سه شنبه, 04ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا - بخش اول

ادبیات

نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا - بخش اول

برگرفته از روزنامه اطلاعات
 

ملک‌الشعرا بهار، شاعر نامدار این عصر را همگان می‌شناسند. سخنور بلندآوازه‌ای که علاوه بر سخن‌سرایی و روزنامه‌نگاری، در کارهای فرهنگی و دانشگاهی و دیوانی نیز دست‌اندرکار بود. اشعار و مقالات پژوهشی ادبی و بررسیهای اجتماعی و سیاسی او را همه دیده‌اند و درباره آنها رسالات متعدد نوشته شده. کتاب «تاریخ احزاب سیاسی» بهار معروف است و کتاب «سبک‌شناسی» او کتاب درسی دانشگاهی است.

ادبیات به ویژه شعر سنتی فارسی همیشه در تاریخ فرهنگی ما تأثیر به سزا داشته است و اهل ادب از شهرت خاصی برخوردار بوده‌اند. می‌توان گفت که بهار در دوران خود (در ثلث اول سده چهاردهم هجری شمسی) ملک‌الشعرای ایران بود و گفتار بلند خراسانی او در ذهن جوانها اثر می‌گذاشت و سخندانان نیز شعرش را پذیرا بودند.

در سالهایی که نگارنده در تهران دانشجوی دبیرستان بود (1313ـ 1310) بهار شاعر معروفی بود. اشعار او گاهی در مجلاتی مانند مهرگان و مهر و آینده منتشر می‌شد. دلبستگی فراوانی که به شعر و ادب پارسی داشتم، موجب می‌شد که آنها را به دست بیاورم، بخوانم و باز بخوانم. از این روی رفته رفته چند هزار بیت شعر فارسی در گنجینة خاطرم جای گزید، من جمله بخشی از شعرهای بلند شاهنامه و بوستان و گلستان و غزلیات سعدی و حافظ و بسیاری از سروده‌های بهار که اکنون مورد بررسی این نوشتار است.

در دوران آموزش دانشگاهی و چند سال پس از آن با کتابهای تحقیقی بهار مانند سبک شناسی و «تاریخ سیستان» اندک آشنایی پیدا کردم. اندک بدان سبب که ادبیات فارسی کار حرفه‌ای من نبود که در جزئیات تخصصی مانند ریشه لغات عربی و سنسکریت و حواشی تاریخی غرقه شوم. آشنایی من با شعر بهار بر پایه ذوق ادبی و هنری یکی از اهل علم بود، نه بر بنیان پژوهش و کارشناسی که در زی ادیبان حرفه‌ای است.

شاید نگارنده را بتوان یکی از دوستداران ادب فارسی شمرد که از دوران نوجوانی مجذوب هنر کلامی و نقشهای خیال‌انگیز شعر سنتی فارسی شده باشد، به قول ابوسعید ابوالخیر: «مستک شده‌ای همی ندانی پس و پیش!»

پیش از نخستین سفر به آمریکا و غرقه شدن در کارهای علمی (1323)، استاد بهار را چند بار در مجامع ادبی دیده بودم. یک بار در خدمت مرحوم حسنعلی راشد سخندان و سخنران مشهور رادیو تهران، که عنایتی به نگارنده داشت، به خانه ملک رفتیم. به یاد دارم روز زمستانی سردی بود و هر سه زیر کرسی نشستیم. آن روز ملک از راشد با احترام بسیار درخواست می‌کرد که سرپرستی و سردبیری مجله ادبی مهر را که مهمترین مجله ادبی ایران بود، به عهده بگیرد، گمان می‌رفت که بهار در این پیشنهاد صاحب رأی بود.

اکنون پس از گذشت بیش از شصت سال از آن روزگاران، خواستم چند نکته درباره چند شعر بهار بر مبنای ذوق خود بنویسم، بی‌آنکه نقد فراگیر بر همه سروده‌های بهار را در میان بیاورم، هرچند کارشناسان ادیب خود بر این نکته‌ها که خواهد آمد وقوف دارند، ولی گمان می‌رود که نگرش کسانی که از شهر علم به متاع ادب می‌نگرند، برای خوانندگان دوران فنّاوری بی‌فایده نباشد، به ویژه در لابلای سخن بعضی نکات عرضه می‌شود که حاصل تجربه‌های شخصی نگارنده است؛ یعنی نشانه‌هایی از تأثیرگذاری شعر بهار در تفکر جوانان ایرانی نسل بعد از او.


صلابت بهار

یکی از نکته‌هایی که مرا به شعر بهار نزدیک کرد، جاذبه سخن بلند خراسانی اوست، عجز و لابه در گفتارش دیده نمی‌شود، در میدان سخن دلیر می‌تازد. هنگام گرفتاریهای سیاسی و حبس و تبعید گریه و زاری نمی‌کند. گویی از فراز کوههای سرکشیدة خراسان سخن می‌گوید. گلایه‌های نظمی بهار، گلایه‌های فردوسی و مسعود سعد و ناصرخسرو را به یاد من می‌آورد. در دورانی که ما نوجوانان مرعوب صوَر شکوه اروپا و آمریکا بودیم.

در دبیرستان داستانهایی می‌شنیدیم که اگر واقعیت هم نمی‌داشت، باز از حکایات ناپختة افسانه‌وار که در کتابهای ما از شاعران قدیم می‌نوشتند و معلمان آنها را طوطی‌وار روایت می‌کردند، خوشتر بود. گفته می‌شد که بهار1 در حبس رضاشاه، غزلی توسط یکی از دیوانیان بانفوذ2 برای او می‌فرستد که شعری بلند و دلیرانه بود.

در آن زمان، ابهت رضاشاه و خشونت شهربانی را در کوچه و بازار و مدرسه چنان در ذهن ما ثبت کرده بودند که در عالم خیال هم کسی جرأت نمی‌کرد به عکس او چپ نگاه کند. زندان قصر و اوین در ذهن ما با الموت و باستیل همتراز بود. در افتادن شاعری با رضاشاه مانند نبرد رستم با اکوان دیو بود! در چنین جوّی سخن ملک دلیری فراوان یک شاعر خراسانی همتای مسعود سعد، را خوش جلوه‌گر می‌ساخت. بعضی از ابیات آن غزل معروف را از حافظه خود نقل می‌کنم:

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر از کلبه درویش نیست

طاهر آن دامن کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست

گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز آن خون که مقدار نگینی بیش نیست

گر دلت با من نباشد قصر تجریش است بند
ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست

من نیم سلمان و بواحمد، ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعه بندیش نیست

بر کس ای قاضی منه بهتان به خون من از آنک
قاتل من در جهان جز عشق کافر کیش نیست

***

آن‌کو نکند فهمی زین کلک خیال‌انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

استعداد هنری طبیعی بهار

استعداد غریزی و نیروی زیباشناخت بهار او را از دیگر شاعران معاصرش ممتاز می‌کند. به قول حافظ: «قبول خاطر لطف سخن خدادادست». گمان دارم بهار از استعدادهای ادبی نادر ایران باشد. از آن استعدادها که اگر در محیط آزاد مناسبی پرورش می‌یافت، در رده‌های پیشین سرایندگان پارسی زبان، فراتر جای می‌گرفت. گرفتاریهای اجتماعی و اقتصادی ایران و برکناری ایران از مراکز علمی جهان، به استعدادهای نادر رخصت جهانگیری نمی‌داد. درخت تناور شعر و فرهنگ بهار جا داشت که بر میدان فراختری سایه بیفکند. گمان دارم نام او با گذشت زمان فراگیرتر شود، آنگاه که استادان ادب شعرهای رده دوم و مدیحه‌های او را کنار بگذارند.

همزمان با بهار، در ایران ادبای بزرگ و شاعران معروف داشتیم؛ مانند ادیب پیشاوری و ادیب نیشابوری، علی‌اکبر دهخدا، محقق عالیقدر محمدقزوینی، بدیع‌الزمان فروزانفر، رشید یاسمی، ادیب‌الممالک فراهانی، جلال همائی، ایرج میرزا، نیما، شهریار، امیری فیروزکوهی، حمیدی، توللی و رهی معیری. هر کدام از این دانشوران خصائص ویژه خود را داشتند؛ مثلاً مرحوم قزوینی پژوهنده‌ای منصف و درستکار و دقیق و پرکار و بلندمرتبت بود و در مباحث ادبی، از حکم‌گزاران و بلکه سرآمد آنان به حساب می‌آمد؛ اما نثرش ساده و دلپسند نبود. دهخدا بسیار با ذوق بود و خوب چیز می‌نوشت و طنز گزنده به کار می‌برد. ادیب‌الممالک طبع شعر و قاد داشت. آن دو ادیب خراسانی که نام بردیم، استادان مسلم ادب فارسی و عربی بودند که بسیاری از دانشوران سده چهاردهم در محضرشان درس خوانده بودند. بهار و فروزانفر از گروه کثیر شاگردان ادیب نیشابوری بودند.

از نظر ذوق و زیباشناسی شعر، بهار در میدان سخنوری این دانشوران جای ممتازی دارد. مرکب پژوهشگرانی مانند فروزانفر و قزوینی و دهخدا در عرصه تحقیق تیزروتر از بارگی دیگران است؛ ولی شاهین شعر بهار در آسمانهای برتر از همگان پرواز می‌کند.3

در دوران جوانی بهار، ایران در بازماندگی اقتصادی و انزوای فرهنگی می‌زیست. بیشتر آرزوهای جوانان در محیط فروبسته آن روزها، وزیر و وکیل شدن و رسیدن به مقام مؤثر دیوانی بود. بخشی از نیروی کسانی مانند بهار در این راه به هدر رفت. همچنین رفت و آمد به اروپا موجب می‌شد که عنوانهای دانشگاهی غرب کارگشا باشد. کشورهای اروپایی هم پس از جنگ جهانی اول برنامه‌های مستعمراتی خود را تعدیل کردند که از پشتوانه فرهنگی و سیاسی نیز استفاده کنند. بعضی کشورها، برای دانشجویان خارجی در دانشگاهها تسهیلاتی قائل شدند که عنوانهایی مانند لیسانس و دکتری را آسانتر در دسترس ایشان بگذارند.

دارندگان این نیروی جدید آنگاه که به کشورهای خود (جهان سوم) بازمی‌گشتند، از سوی سفارتخانه‌های کشورهای عنوان دهنده پشتیبانی می‌شدند و به مقامات سیاسی دولتی می‌رسیدند. صاحبان عنوانهای غربی غالباً بر گردة مردم کشورهای شرقی سوار می‌شدند و با پشتیبانی از سیاست غرب، از مردم شرق سواری می‌گرفتند. در آن روزگاران توده مردم ما خریدار پیشرفتهای مادی غرب بودند و فرهنگ اصیل شرقی را فرودست می‌پنداشتند. عنوانهای غربی مانند دکتر و مشاور و کارشناس کارگشا بود، گو آنکه به رایگان به دست آورده باشند. در چنین محیطی، اهل علم و هنر و فضیلت فرهنگ کهن کشور، در اقلیت می‌ماندند.

هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهـان راستـی، آشـکارا گزنـد

(فردوسی)

اکنون پس از بیش از نیم قرن از دوران بهار، مسأله جدید فرار مغزها یا مهاجرت پیش آمده است. بعضی ایرانیان صاحب استعداد ذاتی، که در رشته‌های کارشناسی خود در غرب محیط‌ مناسبی یافته‌اند، برومند و صاحب‌نام شده‌اند. در میان ایشان فرهیختگان نامدار یافت می‌شود، ولی متاسفانه غالب فرهیختگان ایرانی‌تبار غرب‌نشین از فرهنگ ایران و زبان و ادب فارسی به دور می‌مانند و ناگزیر در کارهای دانشی و فناوری رده اول هم کمتر پروانه‌ کمک به مردم زادگاه خود می‌یابند.

قصیده سرگذشت شاعر

این قصیده روان 74بیتی را بهار در پایان دوره چهارم مجلس شورای ملی به سال 1302 سروده است. قصیده اشاراتی به روزگار جوانی و زندگانی بهار دارد، و با این مطلع آغاز می‌شود:

یاد باد آن عهد كِم بندی به پای اندر نبود
جز می اندر دست و جز عشقم به سر اندر نبود

خوبتر از من جوانی خوش‌کلام و خوش خرام
در میان شاعران شرق سرتاسر نبود

در سخنهای دری چابکتر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان یک سخن‌گستر نبود

بیست ساله شاعری با چشمهای پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام‌آور نبود

اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
زاوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود

شعر می‌گفتیم و می‌گشتیم و می‌بودیم خوش
بزم ما گهگاه بی مهر و خنیاگر نبود

شاعر آنگاه به آغاز انقلابهای اجتماعی  و گرایش طبع خود به آن اشاره می‌کند که از راه قلم و قدم وارد میدان سیاست شده بود.

شور و شرّی نا گه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود

در صف طلاب بودم، در صف کتّاب نیز
در صف احرار همچون من یکی صفدر نبود

روزنامه‌گر شدم با سانسان، همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سانسان، همسر نبود

در هزار و سیصد و سی روسیان روسبی
طرد کردندم به ری، زیرا کسم یاور نبود

بهار، جوان بیست و چند ساله را در 1330 ق از مشهد به تهران تبعید می‌کنند، در میان راه راهزنان بار و بنه‌اش را به غارت می‌برند. او به تهران می‌رسد. هشت ماه در تهران پرآشوب، سیاستگران غارتگر اموال مردم را نیز مشاهده می‌کند و با دلسردی به زادگاه خود باز می‌گردد.

هشت مه ماندم به ری، پس بازگشتم زی وطن
كِم توان فُرقت یاران دانشور نبود

نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود

از خدا بیگانه‌ام خواندند، اندر مرز طوس
از خدابیگانگان، اما به پیغمبر نبود

زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شكّرین کلکی که چون او هیچ نیشکر نبود

در 1332ق مردم دره جزو کلات و سرخس، بهار را به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب می‌کنند و او بار دیگر به تهران می‌رود. چندی بعد بهار را به بجنورد تبعید می‌کنند. تیمورتاش (سردار معزز) از بهار پشتیبانی می کند و دگر باره او را به نمایندگی مجلس شورای ملی به تهران می‌فرستند.

مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود

گر چه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زانکه یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود

نک بر آن عهدم که از ری بازگردم زی وطن
کاندر این میخانه‌ام جز زهر در ساغر نبود

لفظ دلبر راندم، اما خلق را دل بر نتافت
شعر نیکو گفتم، اما قوم را مشعر نبود

در محافل پا نهادم، غیر گرگ و گوسفند
در مجامع سر زدم، جز اسب و جز استر نبود

دسته‌دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گلّه را باور نبود

افعیانی آدمی‌وش، مردمی افعی‌پرست
وه که اندر دست من گرزی گران‌پیکر نبود

کوفتم سر زافعیان، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود

کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان
خانة نوشیروان، هرگز چنین بی‌در نبود


دوبیتی‌های بهار درباره تعلیم و تربیت

افکار فلسفی در ذهن همه ما جولان می‌کند. ژرف‌نگران، زود درمی‌یابند که هیچ کس «ره زین شب تاریک نبردند به روز». با این وصف هر یک از ما با نهایت ساده‌اندیشی گامی در این میدان بی‌کرانه برمی‌داریم و سخنی می‌گوییم. بهار فیلسوف نیست که بررسیهای حکیمانه خود را گوشزد کند. بهار شاعر است و همین‌قدر می‌داند که ما به ژرفای حقایق جهان آفرینش دسترس نداریم. در شعر زیر، در پاسخ پرسشهای فلسفی ژرف، انبوهی از نقاط شک و علامتهای سؤال به چشم می‌آید. بهار شعری به عنوان افکار پریشان در 1321 سروده که بخشی از آن را به نظر می‌آوریم.

شده‌ام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود

چیست هستی؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطة شکی مشهود

*

خلق را کرده طبیعت ز ازل
به دو قانون پلید ارزانی

سر تأثیر وراثت اول
رمز تأثیر تعلم ثانی

*

روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت که‌ام؟

وگر این روح و خرد زان من ست
بستة بند وراثت ز چه‌ام؟

*

یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشکری و دیوانی

پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی

*

جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود

اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود

 

از دید شعر فارسی، دو بیتی‌های بهار، پیش درآمد نامناسبی برای تنوع و تجدد ادبی نیست؛ ولی تحلیل خودشناسی شاعر بر مبنای علم ژنتیک، ابتدائی به نظر می‌رسد. نگارنده در نوشتارهای فرهنگی خود، مکرر از شعر ناب، یعنی ازشعر پرمحتوای زمان‌ناپذیر یاد کرده است. خوانندگان را باز یادآور می‌شوم که آن دو عامل اصلی برای ماندگاری شعر ناب، یکی مفهوم بلند و تا اندازه‌ای نو، و دیگری پیوند شعر با جهان ماندگار یعنی طبیعت است. با این گونه معیارها، می‌توان شعرهای زمان‌پذیر گذرا را شناسایی کرد و از سخنان ماندگار باز شناخت.

دوبیتی‌های «کبوتران من» از بهار را می‌توان در رده‌های نزدیک به شعر خوب ماندگار جای داد. بهار به طبیعت نظر دارد. پرش تند و ناگهانی کبوترها را ملاحظه می‌کند و آنگاه فرود آمدن آهستة برف مانند آنها را. همچنین خودنمایی کبوتران هنگام بامدادان از پشت پنجره صاحبخانه:

بیاییـد ای کبوترهای دلخواه بدن کافورگون پاها چو شنگرف

بپرّیـد از فـراز بـام و نـاگاه به گرد من فرود آیید چون برف

سحرگاهان که این مرغ طلائی فشاند پر ز روی برج خاور

ببینمْتان به قصـد خودنمائی کشیده سر ز پشت شیشه در

فرو خوانده سـرود بی‌گناهی کشیـده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم با نسیم صبحگاهی نویـد عشـق آیـد زان ترنـم

شود گویی در از خُلد برین باز چو من بر رویتان بگشایم آن در

کنید افرشته‌وش یکباره پرواز به گردون دوخته پر یک به دیگر

نیایـد از شما در هیـچ حالی و گر مانند بس بی‌آب و دانه

نه فریادی، نه قیلی و نه قالی به جز دلکش سـرود عاشقانه

بیائیـد ای رفیقـان وفـادار من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیـدار شـما بهر من زار به است از دیدن مردان برزن

(1302 شمسی)

قصیدة دماوند

نخستین قصیدة بلند و نو و کوبندة بهار که در مجامع ادبی ایران و لوله‌افکند، قصیدة دماوند او بود. قصیده 36 بیت دارد و بهار آن را در سال 1301 در 37 سالگی سروده است. گزیده‌ای از ابیات آن را از نظر می‌گذرانیم:

ای دیو سپیـد پای در بنـد ای گنبد گیتی،‌ ای دماونـد

از سیم به سر، یکی كُله‌خود ز آهن به میان، یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته بـه ابـر، چهـر دلبند

تـا وارهـی از دم ستـوران وین مردم نحس دیـومانند

با شیـر سپهر بسته پیمان با اختـر سعـد کرده پیونـد

چون گشت زمین ز جور گردون سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت آن مشت تویی، تو ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس‌افکـند

ای مشت زمین بر آسمان شو بـر ری بنـواز ضربتی چند

نی‌نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه نی‌ام ز گفته خرسند

تـو قلـب فسـردة زمینـی از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمـانه و آن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی افسرده مباش، خوش همی‌ خند

پنهان مکن آتـش درون را زین سوخته‌جان شنو یکی پند

گـر آتـش دل نهفته داری سوزد جانت به جانْت سوگند

بر ژرف دهانت سخت‌بندی بربسـته سپهـر زال پرفنـد

من بند دهانت برگشـایم ور بگشایند بندم از بنـد

از آتش دل بـرون فرستـم برقی که بسوزد آن دهان‌بند

من این کنم و بوَد که آیـد نزدیک تو این عمل خوشایند

آزاد شـوی و برخروشـی ماننـدة دیو جسـته از بنـد

هـرّای تـو افکنـد زلازل از نیشـابـور تا نهـاونـد

وز بـرق تنـوره‌ات بتـابد ز البرز اشعه تا به الونـد

ای مادر سر سپید، بشنو این پنـد سیاه‌بخت فرزنـد

برکش ز سر این سپید معجر بنشین به یکی کبـود اورند

بگرای چو اژدهـای گـرزه بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبـی سـاز بـی مماثل معجونی سـاز بـی‌همـانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد از دود و حمیم و صخره و گند

از آتـش آه خلـق مظلـوم وز شعلة کیفـر خداونـد

ابری بفرست بـر سـر ری بارانْش ز هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز بادافره کفـر کافری چنـد

ز آن گونه که بر مدینة عاد صرصـر شرر عدم پراکنـد

چونان که به شارسان «پُمپی» ولکان اجل معلـق افکنـد

بفکن ز پی این اساس تزویر بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید از ریشـه بنای ظلم برکنـد

زین بی خردان سفله بستان داد دل مـردم خردمنـد

بد نیست یادآور شوم که بهار این شعر را (لااقل از نظر وزن عروضی و قافیه) به پیروی از ناصرخسرو سروده، ولی سخنش پر از نوآوری است. شعر ناصرخسرو چنین آغاز می‌شود:‌

ای خوانده کتاب زند و پازند این خواندن زند تا کی و چند

از فعل منافقـی و بی‌بـاک در قول حکیمی و خردمنـد

پندم چه دهی؟ نخست خود را محکم کمـری ز پنـد بربند

پند از حکما پذیـر زیراک حکمت پدر است و پند فرزند


پی‌نوشتها:

1ـ در سال 1308 بهار یک سال به زندان مجرد افتاد.

2ـ نام ذکاءالملک محمد فروغی برده می‌شد.

3ـ نگارنده بر مبنای ذوق خود می‌نویسد و داعیه تحقیق کارشناسانه در میان نیست. شائقم جوانان، به ویژه دانشگاهیان را به گلزار ادب فارسی دلبسته‌تر کنیم. گنجینه گرانقدر زبان فارسی، پشتوانه هویت ملی ماست. علم و فناوری وارداتی و فنی در ایران ریشه پیدا می‌کند که با فرهنگ ایرانی همبستر باشد. در غیر این صورت در رده اجناس وارداتی است که نیک باید بخشی از فرهنگ ملی سازندگان را به همراه می‌آورد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید