شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه بینش شاهنامه - بخش سوم

شاهنامه

بینش شاهنامه - بخش سوم

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر جلال خالقی مطلق

ج. بینش پادشاهی

شاهنامه یکی از مهمترین آثار ادب فارسی در نوع ادبی آیینه خسروان («مرآت‌الامراء») به شمار می‌رود که در آن مشروحاً به شرایط پادشاهی و وظایف پادشاه و سیاست مُدُن پرداخته است:

1. مشروعیت: در بینش پادشاهی در شاهنامه، نخستین شرط پادشاهی برخورداری از مشروعیت است. اصطلاح مشروعیت1 در شاهنامه «سزاواری» است که به ضرورت وزن سزاوار به کار رفته است.

مشروعیت یعنی اینکه پادشاه از نسل مستقیم پادشاه باشد و یا اگر پادشاه پیشین فرزندی نداشته باشد، جانشین او نژاد خود را به یکی از شاهان پیشین، و در صورتی که سلسله‌ای برافتد، نژاد خود را به یکی از پادشاهان پیشدادی یا کیانی برساند.

پادشاهی که چنین شرطی داشته باشد، ازتأیید الهی نیز برخوردار بود، دارای «فر» یا «فره» (پهلوی «خَورَه») و سزاوار پادشاهی ایران است؛ مثلاً آبتین پدر فریدون که به دست ضحاک، کشته شد، نژادش را به تهمورث می‌رسانید (همان ، ج1، ص65 ، بیت 158 ـ 160). از این رو، خداوند فره را که جمشید بازگرفت، به فریدون داد و او را سزاوار پادشاهی ایران کرد (همان، ج1، ص 62، بیت 110 ـ 111) . و یا پس از مرگ زو تهماسپ، که فرزند نداشت، کیقباد را که از نژاد فریدون بود، یعنی از مشروعیت برخوردار بود، از البرز آوردند و بر تخت نشاندند (همان، ج1، ص338 ، بیت 146 ـ 148) . و یا نژاد اردشیر بنیانگذار سلسلة ساسانی را پس از چند پشت به بهمن کیانی می‌رساندند (همان ، ج6، ص 139 ـ 143)

ولی از سوی دیگر، کسی با صلاحیت بهرام چوبین، چون نژاد شاهی نداشت، دارای مشروعیت نیز نبود (همان، ج7، ص600 ـ 606 ؛ ج8، ص21 ـ 38،59 ـ66 ،144 ـ 145، 152 ـ 153، بیت 1998 ـ 2004).

مثال دیگر شاه نامشروع فرایین است که حتی پس از آنکه بر تخت پادشاهی نشست، پسر بزرگ او بدو هشدار داد که چون تو نژاد شاهی نداری، تو را از تخت سرنگون خواهند کرد. از این رو بهتر است تا دیر نشده بار خود را ببندی: «مباش ایمن و گنج را چاره کن» (همان، ج8، ص 386 ، بیت 5 ـ 7).

وارث پادشاهی نخست پسربزرگ بود و در صورتی که از پادشاهی پسری نمانده بود، پادشاهی به دختر یا برادر او می‌رسید(همان، ج6، ص 356، بیت 21 ـ 22)؛ ولی گاه پیش می‌آمد که این ترتیب رعایت نمی‌شد، مثلاً اگر پسر بزرگ از مادری بیگانه یا بی‌نژاد بود و یا نقص بزرگ جسمی داشت. طوس، پس از مرگ سیاوش، پادشاهی ایران را حق پسر دیگر کیکاووس ، یعنی فریبرز، می‌دانست و نه حق کیخسرو که نوة کیکاووس و از سوی مادر از نژاد بیگانه بود (همان، ج2، ص457 ـ 458، بیت 525 ـ 531 ؛ ص460 ، بیت 557 ـ 560). سلم و تور از اینکه پدر آنها فریدون در تقسیم جهان، ایران را به پسر کوچک خود ایرج داده بود، کار پدر را بیرون از رسم داد و فرمان یزدان می‌دانند (همان، ج1، ص 108 ـ 111) و پس از آن نیز منوچهر را که نه از ایرج، بلکه از دختر اوست (بر طبق منابع دیگر حتی با چند پشت فاصله)، سزاوار پادشاهی نمی‌دانند(همان، ج1، ص139 ،بیت803 ـ 804).

در داستان «گَوْ و طَلْخَنْد»، در موضوع مشروعیت مورد نادری مطرح شده است و آن اینکه دو برادر به نوبت پادشاهی کنند واز هر یک از آنها پسری خُرد از یک مادر باقی بماند و مادر به نیابت آنها بر تخت نشیند. اکنون آیا هنگامی که این دو پسر به سن بلوغ رسیدند، پادشاهی حق برادر بزرگتر است که پدرش نخست پادشاهی کرده بود، یا حق برادر کوچکتر که پدرش آخرین پادشاه بود؟ (همان،ج7، ص 319 ـ 332). در مورد نقص جسمی، از زبان پرویز به بهرام چوبین می‌شنویم که او را یکی هم بدین علت که گویا روی سینه‌اش قوز داشته، سزاوار پادشاهی نمی‌داند (همان، ج8، ص 19، بیت 221 ـ 222). منابع دیگر دربارة هرمزد پسر شاپور اول (حکومت: 241 ـ 272 م) گزارش کرده‌اند که چون به او تهمت شورش بر ضد پدر زده بودند، یک دست خود را برید تا بی‌گناهی‌اش را ثابت کرده باشد. چون با این نقض جسمی دیگر مشروعیت پادشاهی نداشت (نک: خالقی مطلق، یادداشتهای شاهنامه، بخش3، ص192).

در اینجا از شرح نشانه‌های صوری مشروعیت، همچون داشتن خالی سیاه بر بازو در مورد شاهان کیانی، داشتن مهرة شفابخش و نوشدارو و یا ظهور فره به شکل بره و غُرم (= میش کوهی) و عقاب و هاله و یا اعمال خارق‌العاده، چون کشتن اژدها و گذر از روهای پر خطر، و یا برخورداری از افسونگری و یا ظهور سروش و پیدایش علائم آسمانی و غیره در می‌‌گذریم.

2. داد: پادشاه مشروع الزاماً صالح نیست، بلکه باید طی پادشاهی صلاحیت خود را نشان دهد، وگرنه بزرگان کشور که در آغاز فرمانروایی او پس از شنیدن خطبة او، او را یکصدا «شاه ایران‌زمین» خوانده و با این عبارت با او بیعت کرده بودند، بدو پشت خواهند کرد و رضایت و اطاعت مردم را نیز از دست خواهد داد و بسا که خداوند فره را نیز از او باز گیرد؛ چنان که از جمشید گرفت. از این رو انوشروان در پاسخ موبدی که از او می‌پرسد: آیا برای پادشاه داشتن فر بهتر است یا دانش (به معنی «دانایی»)، می‌گوید:

چنین داد پاسخ که نادان به فر
نگیرد جهان سربه سر زیر پر

خرد باید و نام و فر و نژاد
بدین چار گیرد سپهر از تو یاد

(همان، ج7، ص 411، بیت 3947 ـ 3948)

چنان که می‌بینیم فر و نژاد (از نژاد در اینجا نژاد شاهی منظور است و نه عموماً به معنی «پیوند خونی به طبقة نژادگان») که با یکدیگر مشروعیت را می‌سازند، نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگر شاهنامه انکار نمی‌شود، ولی می‌گوید اینها به تنهایی نیز بسنده نیست، بلکه پادشاه باید شرایط دیگری نیز داشته باشد. این شرایط، اگر چه در بیت بالا به «خرد» و «نام» خلاصه شده است، ولی شمار واقعی آنها بسیار است و می‌توان گفت چیزی افزون بر همة اخلاقیات بخش پیشین است.

این شرایط فهرست‌وار عبارتند از: خداپرستی، دینداری، خردمندی، وفاداری، شرم، آهستگی، بخشش، راستی، پیمان نگهداشتن، بخشایش، به بار نشستن( برای رسیدگی به شکایات مردم)، نگرفتن اموال مردم، نبستن خراج سنگین، آگاهی از کار کشور و رفتار کارداران با مردم، ایجاد فرهنگ، آبادانی و صلح امنیت، کمک به تهیدستان، مشورت با خردمندان ... و در کنار اینها رفتن به شکار، نشستن به بزم و خواندن سرگذشت شاهان پیشین، یعنی خواندن کتابهایی چون خداینامه و آیین‌نامه.

همة این صفات را که نام بردیم،‌می‌توان به گوهر، یعنی «فضایل ذاتی» و هنر، یعنی «فضایل اکتسابی» تقسیم کرد. در بیتی نیز که از پاسخ انوشروان به موبد نقل شد، در واقع خرد نماد فضایل ذاتی و به جای گوهر آمده بود و نام نماد فضایل اکتسابی و به جای هنر. اکنون اگر پادشاه مشروع که دارای نژاد شاهی و فر الهی است، از این فضایل ذاتی و اکتسابی (گوهر و هنر) نیز برخوردار بود، بهره‌مند از داد است و او را دادگر می‌نامند. بدین‌ترتیب واژة داد که بر طبق فرهنگ وولف، کمابیش به اندازة نام ایران، یعنی بیش از هزار بار، در شاهنامه آمده است، یکی از مهمترین واژه‌های کلیدی کتاب است. این اصطلاح در برخی جاها تنها به معنی «عدل، انصاف، حق» به کار رفته است؛ ولی معنی فراگیر و تفسیری آن مرتبط با شیوة فرمانروایی و کشورداری است. در شاهنامه و به ویژه در خطبة پادشاهی‌ها که در واقع اعلان خط‌مشی سیاست هر پادشاه است، صدها بیت در شرح این فضایل آمده است. همچنین در میانة داستانها مکرر در مکرر در این باره سخن رفته است: مال مردم را نباید گرفت، پادشاه نباید پیمان بشکند، باید برای رفع مظالم به بار نشیند، به تهیدستان کمک کند (در دولت ساسانی یک دیوان خیرات و مبرات نیز بود)، پادشاه باید حتی‌المقدور گناهکاران را به پوزش‌خواهی آنها ببخشد و یا به زندان‌کردن آنها بسنده کند و دست به خونریزی نزند، مشورت در کارها با کاردانان، ایجاد امنیت، آگاهی از حال مردم، خواندن اعمال شاهان گذشته و دهها نکتة دیگر.

برطبق این بینش، حتی فقط اندیشة بیدادی در پادشاه نیز سبب از دست رفتن نعمت و برکت در کشور می‌گردد. در این باره حکایتی زیبا در پادشاهی بهرام‌گور آمده است: بهرام در شبی که به ناشناس، مهمان پالیزبانی است، از زن پالیزبان می‌پرسد که از پادشاه سپاسگزاری یا گله‌مند؟ زن به او می‌گوید: گله از پادشاه این است که کارداران و سواران او که از این ده می‌گذرند، بر مردم تهمت‌ دزدی می‌بندند و رشوه می‌گیرند و ... بهرام از اینکه مأموران دولتی سبب بدنامی او شده‌اند، خشمگین گشته و تصمیم می‌گیرد که چند ماهی ستم پیشه گیرد تا تجاوزگران قدر عطوفت و ملایمت او را بدانند و با این اندیشه می‌خوابد:

درشتی کنم زین سپس ماه چند
که پیدا شود مهر و داد از گزند

بامداد روز دیگر، هنگامی که زن پالیزبان برای دوشیدن گاو می‌رود، پستان گاو از شیر تهی است:

چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد به رأی

ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان

چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد به بایست ماه

به پستانها درشود شیر خشک
نبوید به نافه درون بوی مشک

زیان در جهان آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود...

بهرام با شنیدن سخن زن: «پشیمانی آمدش از اندیشه سود» و در دل خطاب به یزدان می‌گوید: «اگر تاب گیرد دل من ز داد/ از این پس مرا تخت شاهی مباد!» زن پالیزبان با خواندن نام یزدان دوباره دست به پستان گاو می‌برد و این بار شیر از پستان گاو باریدن می‌گیرد. زن به شوی خود می‌گوید: که بیداد را داد شد باز جای (ج6، ص468 ـ 474).

بنابر آنچه گذشت، در شاهنامه بینش پادشاهی را می‌توان در دو اصل مشروعیت و داد خلاصه کرد.

د. بینش پهلوانی: در اینجا باید میان پهلوان حماسی و پهلوان تاریخی تفاوت نهاد. از یک سو، هر دو گروه در بسیاری از صفات اخلاقی و شرایط پهلوانی مشترک‌اند، ولی از سوی دیگر، میان آنها تفاوتهایی نیز هست.

1. اتفاق میان پهلوان حماسی و تاریخی. از جمله این اتفاق، لزوم وفاداری به کشور و شاه، لزوم بی‌باکی و مهارت در نبرد و شناخت رزم‌افزارها و فنون جنگ و غیره؛ مثلاً در بخش تاریخی شاهنامه آمده است که مرد جنگی نباید از کارزار سیر آید، بلکه باید شیفتة رزم باشد، هنگام جنگ خود را به ناتوانی نزند و با تغییر وضع کارزار، ثبات خود را از دست ندهد، نه از جنگ، بلکه از ننگ بترسد. روشن است که داشتن این شرایط در مورد پهلوان حماسی نیز امری طبیعی است. و یا آنجا که درباره پهلوان حماسی آمده است که هنر دشمن را نباید خوار گیرد، در هر زمانی برای هر سرکردة سپاهی درست است؛ چه، این کار تنها خلاف آیین دلاوری نیست، بلکه می‌تواند شکست به بار آورد. مهمترین فضیلت در بینش پهلوانی، که بر هر دو گروه واجب، ولی برای پهلوانی حماسی هدف اصلی زندگی اوست، نگهداشت نام یا نام و ننگ به معنی «حفظ حیثیت و شرف» و یا به دست‌آوردنِ بیشتر آن از راه انجام‌دادن کارهای دلیرانه است. برای پهلوان، مردن به نام بهتر از زیستن به ننگ یا تحمل پیروزی دشمن است: «چنین گفت موبد که مُردن به نام/ به از زنده دشمن بدو شادکام»؛ «مرا مرگ خوشتر به نام بلند/ از این زیستن با هراس و گزند» (همان، ج3، ص151، بیت 734)

مرا مرگ باید بدان زندگی

که سالار باشم کنم بندگی

یکی داستان زد بر این بر پلنگ

که با شیر جنگاورش خاست جنگ

به نام ار بریزی ز من گفت خون

به از زندگانی به ننگ اندرون

(همان، ج4، ص18، بیت 247)

در پایان داستان یازده رخ، گستهم که گودرز او را جزو یکی از یازده پهلوان برنگزیده است، به تنهایی به نبرد دو برادر پیران می‌رود تا پاسخ این اهانت را داده باشد: «دلیران همه نام جستند و ننگ/ مرا بهره نامد به هنگام جنگ/ کنون من بدین کار نام‌آورم/ شومْشان یکایک به دام آورم» (همان، ج4، ص 141، بیت 2178 ـ 2179). موضوع نام و ننگ انگیزة اصلی داستان کوتاه و غم‌انگیز تازیانه جستن بهرام گودرز است. او در آغاز داستان به برادرش گیو که حاضر است هر هفت تازیانة زرنگار و گوهرنشان خود را بدو دهد، به شرط آنکه برای جستن تازیانه‌اش به میدان کارزار برنگردد و جان خود را به خطر نیندازد، می‌گوید: «شما را ز رنگ و نگارست گفت/ مرا آنکه شد نام با ننگ جفت» (همان، ج3، ص 90، بیت 1048).

2. اختلاف میان پهلوان حماسی و تاریخی: میان این دو گروه، جز اختلافاتی نظیر اینکه پهلوان تاریخی نه گرز ششصدمنی دارد، نه می‌تواند به تنهایی گوری را تا مغز استخوان بخورد، نه عمرش از صد سال بیشتر است، نه به نبرد تن به تن تمایلی دارد، نه در رجزخوانی و نعره‌کشیدن هنری دارد. یک تفاوت مهم در پایة خرد و دانش آنهاست. پهلوان حماسی خردمندترین و پردانش‌ترین مرد روزگار خود است، در حالی‌که، دربارة مرد سپاهی عصر تاریخی خلاف آن را گفته‌اند. اصولاً اگر در عصر حماسی نبرد ستوده است، در عصر تاریخی جنگ نکوهیده است و تا می‌توان باید از آن دوری جست.

فردوسی در خطبة یکی از داستانهایش می‌گوید: «چو همره کنی جنگ را با خرد/ دلیرت ز جنگاوران نشمرد» (همان، ج2، ص 103، بیت 5)، ولی اتفاقاً در آن داستان، رستم و هفت پهلوان ایرانی بی‌بهانه و فقط برای ماجراجویی به جنگ رفته‌اند و این سخن فردوسی یک نظر عهد تاریخی است. و یا افراسیاب به برادرش، اغریرث، که برخلاف فرمان او اسیران ایرانی را آزاد کرده است، می‌گوید: بفرمودمت کاین بدان را بکش/ که جای خرد نیست و هنگام هُش/ به دانش نباشد سر جنگجوی/ نباید به جنگ اندرون آب روی/ سر مرد جنگی خرد نسپرد/ که هرگز نیامیخت کین با خرد» (همان، ج1، ص 321، بیت 528 ـ 530). در اینجا سخن افراسیاب، صرف‌نظر از موضوع کشتن اسیران جنگی که در هر زمانی ناپسند بود، در مورد بی‌خرد بودن مرد جنگی برای زمان حماسی درست نیست، بلکه در اینجا نیز نظری از عهد تاریخی به عصر حماسی برده شده است؛ ولی همین نظر را در عصر تاریخی از زبان انوشروان می‌شنویم. موبد از او مِی‌پرسد که: اگر مردی به دنبال دانش نرفت، تکلیف او چیست؟ انوشروان می‌گوید: اگر چنین مرد سپاهی باشد، عیبی بر او نیست؛ چون وظیفة اصلی او جانبازی است و کافی است که در جنگ موفق باشد:

چنین داد پاسخ که با مرد گُرد

سر خویش را خوار باید شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد به گرد

گرامی شود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

(همان، ج8، ص197، بیت1301 ـ 1303)

3ـ آیین بندگی: و اما مهمترین موضوع در کل بینش پهلوانی، در سراسر شاهنامه، وجود دو تفسیر مختلف از آیین بندگی است. در اینجا بنده به معنی «برده، عبد» نیست، بلکه بنده پهلوان نژاده‌ای است که به خدمت پادشاه درآمده و بند (زرین) بر کمر بسته است. او در مقابل خدماتی که انجام می‌دهد، دارای حقوقی است و پادشاه نسبت به او دارای وظایفی. اگر پهلوان از خدمت، چنان که انتظار می‌رود، سر باز زند، پادشاه او را از مقامش عزل می‌کند و حتی می‌تواند عهد و منشورش را تجدید نکند و تیول او را بازستاند؛ ولی اگر پادشاه از وظایف خویش نسبت به پهلوان سر باز زند، آیا پهلوان نیز می‌تواند از فرمان پادشاه سرپیچی کند و به درگاه نرود و حتی سر به شورش بردارد؟ و یا اینکه پهلوان باید برای حفظ نظام کشور، همچنان وفادار باشد و سر از فرمان نپیچد؟ در شاهنامه هر دو تفسیر پیرو دارد. تفسیر نخستین را می‌توان «بینش رستمی» و تفسیر دوم را «بینش اسفندیاری» نامید.

نخستین بروز بینش نخستین در داستان «رستم و سهراب» است. در آنجا کاووس دیر آمدن رستم را به درگاه نشان سرپیچی پهلوان از رسم بندگی تلقی می‌کند: «که رستم که باشد که فرمان من/ کند سست و پیچد ز پیمان من؟» (همان، ج2، ص 146، بیت 342) و دستور می‌دهد که رستم را بگیرند و زنده بر دار کنند. رستم به نوبه خود این رفتار پادشاه را توهین به خود و تجاوز پادشاه به حقوق بندگان و یکسان گرفتن پهلوان‌(یعنی بنده آزاد) با بندة اسیر می‌داند:

که آزاد زادم، نه من بنده‌ام

یکی بندة آفریننده‌ام

و چنین پادشاهی را که حقوق بندگان نژاده را رعایت نمی‌کند، درخور پادشاهی نمی‌داند:

همه کارت از یکدگر بتّرست

تو را شهریاری نه اندرخورست

مثال دوم این بینش در «داستان سیاوخش» پیش می‌آید. در آنجا، پس از اینکه کیکاووس به ناحق رستم را مسئول بستن قرارداد صلح میان سیاوش و افراسیاب می‌داند و به او توهین روا می‌دارد، رستم به خشم بارگاه او را ترک می‌کندو به جای بازگشتن به نزد سیاوش به سرزمین خود می‌رود (همان، ج2، ص263ـ266).

مثال سوم و مهمترین این بینش در داستان «رستم و اسفندیار» رخ می‌دهد. در آنجا گشتاسپ معتقد است که رستم هم از دین و هم از عهد پادشاه بیرون رفته است و لذا پسرش اسفندیار را می‌فرستد تا بندة نافرمان را پیاده و دست بسته به درگاه آورد. اسفندیار این جرم رستم را در پیامی که به وسیله بهمن برای رستم می‌فرستد، دقیق‌تر بر زبان می‌آورد:

که چندین بزرگی و گنج و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

ز پیش نیاکان ما یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

چه مایه جهان داشت لهراسپ‌شاه

نکردی گذر سوی آن بارگاه

چو او شهر ایران به گشتاسپ داد

نیامدت از آن پس خود از تخت یاد

سوی او یکی نامه ننبشته‌ای

از آرایش بندگی گشته‌ای

(همان، ج5، ص312ـ313، بیت246ـ250)

در اینجا واقع پادشاه می‌خواهد با بنده آزاده همان گونه رفتار کند که با بنده اسیر می‌کنند، یعنی گذشته از تهمتی که بدو می‌بندد، که اصل مسئله نیست، به حیثیت او توهین کند و او را پیاده و دست‌بسته به درگاه آورد. از این رو رستم از فرمان پادشاه سرباز می‌زند و کار به فاجعه می‌کشد. در شاهنامه مثال این بینش رستمی در آیین بندگی را در طوس نیز می‌بینیم؛ ولی نمونه مهمتر و تاریخی آن رفتار بهرام چوبین است. در اینجا هرمزد، پس از پیروزی بهرام بر دشمن، به جای قدردانی از خدمات او، برای پهلوان دوکدان و جامه زنان می‌فرستد و این توهین به حیثیت پهلوان و پایمال کردن حقوق او، سبب می‌شود که بهرام سر از بندگی بیرون کشد و آهنگ تاج و تخت کند.

و اما بینش اسفندیاری از آیین بندگی اطاعت بی‌چون و چرا از فرمان پادشاه است، حتی اگر فرمان او به حق نباشد. گشتاسپ با وجود خدمات اسفندیار در جنگ ارجاسپ، او را بی‌گناه زندانی می‌کند و چون ارجاسپ دوباره به ایران حمله می‌کند، اسفندیار را برای مبارزه با دشمن از زندان آزاد می‌کند و باز برای آزادی دختران خود به رویین‌دژ می‌فرستد و پس از بازگشت از آنجا، او را عالماً عامداً به سیستان می‌فرستد تا کشته شود و اسفندیار، با وجود آگاهی از قصد پدر، سر از فرمان او نمی‌پیچد! اسفندیار به پدر:

تو را نیست دستان و رستم به کار

همی راه‌جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی

ز گیتی مرا دور خواهی همی

تو را باد این تاج و تخت مهان

مرا گوشه‌ای بس بود در جهان

ولیکن تو را من یکی بنده‌ام

به فرمان و رایت سرافگنده‌ام

(همان، ج5، ص305، بیت 152ـ155)

اسفندیار نظیر همین سخنان را در رعایت آیین بندگی چنان که تفسیر اوست، به رستم و برادر خود نیز می‌گوید.

مثال تاریخی این بینش اسفندیاری، سرنوشت سوفَرای ـ پهلوان زمان پیروز و بلاش و قبادـ است که پس از آنکه دشمن را شکست داد و قباد را از بند آزاد ساخت و بر تخت نشاند، قباد بر او حسد برد و شاپور رازی را برای دستگیری او به فارس فرستاد؛ ولی سوفرا هیچ مقاومتی نکرد، بلکه پس از شرح خدمات خود، پای به بند داد: «گر ایدون که بند است پاداش من/ تو را چنگ دادن به پرخاش من/ نخواهم زمان از تو، پایم ببند/ ندارد مرا بند او مستمند/ کنونم که فرمود: بندم سزاست/ سخنهای ناسودمندم سزاست/ ز فرمان او هیچ گونه مگرد/ چو پیرایه‌دان بند بر پای مرد» (همان، ج7، ص59، بیت91ـ98)

4. پهلوان و تاج و تخت: پهلوان هر تفسیری که از آیین بندگی داشته باشد، نباید به هیچ بهانه‌ای آهنگ تاج و تخت کند؛ چون سرپیچی از فرمان پادشاه موضوع دیگری است و داشتن مشروعیت پادشاهی موضوعی دیگر. سام پیشنهاد بزرگان را که نوذر بی‌صلاحیت را برکنار کند و خود به جای او بر تخت نشیند، با پرخاش رد می‌کند و از جمله می‌گوید: «اگر دختری از منوچهرشاه/ بر این تخت زر برشدی با کلاه/ نبودی جز از خاک بالین من/ بدو شاد گشته جهان‌بین من». همچنین رستم هیچ‌گاه طمع بر پادشاهی ایران نمی‌بندد. بهرام چوبین که از این رسم سر می‌پیچد، از یکی از پهلوانان می‌شنود: «ز کار گذشته به پوزش گرای/ سوی تخت گستاخ مگذار پای/ که تا زنده باشد جهاندار شاه/ سپهبد نباشد سزاوارگاه» (همان، ج8، ص63، بیت808ـ809). بیشترین سرزنش را بهرام چوبین از خواهر خود ـ گُردیه ـ می‌شنود، از جمله: «و گر شاهی آسانتر از بندگی‌ست/ بدین دانش تو بباید گریست» و «کس از بندگان تخت شاهی نجست/ و گر چند بودی نژادش درست» (همان، ج7، ص603).

5. نژاد: با آنکه پهلوانان همه از طبقه نژادگان‌اند و مقام و تیول پهلوان به فرزند او می‌رسد، ولی از سوی دیگر هر پیاده‌ای نیز می‌تواند بر اثر شجاعت به پایه سوار، پهلوان و جهان پهلوان برسد، چنان که فرزندان کاوه رسیدند، هرچند موردی استثنایی است. به سخن دیگر، مشروعیت پهلوان، حتماً امری موروثی و نژادی نیست، بلکه زادة اخلاق و هنر پهلوانی است.

ادامه دارد

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید