شنبه, 03ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی قصه‌های مثنوی - رفتن گرگ و روباه در خدمت جناب شیر به شکار

داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - رفتن گرگ و روباه در خدمت جناب شیر به شکار

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد صلواتی

 

‏شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طَلب در کوهسار

ای عزیز حضرت مولانا داستانی شگفتی ساز آورده است.

شیر و گرگ و روباه را در یک گروه قرار داده تا به صحرا بروند و به پشتیبانی یکدیگر صیدهای بسیار و شِگَرف به چنگ آورند. اما خود می‌داند که این سه، گروه خوبی نیستند:‏

گرچه‏ زیشان شیر را ننگ بود

لیک کرد اِکرام و همراهی نمود‏

اینچنین شه را زلشکر زحمت است

لیک همراه شد، جماعت رحمت است

اگر چه برای سلطان جنگل، همراهی با حیوانات کوچکتر و طبقات پایین جامعة جنگل مثل گرگ و روباه، ننگ به شمار می‌رود، اما شیر بزرگ منشی نشان می‌دهد و از روی کَرَم و چاکر نوازی همراه آنان می‌رود تا برای آنان درس و آموزش باشد. ‏

القصه: گروه شکار با هم به کوهسار می‌رسند و اتفاق که خوب شکار می‌کنند:‏

گاو کوهی و بز و خرگوش زَفت

یافتند و، کارِ ایشان پیش رفت‏

هر که باشد در پیِ شیرِ حراب

کم نیاید روز و شب او را کباب

گاو کوهی و بز و خرگوش را کِشان کِشان به جایگاه شیر آوردند.

روی زمین انداختند و شیر، بر بالای سرِ شکار نشست. گرگ با روباه دورتر نشستند تا حکمِ ادب را (از روی ترس) رعایت کنند.‏

شیر نگاهی به شکار انداخت و بعد گرگ را خبر کرد تا او تقسیم کند گرگ پیش رفت و:‏

گفت‌ای شاه، گاوِ وحشی بخش توست

آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت چَست‏

بز مرا که بر میانه ست و وسط

روبها خرگوش بستان بی غلط

‏«‌ای سلطان، این گاوِِِ بزرگ سهم تو باشد که تو هم بزرگی و هم سلطان مایی. بز سهم من باشد که بعد از شما پرخوراک هستم، خرگوش هم سهم روباه باشد.»‏

شیر که ازین تقسیم و از «من» گفتن گرگ عصبانی شد، بعد از آن خنده‌ای کرد، وقتش رسید که نشان دهد قدرت شاهانه یعنی چه! به گرگ گفت: بیا جلوتر.

گرگ ترسان ترسان قدم جلو گذارد که ناگهان شیر با یک ضربة دست و چنگال، کلة گرگ را به چنگ گرفت و با یک تکانِ دیگر، سر از تن او جدا کرد و آن سر را دور انداخت.‏

گرگ را برکَند سر آن سرفراز

تا نماند دو سری و امتیاز

بعد از آن، رو شیر به روباه کرد

گفت بخشش کن برای چاشت خورد‏

روباه دانست که «من» در اینجا «من» نیستم. هر چه هست او هست.

اگر چنین نباشد سر از تن من هم جدا می‌شود:‏

سجده کرد و گفت این گاو سمین

چاشت خوردت باشد‌ای شاه گُزین

‏این بز از بهرِ میان روز، تو را

یخنبی باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بَهر شام هم

شب چره این شاه با لطف و کَرم

شاه که از روباه «من» نشنید و دانست که همه را به شاه بخشیده و هر چه هست را ملک و مال سلطانی می‌شمارد، در پاسخ گفت:‏

گفت‌ای روباه، تو عدل افروختی

این چنین قسمت زکه آموختی‏

از کجا آموختی این‌ ای بزرگ؟

گفت ‏‌ای شاه جهان از حالِ گرگ‏

شیر پاسخ داد:‏

گفت چون در عشقِ ما گشتی گِرو

هر سه را برگیر و بستان و برو

 

مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371- صفحه 149 تا 154‏

فّر و شکوه:
زَفت
حراب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید