شعر
خرمشهر و چهار سروده از سه بزرگ
- شعر
- نمایش از چهارشنبه, 04 خرداد 1390 07:25
- بابک علیخانی
- بازدید: 9052
به کوشش بابک آذرتات (علیخانی)
به نام ِ خداوند ِ جان و خرد
بر بالینِ خرمشهر
فریدون مشیری
در زمانِ از دست دادنِ خرمشهر
دردا که بر بالینِ خرمشهر، اینک / از همرهانِ اشناِ دیگر کسی نیست
در آسمانش زان همه خورشیدِ تابان / دیگر بجز بالِ سیاهِ کرکسی نیست...
ای هر کجایِ این خراب افتاده یِ یک روز آباد / ای پاوه، ای سقز، مریوان، ای مهاباد
ای مشهد و شیراز و تبریز و صفاهان / فرداست می بینی، که خیلِ دادخواهان
از جای برخیزند و بستیزند، چالاک / در انتقامِ خونِ پاکِ بی گناهان
فریدونِ مشیری
برگرفته از: ایران و با پنج سخن سرا (سرودههایِ میهنی و ایران گرایانه شادروان فریدونِ مشیری)، چاپخشِ مهر و ابر، 1386 خورشیدی، رویه یِ133 و 134.
***
یک نَفَسِ تازه
فریدون مشیری و استاد شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی)
در روزهایی که خرمشهر در دستِ بیگانگان بود.
اِی خشمِ به جان تاخته توفانِ شَرَر شو. / اِی بُغضِ گُل اَنداخته فریادِ خطر شو.
اِی رویِ براَفروخته، خود پرچمِ رَه باش! / اِی مُشتِ براَفروخته، اَفراختهتر شو.
اِی حافظِ جانِ وطن از خانه برون آی / از خانه برون چیست که از خویش به در شو.
گر شعله فرو ریزد بِشتاب و مَیَندیش / وَر تیغ فرو بارد اِی سینه سپر شو!
خاکِ پدران است که دستِ دگران است! / هان اِی پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو.
دیوارِ مصیبتکدهیِ حوصله بشکن، / شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظَفَر شو!
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی / چون شیر درین بیشه سراپای جگر شو.
مسپار وطن را به قضا و قدر اِی دوست / خود بر سرِ این، تن به قضا داده قَدَر شو!
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است، / در یک نفسِ تازه اثرهاست، اثر شو!
ایرانیِ آزاده، جهان چشم به راه است / ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو!
مشتی خَس و خارند، به یک شعله بسوزان / بر ظلمتِ این شامِ سیه فام سحر شو!
1359 خورشیدی
فریدونِ مشیری
برگرفته از: ایران و با پنج سخن سرا(سروده هایِ میهنی و ایران گرایانه شادروان فریدونِ مشیری)، چاپخشِ مهر و ابر، 1386 خورشیدی، رویه67 و 68.
***
تو را ایران می نامم
دکتر هوشنگ طالع
کاوگان (4) شهریور ماه 1375 خورشیدی
در بامداد روز سی و یکم شهریور ماه 1359 خورشیدی بار دیگر اهریمنان بر سرزمین ما یورش آوردند.
به یاد همۀ آنانی که برابر «انیران» جنگیدند و جان باختند، تا ایران بماند، تا ایران بماند، تا ایران بماند.
ایران تو را خوزستان مینامم
با نخلهایِ سوخته و شهرهایِ به خون خفته
ترا که شمشیرِ رستم به چنگ داری و خِفتانِ سیاوش بر تن
مرا نیز رخصتی دِه تا بر شمشیرت بوسه زنم و گَردِ رزم از خِفتانت بزدایم
خوزستان ترا قفقاز میخوانم
گنجه و باکو
شکی و شیروان
تفلیس و ایروان
دربند و شیشه
و تفنگِ شامل که هنوز فضا از بویِ باروتِ آن مالامال است
نظامی و سخنِ بلندِ خاقانیِ بزرگ
«بر دیدهیِ من خندی کاینجا زِ چه میگرید / خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان»
خوزستان تو را خوارزم مینامم
فرارود و سیر دریا و ریگهایِ آمویِ چونان پرنیان
سمرقند، بخارا و فرغانه
خجند و زَراَفشان
رودکی، کمال و پورِ سینا و هزاران نام آورِ دیگر
خوزستان تو را هرات مینامم
بلخ و بامیان و پنجشیرِ هزاران شیر
تو را زابل و کابل مینامم
مِهراب و زال و تهمینه و رودابه
خوزستان تو را سیستان میخوانم
یعقوبِ دشمنشکن
رستم و سامِ نریمان و فرخی با کاروانِ حِله
خوزستان تو را کردستان مینامم
مهاباد، حلبچه و شهرِ زور
پنجوین، سنندج و کرکوک
تا آن دوردستهایِ دور و مُلایِ پیر(1) که هنوز گرمی دستانش در دستانم است
خوزستان تو را خلیجِ فارس میخوانم
آن نیلیِ مواج گه خروشان و گه آرام
تو را بحرین مینامم
مَنامه و مَحرَق
خوزستان تو را تخت جمشید مینامم
و آن مردانِ سنگیِ بافرهنگ
قامت افراشته بر فرازِ قرون
تو را مشهدِ مُرغاب مینامم
کوروشِ بزرگ
و نخستین منادیِ آزادیِ بشر
خوزستان تو را شیراز مینامم
رکنآباد و مصلی
بهار و عطرِ شکوفههایِ بادام و زردآلو
حافظ تجلیگهِ روحِ همه ایرانی
و سعدیِ شیرینگفتار
سروِ ناز و لالههایِ خونینکفن
خوزستان تو را مولایِ بلخ میخوانم
و آن نی، که هنوز شکایت گویِ جداییهاست
خانگاه و زاویه
سُماع و شعرِ ناب
و عروج تا به مبدأ
خوزستان تو را توسِ مقدس مینامم
مقدسترین خاکِ جهان
سرزمینِ کاخِ نظمِ بلند
ای بیگزند از باد و باران
ای بُنگاهِ زبانِ پارسی
ای پارسی
خوزستان تو را آریاویچ مینامم
تو را ایرانویچ مینامم
تو را همهیِ ایران مینامم
در تو هیرمند و اروند
سَند و سپیدرود
کارون و آمو
دجله و کوروش و ارس
البرز و الوند
هندوکش و زاگرس درهم آمیختهاند
مرا رُخصتی دِه تا بر شمشیرت بوسه زنم و گَردِ رزم از خفتانت بزدایم.
دکتر هوشنگِ طالع
(تابستان 1366)
1ـ برادر هم رزم، روانشاد ملامصطفی بارزانی، رهبرپارت دموکرات آن سوی مرز که گفت :
« هر کجا کرد زندگی میکند، آن جا ایران است».
2ـ پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی)برگرفته از: پیاده شده از روی پرونده شنیداری
پرونده شنیداری شعر «تو را ایران می نامم» با صدای خود شاعر را از اینجا دریافت کنید.
***
خُرمشهر
محمد علی اسلامی ندوشن و محمد علی جمالزاده
خُرمشهر، تارکِ ایران، عروسِ ایران،
هرگز نامِ تو اینسان خُرم نبوده، و شهر نبوده! هرگز تو اینسان آباد نبودهای.
چون اکنون که خرابهای بیش نیستی
خُرمشهر، شهرِ شهرها، عروسِ تپیده در خون و پاکیزه چون گُلاب، که در جمعِ بندگانِ شَهوَت، گرسنگانِ گوشت، کف بر دهان آوردگان، بدنِ خود را دوشیزه نگاهداشتی؛ هتکشده، اما سر به مُهر.
و نخلهایت زلف پریشان کردهاند، گیسو بریدهاند، در عزایِ عزیزان؛ نخلهایت چون پریان در چنگِ دیوان؛ در بند کشیدهشده، دهان بر سینه نهادهشد، و با این حال کام نبخشیده
خُرمشهر، چه زیباست شبِ وصل، در آغوشِ دامادانی که تنشان بویِ عرق میدهد، و پوستشان تابیدهاَست چون مِس، و بازوانشان پیچیده چون کُندهیِ تاک؛ دامادانِ همیشه داماد که زَفافِ آنها مرگِ آنهاست.
تو عروسِ ایرانی، عروسِ هزارن داماد؛ زیورِ تو تاریخ است، بویِ فردا میدهی، و کابینِ تو یادگارهایِ قرون است: مهتاب و نخلستان، سیاهیِ کاروانها، و سپیدیِ امیدها، لشکرِ سلم و تور که گم شد در این بیابانِ دود.
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است، و آبت چون اشکِ روشن.
کارون کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهایِ تو بوسه میزند، ناخن حنا بسته، چون عناب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نبرد.
دیدهبانِ دریچهیِ بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیه چشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهایِ خود را مخوابان
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهیِ پر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
میبینیم و میشنویم و میبوییم، جوابِ «قادسیه» را، بُرندهترین جواب با نرمترین آوا، پیامِ قرون و اعصار، صدایِ گمشدهیِ دور، بانگِ جرسهها، و آن این است که ایران از پای نمیاُفتد، میتپد و چون قُقنوس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار. هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صدا در خرابههایِ تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!» این صدا در خرابههایِ دیگر نیز پیچیدهاست و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند، و آن روندهیِ بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرمشهر، دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه بر مَدار، همه باز میگردند؛ مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهایِ خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ پیر(1) همیشه جوان، چون یالهایِ خود را تکان دهد بادیه میلرزد، رملها و صحراهایِ غَفر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزهیِ» انهاست، میلرزند.
غباری برخاستهاست و سواری در راه است.
5 خردادِ 1361
دکتر محمدعلی اسلامیِ ندوشن
لوک: شترِ نرِ نیرومند که پیشروندهیِ کاروانِ شترهاست.
برگرفته از: فصلنامهٔ هستی، تابستانِ 1372 خورشیدی، رویهٔ 183 و 184.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا