ضرب المثل
تو را که خانه نیین است، بازی نه این است
- ضرب المثل
- نمایش از پنج شنبه, 13 خرداد 1389 12:53
- بازدید: 6580
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازآفرینی حکایتهای سعدی
بازی نه این است
نیما شادگان
بود و بود و بود، یکی بود و یکی نبود. در شهر اهواز مردی بود اهل شعبدهبازی و معرکهگیری. خانة او با خانه ی همه فرق داشت. او که سیروس نام داشت، خانهاش را از نیهای نیزار ساخته بود.
روزی هنگام نمایش و معرکهگیری، سیروس متوجه شد که مردم از کارهای او خسته شدهاند. دیگر نمایشهای او تماشاچی ندارد.
همه دیده بودند چطور زنجیر آهنی به دور بازو میبندد و آن را پاره میکند. بارها دیده بودند چطور یک سنگ ده منیرا با دندان از زمین بلند میکند. دیده بودند چطور با یک ضربه ی دست ده تکه سنگ را میشکند و خرد میکند.
او تصمیم گرفت کار تازهای انجام دهد. کاری که سال ها پیش در کشور هندوستان جدیده بود. او دیده بود که معرکهگیرهای هندی، بازیهای زیبایی با آتش میکنند. دیده بود چگونه از میان حلقههای آتش میپرند، دیده بود چند مشعل آتشین را هم زمان به هوا میاندازند و میگیرند و میچرخانند.
بازی با آتش، آنهم در شب میتوانست مردم زیادی را به هیجان بیاورد. با این نمایش جدید میتوانست به شهرهای اطراف هم برود و پول زیادی به دست بیاورد. پس شروع کرد به تمرین.
سیروس، هر روز توی خانهاش بازی با آتش را تمرین میکرد. خیلی سخت بود، اما او میدانست هر کار سختی با تمرین و پی گیری آسان میشود.
یک هفته از تمرین او گذشته بود و او کم کم در این کار ماهر میشد. روزی حکیم بهلول که یکی از دانشمندان شهر بود، او را در حال تمرین دید. پیش او رفت و گفت: «میخواهم به تو نصیحتی بکنم.»
سیروس دست از کار کشید و گفت: «میشنوم. بگو!»
حکیم بهلول اشارهای کرد به خانه او که از نی و چوب ساخته شده بود، گفت: «تو را که خانه نیین است، بازی نه این است.»
سیروس با صدایی بلند خندید، دستی به بازوی او زد و گفت: «خیالت راحت پیرمرد، خانهام از نی و چوب است، ولی من هنرمندی ماهرم و این یعنی همه چیز. پس خیالت راحت باشد.»
حکیم گفت: «به هر حال وظیفه من گفتن بود.» و به راه افتاد. سیروس در جواب گفت: «وظیفه من هم نشنفتن.» و قاه قاه خندید و مشعلها را به هوا انداخت و یکی پس از دیگری چرخاند. اما بشنوید از بازی روزگار، فردای آن روز سیروس در حیاط خانه ی چوبیاش سرگرم آتش بازی بود که ناگهان باد تندی وزید. شدت باد آنقدر زیاد بود که یکی از مشعل ها را بر روی سقف خانه ی او انداخت.
سیروس تا به خود بیاید، باد مشعل دیگری را به یکی از دیوارهای خانه کوباند و ناگهان آتش همه جا را فرا گرفت. نیهای خشک گرمای آتش را به خود میکشیدند و شعلهور میشدند. حیف، در یک چشم برهم زدن خانه سیروس در میان شعلههای آتش سوخت.
مردم شهر از دور دیدند که دود سیاهی آسمان را پوشانده است. همه برای کمک به سوی خانهاش دویدند. آن دود سیاه را پیرمرد ریش سفید هم دیده بود. حکیم بهلول خیلی ناراحت شد.
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: «من به او گفته بودم تو را که خانه نیین است، بازی نه این است.»