جستار
جعل و تحریف در تاریخ و فرهنگ آذربایجان
- جستار
- نمایش از چهارشنبه, 18 ارديبهشت 1392 13:50
- بازدید: 6015
برگرفته از تارنمای ایرانچهر به نقل از مجله جهان کتاب ، شماره ۲۵۹ – ۲۵۸، آبان – آذر ۱۳۸۹، صفحات ۲۳ – ۱۸.
كاظم آذرى
از صحبت دوستى برنجم کاخلاق بدم حَسَن نماید
عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم بىباک تا عیب مرا به من نماید
(سعدى)
مردگان باغ سبز
نوشته ی محمدرضا بایرامى
چاپ اول ۱۳۸۸
۴۰۰ ص. ۴۹۰۰۰ ریال.
ناشر: سوره مهر
آشنایى من با کتاب مردگان باغ سبز با خواندن نقد آقاى کاوه بیات بر کتاب در جلسه رونمایى آن – که در مجله جهان کتاب چاپ شده بود – آغاز شد. حالا بماند که در پیداکردن این کتاب در تبریز چه دردسرهایى کشیدیم. چون کتاب در تبریز پخش نشده بود و آخرالامر تلفنى آن را از حوزه هنرى تهران خریدارى کردیم. به خاطر علاقهاى که بنده به تاریخ و فرهنگ صد سال اخیر ایران، بویژه آذربایجان دارم، کتاب مردگان باغ سبز را مطالعه کردم و در موقع خواندن یادداشتهایى در حاشیه صفحات ثبت مىکردم. بعد از چندى با خواندن مصاحبه آقاى بایرامى با مجله الف و مطلب «حرکت از میانه» در کتاب داستان همشهرى در جریان چند و چون نوشتن داستان قرار گرفتم و در نهایت با خواندن جواب آقاى بایرامى در شماره ۲۵۵-۲۵۷ جهان کتاب به این نتیجه رسیدم که مطالب حواشى کتاب را که قبلاً یادداشت کرده بودم، با توجه به گفتهها و نوشتههاى بعدى آقاى بایرامى، به صورت نوشته حاضر در آورم که نقد مانندى است بر کتاب مردگان باغ سبز.
قبل از این که وارد بحث اصلى شوم مىخواهم به دو موضوع اشاره کنم:
اول این که آقاى بایرامى به جاى اینکه از آقاى بیات جهت نقد کتابشان تشکر کنند، با کلماتى همچون «درک ناقص و پرت و پلاگفتنها»، «توهمات بیمارگونه» و «حرفهاى بى پایه و مضحک»… همراه با شاخ و شانه کشیدنها و تهدیدها، به استقبال ایشان رفته بودند که این دور از انصاف در دنیاى ادب و نقد است. راستش را بخواهید نقد آقاى بیات باعث شد من و امثال من کتاب را تهیه کرده و بخوانیم. آقاى بایرامى، این را بدانید که اگر نقد آقاى بیات تعریف و تمجید از کتاب شما بود، هیچوقت کتاب شما را نمىخریدم و نمیخواندم، کما اینکه تا حال من نه شما را مىشناختم و نه میدانستم که شما نویسنده هستید!
دوم این که من نه آقاى بیات را میشناسم و نه شما را. امیدوارم که مرا جزء حلقههاى توهم توطئه نپندارید و نوشتههاى من درباره کتاب شما هم مرا به نان و نوایى نخواهد رسانید، مطمئن باشید.
مردگان باغ سبز کتابى است در چهارصد صفحه و داستان فروپاشى فرقه به اصطلاح دموکرات آذربایجان است. کتاب از فصلبندى درستى برخوردار نیست. نویسنده میتوانست نفس زدنهاى آخر فرقه را در صد صفحه تمام کند و سیصد صفحه بقیه شاخ و برگدادن اضافى به داستان است. داستان هم انسجام خوبى ندارد. اگر از مسئله فرقه بگذریم، معماوار مثل داستانهاى کارآگاهى پیش میرود و خواننده به سختى میتواند ارتباط فصلها را با همدیگر بیابد.
این نقد و بررسى بیشتر جنبههاى تاریخى و فرهنگى داستان را شامل میشود و با جنبههاى فرم داستانى کارى ندارد. به گفته نویسنده کتاب، «زمان وقوع داستان کمى بیشتر از یک هفته است.» (جهان کتاب ، ص ۷۵). مدت داستان تاریخى، هفت تا ده روز فروپاشى فرقهاىهاست. ایراد بزرگ کتاب هم همین است. خوانندهاى که هیچ پیشزمینهاى از تشکیل فرقه نداشته باشد برایش این سؤال پیش میآید که فرقهاىها چگونه نضج گرفتند؟ قارچ نبودند که در عرض یک ماه و دو ماه از زمین روییده باشند. نویسنده هم از این مسئله نهایت استفاده را کرده و فرقه را با نهایت مظلومنمایى، تنهایى به دادگاه برده است. نویسنده میتوانست صفحاتى از کتاب را به خیانتها و جنایتها و کشت و کشتارها و دزدىهاى فرقهاىها از بدو تأسیس اختصاص دهد تا لااقل خواننده سابقهاى از فرقهاىها داشته باشد و هضم داستان هم برایش آسان باشد. این عمل نویسنده باعث شده همدردى خواننده را نسبت به فرقهاىها برانگیزاند. آیا این قضاوت تاریخ است که توسط نویسنده به خواننده القا میشود یا برداشت خود نویسنده؟
بلى ، آذربایجان همه چیز دارد. دوزگون دارد، بالاش دارد، پیشهورى دارد، بىریا دارد… فقط گندم ندارد. ببخشید گندم هم دارد چون که آذربایجان انبار گندم ایران بود. فقط ایرادش این بود که تمام گندمهاى تولیدى آذربایجان را رفقا، کامیون کامیون به شوروى میبردند و اهالى آذربایجان منتظر بودند که گندم از تهران برسد. اما چون آذربایجان را تهران محاصره کرده بود، گندم هم به استان نمیرسید؟ ببینید خیانت قوام و شاه را؟!
زمان فرار فرقهاىها اگر جنایتى هم شده طبیعى است. چون مردم نه به مدت یکسال، بلکه پنج سال در دست فرقهاىها و سالداتهاى روسى در خانه خود اسیر بودند و کشور تکهپاره شده و اشغال شده در دست استالین و باقروف بوده است. آقاى بایرامى، شما از روایتهاى خانوادهتان براى نوشتن استفاده کردید، اجازه بدهید روایتى هم من از خانواده خودم براى شما بگویم. مادرم تعریف میکرد در دهات ما نزدیک تبریز قحطى به قدرى در آن سالها بیداد میکرد که هنوز داغ کشتههاى قحطى را فراموش نکردهایم. براى قاپیدن یک تکه استخوان در جلو مغازه قصابى، آدمها با سگها مسابقه گذاشته بودند. مادرم تعریف میکرد در آن سالهاى کشتار و قحطى، سالداتهاى روسى و فداییان فرقه تولیدات غلّه آذربایجان را به زور از خانهها جمع میکردند و به روسیه میفرستادند. آقاى بایرامى، شما فقط به ۲۰۰ هزارتومان پولى که غلام یحیى از بانک میانه دزدیده بود اشاره داشتهاید، اما به هزاران هزار رأس دام و هزاران تن گندم و فرآوردههاى کشاورزى که توسط فرقهچىها و امثال غلام یحیى به شوروى برده میشد، اشارهاى نکردید. اگر میخواهید از وضع زندگى مردم در سالهاى اشغال و سالهاى ۱۳۲۴-۲۵ بدانید، نگاهى به کتاب بحران آذربایجان (۱۳۲۵-۱۳۲۴) آیتاللَّه میرزا عبداللَّه مجتهدى که خود حاضر و ناظر ماجرا بود مراجعه کنید و یا اگر میخواهید از دزدىهاى مهاجرین و فداییان و بخصوص سران فرقه اطلاع داشته باشید نیم نگاهى به کتاب ما و بیگانگان دکتر جهانشاهلو بیندازید تا نتیجه کشتارهاى مردم از گرسنگى را بدانید و متوجه شوید که فرقهچىها چه بلایى بر سر پدران و مادران ما آوردند. نقص بزرگ کتاب همین است که به دزدىها و خیانتها و میلیونها تومان پولى که از صندوق بانکها و شرکتها دزدیدند و به حساب ارتش سرخ ریختند توجه کافى نکرده است. آن هم در حالى آنکه هموطنان ما از گرسنگى هلاک میشدند. میشود گفت نقش ارتش شوروى از سال ۱۳۲۰ و بعدها در سالهاى ۲۴ و ۲۵ غارت تمام عیار آذربایجان بود. به راستى که اگر بخواهیم نقد منصفانهاى بنویسیم، باید دو برابر صفحات کتاب، کاغذ مصرف کنیم تا حق مطلب ادا شود و این در بضاعت اینجانب نیست. لذا از اولین بخش کتاب شروع میکنم.
نخستین موضوعى که نظر اینجانب را جلب کرد، کلمه «آذر باى جان» بود که در ابتداى کتاب آمده است. اول فکر کردم که این اشتباه حروفچینى است. بعد دیدم که خیر، این کلمه تا آخر کتاب هم با املاى غلط آنجورى که «هویتخواهان» مینویسند نوشته شده است. نویسنده درباره کلمه «آذر باى جان» توضیحاتى داده («حرکت از میانه»، کتاب داستان همشهرى، ص ۱۴۱) که راستش را بخواهید من متوجه منظور نویسنده از آن نشدم. اما توضیح اینجانب بر کلمه مجعول «آذر باى جان»:
سابقه این کار، یعنى تحریف و جعل تاریخ و ادبیات آذربایجان، به زمانهاى دور و درازى میرسد. میخواستند با تفسیر و تعبیرهاى خاصى، ارتباط آذربایجان را با ایران قطع کنند. به همین منظور از کلمه آذربایجان شروع کردند. براى اینکار از مورخین جاعل باقروف و استالین ساخته، همچون سیداف استفاده کردهاند. سیداف که یک مورخ بدنام و بىسواد و نوکر حلقه به گوش استالین بود، کلمه آذربایجان را دگرگون معنى کرد:
آذ = AZ نامى است ترکى، یکى از قبایل ساکن آذربایجان
ار = AR به معنى مرد است
باى = BAY به معنى بیگ – خان – آقا
جان = AJAN واژه ترکى به معنى پدر است
آقاى سیداف با معنىکردن آذربایجان به طریقه ترکى، خود را مضحکه عام و خاص کرده است. میدانیم که آذربایجان از زمانهاى قدیم نشانى از آتورپات و از زرتشت و آتشکدههاى بىشمارى که در آذربایجان بود دارد و قدیمیترین ساتراپنشین ایران بود. این نوع معنىکردنهاى هویتطلبانِ تجزیهچى در سر هر کوى و برزن، و آذربایجان را «آذر باى جان» نوشتن خبر از چه میدهد؟ اقوام بىشمارى در سالیان گذشته در آذربایجان زندگى میکردند. قومى به نام «آذ» در آذربایجان شناخته شده نیست و بارتولد، ترکشناس معروف، میگوید: «از جمله اقوامى که ریشه غیرترکى دارند و شاید در کتیبهها هم نام آنها برده شده، قوم آز است. که در کنار قرقیزها ذکر شده است» (تاریخ ترکهاى آسیاى میانه، ترجمه غفار حسینى، انتشارات توس، ۱۳۷۶)
« وقتى از زندان آزاد شدم خواستم بروم مجلس، مجلسىها اعتبارم را رد کردند و نگذاشتند وکیل تبریز شوم و من هم شروع کردم به نوشتن و بردن آبرویشان…» (مردگان باغ سبز ، ص ۱۰). خوانندهاى که سن و سالى از او نگذشته، از کجا بفهمد که میرجعفر پیشهورى چگونه به وکالت تبریز انتخاب شده بود و چرا اعتبارنامهاش را رد کردند؟! از آزادشدن پیشهورى از زندان تا انتخابات دورِ چهاردهم، چهار سال فاصله است. در زمان انتخابات، آذربایجان در اشغال قشون سرخ بود. تعداد هشت نفر از نمایندگان تبریز توسط عمال ارتش شوروى و باقروف انتخاب شد. این هشت نفر هم یا تودهاى بودند یا طرفدار شوروى. پیشهورى در این چهار پنج سال از آزادشدن از زندان تا انتخابات در تهران، مشغول نوشتن و انتشار روزنامه آژیر بود. حتى ساکن تبریز هم نبود. خندهدار این است که فراکسیون حزب توده هم به اعتبارنامهاش رأى منفى داد! اینطور معرفىکردن پیشهورى در داستان، صحّه گذاشتن بر ادعاى مظلومیت پیشهورى نیست؟!
«… و البته او کارش فقط داستان گفتن یا شعر گفتن نبود، ولى مردم بیشتر از همه، این بخشها را دوست داشتند. مخصوصاً داستانهایى که درباره ستارخان و باقرخان و شیخ محمد خیابانى میگفت. یا درباره اصلى و کرم یا قاچاق نبى یا کوراوغلى یا… گاهى هم برایشان از دَدَهقورقود میخواند که کتابى قدیمى است و به سه هزار سال پیش برمیگردد و در آن از دلاورىها و شرف و دفاع از وطن سخن گفته میشود و از قوم اوغوز برجا مانده که اجداد آذرباىجانىها [!؟] به حساب میآمدند. وقتى میگفت که شاعر بزرگ یونان، هومر براى نوشتن شاهکارش اودیسه از دلى دمرول دَدَهقورقود استفاده کرده، همه آذرىها غرق لذت میشدند و به فرهنگشان افتخار میکردند. و این همانکارى بود که دوزگون از او خواسته بود و همان حسى بود که حزب دوست داشت ایجاد کند. این که آذرباىجان همه چیز دارد و حالا که اینطور است چه نیاز است به دولت مرکزى و آنهم دولتى که محاصره کرده بود و نمیگذاشت گندم به استان برسد…» (مردگان باغ سبز ، ص ۱۱/۱۲).
این پاراگراف طولانى که از کتاب نقل شد، نه از سخنان بالاش است نه از گفتههاى دوزگون، این پاراگراف مستقیماً سخنان نویسنده است درباره بالاش.
ستارخان و باقرخان و شیخ محمد خیابانى نه از سنخ پیشهروى بودند و نه ایدئولوژى تجزیهطلبى و همسویى با فرقه به آنها میچسبد. اصلاً این سه تن مبارزان راه آزادى ایران در ضدیت کامل با اندیشههاى امثال پیشهورى و فرقه و پان ترکیستها بودهاند. تا آنجا که مرحوم خیابانى به خاطر ضدیت با پان ترکیستها و اشغال آذربایجان توسط قشون عثمانى و اعتراض به نامگذارى آذربایجان به جاى اران، توسط نظامیان عثمانى زندانى شد. نویسنده چگونه ستارخان، باقرخان و خیابانى را در ردیف «هویتطلبان» و تجزیهطلبان قرار میدهد؟! و اما درباره داستانهاى اصلى و کرم و یا قاچاق نبى یا کوراوغلى. اصلى و کرم یک داستان عشقى است. کرم آذربایجانى است و اصلى یک دختر ارمنى و قاچاق نبى یک فرارى است که در محدوده کشورهاى قفقاز به راهزنى مشغول بود و عمدتاً در برابر حکومتهاى ضد مردمى قرار داشت. کوراوغلى فقط مختص به آذربایجان نیست. تمام ملل ترک ادعاى مالکیت کوراوغلى را دارند. اقوامى مثل قرقیزها، ازبکها، چچنها، تاتارها، قزاقها، ترکمنها، عثمانىها، داغستانىها، و حتى ارمنىها هم کوراوغلى دارند. این داستانها هیچ کدامشان نماد و سمبل و توجیهگر خیانتهاى پیشهورى و فرقهاىها نمیتواند باشد. مردم آذربایجان به قهرمانان و چهرههاى تاریخى و فرهنگى خود علاقهاى بیش از حدّ دارند. «هویتطلبان» این چهرههاى محبوب آذربایجان را براى سوءاستفاده همراه با تصویر پیشهورى و محمدامین رسولزاده و باقروف و شهریار، همراه با پرچم سرخ، آرم تلویزیونهاى خود قرار دادهاند. «هویتطلبان» بیشتر از حد از تصویر و شعرهاى شهریار سوءاستفاده میکنند و چنین وانمود میکنند که شهریار از آنهاست. حال آن که شهریار شعرهاى زیادى در سالهاى ۱۳۲۵ – ۱۳۲۰ علیه فرقه سروده است. شهریار در سال ۱۳۲۰، زمانى که آذربایجان تحت اشغال چکمهپوشان سرخ بود ، این شعرها را گفته است:
روز جانبازیست اى بیچاره آذربایجان
سر تو باشى در میان هر جا که آمد پاى جان
اى بلاگردان ایران سینه زخمى به پیش
تیر باران بلا باز از تو میجوید نشان
و باز در سال ۱۳۲۵، هنگام خروج قشون سرخ و به دنبال آن فرقهچىهاى به اصطلاح دموکرات که از آذربایجان گریختند و به دامان اربابانشان پناه بردند گفته است:
خوان یغما برده آن ناخوانده مهمان میرود
آن نمکنشناس بشکسته نمکدان میرود
از حریم بوستان باد خزانى بسته باز
با سپاه اجنبى از خاک ایران میرود
بلى ، این شهریار را «هویتطلبان» نماد و سمبل تجزیهطلبى جا میزدند.
میرسیم به دَدَهقورقود .
آقاى بایرامى، شما طبق کدام مدرک باستانشناسى، نژادشناسى، دیرینشناسى و تاریخى میگویید اوغوز اجداد آذربایجانىها به حساب میآید و نسل آذربایجانىها را به بوزقورت (گرگ خاکسترى) نسبت میدهید؟ مگر آدم در دنیاى قدیم قحط بود که نسل منِ آذربایجانى را به گرگ نسبت میدهید؟ وقتى ترکهاى اوغوز در قرنهاى چهارم و پنجم به آذربایجان آمدند، آذربایجان زمین سوخته بود؟ هیچ آدمى و انسانى در آذربایجان پیدا نمیشد؟ امیدوارم «هویتطلبان» نگویند ترکها از اول در آذربایجان بودند. آن موقع من باید پرانتزى به اندازه چهل پنجاه صفحه باز کنم و براى آنها از تاریخ آذربایجان بگویم، و توصیه هم نمیکنم که فلان کتاب و بهمان کتاب را بخوانید، ممکن است «هویتطلبان» بگویند آن تاریخها دروغ است، آن تاریخها را «فارس»هاى شوینیست نوشتهاند. فقط میتوانم به شما توصیه کنم وقایع سرازیرشدن ترکهاى اوغوز را از دیوان قطران تبریزى بخوانید، موضوع کاملاً دستگیرتان خواهد شد. اولین شاعر درىگوى آذربایجان، قطران تبریزى، خود شاهد و ناظرآمدن ترکان اوغوز به آذربایجان بوده است.
نویسنده باغ مردگان سبز نوشتهاند: «… یعنى جغرافیاى خاصى مورد توجه نویسنده قرار میگیرد. در این محدوده به آداب و رسوم و باورها و خوراک و پوشاک و تاریخ بخصوص آن منطقه میپردازد…» (جهان کتاب ، ص ۷۷).
کدام آداب و رسوم و تاریخ و فرهنگ آذربایجان را در دَدَهقورقود میشود دید که ما آذربایجانىها به آن افتخار کنیم؟ این درست کلماتى است که «هویتطلبان» از بام تا شام در نشریات و تلویزیونشان لقلقه دهانشان است. «دَدَهقورقود افسانههاى ترک و مغول است که در سیبرى و مغولستان، در آمودریا، در آسیاى مرکزى در زمان گوک ترک شکل گرفته است. به گفته محرم ارگین و فاروق سومر و رُوزى، سه تن از ترکشناسان بنام ترکیه، به حتم یقین دارند که دَدَهقورقود به صورت مکتوب در قرن پانزدهم میلادى نوشته شده است. قدیمیترین آثار ترکى که در سیبرى و مغولستان پیدا شد، مربوط به قرن هشتم میلادى است.» ( باباقورقود ، ترجمه فریبا عزبدفترى و محمد حریرى اکبرى، تبریز: ابنسینا، ۱۳۵۵)
اکنون با کدام چهار عمل اصلى میتوانیم سابقه کتاب دَدَهقورقود را به سه هزار سال قبل برسانیم و به آن افتخار کنیم؟ و از آن بالاتر افتخار به خاطر تقلب هومر براى نوشتن اودیسه از روى دست دده قورقود ! خدا پدر آقاى بایرامى را بیامرزد که دیگر گفتههاى هویتچىها را نیاورده است. اجازه دهید بقیه گفتههاى هویتچىها را من از روى دست آنها بخوانم: «مکتب میترائیسم از دَدَهقورقود است، زرتشت پیغمبر ایرانى، گاتها و یشتها را از دَدَهقورقود اقتباس کرده است و نظامى تمام داستانهایش درست کپى دَدَهقورقود است…» (ارمغان آذربایجان ، ۱۲۰-۱۲۲، ص ۱۶).
اگر آقاى بایرامى توانستند نشانهاى یا علامتى از آداب و رسوم آذربایجانى و یا نشانههایى تاریخى و جغرافیایى از آذربایجان را در دَدَهقورقود پیدا کنند، بنده تمام گفتههایم را پس میگیرم و گفتههاى آقاى بایرامى را دربست قبول خواهم کرد. بلى ، آذربایجانى به فرهنگش افتخار میکند، نه به دَدَهقورقود که با یک من سریشم هم به ریش آذربایجان نمیچسبد.
از سالیان دراز آذربایجانىها محافل ادبى و فرهنگى از قبیل شاهنامهخوانى، حافظخوانى، نظامى خوانى و مثنوى خوانى و… داشتهاند. اما محفلى به نام «دَدَهقورقود خوانى» در آذربایجان نداشتهایم. حتى در قهوهخانهها و عروسىها هم عاشیقى را سراغ نداریم که دَدَهقورقود بخواند. پیش از سى چهل سال گذشته، دَدَهقورقود در آذربایجان شناخته نبود. هویتچىها دَدَهقورقود را با اصطلاحات زبان آذربایجانى ترجمه و در بین عموم پراکندند. دَدَهقورقود قصه مردم ترک آسیاى میانه است که الحق داستانهایش جالب و سرگرمکننده است و سر مالکیت آن تمام اقوام ترک بر سر همدیگر میزنند.
« در دَدَهقورقود از دلاورىها و شرف و دفاع از وطن سخن گفته میشود» (مردگان باغ سبز ، ص ۱۱). برعکس گفتههاى آقاى بایرامى، در دَدَهقورقود از وطنپرستى و شرف خبرى نیست. «داستانهاى دَدَهقورقود جهتگیرىهاى آریستوکراتیک دارد و در تشریح و توصیف وقایع خانها و خاتونهایشان میباشد و دست آخر به سوى توجیه مقامات طبقاتى بیگها و خانها کشیده میشود …» (باباقورقود ، همان، ص ۳۰۷) در نهایت کتاب دَدَهقورقود وسیلهاى شده بود در دست امثال باقروف، پیشهورى و دوزگون براى تجزیه و «حق تعیین سرنوشت» به اصطلاح خلقهاى تحت ستم شوینیستهاى فارس!
براى پىبردن به هویت به اصطلاح فدایىها که در کتاب مردگان باغ سبز تعداد آنها ۲۰ هزار نفر نوشته شده است (ص ۱۷) از نوشتههاى آیتاللَّه مجتهدى و دکتر ضیاءالدین مدرسى که هر دو نفرشان حاضر و ناظر اعمال فرقهچىها در سالهاى ۲۴ و ۲۵ بودند، کمک میگیریم:
«فدایىها غالباً از مهاجرین هستند که هفت سال قبل از روسیه اخراج شدند، در شهریور بیست وظیفه ستون پنجم را ادا نمودند. در اوایل غائله بعضى از اقدامات شدید از قبیل قتل، غارت و آتشزدن از آنها سر زد. غلام یحیى از مهاجرین روسیه است. ده سال قبل از روسیه بیرون کردند به ایران آمد. بعد از شهریور بیست با مهاجرین قتل و غارتهایى توسط آن انجام شد. مهمتر از همه حادثه لیقوان بود که با عدهاى فدایى و مهاجر ریختند دهاقین و دو نفر مالک و مادر آنها را به قتل رسانیده و خانههاى آنها را غارت کردند. اکثر مهاجرین و فدایىها از قفقاز آمدهاند، مثل پیشهورى. یک عدهاى هم هستند که معلوم نیست از کجا پیدا شدند مثل دکتر سلاماللَّه جاوید و سایرین.» (از کتاب بحران آذربایجان ، به تلخیص از صص ۱۵۷ و ۲۴۸ و ۲۸۸ و ۳۰۱).
«دستهاى از مهاجرین و فدایىها که در سالهاى قبل از جنگ از شوروى اخراج شده بودند در این سرزمین به کارهاى متوسط مشغول بودند. ناگهان تغییر قیافه دادند و هر کدام به سرعت بازوبند سرخى به بازوى خود بستند و تفنگى بر دوش، به استقبال ارتش بیگانه رفتند. ناگهان تبریز و آذربایجان با چهرههاى آشنایى که در لباس دوستى نقشه دشمن به سر داشتهاند مواجه شدند.
مهاجرین و فدایىهاى قفقازى عناصر شورشى حرفهاى که از سالها پیش به نام مهاجر سرازیر آذربایجان شده بودند اینک هر کدام هفت تیرى بر کمر داشتند. ناگهان خمیرگیر نانوایى دم از ژنرالى زد و گاریچى متخصص جنگهاى پارتیزانى از آب درآمد، و آن که تا دیروز لباس کهنه میفروخت یک تئوریسین آگاه سیاسى شد و بالاخره کارگر کارخانه، روزنامهنویس و بلیط فروش چرخ فلک شهردارى، شاعر نامدار خلق و بعدها به اصطلاح وزیر معارف.» (چهره آذرآبادگان در آیینه تاریخ ایران، مقاله «آذربایجان از ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۵»، دکتر ضیاءالدین مدرس، دانشگاه تبریز، صص ۱۱۵ و ۱۱۹).
«دهان بالاش از تعجب باز مانده. واقعاً دو هزار نفر را کشتهاند؟! بعضىها حتى میگویند سه هزار نفر. در کدام شهرها؟ پدر با تعجب نگاهش کرد و بعد پوزخندى زد. کدام شهر؟! دلت خوش استها؟ دارم فقط از تبریز حرف میزنم. چشمهاى بالاش میخواست از حدقه بزند بیرون. این همه کشته فقط در تبریز؟! پس در این صورت آمار کل آذربایجان چهقدر است؟ چه قدر؟ بین هشت تا بیست یا بیست و پنج هزار نفر؟! پدر سر تکان داد. بالاش باور نکرد. تو را به خدا؟! همین است که گفتم. پس بگو میخواهند نسل مردم آذربایجان را از روى زمین بردارند. همینطور به نظر میآید نسلکشى.» (مردگان باغ سبز ، صص ۲۶۴ و ۲۶۵).
مگر میشود در عرض دو سه روز نسل آذربایجان را از بیخ و بُن کند، آنهم با دست چه کسانى! حتماً قرهیقهها (لباس شخصىها)؟! لباس شخصىها چه کسانى بودند؟! معلوم نیست؟ لباس شخصىها را چه کسى سازماندهى کرده است؟! مدت یک سال در آذربایجان دولتى نبود. مالکین و سرمایهداران و جاسوسان ایران(!) که همهشان به تهران فرار کردند. پس چه کسانى میتوانستند این قرهیقهها را سازماندهى کنند؟!
«تمام آژانهاى نظمیه را عوض کردند. به جاى آژانهاى قدیم که غالباً اهل شهر بودند، به دهاتىها و مهاجرین، لباس آژانى پوشاند و حفظ شهر را به ایشان واگذار نمودهاند.» (بحران آذربایجان، ص ۳۵۲). آیا قرهقریقهها همان مهاجرین و فدایىهاى سابق نبودند که رنگ عوض کردند، لباس شخصى شدند و فجایع دو روزه را به وجود آوردند؟!
آقاى حسنلى که از بازماندگان نسلى است که به نحوى کارهاى فرقهچىها و اشغال آذربایجان ایران را با هدف نهایى تجزیهاش میپسندند و نظریات وى با نظریات جمهورى آذربایجان فعلى همخوانى دارد، در کتاب خود، بر اساس گفته بعضىها از ۳۰۲۲ نفر کشته، ۳۲۰۰ نفر زندانى و تعداد ۸۰۰۰ نفر تبعید به جنوب ایران یاد میکند و از ۲۵ هزار نفر کشته و نسلکشى آقاى بایرامى در داستاناش خبرى ندارد.
الفاظ و واژههایى چون «آذربایجان شمالى و جنوبى» و «زبان مادرى» و… که به وسیله تجزیهطلبان در آن زمان کاربرد ویژهاى داشته، حالا هم به وسیله هویتچىها کاربرد وسیعى در مطبوعات و تلویزیونشان دارد و این کلمات هم در کتاب به نحوى تکرار شده است.
مساواتچىها در سالهاى ۲۰ – ۱۹۱۸ عبارت «آذربایجان شمالى» و «آذربایجان جنوبى» را بعد از اعلام جمهوریت به عوض اران و خاننشین به کار بردند. این امر در همان زمان هم مورد اعتراض شدید ایرانىها و به ویژه شیخ محمد خیابانى واقع گردید (تاریخ ۱۸ ساله آذربایجان، احمد کسروى). فرقهچىها منکر قراردادهاى ترکمنچاى و گلستان شدند و میگفتند که در سالهاى ۱۸۱۳ و ۱۸۲۸ ایران با تبانى روسیه کشور آذربایجان را دو تکه کردند. با این ترفند براى خودشان هویتى جدا از ایران و روسیه تراشیدند و بعد از فروپاشى شوروى سعىشان بر این بود که آذربایجان «شمالى» و «جنوبى» الگویى از آلمان شرقى و غربى باشد. حال آنکه قبل از فروپاشى روسیه تزارى، کشورى به نام آذربایجان وجود نداشته است که شمال و جنوب داشته باشد. شاهد بر این مدعا: «باقروف با اشاره به دهکده ترکمنچاى میگفت در همین دهکده ملت بزرگ آذربایجان را به دو نیم کردند و تأکید میکرد سرزمین آذربایجان وطن واقعى ماست و با اشاره به نقشهاى… میگفت حالا خود را گول نزنیم، تا خود تهران سرزمین آذربایجان است.» (آذربایجان ایران و جنگ سرد ، صص ۱۳ و ۱۴). و حالا هم گفتههاى باقروف را با ترسیم نقشهاى از باکو تا تهران در کتابهاى تاریخ و جغرافى دبیرستانهاى جمهورى آذربایجان تدریس میکنند و هویتچىهاى داخلى هم به نحوى آنها را در مجلات و روزنامههایشان چاپ و پخش میکنند.
کلمات شمالى و جنوبى شاعر شهر ما، استاد شیدا را هم عصبانى کرده است. ایشان درباره این کلمات نامأنوس میگوید:
نه شمالى؟ نه جنوبى؟ آت بو چیرکین سوزلرى ملک ایراندیر تماما دنیایا اعلام ائله
جا داشت آقاى بایرامى ده بیست صفحه از کتاب چهارصد صفحهاىاش را به قتل عامها، خیانتها و کشتارهاى فرقهچىها اختصاص میداد. مدت یک سال و اندى رعب و وحشت و کشتار سراسر آذربایجان را فراگرفته بود. فدایىها و مهاجرین به خانههاى مردم میریختند و دنبال «جاسوس ایران» میگشتند و در آن سال، هزاران نظامى میهنپرست و مردمان عادى را قتل عام کردند. حیف که در این جا نمیتوانیم اسامى آنهایى را که در تبریز و آذربایجان کشته شدند بیاوریم. اسامى این کشتهشدگان در تاریخها و خاطرات مردم آذربایجان مانده است. در آن زمان مرکز مقاومت در برابر اجنبىها و فرقهچىها، دبیرستان فردوسى تبریز بود. معلمان و محصلان این مرکز آموزشى دوش به دوش هم از آنجا پاسدارى میکردند. شاگردان و مدرسان دبیرستان فردوسى در برابر تمایلات و خواستههاى بیگانگان مبارزه جانانهاى میکردند و این کار باعث شد تعدادى از آنها به دست فدایىها کشته شوند. تاریخ هیچ وقت یاد و خاطره مردانى همچون میرفخرائى، عسجدى، علىاکبر کاوه، حسینقلى نیسارى، قاضى طباطبائى و دهها معلم بىنام و نشان دیگر را که در سختترین روزها از مرگ نهراسیدند، فراموش نمیکند.
«شخصیت اصلى داستان هنرمندى است که قربانى میباشد و بىآنکه اعتقادى یا اعتمادى داشته باشد.» (حرکت از میانه، ص ۱۳۶).
باید گفت که خیلى از هنرمندان در آن سالها قربانى شدند. کسانى به مراتب بالاتر از دوزگون شما. از آن جمله استاد آواز ایران اقبال آذر. در این میان مبارزه استاد از همه برجستهتر بود و خارى شد در چشم دشمنان آذربایجان و ایران!. یکى از روزها فرقهچىها در دبیرستان فردوسى جشن گرفته بودند، استاد اقبال آذر را هم آورده بودند تا ترکى بخواند و توجیهگر کارهاى فرقهاىها شود. ناگهان استاد اقبال آذر با خواندن شعرى فارسى از عارف قزوینى تعجب همگان را برانگیخت. بعد از تمام شدن آواز استاد، فرقهچىها به او حملهور شدند اما شاگردان دبیرستان، استاد را از در پشتى فرارى دادند.
آقاى بایرامى به خیلىها در کتاب شما اشارهاى نشده است، بویژه به مردم آذربایجان. به آنهایى که از گرسنگى تلف شدند و به آنهایى که آواره و تبعید شدند و آنهایى که مظلومانه و گمنام با بیگانگان در افتادند و شهید شدند. بهتر است آخرین روز فرار فرقهچىها را از زبان آیتاللَّه میرزا عبدالله مجتهدى بشنویم:
«پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۲۵. با صداى لاینقطع تیر از خواب بیدار شدیم. اهل شهر علیه حکومت پیشهورى قیام نمودند و شهر را متصرف شدند. فدایىها و مهاجرین خلع سلاح شده و دستهدسته مردم شهرى، که مسلح شدند مشغول دستگیرى و قتل سران و سرکردگان آنها میباشد. پیشهورى فرار کرده، نظمیه به تصرف اهل شهر در آمده است و مهاجرین که در خانههاى مصادره شده اسکان داده شده بودند، بیرون ریختهاند، از هر طرف صداى تیر تفنگ شنیده میشود.» (بحران آذربایجان ، ص ۳۵۴)
آیا قرهیقهها (لباس شخصىها) همان اهل شهر و مردم شهرى نبودند؟!
آقاى بایرامى، امیدوارم که ذهن اینجانب را پر از توهم توطئه نپندارید. من تاحال شما را نمیشناختم. به کاربردن سمبلها و نمادهاى هویتچىهاى امروز و فرقهچىهاى دیروز را توسط شما در داستانتان یک تصادف میدانم و بس. اما از آنجایى که فرمودید شما هویتچىها را نمیشناسید، با این که شناخت آن در کشور سخت نیست، چندتایى نشانى را براى شما مینویسم.
۱. حتماً اسمیاى همچون «مرکز تحقیقات مجمع دانشگاهیان آذربایجان» و یا «دانشجویان آذربایجانى هویتخواه ترک دانشگاه علم و صنعت» و یا «دانشجویان هویتخواه ترک دانشگاه تهران» و… را شنیدهاید. این جمعیتها و مجمعها به تعداد دانشگاههاى ایران، با این عنوانها نشریه منتشر میکنند. فکر میکنید واقعاً همه اینها دانشجو هستند!
۲. اگر وقت کردید یک روز تشریف ببرید به مسابقه فوتبال بین تیم تراکتورسازى تبریز با یکى از تیمهاى دیگر مثل استقلال یا پرسپولیس. متوجه خواهید شد که عدهاى از تماشاگران شعارهایى همچون آندولاستارخانا پ… قویاریق تهرانا و یا تبریز باکى آنکارا باج ویرمنیخ ایرانا سر میدهند و در آخر با چند فحش چاروادارى به «فارس» (این هم نتیجه تبلیغات گونازتى. وى!) و آوردن پرچم قرمز با نماد گرگ خاکسترى، استادیوم را ترک میکنند. این تماشاگرنماها را چه کسى به استادیوم میفرستد؟!
۳. تلویزیون هویتخواه TV – AZ – GUN – «تلویزیون آذربایجان جنوبى»!؟ – که شبانه روز بر طبل تجزیه میکوبد.
۴. دهها و صدها سایت «هویتخواه» که شب و روز علیه «فارسهاى شوینیست» سمپاشى میکنند.
در آخر جا دارد از سرکار خانم برندا شیفر، مدیر امور دولتى دانشگاه هاروارد و استاد دانشگاه عبرى اورشلیم و مدیر مؤسسه آسیایى سیاست قومى در ایران و نویسنده کتاب مرزها و برادران ، ایران و چالش هویت آذربایجانى هم یاد شود که توسط نشریه دانشجویى اولوس دانشگاه تهران، بدون مجوز در ایران چاپ شده است. این که چرا این خانم به هویت قومى آذربایجانىهاى ایران علاقه دارند ، جاى پرسش دارد؟!