داستان ایرانی
قصههای مثنوی - گفت وگوی صیاد با شکارِ خود
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 23 مهر 1391 21:09
- بازدید: 7055
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آنجا دام از بهر شکار
دانه چندی نهاده بر زمین
وآن صیاد آنجا نشسته در کمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا در افتد صید بیچاره ز راه
مرغی درمزرعه ای مشغول گردش ودانه خوردن بود که چشمش به دام و دانه افتاد وبعد مردی که درلا به لای گیاهان پنهان شده و گیاهی هم بر سر گذارده بود که شناخته نشود. اما مرغ زیرک اورا شناخت. از کنار او دوری کردومتوجه بود که در دامِ صیاد نیفتد. به همین دلیل از صیاد دوری کرد وگِرداگرد اورا چرخید ودر مقابل صیاد ایستاد:
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیشِ مرد تاخت
گفت او را ، کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش
مرد صیاد گفت : «من مرد زاهدی هستم و از مردم دوری می کنم تا با گیاهان دوستی داشته باشم. البته با حیوانات هم دوستی دارم. ولــی از ریشه وساقه گیاهان زندگی می کنم .
چـون به مرگ اعتقاد دارم. و از دیدن همسایگان درس آموخته ام که نباید انس گرفت :»
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بی وفایان بستهایم
مرغ در پاسخ گفت : «زهد و گوشه گیری در اسلام حرام است » پـس تو چرا رهبان هستی و از گوشه نشینی می گویی و میدانی که حضرت رسول (ص) آن را حرام کرده و نهی کرده است .
در جوابش گفت صیاد ای عیار
نیست مطلق این که گفتی ، هوش دار
هست تنهایی به از ، یاران بد
نیک با بَد چون نشیند بَد شود
نشنیده ای که قرآن می گوید : " دنیا محل بازی است و ما بازیچه های این بازی هستیم . کودکی را به یاد آور که هنگام بازی لباس خود را از تن بیرون می آورد و در کناری می گذارد . اما دزد آنها را می برد . و شب هنگام که می خواهد به خانه برود ، لباس ندارد.
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
***
ای عزیز این قصه چنان بلند بود که با همه اختصار در این ستون مجال بیان نیافت ، ادامه آن را در شماره بعد (پنجشنبه ) بخوانید که حکایتی برای دین و زندگی ست .