پنج شنبه, 09ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت فروزش فروزش 2 چکامه - فروزش شماره دوم - بهار 1388

فروزش 2

چکامه - فروزش شماره دوم - بهار 1388

 برگرفته از فصل‌نامه فروزش شماره دوم (بهار 1388) - بخش چكامه

 

نقش سيمرغ

دریچه باز می‌شود و شعر در نگاه تو
بخوان! نگاهِ مهربان، رفیق شاعرانه‌ها... 

  


 

 

نوروز

پیچید در هوای لبریز شورِ خانه
بوی بهار ایران، نوروز، یک جوانه
روییدن جوانه، آهنگ میهنی ساخت
با من تو هم‌نفس شو، برخوان تو این ترانه
از زاگرس به البرز، خطی کشیده‌ام که
خواهم کمان‌گری را از بهر یک فسانه
زخمه بزن به تاری، نوروز پاک آمد
سرما شکستنی شد با آذرین زبانه
یادم تو را فراموش، از قصه‌های بردوش
دل را به تو گشودم تنها به این بهانه
نوروز سایه افکند بر شهرهای میهن
بر سُغد و بر سمرقند، بر بلخ و توس و بانه
یک‌جا هرات بیدار، یک‌جا خلیج هشیار
تُنب بزرگ و کوچک، کرکوک، ری، میانه
سینه به سینه نوروز، در جان ماست جاری
کوچه به کوچه دیدیم این گوهر یگانه!

 

ای سرزمین من

ای سرزمین من، هر جا که می‌روم
مهر تو در غبارِ سپید ستاره‌ها
در بی‌کران سرخ افق‌های دوردست
یا بر ستیغ شامخ آن قله‌های سخت
می‌خواندم به خویش...

***

با عشقت ای بلند
در بزم دل‌گشا و فروزان لاله‌ها
یا در نگاه مست غزالان تیزپا
در جام سبز و دلکش هر بیشه‌ی بلوط
با بوسه‌های باد به لب‌های خشک لوت
از خویش می‌روم

***

کم‌کم بهار می‌رسد و دشت‌های سبز
در موج سرخ و گرم شقایق شناورند.
آه ای بهشتِ روشن پندارهای من
بر دیلمان و طالش و آن هگمتان پیر،
بر قله‌ی سهند و بر آذرفشان او
بر خاوران و توس، بر آن زابل دلیر،
بر آن خلیج ماندنی و جاودان پارس،
بر سیستان و رستم و زال نژاده‌اش،
بر دودمان کورش دادآفرین، قسم!
هر جا که می‌روم، گویی هنوز هم،
آواز سُمِ اسب‌سواران تیزتک،
در کوره‌راه‌های خاطره تکرار می‌شوند...
[
بخشی از شعر]

 

 

    

کاوه مرادی

هما ارژنگی

آخرین تبر

هر تبر که بر تنم نشست،
شاخه شد دوباره دسته‌اش
تیغه‌اش شکست.
بار داد و بار داد و باز
با شکوه‌تر به بر نشست.

آخرین تبر،
در ره است و من
ایستاده‌ام

نه بمان نیا
   ایست داده‌ام
      ایست داده‌ام
          ایست داده‌ام

 

پرنده‌های نگاهم...

پرنده‌های نگاهم به لانه خوابیدند
وز طراوت پاییز چشم پوشیدند
دوباره شرجی چشمت هوای باران داشت
که روی ماسه و ساحل، ترانه پاشیدند
از آن ترانه‌ی غمگین همیشه پرسیدم
چگونه خاطره‌هامان به کوچه خشکیدند؟
سکوت، پرده‌ی دیگر ندارد و انگار
که پرده‌های سپیدی به شعر پیچیدند
من آن‌قدر به هوای تو چشم مالیدم
که بوته‌های غزل از نگاه روییدند

 

امین محمودی

مهدی میرآقایی


 

 

چه فرقی می‌کند وقتی که مرواریدِ کیش را
به گردن دختر پیران‌شهر بریزی، یا نفت خوزستان را
به آتش‌گاه آذرآبادگان؟!

باورکن، نقش جهان، زیباتر از ابیانه نیست!
خانه‌ی سنگیِ پاوه
از برج ِ میلاد، بلندتر است!
قالیچه‌ی ساروق همان‌قدر ایرانی‌ست
که سوزن‌دوزی بلوچ!

از کجای این سرزمین، برایت بگویم
که خانه‌ی پدری تو نباشد
وآرام‌گاه ابدیِ من؟!
به کجای این سرزمین پا گزارم
که دماوندی از رستم نباشد؟!
سهندی از بابک نباشد؟!
جنگلی از میرزاکوچک نباشد؟!
و فراهانی از میرزابزرگ؟!

به کجای این سرزمین پا گزارم
که خراسانی از ابومسلم نباشد؟!
نخلستانی از رییس‌علی نباشد؟!
و آذربایجانی از ستارخان؟!

باورکن
اگر ترک باشی،‌ ترکستانی‌ات گویند!
اگر ترکمن باشی، مغولستانی‌ات گویند!
اگر بلوچ باشی، مُکرانی‌ات گویند!
اگر عرب باشی، سامی‌ات بخوانند!
اگر کُرد باشی، ایریائی‌ات دانند!
پس بهتر است که ایرانی باشی
تا آریایی‌ات بدانند!
 

 

آریایی‌ها

باورکن از چاهی به عمق سالیان
برای گلِ سرخ آب کشیده‌ام!
آن‌قدر به شکوفه‌ی انار نگاه کرده‌ام
که می‌دانم یاقوتِ سرخ را
چگونه در کیسه‌ی چرمی پنهان می‌کند!

نسیم خزر را به رقصِ شالیزار برده‌ام
و از دست چوپان مُغانی، شیرِ داغ گرفته‌ام!

باورکن، من شاعر افسانه‌های خیالی نیستم!
با کمانچه‌های مرد ُلر
در صحنِ فلک‌الافلاک، رقصیده‌ام
و با کوچ ایل، طغیانِ کشکان‌رود را سنجیده‌ام!

من شاعر گنجه نیستم
که بر گنج بنشینم و در مثلث خسرو و شیرین و فرهاد،
کنیزکِ صله را در آغوش مثنوی گیرم!

گاهی یموت اُبّه‌نشینِِ اَترکم، با کلاه پوست
گاهی بختیاریِ زردکوهم با کلاه نمد
و گاهی در سکوت سپیدخان، آرزوهای امیرنظام را
تا باغ فین به استعاره می‌نشینم!

باورکن، این گربه هنوز از خانواده‌ی شیر است
با جگنِ هامون، خانه‌ی بلوچی
با نخلِ میناب، کَپَرِ بندری
و با شالیِ شمال، خانه‌ی گیلکی می‌سازد
ولی مدیون ارباب نیست!

باورکن، فانوسِ پدری من، نورافشانِ چادُر مَمَسنی،
و خِرسک بافنده‌ی ایل، بهارستانِ کلبه‌ی من است!
سال‌هاست که برادرانم را
در ماورای سِند و سیحون و اَرَس گم کرده‌ام،
وحالا باید برادریم را ثابت کنم
یا زبانِ مادریم را؟!

 

محمدتقی حُرآبادی

 

 

 

 

 

رستاخیز کاوه

توران شهریاری

 

خشم ملّت بدل به طغیان شد
پاره‌ی چرمی، درفش میدان شد
سیل کوبنده‌ای دمان آمد
تند و پی‌گیر و بی‌امان آمد
قصر ضحاک رفت در آتش
شعله‌های تند و کاری و سرکش
مهد بیداد و جور شد بر باد
کاخ بیداد گشت بی‌بنیاد
بر ستم‌گر سیاه‌روزی ماند
رنج و غم رفت و کام‌روزی ماند
همه‌جا شوق و شور پیدا شد
جشن و سور وسرور برپا شد
مهرگان بود، ماه شادی و شور
شهر شد غرق در امید و سرور
جام‌ها پر شد از میِ شادی
خلق مست از شرابِ آزادی
جغدها یک به یک دهان بستند
مردم از کام اژدها رستند
در چمن بلبلان نوا خواندند
نغمه در گوش آشنا خواندند
سرنگون شد بساط ظلم و فساد
چیره شد بر ستم، فرشته‌ی داد
دیو ناراستی فتاد از پای
مرد اهریمن توان‌فرسای
کار ضحاکیان دگرگون شد
نوبت شاهی فریدون شد

 

سوءظن بود و یأس و بدبینی
ناجوان‌مردی و سخن‌چینی
کس دری روی آشنا نگشود
اثری از صفا و مهر نبود
زندگی پر غم و ملال‌انگیز
کاسه‌ی صبر مردمان لبریز
دست از جان خویشتن شستند
فرصت انتقام می‌جستند

***

کاوه، آهنگری ستم‌دیده
بد و خوب زمانه سنجیده
دستی از آستین برون آورد
صحبت از انتقام و خون آورد
راسخ و بی‌تزلزل و پی‌گیر
شد جلودار خلق از جان سیر
پر توان بود هم‌چو شیر ژیان
آشتی‌ناپذیر و باایمان
بانگ زد هم‌چو کوهی از پولاد
یا بمیریم یا شویم آزاد
در رگ خلق، خون به جوش آمد
در و دیوار در خروش آمد
زن و مرد و جوان همه هم‌دل
همه جان برکفان بند گسل
از دل و جان به کاوه پیوستند
بندها را ز پای بگسستند

 

حاکمی بود پست و تیره‌نهاد
پی‌گذار تباهی و بیداد
در مثل دیو بود و اهریمن
کز گزندش کسی نبود ایمن
همه از او به ناله و زاری
پیشه‌اش بود مردم‌آزاری
همه‌جا کوس تباهی راند
شهرها را به خاک و خون بکشاند
خواب راحت کسی به چشم نداشت
سینه‌ها جز صدای خشم نداشت
قلب‌ها پر ز نفرت و کین بود
بر زبان‌ها طنین نفرین بود
چهره‌ها زرد و غم‌فزا و نژند
دست‌ها بسته، پای‌ها در بند
کوچه‌ها خلوت و هراس‌انگیز
همه‌جا صحبت از فرار و گریز
خانه‌ها پر ز ترس و وحشت بود
بر نیامد ز هیچ روزن دود
چشم‌ها پر ز اشک حسرت و غم
شهر خاموش و غرق در ماتم
پدران سوگ‌وار فرزندان
مادران اشک‌بار دل‌بندان
اهرمن در لباس انسان شد
دزد در رختِ شحنه پنهان شد
دوستی‌ها پر از دروغ و ریا
خشک شد ریشه‌های مهرو وفا

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه