ادبیات
طنز حافظ - دکتر محمدرضا شفيعى کدکنى
- ادبيات
- نمایش از جمعه, 19 مهر 1392 19:39
- بازدید: 9806
برگرفته از تارنمای بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار به نقل از تک درخت «مجموعه مقالات» هديه دوستان و دوستاران به محمدعلى اسلامى ندوشن، تهران آثار يزدان، 1380، صص 311-301.
دکتر محمدرضا شفيعى کدکنى
هرکس اندک تأملى در شعرِ حافظ داشته باشد، به نيکى دريافته است که يکى از برجستهترين ويژگىهاى شعر او لحن طنزآميز کلام اوست. مثلاً در اين بيت:
يارب آن زاهد خودبين که به جز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراک انداز
اگر در رابطه معنايى کلمات خودبين و به جز عيب نديد اندکى تأمل داشته باشيم، متوجه مىشويم که حافظ مىخواهد بگويد: «زاهد، خود نَفْسِ عيب است. ذات عيب است. نه اين که داراى عيب باشد؛ خودبين است و به جز عيب نمىبيند. خودش را مىبيند که عيب است. يا عيب را مىبيند که خود اوست.» اما تبديل عبارت او به هر صورت ديگرى، لحن طنزآميز و هنر شگفتآور او را کمرنگ و احتمالاً نابود مىکند.
شايد مقالات و کتابهاى بسيارى در بابِ طنزِ حافظ نوشته شده باشد و مندر اين لحظه به هيچ کدام از آن مقالات يا کتب احتمالى کارى ندارم. من در اينيادداشت بر اساس تعريفى که خودم از طنز دارم، اين مسأله را بررسى مىکنم و معتقدم که تا اين لحظه تعريفى جامعتر و دقيقتر از اين تعريف، در باب طنز، در هيچ زبانى نيافتهام. بر اساس اين تعريف، طنز عبارت است از: «تصويرِ هنرىِ اجتماعِ نقيضَيْن و ضِدّين».
مىدانيد که در منطق، اجتماعِ نقيضين يا اجتماع ضدّين مُحال است، يعنى از ديدگاه منطق نمىتوان تصور کرد که يک چيز هم سياه باشد و هم سفيد يايک چيز در يک آن، در حال حرکت باشد و در همان آن، در حالِ سکون؛ اما هنر،منطقِ خويش را دارد و در منطقِ هنر، يعنى از رهگذر خلاقيت و نبوغِ هنرمند،مىتوان پذيرفت که يک چيز هم ساکن باشد و هم در همان لحظه در حالحرکت. به اين بيت از واعظ قزوينى شاعر عصر صفوى توجه کنيد:
ز خود هر چند بگريزم، همان، دربندِ خود باشم
رَمِ آهوى تصويرم، شتابِ ساکنى دارم
با مقدمات هنرى و تصويرى که شاعر ايجاد کرده است، هر کس اندک استعدادى در قلمروِ التذاذ از شعر داشته باشد، به راحتى مىپذيرد که يک چيز مىتواند در يک آن، هم ساکن باشد و هم متحرک. تعبير بسيار فشرده شتابِ ساکن را، در بافتِ شعرِ اين گوينده به راحتى مىتوان پذيرفت و احساس کرد؛ اگرچه از ديدگاهِ منطق، اجتماعِ نقيضين باشد و مُحال.
در مرکزِ تمام طنزهاى واقعىِ ادبياتِ جهان از داستانهاى چخوف گرفته تا حکايات عبيد و کلمات قصارى که از بزرگان ادب و هنر نقل مىکند و از مقوله طنز شمرده مىشود، اين تصويرِ هنرى اجتماعِ نقيضين قابل رؤيت است.
جاى دورى نمىرويم، در تاريخ ادبيات و فرهنگ خودمان، يکى از بزرگترين طنزپردازان جهان را همه مىشناسند و آن عبيد زاکانى است، معاصر و احتمالاً دوستِ خواجه شيراز. عبيد در قلمرو شعرهاى جِدّى، خيلى اهميتى ندارد، به ويژه که در پرتوِ آفتابِ جهانتابِ حافظ جايى براى هيچ کسى از معاصران او باقى نمانده است. اما در قلمرو طنز، عبيد همان مقامى را داراست که حافظ در حوزه شعر. ما اينک براى نشان دادنِ «تصوير هنرى اجتماع نقيضين» در مرکزِ طنزهاى عبيد به يکى دو نمونه قابلِ نقل از گفتار او مىپردازيم:
خطيبى را گفتند: مسلمانى چيست؟
گفت: من، مردى خطيبم. مرا با مسلمانى چه کار؟!
هر کسى با مفهوم خطيب و نقش خطيبان در جامعه اسلامى آشنا باشد مىداند که نه تنها شرطِ اولِ خطيب بودن مسلمان بودن است بلکه خطيب، سخنگوى همه مسلمانان نيز هست. اما عبيد با اين بيان هنرى خويش، خطيب بودن را ضد مسلمان بودن يا نقيض مسلمان بودن تصوير کرده و در ذاتِ آن خطيب به نمايش در آورده است. يا در اين حکايت:
قزوينى را پسر در چاه افتاد. گفت: جانِ بابا! جايى مرو تا من بروم رَسَن بياورم و تو را بيرون کشم!
در مرکز تمامى طنزهاى ادبى، نوعى اجتماع نقيضين يا ضدين محسوس است. البته بايد توجه داشت که ميانِ هزل و هجو و مضاحک با طنز تفاوت بسيار وجود دارد ممکن است هر يک از اين انواع، داراى ويژگى طنز باشد و ممکن است نباشد. نه هر طنزى هزل و هجو و مضحکه است و نه هر هزل و نجو و مضحکهاى، طنز. بسيارى از هجوها، به ويژه هجوهاى رکيک و دشنامگونه، فاقدِ خصوصيتِ طنزند و بعضى از آنها برخوردار از زمينه طنزآميز، مثلاً در اين قطعه از قديمىترين نمونههاى هجو در زبان فارسى طنز بسيار عميقى نهفته است، شعر از منجيكِ ترمذى از شاعران قرن چهارم هجرى است:
اى خواجه! مر مرا به هجا قصدِ تو نبود
جز طبعِ خويش را به تو برکردم آزمون
چون تيغِ نيک کش به سگى آزمون کنند
وآن سگ بوَد به قيمتِ آن تيغ رهنمون
که شاعر از يک سوى مىگويد قصدِ هجو تو را ندارم و از سوى ديگر بدترين هجو را در حق او مىسرايد (اجتماع نقيضين) و اين با نوع هجوهاى رکيكِ امثالِ سوزنى و بعضى از متأخرين امثال يغماى جندقى زمين تا آسمان تفاوت دارد.
پس ميان هجو و هزل، به هيچ روى ملازمهاى وجود ندارد و همچنينميان طنز و خنده نيز ملازمهاى نيست، گاه يک طنز مىتواند شخصى را بگرياند.داستان آن مردى که در تموزِ گرم نيشابور، يخ مىفروخت و کسى خريدارش نبودو مىگفت: «نخريدند و تمام شد!» از دردناکترين طنزهاى جهان است، اينکه از زبان حکيم سنايى بشنويم اين طنز لطيف دردناک و نجيب و انسانى را:
مَثَلت هست در سراىِ غرور
مَثَلِ يخ فروش نيشابور
در تموز آن يَخَک نهاده به پيش
کس خريدار نىّ و او درويش
اين همى گفت و، زار مىگرييد
که «بسى مان نماند و کس نخريد»!
تمام طنز در بسمان نماند و کس نخريد نهفته است که دقيقاً تصويرى است از اجتماعِ نقيضين.
حتى در گفتار عادى مردم، آنجا که هنر عوام آغاز مىشود، چه درمضاحكِ ايشان و چه در تعبيرات روزمره آنان، گونههايى از تصوير هنرى اجتماعنقيضين را مىتوان ديد، وقتى مىگويند: «ارزانتر از مُفت» يا «فلان هيچ کساست و چيزى کم» يا «فلان از هيچ، دو جو کمتر ارزد» يا «فلان ظرف پُر از خالىاست» اينها همه تصاويرى از اجتماع نقضين است و اوجِ طنز.
حتى در برخورد شاعرانه کودکان نسبت به مفاهيم و اشياء، گاه به گونهاى ناخودآگاه، طنزهاى عميقى وجود دارد.
مادرى، اسباببازى کودكِ سه سالهاش را، به دليلى پنهان کرده بود ومىگفت: گم شده است.
کودک با لحنِ بسيار جدّى گفت: بايد گم شدنش را ببينم!
اين تعبير طنزآميز و عميق کودک که مىخواست گم شدنش را ببيند، تصويرى است از اجتماع نقيضين.
هر قدر تضاد و تناقض آشکارتر باشد، و از سوى ديگر گوينده ودر تصوير اجتماعِ آنها موفقتر، طنز به حقيقتِ هنريش نزديکتر مىشود. پيداست کهتصوير اجتماع نقيضين جز به نيروى تخيل - که عنصر اصلى تمام هنرهاست -امکانپذير نيست. در هر بيان طنزآميزى دو امر متناقض يا متضاد، به کمک نيروى گوينده، به يکديگر گره خوردهاند و به اجتماع و وحدت رسيدهاند، اجتماع و وحدتى که تنها در بافتِ هنرى آن گوينده، به وجود آمده و اگر از آن صرفنظر کنيم، هيچ ذهنى وحدت و اجتماع آن دو نقيض يا ضد را نمىپذيرد.
وقتى يک از اعاظمِ فقهاى عصر ما، به دلايلى، نوشيدن پپسىکولا راناپسند (و نه حرام) تشخيص داده بود مىگفتند يکى از ميخوارگان مىگفته است:
از وقتى ايشان نوشيدن پپسىکولا را ناپسند اعلام کردهاند، آدم نمىداند عرقش را با چه چيزى بخورد!
طنز تنها در گفتار و هنرهاى زبانى جلوه نمىکند، گاه در رفتار انسان، طنز، آگاه يا ناآگاه، خود را نشان مىدهد تا بدانجا که مجموعه حرکت يک اجتماع بهمرحله طنز مىرسد و ساختار يک جامعه تبديل به طنز مىشود و اگر با تاريخ اجتماعى ايران آشنا باشيم، در بسيارى از اين لحظهها طنز را آشکار مىتوانيم مشاهده کنيم. رفتار بسيارى از حُكّام، طنز است، يعنى در يک آن، دو سوى تناقض را در خويش دارد و شعارهاى سياسىشان، نيز، در تحليل نهايى طنزاست: هم گريهآور و هم خندهدار. به نظرم جامعه عصر حافظ يکى از بهتريننمونههاى شکلگيرى اين تناقض در ساخت جامعه است و شايد به عنواننمونه، رفتار امير مبارزالدين را بتوان از بهترين نمونههاى تجسم اين تناقض دربافت جامعه دانست، اما وقتى اين تناقضها با برخوردى هنرى، چه از سوىعوام و چه از سوى خواص، تصوير شود، طنز به معنىِ دقيقِ کلمه آشکارمىشود:
عيبم بپوش، زنهار! اى خرقه مىآلود
کان پاكِ پاکدامان بهرِ زيارت آمد
حافظ از خرقه مىآلودِ خويش مىخواهد تا عيبِ او را در برابر آن پاكِ پاکدامان بپوشاند و اين بهترين تصويرِ هنرى از اجتماع نقيضين يا ضدّين است. يا وقتى مىگويد:
کردهام توبه، به دستِ صنمِ باده فروش
که دگر مى نخورم بى رُخِ بزم آرايى
در اين بيانِ طنزآميز و شگفتآور او، چندين نوع تناقض يا تضاد به يکديگر گره خورده است (و اين از نوع صنعت تضاد، که در کتب بديع مورد بحث قرار گرفته است، نيست و در حقيقت ربطى به آن صنعت ندارد) و به يارى بيان هنرى معجزهآساى او حالتِ پذيرفتنى و قابل قبول يافته است: نخست آنکه توبه - با مفهومى که ما در ذهن داريم و در شريعت آمده است - امرى است کهبايد بر دستِ شخصى که از هر گونه خلاف شرعى برکنار است، انجام شود درصورتى که صنم بادهفروش هم به اعتبار صَنَميّت (در معنى لغوى کلمه ياد آورِبت و بتپرستى است) و هم به اعتبارِ معنىِ استعارىِ آن (که زنى است زيبا) وهم به اعتبار اين که باده فروش است (و کارى خلاف شرع انجام مىدهد) هيچگونه مناسبتى با توبه دادن ندارد. توبه در حقيقت نقيض يا (اگر بخواهيم اصطلاحرا درستتر بکار ببريم) متضادِ هويتِ صنم بادهفروش است، ولى در بيانِ هنرىِحافظ توبه بر دستِ همين صنمِ بادهفروش (اجتماع نقيضين يا ضدّين) که محالاست حاصل شده است و اگر بخواهيم صورتِ کامل طنز را در اين شعر دريابيمبايد به مصراع دوم توجه کنيم و به رابطهاى که ميان اين دو مصراع وجود دارد. درحقيقت، تناقض اصلى در رابطه ميان اين دو مصرع نهفته است و توبه کردن، بردستِ هر کس که باشد، به هر حال، معنايى دارد که با موضوعِ آن (حاصل معنىمصراع دوم) کاملاً متناقض است:
که دگر مى نخورم بى رخ بزم آرايى
مىبينيد که تمام اجزاى اين بيت از عناصر متناقض و متضاد شکل گرفته، عناصرى که فقط در بيانِ هنرىِ حافظ مىتوان اجتماع آنها را پذيرفت و از تصور آن لذت برد. به لحاظ ساخت شعرى پيچيدهترين صورت بيان طنزآميز در اين بيت ديده مىشود. هر مصراع بطور جداگانه از دو سوى متناقض به حاصل آمدهاست:
کردهام توبه/ به دست صنمِ باده فروش
اين خود يک تناقض که به تنهايى در کمال مهارت هنرى تصوير شده است و مصراع دوم نيز به تنهايى همين تناقض را در ساختِ مستقّلِ خويش دارد:
که دگر مىنخورم / بى رخِ بزمآرايى
حال هر کدام از اين دو ساخت مستقّلِ متناقض را که در کنار ديگرى قرار دهيم، ترکيب پيچيدهاى از اسلوب طنز و تصوير هنرىِ اجتماع نقيضين را در متعالىترين شکل آن مشاهده مىکنيم. يک بار ديگر از اين چشمانداز به اينابيات توجه کنيد:
خدا را محتسب ما را به فريادِ دف و نى بخش
که ساز شرع ازين افسانه بى قانون نخواهد شد
***
من که شبها رهِ تقوى زدهام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد!
***
خرقه زُهد و جام مى گرچه نه درخورِ هماند
اين همه نقش مىزنم از جهتِ رضاى تو
***
در مقامى که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشى!
چنانکه پيش از اين يادآور شدم، استفاده از اين اسلوبِ بيان، منحصراً کارِ حافظ نيست. حتى عامه مردم، چنانکه ديديم، از اسلوب طنز بهترين برداشتها را در گفتار و مضاحک خويش دارند و از سوى ديگر، چنانکه در جاهاى ديگرنشان دادهام، تصوير اجتماع نقيضين در تمام موارد، کاربردى طنزآميز ندارد و بيان پارادوکسى، يکى از قلمروهاى هنرنمايىِ شاعران در هر زبانى است. اما در اينجا مىخواهم به نکتهاى اشاره کنم که به نظرم در کارِ حافظ حالتى استثنايىدارد و آن قلمرو طنز اوست.
قلمرو طنزِ حافظ را در سراسر ديوان او، بى هيچ استثنايى رفتارِ مذهبىِ رياکارانِ عصر تشکيل مىدهد. شما مىتوانيد ديوان حافظ را يک بار از آغاز تا انجام، از اين ديدگاه، به دقت مورد بررسى قرار دهيد؛ حتى يک مورد بيان طنزآميز نمىتوانيد پيدا کنيد که در ساختار معنايى آن بخشى از عناصر مذهب وجود نداشته باشد:
چنين که صومعه آلوده شد به خونِ دلم
گَرَم به باده بشوييد، حق به دستِ شماست
آلوده شدن (نجس شدن) و به باده شستن (تطهير نجس به نجس) و ازهمه مهمتر حق به دست شماست يعنى باده حق است، همان بادهاى که بهدست شماست. تمام اجزاى اين بيت از گرهخوردگىِ تناقضها ترکيب يافتهاست و يکى از دو سوى تناقض را در تمام اجزاى آن، مذهب و مبانىِ اعتقاداتِ مذهبى تشکيل مىدهد.
من در اين باره هيچگونه آمارى نگرفتهام، وى تا آنجا که حافظه من - که انس بسيارى با شعرِ حافظ دارد - يارى مىکند، حتى يک مورد استثنا نمىتوان يافت که در شعرِ حافظ بيان طنزآميزى ديده شود و در ترکيب اجزاى متناقض آن، عنصرى از عناصر مذهب ديده نشود و اين بزرگترين و مهمترين ويژگىِ شعر اوست که با هنر خويش و با طنز خويش ساختارِ متناقض جامعه را تصوير مىکند؛ جامعهاى که ترکيب آن بر اساسِ «ريا» استوار شده است. مگر «ريا» خود چيزى جز «تناقض» مىتواند باشد؟ واقعاً هيچ انديشيدهايد که «ريا» از چيزى بهوجود مىآيد؟ از تناقض. تناقض ميانِ «دل» و «رفتار»: «رفتار» مطابق شريعت، «گفتار» مطابق شريعت، اما «دل» متوجهِ فريب مردم، براى جلب قدرت و استمرار حکومت. حاکميتِ امير مبارزالدين با آن سوابق و رفتارهايش چيزى جز ترکيب تناقضهاست؟ چه طنزى بالاتر از اين که کسى با عالىترين اسلوب بيان هنرى خويش، اين چنين تناقضى را تصوير کند:
محتسب شيخ شد و فسقِ خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سرِ بازار بماند
***
دوش ازين غصّه نخفتم که فقيهى مىگفت:
حافظ ار مست بوَد جاى شکايت باشد
***
به آبِ ديده بشوييم خرقهها از مى
که موسمِ وَرَع و روزگارِ پرهيز است
در آستينِ مرقّع پياله پنهان کن
که همچو چشم صُراحى زمانه خونريز است
***
فقيهِ مدرسه دى مست بود و فتوى داد
که مى حرام، ولى بِه ز مالِ اوقاف است
کوششِ حافظ براى تصوير هنرىِ اجتماع نقيضين در ساختِ جامعه، و نشان دادنِ اين که يکى از دو سوى اين تناقض را عنصرى از عناصرِ مذهب تشکيل مىدهد، بازگشتنش به جنبه سياسىِ شعرِ اوست. شعرِ حافظ در تاريخ ادبيات ايران، ضمناً سياسىترين شعرهاست. حتماً خوانندگان مقام شعر را درحدِّ منظوماتِ سياسىِ بعضى از گويندگان قديم و جديد پايين نخواهند آورد.
اما چرا اين شعر سياسى، طنز خويش را همواره به عنصرى از عناصر مذهب گره مىزند؟ زيرا حکومت عصر، قدرت خوش را به مذهب و عناصر اعتقادى مردم گره زده است و در عمل بيش از حکومتهاى ديگر از زبان مذهب و از نيروى اعتقاد مردم مىخواهد به نفعِ خويش استفاده کند. اين يک واقعيت انکارناپذير است که حاکميت، در طولِ تاريخِ ايران، همواره حاکميتِ مذهبىبوده است: الملک والدين توأمان از گفتههاى عصر ساسانى است، ولى شايد کهنترين از عهد ساسانى نيز سابقه داشته باشد. همواره حکومتها متّکى به روحانيت بودهاند؛ حتى لامذهبترين حكّام، باز براى ادامه قدرت خويش، بهگونهاى به مذهب و روحانيت باج مىدادهاند، اما در سرزمينى که همواره حکومت و مذهب «توأمان» بودهاند، در بعضى از ادوار، بنابر دلايل مختلف، بعضى از حكّام، تکيه و تأکيد بيشترى بر مذهب داشتهاند. تصور من بر آن است که عصرِ حافظ به ويژه روزگارِ امير مبارزالدين، يکى از نمونههاى برجسته اين ويژگى در تاريخ ايران است: اوج بهرهورىِ حاکميت از نيروى تعصب مذهبى براى ايجاد فشار و سرکوب نيروهاى مخالف. طبيعى است که در چنين شرايط تاريخى طنز شاعر که ناظر بر تناقض هاى داخل نظام اجتماعى و سياسى و ساختار حکومت است، متوجه اهرمِ قدرتِ عصر که همانا مذهب است، مىشود.
استفاده حافظ از سنّتِ شعرهاى مُغانه و ادبياتِ ملامتىِ گويندگانِ قبل ازخويش، و به ويژه سنايى، خود از سرچشمههاى اصلىِ توانايى او در خلقِ اينفضاى هنرى است. شايد در اين قلمرو، سنايى را بتوانيم مؤسس و بنيادگذار بهحساب آوريم؛ بيهوده نيست اگر او را »آدمِ« شعر فارسى خواندهاند.
اين که مىگويند و گويا در اصل، سخنِ بودلر است - که «هر هنرى از گناهسرچشمه مىگيرد»(1) به نظر من معنايى جز اين ندارد که توفيق هر اثر هنرىبستگى دارد به ميزان تجاوزش به حريم تابوهاى يک جامعه. در مورد طنز هم، کهگونهاى از هنر است، مىتوان گفت که عمق آن و يا استمرار و ارزش آن وابسته بهميزان تجاوزى است که به حريم تابوها دارد. تابو را در معنىِ عامِ آن بکار مىبرمکه شامل هر نوع مفهوم «مسلّط» يا «مقدّس» در محيط اجتماعى باشد، به ويژه از اين ديدگاه که مىتواند مورد سوء استفاده حاکميتها و قدرتها قرار گيرد و جامعه را از سير تکاملى باز دارد. مثلاً «صومعه» يک مفهومِ مسلّط و مقدساست. «خانقاه» در عصرِ حافظ يک مفهوم مسلّط و مقدّس است. سکس يک امرمسلّط است که در شرق حالت تابو دارد. هر قدر تجاوز طنز، به حريم اين تابوها بيشتر باشد، نفوذش و استمرارش بيشتر است.
مقايسه کنيد عبيد و سوزنى و حافظ را: سوزنى تجاوزى که دارد، تجاوز بهحريم واژگان سکس است يا به حريم چيزى که آن را «ناموس» خواندهاند. شايد به جاى تابو اصلاً بشود ناموس را بکار برد، لغتاً هم معنايى شبيه به همين دارد. مسلماً در مشرق زمين، به ويژه در قديم، مردم به مسأله ناموس اهميت بسيارمىدادهاند. سوزنى اساس کار خود را بر حمله يا اعتراض و تجاوز به قلمرو ناموس اشخاص قرار داده است. از خواهر و مادر و زن شخص مورد هجو، با کلماتى و اوصافى سخن گفته است که در حقيقت آن تابو يا آن ناموس مورد تجاوز شعر وى واقع شده است، اما حافظ هرگز چنين کارى نکرده است، حافظ تابوهاى ديگرى را مورد هجوم قرار داده است: صومعه را، خانقاه را، محتسب و شحنه را، و عبيد حدّ فاصل سوزنى و حافظ است، با اين تفاوت که عبيد در مقايسه با سوزنى با «نوع» سر و کار دارد و نه با شخص و به همين دليل هنرش استمرار دارد. اما تفاوتى که به لحاظ اسلوب با سوزنى دارد، اين است که کار او طنز است و کار سوزنى هجو، و به لحاظ نوع تابوها، تفاوت او با حافظ در اين است که حافظ در دايره تابوهاى خاصّى شبکه طنز خود را گسترش مىدهد، تابوهايى که مردم زمان نسبت به آنها همان حالت آمبيوالانس را احساس مىکنند و شايد هم انسان در تاريخ اين آمبيوالانس را نسبت به آنها دارد، به ويژه که مفاهيم اساطيرى و رمزى آنها در حال تحول مداوم است.
افلاطون گفته است: در کمدى، روح آميزهاى از رنج و لذت را تجربه مىکند. در طنزِ حافظ نيز وضع چنين است. آنجا که شعر او لحن طنز به خود مىگيرد، آميزهاى از لذت و رنج است که ما را در خود فرو مىبرد:
صوفيان واستدند از گروِ مى همه رخت
دلقِ ما بود که در خانه خمّار بماند
داشتم دلقى و صد عيبِ مرا مىپوشيد
خرقه رهنِ مى و مطرب شد و زُنّار بماند
***
نقدِ صوفى نه همه صافى بى غش باشد
اى بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد
وقتى خوانندهاى اهل آشنا در اين بيت خاقانى که مىگويد:
از اسب پياده شو بر نطعِ زمين رخ نه
زير پىِ پيلش بين شهمات شده نعمان
تأمل کند، هر قدر در کار هنر مدعى باشد، احساس نوعى شگفتى و تعجب به اودست مىدهد که شاعر به تناسب موضوع مورد نيازش، چه شبکه گستردهاى از زندگى شطرنج و اسطوره را، يک مرتبه در چنين فضاى محدودى، به هم نزديک کرده است به راستى کيمياى کارى است! در حدِّ اعجاز است! ما از او در شگفت مىشويم و در آن هنگام که خيام مىگويد: «جامىست که عقل آفرين مىزندش»، به آخر رباعى که رسيديم، نه از کار شاعر، بلکه با او، به همراهِ او حالت شگفتى بهما دست مىدهد که اين چه تجربهاى است؟ اين چه لحظهاى است؟ ولى درمورد حافظ شما هر دو کار را، در يک زمان، انجام مىدهيد: هم از او تعجبمىکنيد و هم با او:
من که شبها رهِ تقوى زدهام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد!
و اين همان چيزى است که هِگِل در مورد كُمدى گفته است: عالىترين نوع کمدى آن است که تماشاگر به جاى اينکه به بازيگر خنده کند، با او خنده مىکند.
يادداشتها:
1. اين سخن بودلر بسيار شبيه است به گفته بعضى از حکماى اسلامى که گفتهاند: »ايمان کامل« نمىتواند با «خلاقيت هنرى» جمع شود.