داستان ایرانی
قصههای مثنوی - خرِ لاغر آبکش و اسبانِ خوش نوا
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 13 مرداد 1391 15:13
- بازدید: 5860
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
بود سقایی مر او را یک خری
کشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بارِ گران صد جای ریش
عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش
ای عزیز.
حضرت مولانا داستان خری را میگوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه میداد ولی کار فراوان از او میکشید:
جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
نه تنها غذای کافی نمیداد و بارِ زیاد بر روی او میگذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر میزد که هین (زودتر برو).
روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ میخورد که تندتر برو.
میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا میتواند استراحت کند.
مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.
جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو میشد، غذاهای خوب میدادند و گاه مردی میآمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش میداد، دستی به سر و گوششان میکشید و با آنها صحبت میکرد، نوازش میکرد، پاهای اسبان را پارچه میپیچید و پرستار همه بود.
خر از این حال شادمان بود اما از این که نمیتوانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:
خر زهر سو مرکب تازی بدید
با نوا و ضربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته، آبی زده
که به وقت و جو، به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسبان را بدید
پوز بالا کرد که ای رب مجید
نه که مخلوق توام، گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب زدرد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن، دم به دم
در همین فکر وخیالات روزها میگذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.
دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها میشکافتند تا تیر را بیرون آورند.
می شکافیدند تنهاشان به نیش
تا برون آرند پیکانها زریش
آن خر آن را دید و همی گفتای خدا
من به فقر عافیت دارم رضا
زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت
هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت
مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371