ادبیات
ذکر امام صادق(ع) - فریدالدین عطار نیشابوری
- ادبيات
- نمایش از جمعه, 31 مرداد 1393 19:17
- بازدید: 3851
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25950، پنجشنبه 30 امرداد 1393 به نقل از تذکره الأولیاء نوشتۀ فریدالدین عطار نیشابوری
آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق: جعفرالصادق رضی الله عنه.
گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم، کتابی جداگانه باید ساخت، این کتاب شرح اولیاست که پس از ایشان بودهاند؛ اما به سبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت، او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است، کلمهای چند از آن او بیاوریم که ایشان همه یکیاند. چون ذکر او کرده شود، از آن همه بود. نبینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی!
اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوة جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر وی بود، و مقتدای مطلق بود. هم الهیان را شیخ بود، و هم محمدیان را امام، و هم اهل ذوق را پیشرو، و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدّم، هم زهّاد را مکرّم. هم صاحب تصنیف حقایق، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود، و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که «اهل سنت و جماعت» اهل بیت را باید گفت به حقیقت. ومن آن نمیدانم که کسی در خیال باطل مانده است، آن می دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد، به محمد ایمان ندارد. تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کردهاند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است:
لو کان رَفضاً حُبّ آل محمد فَلْيَشهد الثّقلان انّی رافض
که فرموده است یعنی اگر دوستی آل محمد رفض است، گو جملة جن و انس گواهی دهید به رفض من؛ و اگر آل و اصحاب رسول دانستن از اصول ایمان نیست، بسی فضولی که به کار نمیآید، میدانی. اگر این نیز بدانی زیان ندارد، بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد را میدانی، وزرا او را به جای خود میباید شناخت، و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود میباید شناخت تا سنی پاک باشی و با هیچ کس از پیوستگان پادشاهت کار نبود...
نقل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت: «برو صادق را بیار تا بکشم.» وزیر گفت: «او در گوشهای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه. از کشتن وی چه فایده بود؟» هرچند گفت، سودی نداشت. وزیر برفت به طلب صادق. منصور غلامان را گفت: «چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم، شما او را بکشید.»
وزیر صادق را درآورد. منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشانید و خود نیز به دوزانو پیش او بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: «چه حاجت داری؟» صادق گفت: «آنکه مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری.» پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد. درحال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر درکشید و بیهوش شد. گویند سه نماز از وی فوت شد. چون باز هوش آمد وزیر پرسید که: «آن چه حال بود؟» گفت: «چون صادق از در درآمد، اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زبَر صفّه نهاد و لبی به زیر صفه؛ و مرا گفت به زبان حال: اگر تو او را بیازاری، تو را با این صفه فروبرم.» و من از بیم اژدها ندانستم که چه میگویم. از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم.
نقل است که یک بار داوود طایی پیش صادق آمد و گفت: «ای پسر رسول خدای! مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به پند من چه حاجت است؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.» گفت: «یا ابا سلیمان! من از آن میترسم که به قیامت جدّ من دست در من زند که: حق متابعت من نگزاردی؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود.» داوود بگریست و گفت: «بارخدایا! آن که معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داوود که باشد که به معامله خود معجب شود؟!»
نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد، همه را شفاعت کند.» ایشان گفتند: «یا ابن رسول الله، تو را به شفاعت ما چه حاجت که جد تو شفیع جمله خلایق است؟» صادق گفت: «من بدین افعال خودم شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم!»
نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: «مردمان از فواید انفاس تو محرومند، چرا عزلت گرفته ای؟» صادق جواب دادکه: «اکنون چنین روی دارد: فسد الزمان و تغیر الاخوان.»
نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده بود. گفتند: «یا ابن رسول الله، هذا من زی اهل بیتک.» دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده میکرد. گفت: «هذا للحق و هذا للخلق!»
نقل است که صادق از ابوحنینفه پرسید که: «عاقل کیست؟» گفت: «آن که تمییز کند میان خیر و شر.» صادق گفت: «بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند.» ابوحنیفه گفت: «نزدیک تو عاقل کیست؟» گفت: «آن که تمییز کند میان دو خیر و شر تا از دو خیر، خیرالخیرین اختیار کند و از دو شر، خیرالشرین برگزیند.»
نقل است که همیانی زر از یکی برده بودند. آن کس در صادق آویخت که: «تو بردی!» و او را نشناخت. صادق گفت: «چند بود؟» گفت: «هزار دینار.» او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. پس از آن، آن مرد زر خود بازیافت. زر صادق باز برد و گفت: «غلط کرده بودم.» صادق گفت: «ما هر چه دادیم، باز نگیریم.» بعد از آن مرد از یکی پرسید که: «او کیست؟» گفتند: «جعفر صادق.» آن مرد خجل شد و برفت.
نقل است که صادق روزی تنها در راهی میرفت، اللهالله میگفت. سوختهای بر عقب او میر فت و بر موافقت او اللهالله میگفت. صادق گفت: «الله! جبه ندارم. الله جامه ندارم!» در حال دستی جامهای زیبا حاضر شد. جعفر درپوشید. آن سوخته پیش رفت و گفت: «ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم، آن کهنه خود به من ده.» صادق را خوش آمد و آن کهنه به او داد.
نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: «خدای را به من بنمای!» گفت: «آخر نشنیدهای که موسی را گفتند لن ترانی؟» گفت: «آری؛ اما این ملّّّت محمد است که یکی فریاد میکند: رای قلبی ربی، دیگری نعره میزند که: لم اعبد رباً لم اره.» صادق گفت: «او را ببندید و در دجله اندازید.» او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت؛ گفت: «یا ابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.» صادق گفت: «ای آب! فرو برش.» فرو برد، بازآورد. گفت: «یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.» گفت: «فرو بر.» همچنین چند کرت آب را میگفت که «فرو بر»، فرو میبرد. چون برمی آورد، میگفت: «یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.» چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد، این نوبت که آب او را برآورد گفت: «الهی الغیاث، الغیاث.» صادق گفت: «او را برآرید.» برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: «حق را بدیدی؟» گفت: «تا دست در غیری میزدم، در حجاب میبودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم، روزنهای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه میجستم، بدیدم» و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه. صادق گفت: «تا صادق میگفتی، کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.»
و گفت: هر که گوید خدای بر چیزست یا در چیزست و یا از چیزست، او کافر بود.
و گفت: هرآن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اول آن ترس بود و آخر آن عذر.
و گفت: هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عّجب، آن طاعت بنده را ا زخدای دور گرداند. مطیع با عجب عاصی است وعاصی با عذر، مطیع؛ زیرا که در این معنی بنده را به حق نزدیک گرداند.
از وی پرسیدند: «درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر؟» گفت: «درویش صابر که توانگر را دل به کیسه بوَد و درویش را با خدای.»
و گفت: عبادت جز به توبه راست نیاید که حق تعالی توبه مقدم گردانید برعبادت، کما قال الله تعالی: التائبون العابدون.
و گفت: ذکر توبه در وقت ذکر خدای، غافل ماندن است از ذکر. و خدای را یاد کردن به حقیقت آن بوَد که فراموش کند در جنب خدای، جمله اشیا را به جهت آنکه خدای او را عوض بوَد از جمله اشیاء.
و گفت: مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش، و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش.
و گفت: هرکه مجاهده کند به نفس برای نفس، به کرامات برسد و هرکه مجاهده کند با نفس برای خداوند، برسد به خداوند.
و گفت: عشق، جنون الهی است نه مذموم است نه محمود.
و گفت: از صحبت پنج کس حذر کنید:یکی از دروغگوی که همیشه با وی در غرور باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد، زیان تو بوَد و نداند؛ سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرّد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه. گفتند: آن چیست کمتر از یک لقمه؟ گفت: طمع در آن.
و گفت: حق تعالی را در دنیا بهشت است و دوزخ است. بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود را خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری.