داستان ایرانی
قصههای مثنوی - چون قضا آید رود دانش به خواب
- داستان ایرانی
- نمایش از شنبه, 18 شهریور 1391 00:02
- بازدید: 5503
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
چون سلیمان را سَراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
هــمزبان و مَحرَم ِخود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند
ای عزیز
جناب مولانا حکایت میکند: روزی حضرت سلیمان علیهالسلام در بیابان خیمه زد.
پرندگان آسمان، هنگامی که خیمهگاهِ حضرت سلیمان را دیدند، به سوی آن حضرت رفته و در کنار او نشستند. حضرت شروع به سخنرانی کرد، و بعد از آنها خواست تا هر پرنده، از هنرِ خود داستان بگوید و پرندگان دیگر بشنوند:
جمله مرغان هر یکی اَسرارِ خود
از هنر وَ ز دانش و از کارِ خود
با سلیمان یک به یک وا مینمود
از برای عَرضه، خود را میستود
پرندگان که حضرت سلیمان علیه السلام را همزبان و محرم اسرار خود دانستند، جیک جیک را کنار گذارده، و با زبان شیرین به شرح احوالِ خود پرداختند:
نوبت هد هد رسید و پیشه اش
و آن بیان صنعت و اندیشه اش
هدهد که تاج دانایی بر سرداشت پیش آمد، و سلام کرد و گفت:
«نوبت به من رسیده تا هنر خود را آشکار کنم. حضرت سلیمان فرمود باز گو تا کدام است آن هنری که تو را از دیگران برتر و داناتر کرده است؟»
هدهد پاسخ داد:
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجای است و چه عمق است و چه رنگ
از چه میجوشد، زخاکی یا زسنگ
زاغ که این سخن از هدهد شنید، از حسادت به جوش آمد و به حضرت سلیمان گفت: ای رسول خدا حرف او را نشنو که او لاف میزند و گزاف میگوید، اگر چنین است پس چرا دام را روی زمین نمیبیند و اسیر صیاد میشود؟ هدهد پاسخ داد:ای پادشاه، من راستگو و درستکار هستم اما هنگامی که قضا و قدر باشد و هنگامی که تقدیر آید، چشم تدبیر و عقل روشن بین کور میشود:
گفتای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو از بهر خدا
چون قضا آید شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371- دفتر اول - صفحۀ58