگانه و مفصّل است خوددارى مى‏کنيم و فقط به تذکر نکته‏اى چند در اين باره اکتفا مى‏ورزيم:

1ـ درباره اصل و ريشه اين داستان اطلاع کافى در دست نيست و فقط حدس زده مى‏شود يک واقعه ساده تاريخى در قرن ششم هجرى هسته مرکزى اين داستان پرشور عشقى و عرفانى باشد. (2)
2ـ نگارنده نمى‏داند براى بار نخست در کجا و يا در اشعار کدام شاعر به اين داستان اشاره رفته و نام شيخ صنعان ذکر شده است و از مراجعه اجمالى به دواوينى که احتمال مى‏رفت اگر ذکرى از شيخ صنعان رفته باشد در آن دواوين خواهد بود اين ظن قوت يافت که شايد عطار نخستين شاعرى باشد که متعرض شيخ صنعان و متوجه سرنوشت عبرت‏خيز او شده است.
3ـ در هر صورت اعم از اينکه پيش از شيخ فريدالدين عطار ذکرى از شيخ صنعان شده باشد يا نه احتمال قوى مى‏رود داستان مفصل و شورانگيز شيخ صنعان به صورتى که امروز در دست داريم زاييده ابتکار و تخيل شاعرانه و ذوق عارفانه شيخ فريدالدين عطار نيشابورى باشد و نگارنده حتم دارد که اگر هم داستانى شبيه به داستان موجود به نظم و يا نثر قبل از شيخ عطار وجود داشته است و شيخ عطار متأثر از آن باشد تفصيل و لطافت و نکات شاعرانه و عارفانه داستان فقط مولود ابتکار و تخيل عطار است.
4ـ اصل داستان هر چه بوده باشد «داستان شيخ صنعان فريدالدين عطار» بيشتر صورت يک تمثيل مفصل عرفانى را دارد و بر اساس هدف مشخص و دلپذير عارفانه‏اى پى‏ريزى شده و در ضمن حکايت به چند نکته جالب عرفانى و فلسفى ديگر نيز اشاره شده است. و طبعاً طرح داستان، به خصوص در اواخر آن‏که موضوع پشيمانى شيخ و خواب ديدن مريد حضرت رسول (ص) را و تشرف و دختر ترسا به دين اسلام و جان به جانان تسليم کردن او مطرح مى‏شود، تابع کشش و ايجاب هدف ومنظور عرفانى داستان بوده و به قول ارسطو آن چنان‏پيش آمده است که مى‏بايست (طبق نظر و عقيده و منطق ذهنى عطار) واقع شودنه آن چنانکه واقع شده است (3).
5ـ هدف‏هاى اساسى و نتايج اصلى اين داستان دلکش از نظر شيخ عطاراز اين قرار است:
الف - پيروى از اشارات ربانى و متابعت از سرنوشت مقدر و در پى آينده‏ رفتن.
ب - رجحان کشش بر کوشش و برترى تقدير از تدبير و اثبات جبر.
ج - لزوم متابعت کورکورانه مريد از مراد.
د - طول مدت عبادت و تزهد موجب فلاح و وصول به حقيقت نيست و چه بسا که باعث بر گمراهى و لغزش است و اين گمراهى و لغزش مولود پيدايش کبر و غرور است. کبر و غرور بزرگ‏ترين مهلکه راه حقيقت و خطرناک‏ترين ورطه طريقت است و از هر بتى کفرانگيزتر مى‏باشد زيرا: هر قبله‏اى که بينى بهتر زخودپرستى.
ه‍ - شيخ صنعان با همه علوّ مرتبت وعظمت مقام در زهد و عبادت از يک خطر غفلت داشت و آن خطر خوک نفس و ديو سرکش نفس اماره و شيطان مارخودپرستى و خودبينى بود و اشاره‏اى که در عالم واقعه او را پيش آمد و افتادن‏به ديار روم و کافر شدن و تحمّل آن همه خوارى وخفت همه آزمايشى آسمانى ودر حکم بوته‏اى بود براى جدا کردن سره دل از ناسره نفس و حصول اين آزمايش‏به کوشش ميسّر نبود، بلکه به کشش و هدايت آسمانى حاصل آمد.
و - خوک نفس و ديو نفس اماره در نهاد همه ما از عالم و جاهل و عارف وعامى کمين کرده است و تا در حال سکون و غفلتيم از وجود آن غافليم ولى چون‏در سفر آمديم اين خوک و ديو قيافه زشت و کريه خود را به ما مى‏نمايد پس سيروسلوک و سفر شرط لازم حصول معرفت و وصول به مرحله کمال است. و يمکن‏که اين سفر رمزى از سلوک عارفانه وسير معنوى و روحانى مرد عارف و به‏عبارت بهتر سير تکاملى نفس باشد.
ز - همچنان که مريد از مراد بى‏نياز نيست مراد نيز از مريد صافى‏دل و پاک‏نهاد و مستعدّ گريزى ندارد: ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود. مريد راه و رسم منزلها را از مراد و مرشد مى‏آموزد و مراد نيز در آينه وجود مريد و به‏ وساطت استعداد و حُسن عقيدت او انعکاس نفس و دل خود را با همه زشتى‏ها زيبايى‏ها تماشا مى‏کند و رو به کمال مى‏رود. چه بسا که مريد واقعى و صديق‏ موجب نجات مراد از مهالک روحانى و ورطه‏هاى معنوى مى‏شود چنانکه مريد يکتاى شيخ صنعان سلم ارتقاء و مخلص پير خود گشت و وسيله نجات او شد.
ح - گناهان را فاصله‏اى از هم نيست و اهميت در شروع به گناه است. چون نفس بر دل غالب آمد و به توجيهى و منطقى دل را راضى به ارتکاب گناهى ساخت ديگر گناهان نيز به دنبال آن مى‏زايد اگرچه گناه نخستين گناهى به ظاهرناچيز باشد چنانکه شيخ صنعان نوشيدن مى‏را خرد شمرد و چون مى‏در کشيدزمينه براى ارتکاب ديگر معاصى فراهم گشت.
ط - در داستان شيخ صنعان با صرف‏نظر از روش مخصوص شيخ عطار در طرز استنتاج و رنگ مذهبى و عابدانه‏اى که به متن عاشقانه و عارفانه داستان بخشيده يک موضوع کلى به وضوح قابل درک است و آن «نفوذ و اهميت عشق» است. عشق مظهر وجود و مکمّل دل و مولد کمال معنوى و بر درنده‏حجاب‏هاى خودبينى و غفلت و بالاخره به قول ارسطو «کاتارزيس»(4) است واگر چه ظاهرى و ناقص و به ظاهر مولد کفر و لغزش باشد بالاخره موجب تطهير و تهذيب نفس و گشوده شدن ديده حقيقت‏بين و باعث بر انشراح صدر و زوال‏خودبينى‏ها و بت‏پرستى‏ها مى‏شود:

عاشقى گر زين سرو گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است

ى - اهميت توبه و تأثير آن در زدودن گناهان.
ک - رجحان دل بر نفس و برترى تعشق واقعى بر تعقل ظاهرى:

نفس اين اسرار نتواند شنود
بى نصيبه گوى نتواند ربود
اين بگوش جان و دل بايد شنود
نى بنقش آب و گل بايد شنود
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‏اى مى‏خوان که ماتم سخت شد(5)


6ـ سه رنگ مشخص در داستان شيخ صنعان شيخ عطار به چشم‏مى‏خورد:
الف - رنگ شاعرانه و ادبى و بيان دلکش و شيرين شعرى
ب - رنگ عارفانه و نکات و هدفهاى عالى عرفانى
ج - رنگ عابدانه و عناصر ظاهرى و قشرى که در رنگ عارفانه و شاعرانه داستان وارد شده و تا حدى از لطف و زيبايى داستان کاسته و نتايج عارفانه و عالى آن را محدود ساخته است.
7ـ چکيده داستان شيخ صنعان در منطق‏الطير عطار چنين است:
«شيخ صنعان پير يگانه عهد خويش بود و با چهارصد مريد صاحب کمال پنجاه سال معتکف کعبه بود. علم و عمل با هم يار داشت و به مقام کشف و شهود رسيده بود. قريب پنجاه حج بجا آورده و کراماتش تا جايى رسيده بود که بيماران از دم او تندرستى مى‏يافتند. شبى در خواب ديد که از حرم کعبه به روم افتاده است و بتى را سجده مى‏کند. چون شيخ اين خواب بديد دانست که کار افتاده و عقبه‏اى بس دشوار پيش آمده است و براى تکميل سلوک چاره‏اى جز استقبال سرنوشت و تن در دادن به آزمايش آسمانى نيست. آخرالامر آن به دانش اوستاد عزم سفر جزم کرد و چهارصد مرد مريد معتبر درين سفر پيروى او کردند:

مى‏شدند از کعبه تا اقصاى روم
طوف مى‏کردند سر تاپاى روم

از قضا منظرى پيش آمد که بر سر آن دختر ماه پيکر و خورشيد صورت نشسته بود. دختر ترسايى که آفتاب از رشک عکس روى او زودتر از عاشقان در کوى او بود. دلبرى که خيال زلف او زناربند هزار زاهد هفتاد ساله بود. زيبا صنمى که در جمال بر کمال و در ديدار مبارک فال بود و چون لب به گفتار مى‏گشود درسخن جان‏بخش معجز عيسى داشت و از هر موى خويش صد زنّار بر ميان ‏تماشاگران مى‏بست. چون او را بديد:

شيخ ايمان داد ترسائى گزيد
عافيت بفروخت رسوائى خريد

شيخ صنعان از ديدن او ايمان داد و ترسائى گزيد و عافيت بفروخت رسوائى خريد(6) و در عشق او از دل و جان و دين و دنيا گذشت(7) مريدان در کار شيخ حيران شدند و پندها دادند و لب به ملامت گشادند ولى سودى نبخشيد و دانستند که مقدّر چنين بوده است و تدبير را قدرت تغيير تقدير نيست. شيخ صنعان تا شام واله و حيران به منظر مى‏نگريست و چون شب رسيد و منظر از ديده‏اش پوشيده شد عشقش بيشتر گشت تا سحر نالان و بيقرار بود و دانست که:

کار او روزى که مى‏پرداختند
از براى امشبش مى‏ساختند

پس در عشق دختر ترسا دل از خود و از عالم برگرفت(8) و خاک بر سر کرد و ماتم در گرفت. با خود مى‏گفت و مى‏گريست و خاک بر سر مى‏کرد. مريدان از بيتابى شيخ خود بيتاب شدند و دور او گرد آمدند و به دلداريش پرداختند:
مريدان گفتند: برخيز و بر شيطان لعنى بخوان و غسلى برآر و وسوسه ديو سرکش از خود دور کن.
شيخ گفت: اى بيخبران امشب هزاران بار غسل کرده‏ام. مگر کور بوديد و نديديد که به خون جگر غسلها کردم(9).
مريدان گفتند: سبحه را کجا انداختى؟ بى سبحه و تسبيح هرگز کارت راست نخواهد شد.
شيخ گفت: سبحه بيفکندم تا زنار برگيرم. آرى تا سبحه (سبحه تزوير) در دست است زنار (زنار صفا) بر ميان نتوان بست.
مريدان گفتند: اى پير کهن از سر صدق و صفا توبه‏اى کن، بلکه عقده ازکارت گشوده شود.
شيخ گفت: نيک گفتيد مرا توبه بايد. آرى از نيکنامى و قيد آن توبه بايد کرد و از بند شيخى و نام و آوازه رها بايد شد. چه نيک است توبه از توبه کردن(10).
مريدان گفتند: اى داناى راز برخيز و رکعتى نماز بخوان شايد حضور قلبى حاصل آيد و جمعيت خاطرى دست دهد.
شيخ گفت: نماز را محرابى بايد. گفت: کو محراب روى آن نگار تا نباشد جز نمازم هيچ کار(11).
مريدان گفتند:

گر نبندى زين سخن تو حلق را
آتشى آيد بسوزد خلق را

برخيز و در خلوت خدا را سجده کن.
شيخ:

گفت: اگر بت روى من آنجاستى
سجده پيش روى او زيباستى(12)

مريدان گفتند: آيا از آنچه پيش آمد پشيمان نيستى؟

شيخ گفت:

هيچ کس نبود پشيمان بيش ازين
تا چرا عاشق نگشتم پيش از اين(13)

مريدان گفتند: شيطان راه دلت را زده است و ديو سرکش وسوسه کفر دردلت افکنده.
شيخ گفت: جانم فداى چنين ديوى و دينم فداى چنين راهزن و راه زدنى.
مريدان گفتند: هر که از اين داستان آگاه شود خواهد گفت که شيخ صنعان پس از پنجاه سال عبادت چگونه گمراه شد.
شيخ:

گفت: من بس فارغم از نام و ننگ
شيشه سالوس بشکستم به سنگ(14)

مريدان گفتند: اى شيخ اين کردار تو ياران قديم و مرديان ديرين را رنجور ومعذب و ناخشنود ساخته است.
شيخ

گفت: ترسا بچه چون خوشدل بود
دل ز رنج اين و آن غافل بود(15)

مريدان گفتند: با ياران موافقتى کن تا هم امشب به سوى کعبه باز شويم
شيخ

گفت: اگر کعبه نباشد دير هست
هوشيار کعبه شد در دير مست(16)

مريدان گفتند: اى شيخ عزم ره کن و عذرخواه رو به درگاه حرم آر.
شيخ گفت: سر بر آستان آن نگار خواهم نهاد و عذرها خواهم خواست.
مريدان گفتند: اى پير دوزخ در پيش است و حرامى در پس. از دوزخ انديشه‏دار.
شيخ:

گفت: اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از يک آه من(17)

مريدان گفتند: به اميد بهشت باز گرد و توبه کن زين کار زشت.
شيخ:

گفت: آن يار بهشتى روى هست
ور بهشتى بايدم آن کوى هست(18)

مريدان گفتند: از حق شرمى بدار و حق تعالى را به حق آزرم دار
شيخ گفت: اين آتش بدست آتش‏افروز آسمانى و با مشعل تقدير در من افتاده است و بتدبير فرو نخواهد نشست(19).
القصه هر چه مريدان پند دادند سودى نبخشيد. ناچار مريدان دندان صبر بر جگر فشردند و منتظر پايان کار نشستند. چون روز شد شيخ معتکف کوى يار شد و

قرب ماهى روز و شب در کوى او
صبر کرد از آفتابِ روى او

عاقبت بيمار شد بى دلستان
هيچ بر نگرفت سر زان آستان

بود خاک کوى آن بت بسترش
بود بالين آستانِ آن درش

بالاخره دختر ترسا از حال شيخ آگاه شد ولى خود را به نادانى زد و علت زارى و بيتابى او بپرسيد. شيخ صنعان اشک از ديده بباريد و حال دل خون‏گشته عرضه کرد و نالان و گريان خواستار مهر و لطف يار گشت. دختر ترسا که شيخ را در عاشقى استوار ديد لبخند تمسخر زد و گفت اگر در اين ادعا صادقى بايد دست از اسلام بشويى زيرا:

هر که او همرنگ يار خويش نيست
عشق او جز رنگ و بويى بيش نيست(20)

شيخ ابراز فرمانبردارى کرد و گفت: هر چه فرمايى بجان فرمان کنم. دختر ترسا گفت براى لايق عشق من شدن بايد چهار کار بکنى: پيش بت سجده کنى، قرآن بسوزى، خمر نوشى و ديده از ايمان بدوزى.
شيخ خمر نوشيدن را سهل گرفت و از سه کار ديگر سر باز زد و گفت از اين چهار کار جز باده نوشيدن نتوانم. دختر ترسا لبخندى زد و گفت موافقم جامى بخور تا چون سرت گرم شد درباره سه کار ديگر صحبت بداريم. شيخ صنعان رابه دير مغان(21) بردند و مى آتشين به دستش دادند. چون آتش مى بناف شيخ‏صنعان رسيد عشقش سوزان‏تر و طلبش شديدتر و صبر و عقلش کمتر شد و ازديدن دختر ترسا که به ناز و عشوه باده مى‏نوشيد طاقتش طاق گشت و در دامن‏دلدار آويخت و تمناى وصل کرد. دختر ترسا گفت اگر عشقت کامل بود از بى‏ايمانى نمى‏هراسيدى و ترسا مى‏شدى. شيخ صنعان که مست و بيهوش بود وجز وصال دوست انديشه‏اى نداشت تن به بت‏پرستى در داد و مصحف‏بسوخت و زنار بر ميان بست و ترسا شد.
چون شيخ صنعان از دين و ايمان چشم پوشيد و زنار بر ميان بست با خودمى‏گفت: «بالاخره عشق دختر ترسا کار خود را کرد. آرى اين همه از مى بود. تامى نخورده بودم از دين و ايمان نگذشتم ولى چون لب به باده آلودم بت‏پرست وترسا شدم:

بس کسا کز خمر ترک دين کند
بيشکى ام الخبائث اين کند(22)

پس از اين کارها شيخ به دختر ترسا گفت:

کس چو من در عاشقى رسوا نشد
از چنان شوخى چنان شيدا نشد
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج مى‏زد در دلم درياى راز
ذره‏اى عشق از کمين برجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از اين بسيار کرده است و کند
خرقه را زنّار کرده است و کند

تخته کعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غيبت و سرگردان عشق

هر چه گفتى کردم و در راه وصل تو از دين و ايمان گذشتم. اکنون وقت آنست که به وعده وفا کنى.
دختر ترسا خنده استهزا سر داد و گفت اى پير فقير تو که پشيزى در دست ندارى چگونه مى‏خواهى مرا که کابينم بس گران است به همسرى برگزينى؟ شيخ باز بناليد و گفت: اى يار روا نيست بعد از اين همه تحمل مرارت و سختى واز دين و ايمان و دل و جان در راه عشق تو گذشتن باز شيوه بى‏مهرى درپيش‏گيرى و وعده‏اى را که به اميد آن زنده‏ام فراموش کنى. دختر را دل به حال‏شيخ سوخت و گفت براى کابين من يکسال خوکبانى بکن. شيخ بزرگوار پذيرفت‏و سالى تمام به خوکبانى پرداخت. آرى در نهاد هر کسى صدها خوکست و تو نيزاز اين خوک نفس در امان نيستى و تا اين خوکان نفس را نکشته‏اى اگرچه مسلمان‏هستى در واقع کافرى. اين خطر تنها براى شيخ صنعان پيش نيامد بلکه خوک‏نفس و ديو سرکش هواى نفس در درون هر کسى هست(23) و اگر تو از بودن اين‏خوکان در درونت بى‏خبرى براى اينست که هنوز قدم براه سلوک نگذاشته‏اى. اگرقدم در راه نهى و سلوک پيش‏گيرى در هر سر موى خود هزاران بت و در هر گوشه‏درون خود صدها خوک خفته خواهى ديد. بايد قدم در راه نهاد و خوکها راشناخت و بتها را ديد و آنگاه به بازوى همت بتها را شکست و خوکها را کشت.اگر اينکار را بکنى خواهى رست و اگر نه چون شيخ صنعان رسواى عالم خواهى‏شد. عاقبت چون شيخ مذهب ترسايان گزيد و زنار بر ميان بست مريدان را کارزار شد و مات و حيران و خسته‏جان گشتند. تا يکى از مريدان پيش شيخ آمد وازحال و مآل پرسش کرد  گفت اى شيخ يا بايد ترا از اين راه باز داريم يا اينکه خودنيز ترسا شويم و يا ازين سرزمين بگريزيم و معتکف در کعبه بنشينيم تا به بينيم‏چه پيش آيد. شيخ گفت نيک‏تر آنست که بازگرديد و مرا به حال خود گذاريد، تاعمر دارم ديرنشين خواهم بود و جز عشق دختر ترسا انديشه‏اى نخواهم داشت.شما آزادگان را نيز اگر عشقى پيش مى‏آمد و نشيب و فراز اين راه مى‏ديديد امروزيار و موافق من بوديد و سرزنشم نمى‏کرديد ولى افسوس که از رسم و راه عشق‏بى‏خبريد. بازگرديد و اگر کسى از من خبر پرسيد آنچه پيش آمده است يکايک بازگوييد و آنان را که زبان به سرزنشم گشايند آگاه داريد که در راه سلوک هيچ‏کس راازين خطر ايمنى نيست:

گر مرا در سرزنش گيرد کسى
گو در اين ره اينچنين افتد بسى
در چنين ره که نه بن دارد نه سر
کس مبادا ايمن از خوف و خطر

مريدان با چشم گريان و دل گدازان به سوى کعبه بازگشتند. شيخ صنعان را در کعبه مردى صادق و ثابت قدم بود که به هنگام سفر شيخ در مکه حاضر نبود. چون مريد يگانه باز آمد و خلوت‏سراى از شيخ صنعان تهى يافت احوال شيخ بازپرسيد و مريدان داستان شيخ از اول تا آخر بگفتند و از عشق‏بازى شيخ با دختر ترسا و خوکبانى و زناربندى شيخ آگاهش کردند. چون مريد اين داستان بشنيد زارى در گرفت و با مريدان گفت: «اى بى همتان و آلوده‏دامنان چرا به رسم و وظيفه مريدى که اطاعت محض از پير و پيروى از اشارات اوست عمل نکرديد؟! آخر شرمى بداريد اين رسم ارادت و يارى و شيوه حق‏شناسى و وفادارى ‏نيست(24) چون شيخ بزرگوار زنار بر ميان بست شما نيز اگر مريد واقعى بوديد مى‏بايست زنار بنديد و چون او ترسايى گزيد در عالم مريدى و مرادى راهى جز ترسا شدن در پيشتان نبود(25). اينکه کرديد رسم يارى و موافقت و مريدى ‏نيست. (26)  آرى تا شيخ را نام و آوازه بود همه بندگان و يارانش بودند ولى چون درکام نهنگ افتاد از بيم بدنامى ترکش کردند.(27)

عشق را بنياد بر ناکامى است
هر که زين سر، سر کشد از خامى است

يار موافق و مريد حقيقى کيست که از کفر و بدنامى هم نهراسد و در يارى و ارادت ثبات ورزد(28)». مريدان گفتند: «اى يار موافق آنچه گفتى ما از پيش بجاى‏ آورديم و عزم آن کرديم که روى از شيخ برنتابيم و در راه ارادت‏ورزى از نام و ننگ ‏نهراسيم و بر دين و ايمان چار تکبير زنيم ليکن شيخ دستور نداد و فرمان داد تا بازگرديم. اين بود داستان ما تا رأى تو چه باشد». مريد يگانه پاسخ داد که اگر ديده‏حقيقت بينتان باز بود به فرمان شيخ  نيز باز نمى‏گشتيد زيرا آن فرمان روى درمصلحتى داشت و براى آزمايش شما بود. اگر در مريدى کارتان بر مزيد بود:

جز در حق نيستى جاى شما
در حضور رستى سراپاى شما
در تظلّم داشتن در پيش حق
هر يکى بردى بر آن ديگر سبق

مريدان چون اين سخن بشنيدند دم در کشيدند و سر از پيش بر نياوردند. مريد يگانه اشارت کرد که بايد به سوى روم بازگشت. پس جملگى به روم بازگشتند و معتکف بنشستند و چهل شبانه روز به تضرع و زارى پرداختند و از درگاه بى نياز فتوح و فلاح خواستند. آخرالامر بعد از چهل شب حضرت رسول(ص) رخساره به مريد پاکباز نمود و رحمت حق را مژده داد:

مصطفى گفت: اى به همت بس بلند
رو که شيخت را برون کردم ز بند
همت عاليت کار خويش کرد
دم نزد تا شيخ را در پيش کرد
در ميان شيخ و حق از ديرگاه
بود گردى و غبارى بس سياه
اين غبار از راه او برداشتيم
در ميان ظلمتش نگذاشتيم
کردم از بهر شفاعت شبنمى
منتشر بر روزگار او همى
تو يقين مى‏دان که صد عالم گناه
از تف يک توبه برخيزد ز راه

مريد پاکباز از شادى اين مژده مدهوش شد. نعره‏اى بزد و مريدان را آگاه کرد و جملگى گريان و دوان به سوى شيخ شتافتند:

شيخ را ديدند چون آتش شده
در ميان بى‏قرارى خوش شده

هم فکنده بود ناقوس از دهان
هم گسسته بود زنّار از ميان
هم کلاه گبرکى انداخته
هم ز ترسايى دلش پرداخته

آرى حجاب گمراهى و ظلمت از برابر شيخ صنعان به يکسو رفته بود ومعرفت و روشندلى جانشين ضلال و جهل و شهوت شده. هر دم در سجود مى‏افتاد و مى‏گريست و اشک خونين از خجالت بر دامن مى‏فشاند. مريدان مژده شفاعت حضرت رسول بدو دادند و از طى شدن شبهاى جهل و ظلمت و دميدن صبح روشن معرفت و هدايت آگاهش کردند. قصه کوتاه مى‏کنم شيخ غسلى کرد و خرقه بپوشيدو با اصحاب خود به سوى حجاز بازگشت. دختر ترسا در خواب بود چون از خواب در آمد نور معرفت و رشاد از دلش تابيدن گرفت و سروش عالم غيبش ندا در داد که  اى ترسابچه دوران آزمايش بسر آمد و چشم بند جهل و ظلمت از چشم شيخ صنعان برداشته شد. اکنون جاى آنست که تو از پى شيخ روان شوى. مذهب اوگيرى و صيد خود را صيد شوى:

رهزنش بودى براه او در آى
چون براه آمد تو همراهى نماى
از رهش بردى کنون همره بباش
چند ازين بى آگهى آگه بباش

چون دختر ترسا را اين خطاب آسمانى به گوش آمد آتشى در جان سرمستش افتاد و هوش از سرش برفت و ناز و نخوت ديرين در يک لحظه از سر ودماغش بريخت. نعره‏زنان و جامه‏دران در آن بيرون دويد و از پى شيخ و مريدان‏روان شد. در همين موقع شيخ با الهام درونى دريافت که دختر ترسا از ترسايى‏برون آمد و آشناى درگاه حق شد. شيخ را از درون آگهى دادند که بايد به سوى‏دختر بازگشت.

شيخ حالى بازگشت از ره چو باد
باز شورى در مريدان اوفتاد

مريدان به گمان آنکه باز وسوسه شيطان آتش حرمان در دل شيخ انداخته‏و بى‏قرارش ساخته است زبان به سرزنش گشودند و

جمله گفتندش ز سربازت چه بود؟
توبه و چندين تک و نازت چه بود
بار ديگر عشق‏بازى مى‏کنى
با نيازى بى نمازى مى‏کنى

ولى شيخ ماجراى دختر ترسا و تشرف او براه ايمان و هدايت با مريدان بگفت و جملگى به سوى دختر ترسا بازگشتند و آن نازنين را ديدند که با رخسارى زرد و گيسوانى گم شده در گرد ره سر برهنه و جامه چاک خاک‏نشين شده است. چون آن ماه شيخ صنعان را بديد بيهوش گشت و چون ابر بهار اشک باران شد؛ عهد و وفاى شيخ را بياد آورد و خويش را در دست و پاى او افکند:

گفت از تشوير تو جانم بسوخت
بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت
بر فکن اين پرده تا آگه شوم
راه بنما تا که مرد ره شوم
عرضه کن اسلام و بنما راه حق
اى گزين شيخ مه آگاه حق

شيخ صنعان اسلام بر دختر ترسا عرضه کرد و آن صنم رومى چهره دل به‏نور اسلام درخشان ساخت. چون ذوق ايمان در دل دختر اثر کرد و نور هدايت برجاش بتافت و ديده جان بگشود و راز جهان عيان ديد گفت اى شيخ طاقتم طاق‏گشت و تاب تحمل فراقم نماند:

مى‏روم زين خاکدان پر صُداع
الوداع اى شيخ عالم الوداع

آن ماه اين سخن بگفت و دست از جان فشاند و پر زنان به سوى منزلگه معشوق پرواز گرفت:

اين بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نيم‏جانى داشت بر جانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زير ميغ
جان شيرين زو جدا شد اى دريغ
قطره بود او در اين بحر مجاز
سوى درياى حقيقت رفت باز

در راه عشق ازين مهالک بسيارست و در کتاب عشق ازين داستانها فراوان ثبت است:

اينچنين آمد بسى در راه عشق
اين کسى داند که هست آگاه عشق(29)

آرى در هر گام اين راه پر خطر هزاران مهلکه و در هر گوشه آن صدها راز نهفته است و در هر صفحه اين کتاب بى‏پايان داستانهاى دل‏انگيز و اسرار شنيدنى و رازهاى ديدنى به چشم مى‏خورد ولى اين رازها را به چشم دل توان ديد نه به چشم  سر و اين اسرار و داستانها را به گوش جان و دل بايد شنيد نه به گوش نفس و عقل:

اين به گوش جان و دل بايد شنيد
نى به نقش آب و گل بايد شنيد(30)

8ـ داستان شيخ صنعان يک نتيجه کلى دارد که عبارت است از «بى اثر بودن عبادت و زهد در صورت توجه به ظاهر عبادت و بى بهرگى و دورى از حقيقت و روح ايمان». اين موضوع در مدارک مختلف منظوم و منثور فارسى و عربى نمونه‏هاى فراوان دارد و معمولاً اينگونه داستانها را اساس بر اين است که ‏عابدى هفتاد ساله که عمرى در عبادت گذرانده و در کشتن نفس رنج‏ها برده و رياضت‏ها کشيده است به يک پيش آمد عنان اختيار از کف مى‏دهد و مرتکب ‏بزرگ‏ترين گناهان يعنى زنا و قتل و جز آن مى‏شود يعنى رياضت‏هاى عابد فقط به ‏عنوان مُسکن و مخدرى اژدهاى نفس را چند روزى افسرده و بيهوش و بى حس ‏مى‏کند و اژدهاى نفس منتظر فرصت و موقعيتى است که سر بردارد و با زهر جانگزاى خود انتقام بکشد و چون فرصتى مى‏يابد بيک خروش آثار اوراد و اذکار هفتاد ساله زاهد را بر باد مى‏دهد. از بهترين نمونه‏هاى اين موضوع و مضمون «داستان برصيصاى عابد» است که در مجلس اول از مجالس مولاناى بزرگ آمده‏است. (31) آرى به قول حافظ و مولوى مسكّنِ رياضت دافع خطر نفس نيست بلکه‏بايد نوشداروى عشق را به دست آورد و يک باره پالهنگِ همت بر گردن ديوسرکش نفس نهاد. اشارات موجود در ديوان عزليات عطار نيز مؤيد اين استنباط است که براى کشتن «ديو نفس» آزمايشى آسمانى لازم مى‏آيد و بالاخره به نيروى عشق و مستى حجاب‏ها به يک سو مى‏روند و خودپرستى‏ها زائل مى‏شوند:

چو در ديرم دمى حاضر نبيند
ز مسجد سوى خمّارم فرستد
چو دام ژرف بيند در بر من
بسوزد دلق و زنّارم فرستد
چو ديو نفس بيند در نهادم
ز کعبه سوى اغبار فرستد
به دير اندر کشد تا مست گردم
ز دير آنگه ببازارم فرستد(32)

يکى از نتايج و هدف‏هاى داستان شيخ صنعان کشتن خودپرستى‏ها و کبرو غرور (ناشى از زهد) و تصور کمال و وصول به حقيقت (که بزرگ‏ترين مهلکه سلوک عابدانه است) و لزوم بى‏اعتنايى به نظر مردم و حصول هدف «ملامتى» مى‏باشد. آرى بدترين بيت‏پرستى‏ها خودپرستى است و زشت‏ترين بتها بت «خود» و «من» و «نفس» است و بايد به بت‏پرستى و خودپرستى خاتمه داد و پى‏بردن به اين حقايق و وصول به مرحله معرفت فقط در سايه ملطّف عشق و مستى‏ميسر مى‏گردد:

ز مستى خرقه بر آتش نهادم
ميان گبرکان زنار بستم

پس از مستى عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت‏پرستم

و:

ز نام و ننگ بيرون شو چو مردان
ز دردى کوزه‏اى بستان ز خمّار
چو مست عشق گشتى کوزه در دست
قلندروار بيرون شو به بازار
ز روى خويشتن بت بر زمين زن
ز زير خرقه بيرون آر زنّار
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردى از خلقان به يک‏بار
چنان فارغ شوى از خلق عالم
که يکسانت شود اقرار و انکار

9ـ توجه شيخ عطار به داستان شيخ صنعان انحصار به منطق‏الطير ندارد و ديوان غزلياتش نيز مشحون از اشارات راجع به شيخ صنعان است و داستان شيخ صنعان يکى از پايه‏هاى اصلى تخيلات شاعرانه شيخ را تشکيل مى‏دهد.

 

عطار

 

10ـ طرز استنتاج شيخ عطار از داستان شيخ صنعان در ديوان غزليات بااستنتاج مفصل عرفانى و مذهبى در منطق‏الطير اختلاف کامل دارد و کاملاً شبيه استنتاج و توجه شاعرانه و رندانه حافظ است. اصولاً بايد توجه داشت که ميدان‏و زمينه و نوع شعر را در طرز استنتاج رندانه تأثيرى فراوان است چنانکه قيافه مولاناى بزرگ بلخ در ديوان غزليات شمس و مثنوى فرق کلى دارد يعنى مولانا در مثنوى معنوى مردى حکيم و معلمى عارف و نکته‏سنج و عاشقى فيلسوف‏و نکته‏دان است و در ديوان شمس رندى بيباک و قلندرى عاشق و شوريده‏اى جانباز. به عبارت روشن‏تر استنتاج شيخ عطار از داستان شيخ صنعان واستفاده‏اى که از اين داستان مى‏کند در غزلهايش شاعران‏تر و لطيف‏تر است.

داستان شيخ صنعان در منطق‏الطير چنانکه ديديم تا حصول نتيجه عابدانه‏و شفاعت حضرت رسول(ص) و مسلمان شدن دختر ترسا و جان به جانان‏سپردن او ادامه مى‏يابد و از صومعه بيرون شدن و به خمار در آمدن مقدمه وآزمايشى براى حصول حقيقت اسلام است ولى در ديوان غزليات عطار نتيجه‏داستان به هوش آمدن از مستى خودپرستى و زهد و رفتن به ميخانه و راه‏نشين‏ميکده شدن است و همين کفر ظاهرى و دست از ايمان دروغين شستن و ازسرکه ملال‏انگيز زهد گذشتن و شراب مستى بخش و نشاطآور عشق و روحانيت‏نوشيدن هدف اصلى محسوب مى‏شود و از اين‏رو مى‏توان گفت منطقِ شيخ‏فريدالدين عطار در ديوان غزل خيلى نزديک‏تر به حافظ است تا در منطق‏الطير واصولاً به نظر مى‏رسد که حافظ از انعکاس شاعرانه و رندانه اين داستان درغزلهاى عطار متأثر است تا از اصل داستان در منطق‏الطير.

به عنوان نمونه مى‏توان اين چند بيت را از غزلهاى عطار ذکر کرد که در آنهاورود به خرابات مغان و زنار بر ميان بستن و از سر سجاده راه‏نشين ميکده گشتن‏ودل به ترسازاده دادن بر عکس داستان عارفانه عابدانه منطق‏الطير به عنوان‏مقدمه موضوع تلقى نمى‏شود بلکه هدف و نتيجه غايى به شمار مى‏آيد:

دوش وقت صبح چون دلداده‏اى
پيشم آمد مست ترسا زاده‏اى
در زمان زنّار بستم بر ميان
در صف مردان شدم آزاده‏اى
نيست اکنون در خرابات مغان
پيش او چون من بسر استاده‏اى

و:

ترسا بچه‏ام افگند از زهد به ترسائى
زين پس من و زنارى در دير بتنهايى
دى زاهد دين بودم سجاده‏نشين بودم
ز ارباب يقين بودم سر دفتر دانائى
امروز اگر مستم شوريده و سرمستم
در بتکده بنشستم دل داده بترسائى

و:

ترسا بچه‏اى زنگى، زين نادره دلدارى
زين خوش‏نمکى شوخى، زين طرفه جگرخوارى
آمد بر پير ما در سرسر و در بر مى
وندر بر پير ما بنشست چو هشيارى
گفتا که بگير اين مى زين روى و ريا تا کى
گر نوش کنى يک مى از خود برهى بارى
پير از سر بى‏خويشى مى بستد و مى‏خور شد
در حال پديد آمد در سينه او کارى
کاريش پديد آمد کان پير نود ساله
بر جست و ميان جان بر بست به زنّارى
در خواب شد از مستى، بيدار شد از هستى
از صومعه بيرون شد، بنشست به خمّارى(33)

با توجه به مطالبى که گذشت مى‏توان سه مرحله براى تطور و تکامل اين‏داستان تصور کرد:
1ـ هسته داستان يا مرحله تاريخى آن که از پيدايش آثار کفر در افکار وگفتار يکى از علماى اسلام آغاز مى‏شود و به ترسا شدن او در ديار روم خاتمه مى‏يابد.
2ـ داستان منظوم و شاعرانه با مرحله داستانى آن که جنبه عارفانه عابدانه دارد و از افزودن جنبه «آزمايش آسمانى» (به عنوان علت پيدايش داستان) به مقدمه آن و الحاق نتيجه اميد بخش عابدند (که متضمن بازگشت مجدد شيخ صنعان به راه اسلام و ايمان و اسلام آوردن دختر ترساست) به پايان داستان به وجود آمده است.
3ـ انعکاس عارفانه و عاشقانه داستان شاعرانه در غزلهاى عطار و حافظيا استنتاج شاعرانه و رندانه عطار و حافظ از «داستان شيخ صنعان» در غزليات‏خود.


تأثر حافظ از داستان شيخ صنعان

حافظ شيراز از سرنوشت عبرت‏انگيز شيخ صنعان تأثر کامل دارد و درچند مورد به صراحت يا به تلويحى اوضح از تصريح از شيخ صنعان ياد مى‏کند ودر يک مورد نيز از «شيخ صنعان» اسم مى‏برد:

بلبلى برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله‏هاى زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جاى اعتراض
پادشاهى کامران بود از گدايان عار داشت
در نمى‏گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرّم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حورى سرشت
شيوه جنّات تجرى تحتها الانهار داشت

در سه بيت آخر، تأثر خواجه از داستان شيخ صنعان و توجه به سرنوشت اعجاب‏انگيز او به صراحت و روشنى جلوه‏گر است و خواجه بزرگوار به تصريح از «شيخ صنعان» به عنوان مظهر و سمبل ايده‏آل، مکتب رندى و قلندرى و لااباليگرى و طريقه ملامتيه ياد مى‏کند و با بخشيدن لقب درخشان «شيرين‏قلندر» با آن پير قلندر و «خوشا وقت» خواندن بدو و «ذکر تسبيح ملک» را «درحلقه زنار» او جاى دادن مجذوبيت خود را در برابر سيماى درخشان وافسانه‏آميز او به روشنى مى‏نمايد. و در آخرين بيت غزل نيز در وصف ديده گريان‏خود در زير ايوان معشوق به ياد «بام قصر دلبر ترساى شيخ صنعان» مى‏افتد و بااستفاده از اين تأثر رنگى بس با شکوه و جلوه‏اى سحرآميز به مضمون خودمى‏بخشد. در ابيات سوم و چهارم نيز نمى‏توان مضمون اشعار را از توجه به‏مضامين «اعراض دختر ترسا از شيخ صنعان» و «در نگرفتن نياز و ناز شيخ باحسن دختر ترسا» خالى دانست. به نظر نگارنده اگر ده‏ها شاهد روشن ديگر را که‏در ديوان خواجه وجود دارد ناديده بگيريم همين غزل و چند بيت ديگر که درزير خواهد آمد براى اثبات اين نظر يا حداقل براى اظهار اين نظر که خواجه بزرگوار شيراز مجذوب شخصيت شيخ صنعان و سرنوشت عبرت‏انگيز اوست‏کفايت مى‏کند.

توجه حافظ به داستان شيخ صنعان از قديم مورد توجه شراح و مفسرين اشعار خواجه بوده است ودر تفسير غزل بالا که به صراحت به شيخ صنعان وسرنوشت او اشاره رفته و نيز در تفسير اين غزل که به تلويحى اوضح از تصريح‏ازين داستان ياد شده تأثر خواجه از داستان شيخ صنعان مورد بحث قرار گرفته‏است:

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما
ما مريدان روى سوى قبله چون آريم چون
روى سوى خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما بهم منزل شويم
کاين چنين رفتست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفت چون خوشست
عاقلان ديوانه گردند از پى زنجير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبى
آه آتشناک و سوز ناله شبگير ما
روى خوبت آيتى از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

شارح فاضل سودى در تفسير اين غزل از توجه خواجه به داستان شيخ صنعان آگاه بوده و با دقت نظر و لطف بيان خاصى «دوش» را کنايه از «زمان گذشته» و «مسجد» را کنايه از «کعبه» و «ميخانه» را استعاره از «مملکت روم» که‏محل ميخواره و کافر و عاشق شدن شيخ صنعان است و «پير ما» را «شيخ صنعان» دانسته و اين سه بيت را زبان حال و قول «مريد يکتا و دانا دل شيخ صنعان» و يا «مريدان شيخ صنعان» گرفته است. نگارنده ترديدى ندارد که در سه بيت بعدى نيز مضامين اشعار خواجه زبان حال و وصف‏الحال «شيخ صنعان» است که خطاب به دختر ترسا مى‏گويد:

عقل گرداند که دل در بند زلفت چون خوشست
عاقلان ديوانه گردند از پى زنجير ما
روى خوبت آيتى از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما

پس توجه به مسئله توجه حافظ به شيخ صنعان و سرنوشت او تازگى‏ندارد چنانکه شارح سودى در ذيل ابيات سابقه به دقت و عمق قابل تحسينى‏اين تأثر و توجه را شرح داده است(34) ولى آنچه تازگى دارد توجه به سه موضوع‏است که از تتبع در ديوان خواجه دستگير نگارنده شده است:

1ـ تأثر خواجه شيراز از داستان شيخ صنعان انحصار به موارد صريحه‏نظير موارد مذکور در بالا ندارد و مى‏توان جنبه‏هاى مختلف داستان شيخ صنعان‏را چاشنى عام يا تلميح خاص و نمک دائم غزلهاى خواجه دانست. در اغلب‏غزلهاى خواجه تأثرات و نکات ناشى از آن داستان چاشنى زده شده و بايد همين‏داستان را يکى از پايه‏هاى تخيل و تأثرات عمومى ذهن خواجه بزرگوار شمرد.
2ـ علاوه بر موارد متعددى که توجه خواجه به داستان شيخ صنعان‏معلوم است در بسيارى از مضامين عرفانى و عاشقانه نيز که به‏طور خاص‏نمى‏توان حکم به تأثر از اين داستان داد نفوذ روح داستان و آثار مشغوليت ذهنى‏خواجه به مضامين و نتايج آن جلوه‏گر است.
3ـ نکته بسيار جالبى که بر اثر تتبع در اين مورد دستگير نگارنده شده است دريچه‏اى است که از برکت شيخ صنعان به سوى «پير حافظ» و تحليل روحيه و شخصيت مراد تصورى سلطان عاشقان جهان گشوده يافتم و اکنون نگارنده را تقريباً مسلّم است که »شيخ صنعان« هسته مرکزى شخصيت پير تصورى حافظ مى‏باشد و به عبارت ديگر ذهن خواجه شيراز مجذوب و مرعوب شخصيت افسانه‏اى اين پير آتش‏افروز است و او را اساس شخصيت پير مغان و پير مى فروش خود که مظهر و رمز و «سمبل» عالى عرفان عاشقانه و روش ملامتيه است قرار داده است(35)؛ چنانکه در اين غزل مشهور خود که بدون ادنى ترديدى راجع به شيخ صنعان را «پير ما» خطاب مى‏کند و با اخلاص و صداقت خاصى از ناگزيرى و اجبار خود در تبعيت از راه و روش آن پير روشندل که ظاهرش جالب ملامت و باطنش سلامت است سخن مى‏گويد:

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما
ما مريدان روى سوى قبله چون آريم چون
روى سوى خانه خمار دارد پير ما

يا در اين بيت مشهور خواجه:

به مى سجّاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بى‏خبر نبود ز راه و رسم منزلها

و اين شاه بيت:

چو پير سالک عشقت به مى حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا مى‏باش

آيا پير سالک عشقى که دستور «به مى سجاده رنگين کردن» و «مى‏خوردن» و «دست زدن به محرمات شرعيه و اعمالى که به ظاهر مخالف شرع‏ اسلام است» مى‏دهد و مريدان ظاهر بين را که از رموز و اسرار راه عشق خبرى‏ندارند دچار وسواس و ترديد و دو دلى مى‏کند، در حالى که فرمان‏هاى اومتضمن مصلحت کامل و صلاح عشق و طريقت و در حکم بوته آزمايشى‏ست که‏قلب تيره را از زر سره جدا مى‏کند، جز »شيخ صنعان« است و آيا اين توصيه و پندحافظ که «به مى سجاده رنگين کن...» و «بنوش....» همان توصيه و پندى نيست‏که در منطق‏الطير از قول مريد يکتا و دانا دل شيخ صنعان خطاب به مريدان خام وره نرفته آمده است:

با مريدان گفت اى تر دامنان
در وفادارى نه مردان نه زنان
يار کار افتاده بايد صد هزار
يار نايد جز چنين روزى بکار
شرمتان باد آخر اين يارى بود
حق‏شناسى و وفادارى بود
چون نهاد آن شيخ بر زنار دست
جمله را زنار مى‏بايست بست
از برش عمداً نمى‏بايست شد
غير ترسا خود کجا شايست شد

گفتيم که حافظ «شيخ صنعان» را به عنوان مظهر و «سمبل» عالى مکتب ملامتيه و طريق رندى و قلندرى و شهامت و صراحت و عدم اعتنا به نظر وعقيده مردم و بى‏اعتنايى به نام و ننگ معرفى مى‏کند و اين بيت را به عنوان‏شاهد ذکر کرديم:

گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمّار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنّار داشت

يعنى اگر مريد راه عشق و شاگرد مکتب حافظى بايد از شيخ صنعان و روش او پيروى کنى زيرا زندگى و روش آن «شيرين قلندر» نمونه کامل و «ايدآل» مکتب عشق و رندى‏ست. اکنون مى‏افزاييم که احتمال قوى مى‏رود در بيت زيرنيز منظور از «خامان ره نرفته» مريدان خام شيخ صنعان ومقصود از «دريا دل دليرو سر آمد» شيخ صنعان باشد:

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريا دلى بجوى دليرى سر آمدى

براى درک کامل کيفيت تأثر شخصيت «پير حافظ» از شخصيت «شيخ صنعان» بهتر است صفات پير حافظ را با صفات شيخ صنعان مقايسه کنيم:

پير دردى‏کش حافظ که زر و زور ندارد ولى خوش عطابخش و خطاپوش خدايى دارد پيريست که به نظر حافظ هر چه او گفت بايد بى چون و چرا پذيرفت (قس با پندى که مريد يگانه و داناى شيخ صنعان به ديگر مريدان‏مى‏دهد و آنان را به لزوم اطاعت محض از پير و مشايعت از روش او آشنا مى‏سازد) اگرچه فرمان او متضمن ارتکاب محرمات شرعيه »مى‏خوردن و بمى ‏سجاده رنگين کردن و زنار بستن باشد (چنانکه دختر ترسا شيخ را به ارتکاب ‏محرمات شرعيّه و بالاتر از آن به کفر و برگشتن از اسلام و زنار بستن مجبور مى‏سازد و مريدان خام و نادان در نمى‏يابند که شرط اول قدم در طريق طريقت ‏متابعت محض و کورکورانه از فرمانها و اشارات پير است اگرچه ظاهر اين فرمانها مخالف شريعت باشد زيرا اين همه آزمايشى آسماني است نه کفر و بخت‏برگشتگى):

به مى‏سجاد رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بى خبر نبود ز راه و رسم منزلها
چو پير سالک عشقت بمى حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا مى‏باش

پير حافظ پيرى است که از مسجد و کعبه به ميکده و خمخانه آمده است وحافظ مى‏فرمايد: وقتى پير ما به ميخانه آمد و سجاده بمى رنگين کرد و از آنچه مردم ظاهربين ايمان مى‏پندارند دست کشيد آيا ما که مريد و مطيع و سرسپرده او هستيم راهى جز اين مى‏توانيم پيش گيريم (اين فرموده حافظ شيراز کوچک‏ترين اختلاف و فرقى با پند و سرزنش مريد يگانه شيخ صنعان مريدان خام شيخ را، ندارد):

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما؟

و به دنبال همين توجه است که خود حافظ نيز از مستى زهد ريا به هوش ‏مى‏آيد و به دنبال پير خود از خانقاه به ميخانه و از مسجد به ميکده و از کعبه به‏ بتکده رو مى‏نهد:

ز خانقاه به ميخانه مى‏رود حافظ
مگر ز مستى زهد ريا به هوش آمد

و بالاخره پير مغان حافظ پيريست روشندل و دانا دل و ظريف که ظاهر ردارش جالب ملامت و موجب رميدگى ذهن و عقل سطحى ظاهربينان و عاقبت و باطنش سرتاسر فلاح و گشايش و فتوح و رستگارى است(36) (مى‏دانيم ‏که در ادبيات فارسى عالى‏ترين شخصيت و مظهر کاملى که براى اين مسائل و مباحث مى‏توان در نظر گرفت شيخ صنعان است).
اين نکته را نبايد ناگفته گذاشت که اگرچه حافظ بزرگوار در آفريدن «پير عرفان عاشقانه» و «مظهر ايدآل مکتب ملامتيه» تأثرى کلى از داستان شيخ ‏صنعان و سرنوشت عبرت‏خيز او دارد و به عبارت ديگر به احتمال قوى اساس و هسته مرکز «پير مغان حافظ» مأخوذ از سرنوشت و شخصيت شيخ صنعان است ‏و آبشخور اصلى خواجه بزرگوار در ساختن و آفريدن اين انسان کامل همانا داستان دل‏انگيز شيخ صنعان (و به احتمال قوى همين داستان مندرج در منطق‏الطير شيخ فريدالدين عطار) که ذهن حافظ را تحت تأثير و جذبه قرار داده ‏بوده است ولى حافظ شيراز دور اين هسته اصلى قشرهاى متعددى از صفات‏ عاليه «انسان کامل» تنيده و شخصيت عالى و برتر از انسان عادى که حتى در بسيارى از صفات و شرايط به «منبع کمال ازلى» نزديک مى‏شود و شباهت کامل‏ مى‏يابد ساخته و از کاهى کوهى پرداخته است و شخصيت عالى و محکم پير تصورى او از هيچ حيث قابل مقايسه با شخصيت ضعيف و سرگردان شيخ ‏صنعان نيست. آرى شيخ صنعان خود سخره تقدير و چون گويى سرگشته وحيران تابع اراده و ضربه چوگان تقدير و جبر است و بدون اينکه اراده‏اى از خود داشته باشد واسطه و سبب آزمايش و تعليم مريدان قرار مى‏گيرد و خود نيز استکمال مى‏کند و در طريق کمال‏جويى و عبور از مهالک گام بر مى‏دارد و اين ‏کمال‏جويى و جنبه آزمايشىِ سرنوشت او نيز رنگ روشن و مشخصى ندارد درحالى که پير مغان حافظ جامع کمالات و مدير مريدان و مسلط بر شخصيت خودو مريدان است و خود در ايجاد سرنوشت و پيش‏آمدها و تمهيد آزمايش‏ها معاون تقدير محسوب مى‏شود.
نگارنده دو سال پيش که مشغول بحث درباره «پير حافظ» بودم توجهى به ‏اين موضوع نداشتم ولى احتمال مى‏دادم که «پير تصورى حافظ» بايد آبشخور خاصى داشته و در ترسيم و خلق اين شخصيت عالى و کامل منشأ و مبدأ معينى‏ مؤثر باشد تا اينکه با توجه به تأثر حافظ از داستان شيخ صنعان بلزوم تطبيق دقيق‏ داستان شيخ صنعان و جنبه‏هاى مختلف آن با غزلهاى حافظ پى بردم و بدون ‏اينکه قصد مطالعه در امکان تأثير شخصيت شيخ صنعان در ايجاد و خلق «پير حافظ» داشته باشم فقط براى درک کيفيت و حد تأثر خواجه از داستان شيخ‏ صنعان بدين کار يعنى تتبع و تحقيق در کيفيت و حدود تأثير شخصيت و داستان‏شيخ صنعان در اشعار خواجه دست زدم و در ضمن اين کار رفته رفته به الهام روان پرفتوح خواجه دريچه‏اى به سوى آبشخور و منشأ و مبدأ ذهنى «پير مغان حافظ» گشوده يافتم.

جلوه‏هاى تأثر حافظ از داستان شيخ صنعان
تأثر حافظ از داستان شيخ صنعان جلوه‏هاى گوناگون و مظاهر رنگارنگ دارد که اهم آنها از اين قرار است:
1ـ لزوم اطاعت محض و کورکورانه مريد از مراد و يا به‏طور کلى رابطه مريد و مراد:

به مى سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بى خبر نبود ز راه و رسم منزلها

و:

چو پير سالک عشقت به مى حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا مى‏باش

و:

ما مريدان روى سوى قبله چون آريم چون
رو به سوى خانه خمار دارد پيرِ ما
  
تشويق وقت پير مغان مى‏دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير مى‏کنند

2ـ افتادن از کعبه به ميکده و خانه خمار:

آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

و:

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما

3ـ در عشق دختر ترسا يا دختر مغ يا در عشق دلبرى و بياد او از ايمان گذشتن و از خانه کعبه راه‏نشين ميخانه شدن:

آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

و:

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

4ـ ديگر از استفاده‏هاى حافظ از داستان شيخ صنعان اينست که طريق‏عشق طريق شيشه نام خويش بر سنگ زدن و از بدنامى و رسوايى نهراسيدن‏است و به نظر ما هر جا در ديوان حافظ چنين مضمونى آمده باشد خالى از تأثر ازداستان مردى که مردانه قدم در راه عشق گذاشت و از بدنامى و رسوايى‏انديشه‏اى بدل راه نداد وپشت پا به نام و ننگ زد يعنى شيخ صنعان نخواهد بود:

از ننگ چه پرسى که مرا نام ز ننگست
وز نام چه پرسى که مرا ننگ ز نامست

و:

سجاده بيک پياله مى بفروشيم
پس شيشه نام خويش بر سنگ زنيم

و:

گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

5ـ مضمون اين بيت که:

هزار دشمنم ار مى‏کنند قصد هلاک
گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باک

و نظاير آن نيز ظاهراً از داستان شيخ صنعان دارد (يعنى توجه وعنايت و رضايت دختر ترسا مهم است وگرنه تأييد و تکذيب مردم را اهميتى نيست).
6ـ  مضمون اين ابيات و نظاير آن وصف‏الحال و زبان حال شيخ صنعان است:

دلم از صومعه و صحبت شيخ است ملول
يار ترسا بچه کو خانه خمّار کجاست

و:

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

7ـ مضمون خطرناک بودن راه عشق نيز در ديوان حافظ عارى از توجه پوشيده‏اى به سفر پر خطر شيخ صنعان و مهلکه عشق او نيست:

چو عاشق مى‏شدم گفتم که بُردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موجِ خونفشان دارد

و:

تحصيل عشق و رندى آسان نمود اول
وآخر بسوخت جانم در کسب آن فضائل

و:

در ره منزل ليلى که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آنست که مجنون باشى

و:

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمى
که سودها کنى ار اين سفر توانى کرد

8ـ حافظ در اشعار خود مضمون کافر شدن و دست از دين و ايمان‏کشيدن صوفى و شيخ را فراوان به کار بسته است که شايد تأثرى از کافر شدن ودست از دين و ايمان کشيدن شيخ صنعان و تأثير زيبايى سحرآميز دختر ترسادارد:

امام شهر که سجاده مى‏کشيد بدوش
به خون دختر رز جامه را قصارت کرد

و:

کس بدور نرگست طرفى نبست از عافيت
به که نفروشند مستورى بمستان شما

و:

صوفى مجلس که دى جام و قدح مى شکست
باز به يک جرعه مى عاقل و فرزانه شد

 

اختلاف استنتاج حافظ و عطار از افسانه شيخ صنعان

استنتاج حافظ از داستان شيخ صنعان بکلى متفاوت با استنتاج شيخ عطاردر منطق‏الطير است و رنگ عاشقانه و رندانه تندى دارد در حالى که رنگ مذهبى و تمايلات دينى بر استنتاج شيخ عطار غلبه دارد. وجوه اختلاف استنتاج حافظ و عطار از سرگذشت شيخ صنعان را مى‏توان در اين موارد خلاصه کرد:

حافظ بيشتر متوجه هست به داستان مريد و مراد و لزوم اطاعت کورکورانه مريد از مراد، و جنبه تطهير عشق و تأثير سحرآساى عشق در ازاله خودپرستى‏هاو کبر و غرور و از برکت عشق و نظربازى از طريق زهد و عبادت و تصوف عابدانه به مکتب عرفان عاشقانه وارد شدن. حافظ به جنبه آزمايشى سرنوشت شيخ صنعان که مورد توجه شيخ عطار است چندان نظر ندارد. شيخ عطار موضوع عاشق شدن شيخ صنعان را صرفاً به عنوان کافر شدن و ورود در مهلکه تمايلات نفسانى تلقى مى‏کند و با توجه به مضمون «نفس اژدرهاست او کى مرده است از غم بى آلتى افسرده است» از بيدار شدن ديو درون و اژدهاى نفس بر اثر ورود درسير و سلوک سخن به ميان مى‏آورد و مى‏گويد اژدهاى نفس حتى در پيران ومرشدانى که عمرى در زهد و عبادت و رياضت گذرانيده‏اند نمرده بکله از غم بى‏آلتى افسرده است و منتظر فرصتى مناسب است که بيدار شود و بدمستى آغازد چنانکه محرک آزمايشى موجب بيدارى و بدمستى ديو درون و اژدهاى نفس‏شيخ صنعان شد ولى حافظ استنتاج مى‏کند که به کمک عشق بايد از راه زهد وعبادت و تقشر به طريق عشق و رندى وارد شد. حافظ عشق دختر ترسا را وسيله انصراف از زهدفروشى و مستورى و ملطّفِ ذوق و طبع مى‏شمارد.
ديگر از فرقها و وجوه اختلاف هدف و نقطه نظر حافظ و عطار از اين داستان اينست که حافظ به يکى از نکته‏هاى مهم داستان که مورد توجه خاص شيخ عطار قرار گرفته يعنى «مى مادر و مولّد و منشأ کليه معاصى و گناهانست و شيخ صنعان براى احتراز از گناهان بزرگ‏تر مى خورد ولى با خوردن مى مرتکب همه آن معاصى شد»(37) اصلاً توجه نکرده و حتى مخالف آن نظر مى‏دهد:

عطار:

بس کسا کز خمر ترک دين کند
بيشکى ام‏الخبائث اين کند

حافظ:

آن تلخوش که صوفى ام‏الخبائثش خواند
اشهى لنا و احلى من قُبلة العذارا

از کجا معلوم است که منظور حافظ از »صوفى« که مى‏را ام‏الخبائث‏خواننده همين شيخ عطار نبوده است؟ مگر شيخ عطار متصوف و صوفى نيست‏و به صراحت «مى» را «ام‏الخبائث» نخوانده است؟(38). اگرچه بيشتر محتمل‏است که منظور خواجه از »صوفى« صوفيان رياکارى باشد که حديث مبارک را وسيله ريا و مردم‏آزارى قرار داده‏اند.
در منطق‏الطير عطار افتادن شيخ صنعان بر زمين روم و عاشق دختر ترسا شدن و عدول از ايمان و به کفر گرويدن او آزمايشى آسمانيست که شيخ و مريدان يکسان بازيگران آنند و بدون آنکه علم و اراده‏اى از خود داشته باشند تابع سرنوشت و آزمايش شده‏اند در حاليکه در ديوان حافظ و از نظر خواجه شيراز روى هم رفته شيخ مقامى بالاتر دارد و موضوع آزمايشى در ميان نيست و اگر هم آزمايشى باشد تمهيد آزمايش به ابتکار خود شيخ صنعان است زيرا «سالک بى‏خبر نبود ز راه و رسم منزلها». همچنين در منطق‏الطير عطار ترسا شدن شيخ صنعان عين کفر و زنار بستن او علامت الحاد و خروج از ايمانست ولى در ديوان خواجه شيراز کفر شيخ صنعان راجح بر هر ايمان و حلقه زنار او هاله نورانى رشاد و هدايت و مظهر جلال و شکوه عرش است و «در اطوار سير ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار» اوست. در ديوان خواجه شيراز «شيخ صنعان يا پير مغان» جامع همه ‏کمالات انسانى و مقامات معنويست ولى از نظر عطار در منطق‏الطير تنها رجحان ‏معنوى شيخ صنعان نسبت به مريدان اينست که شيخ در عين حالِ سخره تقدير و تابع پيش‏آمدها بودن در مرحله «ورود به ميدان آزمايش» و «شروع سفر و رفتن ‏به روم» مختار است و به اختيار و براى استقبال سرنوشت قدم در راه سفر مى‏گذارد.
در منطق‏الطير عطار اگرچه شيخ صنعان قهرمان و شخصيت اصلى داستانست ولى اصولاً شخصيت »مريد يگانه و روشندل او« قوى‏تر از خود شيخ ‏به نظر مى‏آيد در حاليکه حافظ از توجه به اين نکته خوددارى فرموده است.حافظ عزيز از خامى و ناپختگى مريدان ره نرفته سخت متأثر است و آنها راتشويش دهنده وقت پير مى‏داند:

تشويش وقت پير مغان مى‏دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير مى‏کنند

 

داستان شيخ صنعان يا مفتاح برخى از ابيات خواجه

توجه به «تأثر خواجه شيراز از داستان شيخ صنعان» مفتاحى به دست مامى‏دهد که براى حل پاره‏اى از مشکلات ديوان خواجه مفيد است و ابهامى را که‏در مفهوم برخى از ابيات لطيف او وجود دارد بکلى از بين مى‏برد. به عنوان نمونه‏دو بيت ازين قبيل ابيات را مورد مطالعه قرار مى‏دهيم:

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمى‏پرستى

مفهوم اين بيت تقريباً روشن و به نظرنگارنده چنين است: آن بت جاندار و سخنگوى که همچون بت زيبا و پرستيدنى بود در مجلس مغان که محفل به نور باده مغانه روشن بود در حاليکه در برابرش زانو بر زمين زده به لابه تمنّاى مهر و التفاتى مى‏کردم افسوس‏کنان با لحن استهزا و طنز چنين گفت «تو که اظهار تبرا از بت‏پرستى مى‏کنى و جانماز آب مى‏کشى با کافران (و من که کافرم) چه کار دارى؟» آرى در ره منزل ترسا که خطرهاست به جان شرط اول قدم آنست که کافر باشى.
اگرچه اين توجيه براى حل اشکال ظاهرى شعر کافى به نظر مى‏آيد ولى ازلحاظ علت توجه حافظ به اين مضمون کافى براى اقناع کامل ذهن نيست و کليت‏مفهوم و توجيه تا حدى موجب ابهام شعر مى‏شود. اينجاست که اگر نفوذ و تأثيرداستان شيخ صنعان و شخصيت و سرنوشت او را در ديوان حافظ به نظر آوريم‏روح بيت صد در صد روشن خواهد شد و آن مفهوم چنين است: دوش درمجلس نورانى مغان دلبر ترساى روحانى صفت به من خطاب کرد و گفت اگر بت‏نمى‏پرستى و مى نمى‏نوشى و زنار نمى‏بندى پس با کافران چه کار دارى؟ يعنى‏جز با دست از دين و ايمان شستن به وصال من نخواهد رسيد. البته براى درک‏کامل مفهوم بيت توجه به دو نکته لازم است:
1ـ لحن خاص رندانه واستهزاءآميز حافظ و به تعريض و کنايه سخن گفتن او.
2ـ چنانکه گفتيم منظور از تأثير داستان شيخ صنعان در ذهن خواجه بزرگوار اين نيست که به صراحت اشاره به داستان شيخ صنعان شده باشد بلکه نفوذ و تأثير اين داستان در ذهن خواجه شيراز چنانست که گاه و بيگاه و به مناسبت يا بى مناسبت يکى از مضامين آن داستان را در غزل‏هاى خواجه ‏مى‏بينيم و حتى گاهى شخصيت شيخ صنعان در جلد خود شاعر يا در جلدشخصيت‏هاى شعرى حافظ مثل «من»(39) و «پير مغان» و «پير باده فروش» و «مى‏فروش» و... ظاهر مى‏شود و فقط بعد از تعمق کافى مى‏توان گوشه‏اى از افسانه ‏شيخ صنعان را در خلال آن نکات استنباط کرد.
ايضاً اين بيت از خواجه:

آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

مضمون اين بيت از مضامين خاص و مورد توجه حافظ به شمار مى‏رود ولى با همه لطف و وضوحى که مفهوم بيت دارد اگر موضوع توجه خواجه به داستان شيخ صنعان و از کعبه در ميکده افتادن آن مقيم کعبه و دست از ايمان شستن و مقيم در ميکده شدنش را در نظر بگيريم بر لطف و صراحت مفهوم شعر هزار برابر افزوده خواهد شد و ابهام گونه‏اى که در «آنکه» و «از کعبه به ميکده افتادن» وجود دارد از بين خواهد رفت.
امسال در سال سوم رشته ادبيات فارسى ضمن تدريس منطق‏الطير  عطار موضوع توجه حافظ به داستان شيخ صنعان و تأثر ذهنى خواجه بزرگوار از سرنوشت عبرت‏خيز آن پير دردى آشام مورد بحث قرار گرفت و دانشجويان مکلف شدند که رساله‏اى در زمينه نکات دستورى و فوائد ادبى و نتايج عرفانى داستانى شيخ صنعان بنويسند. آقاى عبدالامير سليم که از استعداد ادبى و ذوق تحقيق به کمال بهره‏مند است در رساله خود فصلى را به تحقيق در زمينه نفوذ و تأثير اين داستان در ديوان غزليات عطار و ديوان عشق خواجه شيراز اختصاص داده بود و شواهدى از موارد تأثر خواجه ازين داستان و نفوذ اين افسانه در غزليات شيخ عطار گرد آورده. نگارنده اين شواهد را براى درک تفصيلى مطالبى که در بالا گذشت مفيد تشخيص داد (بدون اينکه جامع را ادعاى استقصاى کامل باشد) و اينک فصل مزبور در دنباله اين يادداشت از نظر خواننده فاضل مى‏گذرد.

 

يادداشت‌ها:

1. درگذشته تيرماه سال 1389 در تبريز. آن شادروان از اعضاى پيشين شوراى توليت بنياد موقوفات‏دکتر محمود افشار يزدى بود.

2. استاد محترم آقاى سعيد نفيسى در «جستجو در احوال و آثار فريدالدين‏بن عطار نيشابورى» در اين باره‏چنين نوشته‏اند:
«نکته ديگر اينست که جامى در نفحات‏الانس گويد بعضى گفته‏اند اويسى است ومؤلف خزينةالاصفيا مى‏نويسد که صاحب کتاب مناقب غوثيه شيخ محمدصادق شيبانى ‏مى‏فرمايد که شيخ فريدالدين عطار مريد صحبت شيخ صنعان بود. چون شيخ صنعان ‏به سبب ظهور کلمات بى ادبى که به نسبت حضرت غوث‏الاعظم بر زبان آورده بود گرفتار پنجه بلا گرديد شيخ فريدالدين عطار همراه وى بود. مراد از حضرت ‏غوث‏الاعظم در کتب عرفا محيى‏الدين ابومحمد عبدالقادربن ابوصالح زنگى دوست ‏گيلى يا گيلانى يا جيلى عارف مشهور است که مؤسس طريقه قادريست و در 470ولادت يافته و در 561 درگذشته است و شصت هفتاد سال پيش از عطار مى‏زيسته اما به هيج‏وجه در آثار عطار ذکرى و اشاره‏اى که تشنيع و ايرادى نسبت به او باشد نيافتم.
مؤلف مجالس‏العشاق هم مى‏نويسد: بعضى گويند پير ارشاد او شيخ صنعان بوده‏ وقصه او نيز اندکى مفهوم مى‏شود. شيخ صنعان که در ادبيات فارسى بسيار معروفست ‏و داستان شورانگيز عاشقانه بسيار لطيفى دارد درست معلوم نيست که بوده. در ادبيات ‏فارسى اين مرد زاهد و عابد و گوشه‏نشين و از جهان گذشته بوده است و دلداده دختر ترسايى شده و دست از مسلمانى شسته و به کليسا رفته و به خاطر آن دلدار خود زنار بسته و چليپا را پرستيده است. يگانه راهى که براى حدس در اين باب بازست اينست‏ که در قرن ششم فقيهى بوده است معروف به ابن‏سقا يا ابن‏السقايا که در بغداد مى‏زيسته و در سال 506 که يوسف ‏بن ايوب ‏بن يوسف ‏بن حسين ‏بن بعقوب برزجردى ‏همدانى فقيه و عابد معروف متوفى در 535 به بغداد رفته اين ابن‏سقا به مجلس اورفته و پرسشى ازو کرده است و يوسف ‏بن ايوب برو پرخاش کرده و برآشفته و گفته ‏است خاموش شو که از تو بوى کفر مى‏شنوم و تو در دين اسلام نمى‏ميرى و ابن‏سقا پس از مدتى به روم رفته و آنجا نصرانى شده است (تاريخ کامل ابن اثير در وقايع سال506 و 535) و ممکن است همين مطلب را در همان زمان پر و پال داده و داستان ‏شيخ صنعان را از آن ساخته باشند، در هر صورت يگانه رابطه‏اى که نام شيخ صنعان با عطار دارد اينست که داستان او را در منطق‏الطير سروده و آن اشعار معروف را در آن ‏مورد گفته است که حتى گاهى جداگانه نسخه برداشته و آن را کتابى مستقل دانسته و از آثار عطار شمرده‏اند». ص 90 و 91
استاد نفيسى در همان کتاب نويسد:
«نيز داستان شيخ صنعان را که از داستانهاى معروف منطق‏الطير است گاهى جداگانه ‏نسخه برداشته‏اند و به همين جهت بعضى آن را از آثار مستقل عطار پنداشته‏اند». ص130
چنانکه خواهد آمد رابطه شيخ صنعان با شيخ عطار منحصر به داستان مفصل ‏منطق‏الطير نيست بلکه ديوان غزليات شيخ عطار پر از اشارات راجع به شيخ صنعان و تأثرات از داستان اوست پس نمى‏توان آنچنان که استاد سعيد نفيسى گفته است «يگانه ‏رابطه» شيخ صنعان با عطار را داستان مذکور در منطق‏الطير دانست و تأثير و نفوذ اين ‏داستان در افکار و آثار شيخ عطار حداقل در ديوان غزلياتش نيز به وضوح ديده‏ مى‏شود.
شارح سودى در شرح غزل «دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما» و «بلبلى‏برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت» توجه کافى به موضوع تأثر خواجه شيراز از داستان شيخ صنعان کرده و شيخ صنعان را عبدالرزاق يمنى دانسته است.
دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما
سودى گويد:
«از دوش زمان سابق و از مسجد مکه مراد است و مفهوم حقيقى دوش و مکه ‏مراد نيست زيرا سه بيت اول اين غزل تلميح است به داستان شيخ صنعان يعنى ‏عبدالرزاق يمنى که به ترکى کتابى درباره قصه او نوشته شده و به فارسى حضرت شيخ ‏عطار رحمةاللَّه عليه در منطق‏الطير حکايت مفصلى براى بيان احوال او آورده است که ‏آن کتاب را حکايتى مفصل‏تر ازآن نيست، اولش اينست: شيخ صنعان بود پيرمحترم ‏با مريد چارصد اندر حرم. خواجه را جز اين غزل در چند غزل ديگر تلميحاتى بدين ‏قصه است که ان‏شاءاللَّه تعالى خواهد آمد پس ماهايى که در اين غزل در سه بيت نخست رديف واقع شده از جانب مريدان شيخ مذکور است. محصول بيت از قول‏ مريدان اينست که ديشب پير ما از مکه به شهر قيصرى آمد وکافر شد و مراد از ميخانه ‏اينست... بعضى‏ها به علت عدم اطلاع از اين تلميح (تلميح داستان شيخ صنعان) عجايبى در اين باره نوشته‏اند که قابل تعبير نيست.) ح1 ص 41
گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمّار داشت
ايضاً سودى گويد:
«شيخ صنعان عبدالرزاق يمنى است که در غزل دوش از مسجد سوى ميخانه آمدپير ما تفصيلش گذشت... محصول بيت... مصراع ثانى در حکم تعليل است تقديرکلام: زيرا شيخ صنعان در حالى که مرشدى چنان عظيم‌‏الشأن بود در شهر قيصريه به‏کفر گرويد و عاشق دخترى کافر شد و خوک‏چرانى پيشه کرد و با دختر شراب خورد و هيچ فکر بدنامى نکرد. حاصلش اينکه دختر از شيخ طلب خمر کرد و شيخ که از فقيرترين مردم بود و از مال دنيا پشيزى نداشت ناچار خرقه را پيش خمار براى چند جرعه شراب رهن کرد و شراب را آورد و با دختر نوشيد. پس خواجه را مقصود ازخرقه رهن خانه خمار کرد تلميح به داستان شيخ صنعان مذکور است چنانکه اصفى‏گويد بيت:
ز صنعان خرقه‏پوشى در خرابات مغان آمد
ندانست اين که خواهد ساخت ترسازاده عورش
   ج1 ص 195.
در تفسير بيت بعدى يعنى »وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت« در همان صفحه گويد:
«وقت و حال آن شيرين قلندر يعنى حضرت شيخ صنعان خوش است که ... يعنى در صورت کفر شرايط اسلام را رعايت کرد. براى اطلاع بر تفصيل اين حکايت به‏کتابى که آن را عبدالرزاق يمنى گويند و نيز حکايت مفصلى که در منطق‏الطير است ‏مراجعه شود».
نگارنده تصور نمى‏کند نظر سودى را درباره تطبيق «شيخ صنعان» بر «عبدالرزاق يمنى» بتوان ‏مفيد فايده تحقيقى دانست. شايد سودى از کتابى که با استفاده از داستان شيخ صنعان (مندرج در منطق‏الطير) به ترکى نوشته شده و قهرمان داستان به مناسبتى «عبدالرزاق يمنى» نام يافته اين استنباط را کرده است. اصولاً شارح فاضل سودى در اخذ تصميم راجع به مسائل مبهم تحقيقى و ادبى دلير است و درباره نظرها و ادعاهاى خود مدرکى نشان نمى‏دهد چنانکه مسئله «پير حافظ» را که حتماً و يقيناً يکى ‏از مسائل حل ناشده سرنوشت و زندگى خواجه حافظ است به سهولت حل کرده و«شيخ محمود عطار شيرازى» را پير ارشاد و بيعت حافظ دانسته است (رک شرح سودى تفسير بيت «پير گلرنگ من اندر حق ارزق‏پوشان... حکايتها بود»).
آنچه در کتابهاى ديگر راجع به شيخ صنعان نوشته شده همه تصور و استنباطى‏ست از داستان ‏شيخ صنعان مندرج در منطق‏الطير چنانکه صاحب غياث‏اللغات گويد:
«صنعان بالفتح نام بزرگى که هفت صد مريد داشت و شيخ فريدالدين عطار هم ازمريدان اوست گويند که از بد دعاى حضرت غوث‏الاعظم بر دختر ترسا عاشق شده ازاسلام درگذشت مگر به آخر هدايت غيبى دست او گرفت از مؤيد و کشف و مدار» غياث ص 265.

3. ارسطو در رساله فن شعر خود (Aristotele Poetica) در فصل نهم در بيان رجحان شعر بر تاريخ ‏مى‏گويد:
«وظيفه شاعر حکايت کردن از امورى که بالفعل واقع شده نيست، ولى از آنچه‏تواند دست دهد، يعنى حسب احتمال يا لزوميت ممکن است واقع شود. زيرا فرق‏ميان مورخ و شاعر در سخن موزون گفتن نيست (چنانکه آثار هرودوتوس را مى‏توان‏به وزن در آورد، و باز از يک نوع تاريخ هيچ کمتر نخواهد بود. به وزن باشد يا بدون‏وزن) ولى تفاوت در اين است، که يکى از امور واقع گويد، و ديگرى از آنچه تواند دررسد. از اين‏رو عر از تاريخ فلسفى‏تر و مقصودى جدى‏تر دارد، چه شعر از چيزهاى‏کلى سخن گويد، و تاريخ از فردى».
رک «نامه ارسطوطاليس درباره هنر شعر» با متن يونانى و ترجمه. چاپ لندن، ص 108 و 109.

4. Kath   وsis  اصطلاحى‏ست يونانى که در فصل ششم از رساله فن شعر ارسطو آمده و درباره مفهوم ‏واقعى آن در اين رساله بين مفسرين رساله ارسطو اختلاف وجود دارد ولى در هر صورت يقين است که ‏اين واژه در مفهوم «پاک نمودن و پاکسازى» فارسى و (Purifying) انگليسى و(Purification)  فرانسوى ‏به کار رفته و ابوبشر متى آن را «تطهير» ترجمه کرده است. براى تفصيل اين موضوع رک «نامه ارسطوطاليس ‏درباره هنر شعر» يا(Aristotele Poetica di Augusto Rostagni)   متن و ترجمه ص 102 و گزارشنامه ‏رساله ص 172 تا 176.
5. از هدفها و نتايج بالا نتايج مذکور در بنده‏هاى »ب - ج - ه - و - ز« هدفها و نتايج اصلى هستند و به‏روشنى و وضوح کامل هدف اساسى داستان محسوب مى‏شوند و نتايج «الف - د - ح - ط - ى» درضمن حکايت مندرج است و نتايج درجه دوم به شمار مى‏رود و شايد دو نتيجه کلى «د» و «ط» به‏استنباط و استنتاج شخصى نگارنده باشد.

6. زاهد خلوت‏نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان گذشت با سر پيمانه شد
(حافظ)

7. مغبچه‏اى مى‏گذشت راهزن دين و دل
در پى آن آشنا از همه بيگانه شد
(حافظ)

8. نماز در خم آن ابروان محرابى
کسى کند که به خون جگر طهارت کرد
(حافظ)

9. طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول «مفتى عشق»ش درست نيست نماز
غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
(حافظ)

10. توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون
مى‏گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
(حافظ)

11. در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد
حالتى رفت که محراب به فرياد آمد
بر زمينى که نشان کف پاى تو بود
سالها سجده صاحب‏نظران خواهد بود
محراب ابروان بنما تا سحرگهى
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
نماز در خم آن ابروان محرابى
کسى کند که به خون جگر طهارت کرد
(حافظ)

12. گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا بکوى عشق هم اين و هم آن کنند
(حافظ)

13. ايام خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقى همه بى حاصلى و بلهوسى بود
توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون
مى‏گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
(حافظ)

14. گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
از ننگ چه پرسى که مرا نام ز ننگست
وز نام چه پرسى که مرا ننگ ز نامست
سجاده بيک پياله مى بفروشيم
پس شيشه نام خويش بر سنگ زنيم
(حافظ)

15. دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روى زمين لشکر گير
هزار دشمنم ار مى‏کنند قصد هلاک
گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باک
امروز بحمداللَّه فارغ‏دلم از دشمن
کاندر دل تنگ من جز دوست نمى‏گنجد
(حافظ)

16. آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
در عشق، خانقاه و خرابات شرط نيست
هر جا که هست پرتو روى حبيب هست
آنجا که کار صومعه را جلوه مى‏دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت
تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواست که هر جا که هست با اويم
(حافظ)

17.از دل تنگ گنهکار بر آرم آهى
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
زين آتش نهفته که در سينه منست
خورشيد شعله‏اى است که بر آسمان گرفت

18. گداى کوى تو از هشت خلد مستغنى است
اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد است
اى قصه بهشت ز کويت حکايتى
شرح جمال حور ز رويت روايتى
(حافظ)

19. قسمت حوالتم بخرابات مى‏کند
هر چند کايچنين شدم و آنچنان شدم
مگر گشايش حافظ در اين خرابى بود
که بخشش ازلش در مى مغان انداخت
(حافظ)

20. مرا به رندى و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
(حافظ)

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام مى
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهبست
کنون به آب مىِ لعل خرقه مى‏شويم
نصيبه ازل از خود نمى‏توان انداخت

در کوى نيکنامى ما را گذر نداند
گر تو نمى‏پسندى تغيير کن قضا را
نصحيت‏گوى رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ مى‏بينم مگر ساغر نمى‏گيرد
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاى آسمانست اين و ديگرگون نخواهد شد
مرا روز ازل کارى بجز رندى نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد
پاسخ‏هاى شيخ صنعان به گفته‏هاى مريدان شباهت زيادى به سبک و لحن رندانه حافظ دارد و مى‏توان ‏پايه‏ها و اصول مکتب رندى‏و قلندرى را از همين جواب‏هاى رندانه استنباط و استخراج کرد.

21. دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمى‏پرستى
(حافظ)

در آثار شيخ عطار نيز نظير آثار ديگر سخنوارن کهن ايران موارد اختلاط رسوم و اصطلاحات اديان ومذاهب فراوان به چشم مى‏خورد. چنانکه در همين داستان شيخ صنعان رسوم  و اصطلاحات بسيارى‏از اديان در هم آميخته است. يعنى شيخ صنعان عاشق «دختر ترسا» مى‏شود و «ترسايان» او را به «دير مغان» مى‏برند و مى‏مغانه به دستش مى‏دهند و چون مى مى‏خورد و مست مى‏شود او را وا مى‏دارند که‏در پيشگاه «بت» سجده کند و «بت‏پرستى» آغازد و پيش «بت» مصحف بسوزد مست مست و «زنار» يعنى علامتى را که نصرانيان ذمى به امر مسلمانان و براى امتياز از آنان مجبور بودند با خود داشته باشند بر ميان بندد (به عنوان علامت و نشانه نصرانيت) و چون اين همه به جاى آورد «کافر» شود.

22.آن تلخوش که صوفى ام‏الخبائثش خواند
اشهى لنا واحلى من قُبلة العذارا
(حافظ)

23.در راه عشق وسوسه اهرمن بسى است.
ز مشکلات طريقت عنان متاب اى دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
به کوى عشق منه بى‏دليل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
الا يا ايهاالساقى ادر کاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشکلها
چو عاشق مى‏شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين درياچه موج خونفشان دارد
تحصيل عشق و رندى آسان نمود اول
وآخر بسوخت جانم در کسب اين فضائل
در ره منزل ليلى که خطرهاست بجان
شرط اول قدم آنست که مجنون باشى
طريق عشق طريقى عجب خطرناکست
نعوذباللَّه اگر ره به مقصدى نبرى
طريق عشق پر آشوب و فتنه است اى دل
بيفتد آنکه درين راه با شتاب رود
(حافظ)

24. تشويش وقت پير مغان مى‏دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير مى‏کنند
(حافظ)

25. مقايسه کنيد با مضمون اين ابيات حافظ:
گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن
شيخ صنعان خرقه رهن‏خانه خمّار داشت

26. دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما
(حافظ)

27. ما مريدان روى سوى قبله چون آريم چون
روى سوى خانه خمّار دار پير ما

28. در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاينچنين رفتست  در روز ازل تقدير ما

29. خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريا دلى بجوى دليرى سر آمدى
حلاج بر سردار اين نکته خوش سرآيد
از شافعى نپرسند امثال اين مسائل
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

30.دل چو از پير خرد نقل معانى مى‏کرد
عشق مى‏گفت بشرح آنچه بر او مشکل بود
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسيار در عبارت کرد
حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرآيد
از شافعى نپرسند امثال اين مسائل
در خانقه نگنجد اسرار عشق‏بازى
جام مى مغانه هم با مغان توان زد
عقل مى‏خواست کزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد

31. رک مجالس سبعه مولانا، مجلس اول.

32. براى اشعار بالا رک به مقاله آقاى سليم در دنباله اين يادداشت.

33. براى اشعار بالا رک به مقاله آقاى سليم در دنباله اين يادداشت.

34. رک شرح سودى ج1، ص 41 تفسير غزل «دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما» و ج1 ص 195 تفسير بيت «گر مريد راه عشقى فکر بدنامى مکن».

35. شيخ فريدالدين عطار نيز در ديوان غزليات خود شيخ صنعان را به عنوان مظهر عالى عرفان عاشقانه و «سمبل» مکتب رندى و قلندرى برگزيده است و او را مکرراً »پير ما« مى‏نامد. چنانکه در غزلهاى زير:

پير ما از صومعه بگريخت و در ميخانه شد
در صف دردى کشان دردى کش مردانه شد
و:
بار دگر پير ما رخت به خمّار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد
و:
پير ما بار دگر روى به خمّار نهاد
خط بدين بر زد و سر بر خط کفار نهاد
و:
شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد
پير ما خرقه خود چاک زد و رسوا شد
و:
پير ما وقت سحر بيدار شد
از در مسجد بر خمار شد
   و در غزل اخير به صراحت از تأثير (قصه او «پير ما» که شيخ صنعان‏وار قدم در راه عشق و مستى ‏مى‏نهد و زنار مى‏بندد و حلاج‏وار بر سر دار مى‏رود») در خود و «رهبر عطار شدن» سخن مى‏گويد و نکته جالب اين است که در اين غزل و چند غزل ديگر، اين مظهر عالى عرفان عاشقان منصور حلاج‏است که جز آخرين قسمت سرنوشتش (بر سرِ دار شدن) عيناً سرنوشت شيخ صنعان را دارد (رک به‏ مقاله آقاى سليم در دنباله اين يادداشت‏ها):
پير ما وقت سحر بيدار شد
از در مسجد بَرِ خمّار شد
پير در معراج خود چون جان بداد
در حقيقت محرم اسرار شد
در درون سينه و صحراى دل
قصه او رهبر عطار شد
براى اشعار بالا رک به مقاله آقاى سليم در دنباله اين يادداشت‏ها.

36. براى تفصيل شخصيت «پير حافظ» رک مقاله »پير از نظر حافظ« در نشريه دانشکده ادبيات و کتاب‏ جام جم از نگارنده.

37. اگرچه صريح نظر شيخ عطار در مورد مى همين است که گفته شد ولى توصيفى که از مى و ميخوارى و تأثير آن مى‏کند خالى از منظور اثبات مزاياى مى و مستى و شور وجوش نيست.

38. مؤيد اين استنباط روش خاص خواجه بزرگوار است که معمولاً بدون تصريح به اسم در غزلهاى‏خود به ديگران جواب مى‏دهد و نظر آنها را با لحن نيشدار و استهزاآميز خاصى که دارد رد مى‏کند: چنانکه در جواب شاه نعمت‏اللَّه ولى که گفته است:
«ما خاک را به نيم نظر کيميا کنيم
صد درد را به گوشه چشمى دوا کنيم
فرموده:
آنانکه خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمى به ما کنند
و در پاسخ شيخ سعدى که فرموده است:
درديست درد عشق که هيچش طبيب نيست
گر دردمند عشق بنالد غريب نيست
مى‏فرمايد:
عاشق که شد که يار بحالش نظر نکرد؟
اى خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

39. نظير مضمون اين بيت:
من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم
اينم از روز ازل حاصل فرجام افتاد

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید